اي پرده‌ساز گشته درين دير پرده در

اي پرده‌ساز گشته درين دير پرده در شاعر : عطار تا کي چو کرم پيله نشيني به پرده در اي پرده‌ساز گشته درين دير پرده در زان پرده گور او کند اين دير پرده در چون کرم پيله پرده خود را کند تمام برخيز و وقت کار غم خويشتن بخور چون وقت کار توست چه غافل نشسته‌اي خرسند گرد و رنج جهان بيش ازين مبر چون کرم پيله بر تن خود بيش ازين متن آن به که کشت و ورز کند مرد برزگر چون دانه و زمين بود و آب بر سري داني که حال چون بودش وقت برگ و بر گر وقت کشت خوش بنشيند...
شنبه، 6 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
اي پرده‌ساز گشته درين دير پرده در
اي پرده‌ساز گشته درين دير پرده در
اي پرده‌ساز گشته درين دير پرده در

شاعر : عطار

تا کي چو کرم پيله نشيني به پرده دراي پرده‌ساز گشته درين دير پرده در
زان پرده گور او کند اين دير پرده درچون کرم پيله پرده خود را کند تمام
برخيز و وقت کار غم خويشتن بخورچون وقت کار توست چه غافل نشسته‌اي
خرسند گرد و رنج جهان بيش ازين مبرچون کرم پيله بر تن خود بيش ازين متن
آن به که کشت و ورز کند مرد برزگرچون دانه و زمين بود و آب بر سري
داني که حال چون بودش وقت برگ و برگر وقت کشت خوش بنشيند ميان ده
کز نقش نفس هست دلت هر نفس بترکي بر دل تو نقش حقيقت شود پديد
نقش دل چو سنگ تو کالنقش في‌الحجراز دل طمع مدار که صد گونه شهوت است
از راه پنج حس تو فروبند هفت دراندر نهاد بوالعجبت هفت دوزخ است
زيرا که هست زير صراط آتش سقرپس بر صراط شرع روان گرد و هوش دار
همچون خران نيامده‌اي بهر خواب و خوربيدار گرد اي دل غافل که در جهان
تا خلق روز حشر شود گرد تو حشرتو خفته‌اي ز جهل و مرا هست صبر آنک
تا بر دريغ کار تو باشند نوحه گرکو صد هزار گونه زبان ذره ذره را
بر باد ده چو خاک به يک ناله‌ي سحربرخيز زود و هرچه تو را هست بيش و کم
زان پيش کز گل تو همي بردمد خضرگل کن ز خون ديده همه خاک سجده‌گاه
رو گرد عجز گرد که عجز است راهبرخواهي که ره بري تو به نوري که اصل اوست
آخر بدان چگونه رسد قوت بشرچيزي که صد هزار ملک غرق نور اوست
پندار تو بس است عذاب تو اي پسرپنداشتي که ناگذراني تو در جهان
موري بمرد در همه اقصاي بحر و برچه کم شود چه بيش گر از تندباد مرگ
جايي که ناپديد شود صد جهان گهرچه وزن آورد شبهي اي سليم دل
بودند پيشتر ز تو مردان پر هنرانگشت باز نه به لب و دم مزن از آنک
از زاغ چشم‌بين و ز طاووس پر نگرگر مرد راه‌بين شده‌اي عيب کس مبين
يک لحظه بيش نيست و آن هست ماحضربر عمر اعتماد مکن زانکه عمر تو
شد شش هزار سال که کرد از جهان گذرسالي هزار نوح بزيست و به عاقبت
در ششدر فنا فکند چرخ پاک برتو هم يقين بدان که تو را همچو کعبتين
چون با اجل شوي تو بدين زور کارگرزاري تو همچو کاه و اگر کوه گيرمت
گر في‌المثل چو مرغ برآري هزار پراز فتنه و بلا نتواني گريختن
در هر دو کون هست سوي او نهاده سرفرزند آدم است که هرجا که فتنه‌اي است
صد گونه قهر و غصه و جور و غم و ضررصد گونه رنج و محنت و بيماري و بلا
کاندر سخن معاينه مي‌افکند شرردر وقت خشم از دلش آتش چنان جهد
گويي که گشت هر سر موييش ديده‌وردر وقت حرص تا که به دست آورد جوي
قهرش چنان کند که هبا گردد و هدردر وقت حقد اگر بودش بر حسود دست
تا لقمه‌ي حرام به دست آورد مگرصد بار خون خويش کند خلق را حلال
چندان عذاب و حسرت و انديشه‌ي دگراينجاش اين همه غم و آنجاش بر سري
وانگه به زير خاک شدن خاک رهگذراول سال گور و عذابي که دور باد
بر جان خود بترس و بينديش الحذربيدار باش اي دل بيچاره‌ي غريب
خود را نگاه دار ازين دام پر خطرچندين هزار دام بلا هست در رهت
خاکي شود که گل کند آن خاک کوزه‌گرآن کاسه‌ي سري که پر از باد عجب بود
واخواستش کنند بلاشک ز خير و شروانگه به روز حشر به پيش جهانيان
وارند هرچه کرد بد و نيک در شمرنيک و بدي که کرد درآيد به گرد او
دوزخ به زير او در و او مي‌رود ز برراه صراط تيزتر از تيغ پيش او
تا زان دو جايگاه کدامش بود مقراو در ميان خوف و رجا مي‌طپد ز بيم
چون در چنين مقام سخن نيست معتبرجانم بسوخت چاره خموشي است چون کنم
تا لذتي بيابد و عمري برد به سردرمان آدمي به حقيقت فناي اوست
ما را ز حال خويش کنيد اندکي خبراي اهل خاک اين چه خموشي است چند ازين
تا کي کنيد در شکم خاک خون زبردر زير خاک با دل پر خون چگونه‌ايد
زير قدم چگونه بمانديد پي سپرآخر نگه کنيد که بعد از هزار سال
چون شد که گشت چشم شما مور را ممرآگاه مي‌شديد چو موري همي‌گذشت
اکنون چه شد که آب نداريد در جگرزين پيش بوده‌ايد جگر گوشه‌ي جهان
پس چون که از شما نه خبر ماند و نه اثرزين پيش در شما اثري کرد هر سخن
امروز جمله گرد و غباريد سر به سرزين پيش تاب گرد و غباري نداشتيد
در گور تنگ و تيره چه سازد زهي خطرشخصي که او ز ناز نگنجيد در جهان
اکنون ببين که خورد تنش کرم مختصرآن کو نخورد هيچ طعامي که بوي داشت
افتاده چشم خانه‌ي زيباي او به درآن کو ز عز و ناز نمي‌کرد چشم باز
خود اين چه کاروان و چه راه است و چه سفرچه محنت است اين و چه درد است و چه دريغ
هم اشک من چو سيم شد و هم رخم چو زريارب ز هيبت تو و انديشه‌ي مدام
از روي لطف در من دلخسته کن نظراز بيم قهر تو دل عطار خسته شد
اي ناگزير از سر آن جمله در گذرچيزي که ديدي از من آشفته روزگار
يارب به فضل پرده‌ي او پيش کس مدرهر کو ز صدق دل به دعاييم ياد داشت


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.