نگاهي به مفهوم دولت - شهر در نظريه افلاطون

نظريه ي سياسي افلاطون با علم اخلاق او ارتباط نزديك دارد . زندگاني يوناني اساساً گونه اي زندگي شهري بود ، در دولتشهر ( مدينه ) به سر برده مي شد و جدا از شهر تصور كردني نبود ، به طوري كه به خاطر هيچ يوناني اصيلي خطور نمي كرد كه آدمي اگر بكلّي جدا از كشور زندگي كند بتواند يك انسان كاملاً نيك باشد ، زيرا تنها در جامعه و
دوشنبه، 29 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
نگاهي به مفهوم دولت - شهر در نظريه افلاطون

نگاهي به مفهوم دولت - شهر در نظريه افلاطون
نگاهي به مفهوم دولت - شهر در نظريه افلاطون

منبع : سایت پژوهشگران ایرانی حکمت و فلسفه
 





 
نظريه ي سياسي افلاطون با علم اخلاق او ارتباط نزديك دارد . زندگاني يوناني اساساً گونه اي زندگي شهري بود ، در دولتشهر ( مدينه ) به سر برده مي شد و جدا از شهر تصور كردني نبود ، به طوري كه به خاطر هيچ يوناني اصيلي خطور نمي كرد كه آدمي اگر بكلّي جدا از كشور زندگي كند بتواند يك انسان كاملاً نيك باشد ، زيرا تنها در جامعه و به واسطه ي جامعه است كه زندگي خوب براي انسان ممكن مي شود - و منظور از جامعه همان دولتشهر است . تحليل عقلي اين حقيقت تجربي اين نظريه را نتيجه مي دهد كه جامعه ي سازمان يافته يك نهاد " طبيعي " و انسان ذاتاً حيوان اجتماعي است - نظريه اي كه افلاطون و ارسطو در آن مشتركند : اين نظريه كه جامعه يك شرّ ضروري و در نتيجه مانع پيشرفت و رشد آزاد انسان است براي يوناني اصيل كاملا بيگانه بود . ( البته احمقانه است كه هوشياري و آگاهي يوناني را بر حسب تشبيه همانند انبوه مورچگان يا كندوي زنبوران معرفي كنند ، زيرا فردگرايي متداول و شايع بود ، خود را در جنگلهاي كشتار همديگر بين دولتها و در دسته بنديها و گروه گراييها در داخل شهرها نشان مي داد ، مثلا در كوشش يك فرد براي تحميل خود به عنوان جبّار(2) ؛ ليكن اين فردگرايي شورش و طغياني بر ضدّ جامعه نبود - بلكه جامعه به عنوان يك حقيقت پذيرفته شده از پيش مفروض بود . ) بنابراين براي فيلسوفي نظير افلاطون كه به سعادت انسان و به زندگي حقيقةً خوب براي انسان علاقمند بود ، ضروري و الزام آور بود كه ماهيت حقيقي و كار ويژه ي دولت را معين كند . اگر همه ي شهروندان اخلاقاً انسانهاي بد باشند ، در واقع غير ممكن خواهد بود كه يك دولتشهر خوب براي خود ترتيب دهند ؛ اما ، برعكس ، اگر كشور بد باشد ، شهروندان خود را قادر نمي بيند كه زندگي خوب را چنانكه شايد و بايد اداره و رهبري كنند .
افلاطون مردي نبود كه اين انديشه و نظر را بپذيرد كه يك اخلاق براي فرد و اخلاقي ديگر براي كشور وجود دارد. كشور مركب از افراد آدمي است ، و وجود دارد براي اينكه زندگي خوب را رهبري كند . قوانين اخلاقي مطلقي وجود داردكه بر همه ي آدميان و همه ي كشورها فرمانروايي دارد : مصلحت فردي بايد در برابر " حق " سر تسليم فرود آورد . افلاطون كشور را به عنوان يك شخصيت يا سازمان زنده ( اُرگانسيم ) كه بتواند يا بخواهد آزادانه و بدون توجه به " قانون اخلاقي " توسعه يابد نمي نگرد : دولتشهر داور حق و باطل و صحيح و خطا و مبدأ قواعد اخلاقي خودش و نيز توجيه گر مطلق خودش ، صرف نظر از چگونگي آنها نيست . اين حقيقت در جمهوري با بياني روشن آمده است . گفتگو كنندگان به تعيين ماهيت عدالت مي پردازند ، ليكن سقراط در پايان كتاب اول ، اعلام مي كند كه " من نمي دانم عدالت چيست(3) " .
وي سپس در كتاب دوم(4) پيشنهاد مي كند كه اگر كشور را مورد ملاحظه قرار دهند همان حروف را در " نوشتار درشت تر و با مقياسي بزرگتر " خواهند ديد ، زيرا عدالت در كشور " بزرگتر و آسانتر قابل تشخيص خواهد بود " بنابراين او پيشنهاد مي كند كه " اول تحقيق كنيم كه عدالت و بي عدالتي چنانكه در كشور پديدار مي شود چيست وثانياً در فرد ، بدين محو كه از بزرگتر به كوچكتر و با مقايسه ي آنها پيش برويم " . لازمه ي بديهي اين پژوهش آن است كه اصول عدالت براي فرد و كشور يكسان باشد . اگر فرد در زندگي خود به عنوان عضوي از دولتشهر به سر مي برد و اگر عدالت مثالي ( ايدئال) عدالت يك فرد را همچون عدالت فرد ديگر معين كرده است ، در آن صورت آشكار است كه نه فرد مي تواند از قانون جاويدان عدالت آزاد و رها باشد و نه جامعه .

بسوي حكومت ايده آل
 

- كاملاً بديهي است كه هيچ قانون اساسي واقعي يا هيچ حكومتي تجسم اصلي مثالي " عدالت " نيست ؛ اما افلاطون علاقمند نبود كه تعيين كند كه كشورهاي تجربي چه هستند بلكه علاقمند بود كه تعيين كند كه چگونه بايد باشند و بنابراين در جمهوري به كشف مدينه ي فاضله ( شهر ايدئال ) دست زد ، نمونه و الگويي كه هر كشور واقعي مي بايستي خود را تا آنجا كه ممكن است با آن منطبق و سازگار سازد . درست است كه دراثر دوران سالخوردگي خود ، يعني قوانين ، امتيازاتي به جنبه ي عملي بودن و قابليت اجرا مي دهد ؛ ليكن غرض و مقصود كلّي وي يعني طرح و رسم قاعده يا ايدئال همچنان باقي مانده است و اگر كشورهاي تجربي با مثال منطبق و سازگار نشوند ، پس بدا به حال آنها . افلاطون عميقاً عقيده داشت كه دولتمردي ( سياست ) يك علم است يا بايد باشد ؛ دولتمرد ، اگر حقيقةً دولتمرد باشد ، بايد بداند كه كشور چيست و زندگي آن چگونه بايد باشد ؛ و الّا كشور و شهروندانش را به خطر غرق شدن مي اندازد و ثابت مي كند كه دولتمرد نيست بلكه " سياست باز "ي ناشي است . تجربه به او آموخته بود كه كشورهاي موجود بالفعل ناقص و معيوب اند و او به زندگي سياسي عملي پشت كرد بي آنكه اميد افشاندن بذر دولتمردي راستين را در كساني كه خود را به توجه و عنايت او مي سپردند از دست بدهد . افلاطون در نامه ي هفتم از تجربه ي غم انگيز خود ، ابتدا با اليگارشي ( حكومت متنفّذين ) 404 و سپس با دموكراسي مُجدّد سخن مي گويد و چنين اضافه مي كند : " نتيجه اين بود كه من ، كه در آغاز پُر اشتياق براي كارهاي عمومي و دولتي بودم ، چون به گرداب زندگي عامّه نگريستم و حركت پي در پي جريانهاي حيله گري را ديدم ، بالاخره احساس گيجي و دوار كردم . . . و سرانجام با توجه به همه كشورهايي كه اكنون موجودند بوضوح مشاهده كردم كه بدون استثنا نظام حكومت آنها بد است . قوانين اساسي آنها تقريباً فاقد رستگاري است ، مگر آنكه طرح اعجازآميزي كه با اقبال و بخت نيك همراه باشد براي آنها ريخته شود .
از اين رو ناگزيرم در ستايش فلسفه ي صحيح بگويم كه موضع مساعدي فراهم مي كند كه به كمك آنها مي توانيم در همه ي موارد آنچه را براي جوامع و براي افراد عادلانه است تشخيص دهيم ؛ و بنابراين نوع انسان از شرور و مفاسد رهايي نخواهد يافت مگر اينكه يا سر سلسله ي كساني كه بحق و براستي از فلسفه پيروي مي كنند و اقتدار سياسي به دست آورند ، يا طبقه اي كه در جامعه ها قدرت را در دست دارند به مشيت و عنايت الهي فيلسوفان حقيقي گردند . "

روايت كاپلستون از نظريات سياسي افلاطون
 

14-3- من (كارپلستون ) نظريه ي سياسي افلاطون را ، ابتدا چنانكه در جمهوري ديده مي شود و سپس چنانكه در دولتمرد ( سياستمدار ، مردي سياسي ) و قوانين نمودار است مطرح مي كنم .
كشور و دولت براي اين وجود دارد كه در خدمت نيازهاي آدميان باشد . آدميان از يكديگر بي نياز نيستند ، بلكه در توليد و فرآوردن لوازم و مايحتاج زندگي به كمك و همكاري ديگران نيازمندند . از اين رو ياران و ياوران در يك مركز و محل سكونت گرد مي آيند " و به اين محل تجمع نام شهر مي دهند "(5) . بنابراين غايت اصلي و اوليه ي شهر غايتي اقتصادي است و اصل تقسيم كار و تخصص از اينجا ناشي مي شود . مردمان مختلف مواهب و استعدادهاي گوناگون دارند و به فراخور حال به طريق متفاوت به جامعه خدمت مي كنند : به علاوه ، كار يك انسان چنانچه بر طبق مواهب و استعدادهاي طبيعي خود تنها به يك شغل بپردازد در كيفيت و همچنين در كمّيت برتر خواهد بود . كارگر كشاورزي گاوآهن و كلنگ خود را خود توليد نمي كند ، بلكه ديگران يعني كساني كه در توليد چنين آلات و ابزاري تخصص دارند براي او توليد خواهند كرد . بدين گونه وجود دولتشهر كه اكنون از لحاظ اقتصادي ملاحظه شد ، مستلزم وجود كشاورزان ، بافندگان ، كفشگران ، نجاران ، آهنگران ، چوپانان ، بازرگانان ، پيشه وران خُرده فورش ، كارگران مزدور و غيره است . ليكن اين نوع زندگي كه توسط اين مردم رهبري و اداره شود بسيار وحشي و خشن خواهد بود . اگر يك شهر " با تنعّم و تجمّل " بايد موجود باشد ، چيزهاي بيشتري مورد نياز است ، و موسيقيدانان ، شعرا ، معلمان ، پرستاران ، آرايشگران ، آشپزان ، قنادان و غيره پديدار خواهند شد . اما با افزايش جمعيت كه نتيجه ي تجمل و خوشگذراني شهري است ، ديگر آن سرزمين براي نيازهاي شهر كافي نخواهد بود ، و قسمتي از خاك همسايه بايد ملحق و ضميمه شود . بدين سان افلاطون مبدأ جنگ را در يك علت اقتصادي مي يابد . ( نيازي به گفتن نيست كه ملاحظات افلاطون را نبايد توجيهي براي جنگ تجاوزكارانه به شمارآورد : براي نظريات اودرباره ي اين موضوع نگاه كنيد به بخش مربوط به " جنگ "تحت عنوان قوانين ) .
اما اگر بايد جنگ پي گيري شود ، در آن صورت ، بنابر اصل تقسيم كار و تخصص ، بايد طبقه ي خاصي از پاسداران كشور وجود داشته باشند كه خود را منحصراً به كار جنگ اختصاص دهند . اين پاسداران بايد دلير ، و برخوردار از موهبت عنصر " ثيمو آيدس " ( دليري و دلاوري ) باشند ؛ اما آنان بايد فلسفي نيز باشند ، يعني بدانند كه دشمنان حقيقي كشور چه كساني هستند . اما اگر اجراي كار پاسداري آنان بايد مبتني بر معرفت باشد ، پس بايد دوره اي از آموزش و پرورش را تحمل كنند . اين دوره با موسيقي ، به ضميمه ي نقل داستانها ، آغاز خواهد شد . ليكن ، افلاطون مي گويد ، ما به ندرت اجازه خواهيم داد كه كودكان كشور در تأثير پذيرترين سنّ ، عقايدي مخالف آنچه در بزرگي بايد داشته باشند به ذهن خود راه دهند(6) . بنابراين نتيجه مي شود كه افسانه هاي مربوط به خدايان ، آن گونه كه هزيود و همر نقل كرده اند به كودكان آموخته نخواهد شد يا در واقع در كشور پذيرفته نخواهد شد ، زيرا آن داستانها خدايان را چنين تصوير مي كنند كه به امور غير اخلاقي ناهنجار مي پردازند و صور مختلف به خود مي گيرند .
همچنين ، اين ادعا كه زير پا نهادن سوگندها و شكستن پيمانها را خدايان پديد آورده اند تحمل ناپذير است و نبايد آن را پذيرفت . خدا را بايد نه به عنوان پديد آورنده ي همه چيز اعّم از خوب يا بد ، بلكه فقط به عنوان پديدآورنده ي چيزهاي خوب معرفي كرد .
بايد توجه كرد كه ، با اينكه سقراط بحث را با اين امر آغاز مي كند كه او منشأ كشور را در نياز به برآوردن حاجات طبيعي گوناگون انسان مي داند و منشأ اقتصادي كشور را به اثبات مي رساند ، با اين همه بايد ديد كه چگونه اين علاقه بزودي به مسأله ي تعليم و تربيت متوجه ميشود . كشور صرفاً براي اين وجود ندارد كه حاجات اقتصادي آدميان را برآورد ، زيرا انسان صرفاً " انسان اقتصادي " نيست ، بلكه براي سعادت آنان و براي پروردن انها در زندگي خوب و بر طبق اصل عدالت وجود دارد . اين مطلب تعليم و تربيت را ضروري مي گرداند ، زيرا اعضاء كشور موجوداتي عقلاني اند . اما هر نوع تعليم و تربيتي كافي نيست ، بلكه تنها تعليم و تربيت حقيقي و متضمن خير مورد نياز است . كساني كه زندگي كشور را تنظيم و اداره مي كنند ، كساني كه اصول تعليم و تربيت را معين مي كنند و كارها و مشاغل مختلف موجود در كشور را به اعضاء مختلف آن تشخيص مي دهند ، بايد به آنچه حقيقي و خير است معرفت داشته باشند - به عبارت ديگر بايد فيلسوف باشند . اين تأكيد افلاطون بر حقيقت است كه ، آن طور كه به نظرما مي رسد ، او را به طرح تقريباً فوق العاده اي براي طرد شاعران حماسي و نمايشنامه نويسها از مدينه ي فاضله (شهر ايدئال ) رهنمون مي شود . چنين نيست كه افلاطون چشم از زيباييهاي همر يا سوفوكلس بپوشد : برعكس ، درست همين امر كه شاعران سخنان زيبا و صنايع بديع به كار مي برند آنان را آن قدر در چشم افلاطون خطرناك نموده است . زيبايي و فريبايي سخن آنان گويي قندي است كه زهري را كه ساده دلان مي نوشند در خود پنهان دارد . علاقه ي افلاطون اصلاً و اولاً اخلاقي است : او به نحوه ي سخن گفتن شاعران درباره ي خدايان و به نحوه ي توصيف آنها از خصوصيات غير اخلاقي و غيره معترض است . تا آنجايي كه شاعران اصلاً در مدينه فاضله مورد قبولند ، بايد به پديد آوردن نمونه هاي خصال نيكوي اخلاقي بپردازند ، اما به طور كلي شعر حماسي و نمايشي ( دراماتيك ) از كشور دور خواهد بود و حال آنكه شعر غنايي تنها تحت نظارت دقيق اولياء كشور مُجاز است .
برخي آهنگها و آوازها ( ايونيائي و لوديائي ) به عنوان مخالف روح مردانگي و در خور مجلس باده نوشي و اهل كيف مطرودند . ( ممكن است فكر كنيم كه افلاطون در نتايجي كه بر قبول آثار مهم ادبيات يوناني مترتّب است مبالغه كرده است ، ليكن اصلي كه وي را برانگيخته است بايد مورد قبول همه كساني باشد كه جدّاً به يك قانون اخلاقي عيني معتقدند ، ولو اينكه با كاربردهاي خاص آن اصل توافق نداشته باشند . زيرا با فرض هستي نفس و يك قانون اخلاقي مطلق، وظيفه ي اولياء امور عمومي است كه تا آنجا كه مي توانند و تا آنجا كه اعمال خاصي كه براي جلوگيري به كار گرفته مي شود آسيب بزرگتري ايجاد نكند ، از تباهي اخلاق اعضاء كشور جلوگيري كنند . سخن گفتن از حقوق مطلق " هنر " مطلقاً بي معني است و افلاطون در اين كه نمي گذاشت با چنين ملاحظات بي ارزشي آشفته و مشوّش شود كاملاً موجه بود ) .
علاوه بر موسيقي ، ورزش بدني در تعليم و تربيت شهروندان جوان نقشي ايفا خواهد كرد . اين توجه و مواظبت بدن ، در مورد كساني كه مي خواند پاسداران كشور و پهلوانان جنگ باشند ، داراي خصيصه ي رياضت كشي خواهد بود ، يك " نظام ساده و معتدل " نه براي به وجود آوردن پهلوانان تنبل كه " همه عمر به خواب مي گذرانند و اگر كمي از روش و عادت معمولي خود انحراف جويند دچار خطرناكترين بيماريها مي شوند " بلكه " اين مردان جنگي بايد مانند سگهاي هميشه بيدار باشند و با بالترين حدّ تيزهوشي و حسّاسيت چشم و گوششان باز باشد "(8) . ( در اين طرحها و پيشنهادها براي تعليم و تربيت مدني جوانان ، هم از لحاظ جسماني و هم از حيث رواني ، افلاطون آنچه را ما به مقياس زياد متحقق و داراي واقعيت ديده ايم و تصديق مي كنيم كه ممكن است براي غايات بد علاوه بر غايات خوب به كار رود ، پيش بيني مي كند . ليكن روي هم رفته ، اين سرنوشت اغلب طرحهاي عملي در قلمرو سياسي است ، كه در حالي كه ممكن است به سود واقعي كشور به كار روند ، ممكن است مورد سوء استفاده نيز قرار گيرند و در راهي به كار روند كه جز آسيب رساندن به كشور ثمري نداشته باشد . افلاطون اين نكته را به خوبي مي دانست و انتخاب فرمانروايان كشور موضوع مهم مورد علاقه ي او بود . )
3-3. بنابراين ما تا اينجا دو طبقه ي مهم در كشور داريم - طبقه ي فروتر صنعتگران و پيشه وران و طبقه ي برتر پاسداران . اكنون اين سوال مطرح مي شود كه فرمانروايان كشور چه كساني هستند. افلاطون مي گويد آنان به دقت از طبقه پاسداران انتخاب مي شوند . اينان نبايد جوان باشند : بايد بهترين مردان طبقه ي خود و تيزهوش و نيرومند و مواظب و عاشق كشور باشند و منافع و مصالح كشور را منافع و مصالح خود بدانند - نيازي نيست كه گفته شود كه معني اين جمله پي گيري منافع و مصالح حقيقي كشور است بدون انديشه ي سود و زيان شخصي خودشان(9) .
بنابراين كساني كه از كودكي اين معني در آنها مشهود بوده است كه آنچه را براي كشور بهترين است انجام مي دهند و هرگز از اين خطّ مشي انحراف نجسته اند به زمامداري كشور انتخاب مي شوند . آنان پاسداران كامل و در واقع تنها مردمي خواهند بود كه بحق سزاوار نام " پاسدار " هستند : ديگران ، كه تا كنون پاسداران ناميده شده اند ، " مددكاران " خوانده ميشوند ، و كار آنها حمايت از تصميمات فرمانروايان است (10) . ( درباره ي تعليم و تربيت فرمانروايان بزودي بحث خواهم كرد ) . بنابراين ، نتيجه اين است كه كشور آرماني و ايدئال ( مدينه فاضله ) شامل سه طبقه بزرگ است ( به استثناي طبقه ي بردگان ، كه درباره ي آنها بعداً بيشتر سخن خواهد رفت ) ، صنعتگران و پيشه وران در پايين ، مددكاران با طبقه ي سپاهيان بالاتر از آنها ، و پاسداران يا پاسدار در رأس . مع ذلك ، هر چند مددكاران وضع برتري از وضع پيشه وران دارند ، حيوانات وحشي نيستند كه زيردستان خود را شكار كنند و آسيب برسانند ، بلكه ولو اينكه نيرومندتر از همشهريان خودند ، دوست و متحد آنان خواهند بود و بدين سان ضروري ترين كار اين است كه مراقبت كنند كه آنها تعليم و تربيت صحيح و روش درست زندگاني داشته باشند . افلاطون مي گويد كه آنان نبايد از خود دارايي شخصي و خصوصي داشته باشند ، بلكه بايد تمام ضروريات خود را از همشهريان خود دريافت كنند . بايد خوراك مشتركي داشته باشند و همه با هم مانند سربازاني كه در يك اردو هستند زندگي كنند : با زر و سيم نه معامله كنند و نه دست به آن بزنند . " و اين طريق رستگاري آنان و رستگاري كشور خواهد بود .(11) "
اما همينكه شروع به اندوختن ثروت كنند ، خيلي زود به جباراني مبدّل مي شوند .
بايد به ياد آورد كه افلاطون در آغاز اين محاوره به تعيين ماهيت عدالت مبادرت كرد ، و چون اين كار دشوار يافته شد ، پيشنهاد شد كه اگر آن [ عدالت ] را آن طور كه دركشور ( مدينه ) وجود دارد مطالعه كنند ، ممكن است بتوانند واضحتر دريابند كه عدالت چيست . در مرحله ي كنوني بحث وقتي طبقات مختلف كشور مطرح شد ، مشاهده ي عدالت در كشور ممكن مي شود . حكمت مدينه در طبقه ي كوچك فرمانروايان يا پاسداران قرار دارد ، شجاعت مدينه در مددكاران و اعتدال مدينه عبارت است از تبعيت لازم و مقتضي فرمانبرداران از فرمانروايان ، عدالت مدينه در اين است كه هر كسي بدون دخالت در كار ديگران مواظب و متوجه كار خود باشد .
همان گونه كه فرد وقتي عادل است كه تمام عناصر نفس او به نحو شايسته و هماهنگ كار ويژه ي خود را انجام دهند و پايين تر نسبت به بالاتر تبعيت لازم را داشته باشد ، همين طور مدينه وقتي عادل يا درستكار است كه تمام طبقات و افرادي كه طبقات از آنها تركيب و تأليف شده است ، وظايف مربوط به خود را به طريقي شايسته و صحيح انجام دهند . از سوي ديگر ، بي عدالتي سياسي عبارت است از روحيه ي ناآرامي و بيقراري و دخالت در كار ديگران ، كه منجر به طبقه اي ميشود كه در كار طبقه ي ديگر مداخله مي كند(12) .
. افلاطون در كتاب پنجم جمهوري درباره ي طرح مشهور در خصوص " اشتراك " زنان و فرزندان بحث مي كند . زنان بايد مانند مردان تربيت شوند : در مدينه ي فاضله زنان صرفاً در خانه نمي مانند تا از كودك مراقبت كنند ، بلكه در موسيقي و ورزش و انضباط نظامي همچون مردان پرورش داده خواهند شد . توجيه اين نظر در اين امر است كه مردان و زنان صرفاً از جهت نقشي كه در زاد و ولد و تكثير نوع ايفا مي كنند اختلاف دارند . درست است كه زن ضعيفتر از مرد است ، ليكن مواهب طبيعي در هر دو جنس يكسان است و زن تا آنجا كه به طبيعت او مربوط است ، در تمام پيشه ها و حرفه هايي كه به روي مرد گشوده است ، حتي جنگ ، پذيرفتني است .
زناني كه تربيت شايسته يافته اند براي مشاركت در زندگي و وظايف رسمي پاسداران مدينه انتخاب خواهند شد . درباره ي اصول به نژادي افلاطون فكر مي كند كه روابط زناشويي شهروندان ، بخصوص طبقات بالاتر مدينه ، بايد تحت نظارت دولت باشد . بدين گونه ازدواجهاي پاسداران يا مددكاران تحت نظارت مقامات قضائي خواهد بود ، نه تنها به منظور اداي مؤثر و كافي وظايف رسمي شان بلكه همچنين براي به دست آوردن بهترين فرزندان كه در پرورشگاه دولتي پرورش خواهند يافت . ليكن بايد توجه كرد كه افلاطون هر گونه اشتراك كامل زنان به معني عشق آزاد بي بند و بار را پيشنهاد نمي كند . طبقه پيشه وران و صنعتگران خانواده و اموال خصوصي خود را حفظ مي كنند : فقط در دو طبقه ي بالاتر است كه مالكيت خصوصي و زندگي خانوادگي بايد حذف شود ، و اين شيوه براي خير كشور است . به علاوه ازدواج پاسداران و مددكاران بايد به دقت بسيار ترتيب يابد : آنان با زناني كه توسط مقامات صلاحيت دار قضائي برايشان تجويز شده است ازدواج خواهند كرد و در زمانهاي مقرّر آميزش خواهند داشت و فرزند خواهند آورد و نه خارج از آن زمانها . اگر آنان روابطي با زنان خارج از حدود مقرر داشته باشند و از اين روابط فرزنداني حاصل شوند ، دست كم به اشاره گفته شده است كه چنين فرزنداني بايد بهطور نهاني از ميان برده شوند . كودكان طبقات بالاتر ، كه براي زندگي آن طبقات مناسب نيستند ، اما به طور مشروع و قانوني متولد شده اند به طبقه ي پيشه وران تنزّل خواند يافت .
( طرحها و پيشنهادهاي افلاطون در اين موضوع براي همه ي مسيحيان راستين تنفّر آور و شنيع است . البته نيات و مقاصد او عالي بود . زيرا بزرگترين بهبود ممكن نژاد انساني را آرزو ميكرد ؛ ليكن نيات خوب او وي را به پيشنهاد اقداماتي كشانيد كه براي همه كساني كه مؤمن به اصول مسيحي در باب ارزشهاي شخصيت انسان و تقدّس حيات انساني اند ناگزير غير قابل قبول است .
به علاوه به هيچ وجه دليل نمي شود كه آنچه در پرورش نژاد حيوانات موفقيت آميز است ، هنگامي كه در مورد نژاد انسان به كار رود همچنان موفقيت آميز از كار در خواهد آمد ، زيرا انسان نفس ناطقه ( عاقله ) اي دارد كه ذاتاً وابسته به ماده نيست بلكه مستقيماً مخلوق خداوند قادر مطلق است . مگر يك نفس زيبا هميشه با يك تن زيبا ، يا يك خصلت نيك با يك بدن نيرومند همراه است ؟ همچنين اگر چنين اقداماتي در مورد نژاد انسان موق باشد - و " موفق " در اين مورد به چه معني است ؟
اين دليل آن نمي شود كه حكومت حق دارد كه چنين اقداماتي را به كار ببرد . كساني كه امروز از افلاطون پيروي مي كنند ، يا دوست دارند كه به او تأسّي جويند و مثلاً از سترون سازي اجباري نامناسبها حمايت مي كنند بايد به خاطر داشت كه عذر افلاطون را ندارند كه وي در دوره اي پيش از ظهور اصول و ايدئالهاي مسيحي مي زيست . )
در پاسخ اين اعتراض كه هيچ شهري عملا نمي تواند بر طبق طرحهاي پيشنهاد شده سازمان داده شود ، " سقراط " جواب مي دهد كه نبايد انتظار داشت كه يك ايدئال در عمل با دقت و صحت كامل تحقق يابد . با وجود اين ، وي مي پرسد ، كوچكترين تغييري كه يك شهر را توانا مي سازد كه اين صورت و طرح اساسي تأسيس مدينه را بپذيرد چيست ؟ و وي به ذكر يك تغيير مبادرت مي كند - كه نه كوچك است و نه آسان - يعني اينكه اختيار قدرت در دست فيلسوف - پادشاه باشد . اصل دموكراتيك حكومت بنابر نظر افلاطون بي معني و باطل است : حاكم بايد موافق معرفت حكومت كند و اين معرفت بايد معرفت حقيقت باشد . انساني كه حقيقت را مي شناسد فيلسوف حقيقي و اصيل است . افلاطون براي تفهيم مطلب مثالي از يك كشتي ، ناخدا و كاركنان آن مي آورد(13) . از ما مي خواهد كه كشتيي تصور كنيم " كه در آن ناخدايي هست كه از ديگر سرنشينان كشتي بلندتر و قويتر است ، ليكن كمي كر و نزديك بين است و شناخت او از دريانوردي چندان بهتر از اين نيست. " كاركنان كشتي سر به شورش بر مي دارند ، سكّان كشتي را به دست مي گيرند، " باده نوشي و عياشي مي كنند و به مسافرت خود آن طور كه از چنين ملّاحاني انتظار مي رود ادامه مي دهند " . اما اينان نمي دانند كشتيراني حقيقي چيست و در انديشه ي فراگرفتن فنّ كشتيراني هم نيستند . بدين گونه اعتراض افلاطون به دموكراسي (حكومت عامه) از سنخ آتني اين است كه اين سياستمداران واقعاً از كار و شغل خود اصلاً شناخت ندارند، و وقتي مردم هوس كنند از سياستمداراني كه بر سر كارند خلاص و آسوده مي شوند و چنان به راه خود ادامه مي دهند كه گويي هيچ معرفت خاصي براي هدايت و رهبري صحيح كشتي شهر لازم نيست. وي به جاي اين شيوه بيخبرانه و لااباليگرانه رهبري پيشنهاد مي كند كه حكومت به فيلسوف-پادشاه سپرده شود، يعني مردي كه معرفت واقعي از مسيري كه كشتي بايد در پيش گيرد دارد، و مي تواند كمك كند كه كشتي از طوفانها به سلامت بگذرد و بر مشكلاتي كه در سفر با آنها روبروست غالب آيد. فيلسوف عالي ترين ثمره تعليم و تربيتي خواهد بود كه كشور به بار آورده است: او، و تنها او، مي تواند به اصلاح طرح واقعي مدينه فاضله را ترسيم و آن طرح را تكميل كند، زيرا با عالم "صور " آشنايي دارد و مي تواند آنها را در تشكيل واقعي سرمشق خود قرار دهد(14).
كساني كه به عنوان نامزدان يا حاكمان احتمالي انتخاب مي شوند نه تنها در موسيقي و ورزش، بلكه در رياضيات و نجوم نيز، تعليم و تربيت يافته خواهند بود. اما آن رياضيات را صرفاً به اين منظور فرا نخواهند گرفت كه در انجام محاسبات كه هر كسي براي اجرا بايد آن را بياموبد توانا شوند، بلكه بيشتر به اين منظور فرا خواهند گرفت كه در درك معقولات توانا شوند- نه با "روحيه بازرگاني و پيشه وران، به منظور خريد و فروش "، و نه فقط براي كاربردي كه در امور نظامي دارد، بلكه اصولاً براي اينكه بتوانند "از عالم صيرورت بگذرند و به جهان حقيقت و وجود برسند "(15)، و بتوانند به سوي حقيقت كشانده شوند و روح فلسفي كسب كنند(16). اما اين همه صرفاً مقدمه اي خواهد بود براي ديالكتيك(17)، كه بدان وسيله آدمي فقط با نور عقل و بدون مدد حواس به كشف وجود مطلق آغاز مي كند، تا اينكه "سرانجام به وسيله مشاهده عقلاني به خير مطلق نائل مي شود و در آنجا به سر حد عالم معقولات مي رسد "(18). و بدين گونه به تمام مراحل و مراتب "خط " ارتقاء خواهد يافت. بنابراين حاكمان منتخب شهر يا بهتر بگوييم كساني كه به عنوان نامزد براي مقام پاسداري انتخاب شده اند، كساني كه "تن و روان سالم " دارند و داراي فضيلتند ، بتدريج مورد اين تعليم و تربيت قرار مي گيرند، كساني كه در سي سالگي رضايت بخش بودن رفتار خود را به ثبوت رسانيده اند مخصوصاً براي پرورش در ديالكتيك برگزيده مي شوند . آنان بعد از پنج سال كه در اين دوره تحصيل و مطالعه صرف كردند، "دوباره به درون غار فرستاده خواهند شد و مجبورند به خدمات نظامي يا ديگر كارهاي مخصوص جوانان بپردازند ". تا بتوانند تجربه لازم زندگي را كسب كنند و نشان دهند كه آيا، وقتي با وسوسه هاي گوناگون روبرو مي شوند، "استقامت مي ورزند يا تسليم مي شوند "(19). پس از گذشت پانزده سال از چنين دوره آزمايش و كارآموزي، كساني كه خود را ممتاز نشان داده اند(و در اين هنگام پنجاه ساله خواهند بود) به مرحله اي خواهند رسيد "كه بايد ديده نفس را به نور كلي كه همه اشياء را روشن مي كند بگشايند، و خير مطلق را مشاهده كنند؛ زيرا خير مطلق الگو و نمونه اي است كه آنان بر طبق آن شهر و زندگي افراد، و باقي مانده زندگي خويشتن را نيز، انتظام مي بخشند، و فلسفه را وجهه نظر اصلي خويش قرار مي دهند؛ اما وقتي نوبت آنان فرا رسيد، رنج كارهاي سياسي را بر خود هموار مي كنند، و براي خير و مصلحت عامه حكومت را بر عهده مي گيرند، نه به اين عنوان كه گويي كار بزرگي انجام مي دهند، بلكه به ضرورت [اجراي تكليف]؛ و وقتي ديگران را مانند خود پرورش دادند و آنان را به جاي خويشتن براي اينكه حاكمان شهر باشند گماردند، آنگاه به "جزاير سعادت "(20) عزيمت خواهند كرد و در آنجا ماوي خواهند گرفت؛ و شهر براي آنان بناهاي يادبود و آيين قرباني به پا خواهد ساخت، و اگر سروش غيبي معبد دلفي موافقت كند، از آنها به عنوان نيمه خدايان، و به هر حال به عنوان نفوس سعادتمند و ملكوتي، تجليل خواهد كرد "(21).
افلاطون در كتابهاي هشتم و نهم جمهوري نوعي فلسفه تاريخ مي پروراند. شهر كامل شهر اشرافي (اريستوكراتيك) است؛ اما وقتي دو طبقه بالاتر براي تقسيم دارايي ديگر شهروندان متحد مي شوند و آنان را عملاً به بردگان تبديل مي كنند، حكومت اشرافي به صورت حكومت متفاخران (تيموكراسي)(22) در مي آيد. كه غلبه و تفوق عنصر همت و اراده را نشان مي دهد. بعد حُبّ مال و ثروت افزايش مي يابد، تا اينكه تيموكراسي به اليگارشي(23) (حكومت متنفذين و توانگران) مبدل مي شد، و قدرت سياسي مي رود كه به شرايط مالي وابسته و متكي شود. بدين گونه يك طبقه مسكين تحت حكومت متنفذان و متمولان پديد مي آيد، و در پايان بينوايان توانگران را از صحنه خارج مي كنند و حكومت عامه (دموكراسي) برقرار مي شود. اما عشق مفرط و نامعقول آزادي، كه خصيصه دموكراسي است، بر سبيل عكس العمل به حكومت جباران(24) منجر مي شود. در آغاز قهرمان توده مردم به بهانه هاي موجه نما داراي نگهبان شخصي مي شود، سپس بهانه را دور مي افكند، كه در او عقل حاكم است، نيكبخت ترين مردم است، همين طور دولت اشرافي بهترين و نيكبخت ترين دولتهاست؛ و درست همان گونه كه جبار ستمگر، اسير جاه طلبي و شهوت بدترين و بدبخت ترين آدميان است، همين گونه شهري كه جبار حاكم آن باشد بدترين و بدبخت ترين شهرهاست.

ب : دولتمرد (مرد سياسي)
 

مقارن پايان رساله سياسي (مرد سياسي، دولتمرد)، افلاطون نشان مي دهد كه علم سياست، يا علم شهر ياري و شاهانه، را نمي توان با مثلاً هنر سرلشكر يا هنر قاضي يكي گرفت، زيرا اين هنرها جنبه كمك كننده و تاييد اجرايي دارد، سرلشكر به عنوان وزير (مددكار) فرمانروا عمل مي كند، قاضي بر طبق قوانيني كه مقنن وضع كرده است راي مي دهد. بنابراين علم شهر ياري بايد نسبت به تمام اين هنرها و علوم خاص برتر باشد. و آن را مي توان چنين تعريف كرد: "آن علم عام كه فوق همه آن هنرهاست، و قوانين را پاسداري مي كند و همه امور دولت را سامان مي بخشد و تاروپود همه آنها را با هم به راستي و درستي مي پيوندد "(25). وي اين علم شهر يار يا فرمانروا را از حكومت خود كامه ستمگر متمايز مي داند، به اين نحو كه حكومت استبدادي صرفاً متكي بر زور و جبر است، در صورتي كه حكومت دولتمرد يا پادشاه حقيقي "اداره ارادي دوپا داران مختار "(26) است.
"عده كثيري از مردم، از هرگونه كه باشند، نمي توانند معرفت سياسي داشته باشند يا كشور را خردمندانه اداره و رهبري كنند "، بلكه "حكومت حقيقي در عده قليلي، يا در يك فرد، يافت مي شود "(27)، و كمال مطلوب اين است كه حاكم (يا حاكمان) براي موارد فردي قانون وضع كنند. افلاطون اصرار مي ورزد كه قوانين بايد تغيير كنند يا چنانكه اوضاع و احوال اقتضا مي كند اصلاح و دگرگون شوند، و هيچ احترام موهومي براي سنت گذشته نبايد مانع تقاضاي روشن بينانه در مورد شرايط متغير امور ونيازهاي تازه باشد. درست همان گونه كه بي معني است كه يك طبيب در مورد بيمار خود، وقتي به سبب شرايط متغير سلامتش دستور غذايي جديدي لازم است، به حفظ دستور غذايي يكساني اصرار ورزد، همين طور نامعقول خواهد بود كه علي رغم اوضاع و احوال جديد به قوانين كهنه و منسوخ بچسبند. اما چون اين، بيش از شناخت و شايستگي انساني، مستلزم معرفت و صلاحيت الهي است، ما بايد با چيزي كه در مرتبه دوم قرار دارد، يعني حكومت قانون، خرسند باشيم. حاكم، كشور را بر طبق "قانون " ثابت اداره مي كند. "قانون " بايد اقتدار مطلق داشته باشد، و هر كس كه از قانون تخلف و تجاوز كند بايد به مرگ محكوم شود(28).
حكومت مي تواند حكومت يك تن يا تني چند يا اشخاص بسيار (عامه مردم) باشد. اگر ما از حكومتهاي با نظم و اداره نيكو سخن بگوييم، دراين صورت حكومت يك تن يعني حكومت پادشاهي بهترين است (صرف نظر از صورت كمال مطلوب، كه در آن پادشاه براي موارد فردي وضع قانون مي كند). حكومت تني چند در مرتبه دوم بهترين نوع حكومت است، و حكومت افراد كثير بدترين نوع حكومت است. اما اگر از حكوتهاي بي قانون سخن بگوييم، دراين صورت بدترين حكومت، حكومت فردي است يعني حكومت خودكامه ستمگر (زيرا مي تواند بيشترين آسيب ها را بزند)، و بعد از آن حكومت عده قليل است، وكمترين بدي را حكومت عامه (افراد كثير) دارد.
بدين سان دموكراسي، بنابر نظر افلاطون "از همه حكومتهاي قانونمند بدتر است، و از همه حكومتهاي بي قانون بهتر است "، "حكومت عامه از هر جهت ضعيف است و وقتي با ديگر حكومتها مقايسه شود نمي تواند هيچ خير بزرگ يا شر بزرگي برساند، زيرا در چنين دولتي كارها و اداره امور در ميان عده كثيري از مردم تقسيم شده است "(29).
از اظهار نظرهاي افلاطون در مورد جباران ستمگر و نيز از ملاحظات او در باب سياستمداران كه از معرفت احتراز مي كنند و كساني كه "هواخواهان حزبي " ناميده مي شوند پيداست كه او درباره خود كامگان عوامفريب چه فكر مي كند. اينها "حاميان بزرگترين بتها و خود نيز بت هستند؛ و در حالي كه بزرگترين مقلدان و جادوگرانند، سوفسطايي به تمام معني نيز هستند "(30).

پ: قوانين
 

افلاطون در تصنيف قوانين ظاهراً تحت تاثير تجربه شخصي بوده است. بدين سان مي گويد كه اگر دولتمرد روشنفكر با يك جبار يا شهريار روشنفكر و نيكخواه برخورد كند شايد بهترين شرايط براي تاسيس قانون اساسي مطلوب وجود خواهد داشت، زيرا حاكم مطلق العنان در وضعي خواهد بود كه اصلاحات پيشنهاد شده را به موقع عمل مي گذارد(31). تجربه (ناخوشايند) افلاطون در سيراكوز لااقل به او نشان داد كه اميد تحقق اصلاحات اساسي مطلوب در شهري كه يك شخص بر آن حكومت مي كند بهتر است تا در حكومت عامه اي نظير دموكراسي آتن. همچنين افلاطون به وضوح تحت تاثير تاريخ آتن، پيشرفتش به وضع يك امپراتوري بازرگاني و دريايي، و سقوطش در جنگ پلوپنزي، بود. زيرا در كتاب چهارم قوانين تصريح مي كند كه شهر در حدود هشتاد استاديوم(32) از دريا فاصله خواهد داشت- اگر چه حتي اين فاصله خيلي نزديك است- يعني مدينه بايد يك مدينه كشاورزي باشد، و نه يك مدينه بازرگاني، يك جامعه توليد كننده، و نه وارد كننده. تعصب وتنفر يوناني در مخالفت با دادوستد وتجارب در اين كلام وي آشكار مي شود كه "دريا همچون يك همدم روزانه خوشايند است، ليكن كيفيت تلخ و شوري دارد؛ زيرا معابر را از سوداگران و دكانداران پر مي كند. و در نفوس آدميان سيرتهاي عهد شكنانه نااستواري پديد مي آورد- مدينه را هم نسبت به شهروندان خود و هم نسبت به بقيه آدميان بي وفا و غير دوستانه مي سازد "(33).
دولت بايد يك طرز حكومت حقيقي باشد. حكومت عامه (دموكراسي)، حكومت متنفذين (اليگارشي) و حكومت استبدادي (خود كامه ستمگر) نامطلوب است، زيرا اينها دولتهاي طبقه اي هستند وقوانينشان براي خير و سود طبقات خاص وضع مي شود و نه براي خير و مصلحت كل جامعه دولتهايي كه داراي چنين قوانيني هستند حكومتهاي واقعي نيستند بلكه حزبها و دسته بندي هايي هستند و دعوي آنها درباره عدالت لاف و گزافي بيش نيست(34).
حكومت نبايد به كسي به دليل ملاحظات تبار و نسب يا ثروت واگذار شود، بلكه به دليل شخصيت و اهليت و شايستگي براي فرمانروايي حكومت را بايد به وي سپرد.
و فرمانروايان بايد مطيع قانون باشند. "جامعه اي كه در آن قانون فوق حاكمان است، و فرمانروايان فروتر از قانونند، داراي رستگاري و هر بركت و نعمتي است كه خدايان مي توانند ببخشند ". افلاطون در اينجا دوباره بر آنچه قبلاً در رساله سياسي گفته است تاكيد مي كند .
پس دولت نه براي خير طبقه معيني از آدميان، بلكه براي هدايت ورهبري زندگي نيكو، وجود دارد، و افلاطون در قوانين عقيده راسخ خود را درباره اهميت نفس و توجه و مراقبت نفس دوباره با الفاظ روشن اظهار مي كند. "پس از خدايان، الهي ترين چيزي كه آدمي داراست نفس اوست كه به راستي بيش از همه چيز متعلق به اوست "، و "همه طلايي كه زير زمين يا روي زمين است در مبادله با فضيلت كافي نيست "(35).
افلاطون مدينه هاي بزرگ را چندان خوش نداشت، و شمار شهروندان را در تعداد 5040 تعيين مي كند، كه مي تواند قابل قسمت به پنجاه و نه عدد باشد و "تعداد لازم را هنگام جنگ و در زمان صلح و براي تنظيم قرار دادها و معاملات، به ضميمه مالياتها و بخش هاي شهري ارائه مي دهد "(36). اما اگر چه افلاطون از 5040 شهروند سخن مي گويد، از 5040 خانه نيز سخن مي گويد،كه مستلزم شهري است داراي5040 خانواده نه 5040 نفر. به هر صورت كه باشد، شهروندان داراي خانه و زمين خواهند بود. زيرا، هر چند افلاطون صريحاً به كمونيسم (مرام اشتراكي) به عنوان كمال مطلوب مي چسبد، در رساله قوانين براي بهترين نظام بندي كه عملي تر است وضع قانون مي كند. وي در عين حال براي جلوگيري از رشد يك جامعه ثروتمند و تجاري شرط و قيودي مي انديشد. مثلاً شهروندان بايد پولي كه تنها در ميان خودشان رايج باشد و بقيه بشر آن را نپذيرند داشته باشند(37).
افلاطون نحوه تعيين و نصب و وظايف مقامات دولتي و قضايي را به تفصيل مورد بحث قرار مي دهد: من به ذكر يك يا دو مطلب اكتفا خواهم كرد. مثلآً سي و هفت پاسدار قانون (نوموفيلاكس) وجود خواهند داشت ، كه هنگام انتخاب كمتر از پنجاه سال سن ندارند و منصب خود را حداكثر تا هفتاد سالگي حفظ خواهند كرد. "همه كساني كه سوار يا پياده خدمت سربازي مي كنند يا در دوره خدمت نظامي در جنگ شركت داشته اند، در انتخابات مقامات دولت سهم خواهند داشت "(38). همچنين شوراي شهر با 360 عضو انتخابي از هر طبقه مشخص جامعه نود نفر، تشكيل خواهد شد، راي گيري ظاهراً به نحوي تعيين شده كه انتخاب پيروان و طرفداران عقايد افراطي را نامتحمل مي سازد. تعدادي وزير خواهند بود، مانند وزيراني كه سرپرست و ناظرموسيقي و ورزش اند (دو وزير براي هر يك، يكي براي تعليم و تربيت، ديگري براي اداره مسابقات). اما مهمترين وزراء وزير آموزش و پرورش خواهد بود كه از جوانان، چه مرد و چه زن، سرپرستي خواهد كرد و بايد دست كم پنجاه سال داشته باشد، "پدر فرزنداني كه به طور قانوني به وجود آمده اند، هم پسر و هم دختر، يا به هر حال از يك جنس. كسي كه انتخاب شده است و كسي كه انتخاب كننده است بايد در نظر بگيرد كه اين مقام از همه مقامات كشور مهمتر است "؛ قانونگذار نبايد اجازه دهد كه تعليم و تربيت كودكان و نوجوانان كاري ثانوي و فرعي يا كيف ما اتفق شود(39).
هيئتي از زنان براي نظارت كردن بر زوجين به مدت ده سال بعد از ازدواج وجود خواهد داشت. اگر زن و شوهري در مدت يك دوره ده ساله فرزنداني پديد نياوردند، بايد در صدد جدايي و طلاق برآيند. مردان بايد بين سنين سي و سي و پنج و دختران بين شانزده و بيست (بعداً هجده) ازدواج كنند. نقض وفاداري زناشويي سزاوار كيفر خواهد بود. مردان خدمت سربازي را بين بيست و شصت سالگي انجام خواهند داد، و زنان بعد از بچه آوردن و پيش از پنجاه سالگي. هيچ مردي پيش از سي سالگي و هيچ زني پيش از چهل سالگي به امور دولتي منصوب نخواهد شد. قيود مربوط به نظارت دولت بر روابط زناشويي براي ما بسختي پذيرفتني است، اما افلاطون بي شك آنها را نتيجه منطقي اين عقيده استوار خود مي دانست كه "عروس و داماد بايد در اين انديشه باشند كه براي جامعه بهترين و زيباترين نمونه هاي كودكاني را كه مي توانند به بار آورند "(40).
افلاطون در كتاب هفتم از موضوع تعليم و تربيت و روشهاي آن سخن مي گويد. وي آن را حتي در مورد كودكان به كار مي برد بدين معني كه كودكان بايد غالباً در جنبش باشند، چه اين كار اضطراب و هيجانات را در نفس خنثي و بي اثر مي كند و "آسودگي و آرامش در نفس "(41) پديد مي آورد. پسران ودختران از سه تا شش سالگي با هم در معابد تحت سرپرستي و نظارت بانوان بازي مي كنند، اما در شش سالگي جدا خواهند بود. و تعليم و تربيت دو جنس به طور جداگانه رهبري وهدايت مي شود، هر چند افلاطون اين نظر را ترك نمي كند كه دختران بايد بيش و كم از همان تعليم و تربيت پسران برخوردار باشند. آنان در ورزش و موسيقي تعليم و تربيت خواهند ديد، اما موسيقي بايد به دقت مورد مراقبت باشد، و گلچيني از اشعار توسط دولت فراهم خواهد شد.بايد مدارسي ساخته شود و آموزگاران مزد بگير (از ميان بيگانگان) استخدام خواهند شد: كودكان و نوجوانان هر روز در مدارس حاضر خواهند شد، كه در آن مدارس گذشته از موسيقي و ورزش به فراگرفتن حساب مقدماتي و نجوم و غيره خواهند پرداخت.
افلاطون براي جشنهاي ديني شهر (مدينه) وضع قانون مي كند. در هر روزي "يك مقام دولتي دست كم يك قرباني به نام شهر و شهروندان و دارايي آنان به يكي از خدايان يا نيمه خدايان تقديم خواهد كرد "(42). وي همچنين در موضوع كشاورزي و درباره آيين كيفري وضع قانون مي كند. درباره موضوع اخير افلاطون اصرار دارد كه نسبت به وضع رواني زنداني بايد توجه و بررسي به عمل آيد. تمايزي كه او بين آسيب (بِلابه) و جور و ستم (آديكيا) قائل مي شود(43) به فرقي كه ما ميان يك عمل عرفي و يك عمل جنايي قائل مي شويم تقريباً شبيه است.
در كتاب دهم، افلاطون پيشنهادهاي مشهور خود را براي مجازات انكار خدا و ارتداد و خلاف دين مطرح مي كند. قول به اينكه جهان محصول حركات عناصر جسماني، فاقد عقل و ادارك، است الحاد و انكار خداست. برضد اين موضع افلاطون استدلال مي كند كه حركت بايد منشاء داشته باشد، و در نهايت ما بايد اصلي كه به خود متحرك است داشته باشيم، كه نفس يا روح است. (افلاطون اعلام مي كند كه بايد بيش از يك نفس علت و عهده دار امور جهان باشد، چنانكه علاوه بر نظم بي نظمي و آشفتگي وجود دارد، ليكن ممكن است بيش از دو نفس وجود داشته باشد).
يك عقيده خلاف دين و كفر آميز زيان آور اين است كه خدايان را به انسان كاري و اعتنائي نيست(44). افلاطون بر ضد اين عقيده چنين استدلال مي كند:
1) خدايان نمي توانند فاقد نيروي رسيدگي و مراقبت نسبت به امور كوچك باشند.
2) خدا نمي تواند نسبت به جزئيات بي مبالات يا خيلي سخت گير باشد. حتي يك مخترع و صنعتكار انساني به امور جزئي توجه و عنايت دارد.
3) مشيت و عنايت الهي مستلزم "دخالت " در قانون نيست. عدالت الهي به هر حال در توالي زندگيها تحقق خواهد يافت.
يك عقيده خلاف دين كه مضرتر است اين است كه خدايان رشوه ستانند، يعني مي توان آنان را به وسيله تقديم رشوه ها (هدايا) وادار كرد كه ستمگري وبيداد را اغماض كنند(45). در مخالفت با اين عقيده افلاطون استدلال مي كند كه ما نمي توانيم فرض كنيم كه خدايان مانند ناخدايند كه به وسيله شراب مي توان وادارشان كرد كه از وظيفه خود غفلت كنند و كشتي و دريانوردان را به تباهي و هلاكت بكشانند، يا مانند ارابه راني كه [در مسابقه ها] مي توان به آنها رشوه داد تا پيروزي را به ديگر ارابه رانان تسليم كنند، يا مانند شباناني كه اجازه مي دهند گله مورد دستبرد قرار گيرد به اين شرط كه آنها در تاراج سهمي داشته باشند. فرض هر يك از اين امور ، در حكم ارتكاب عمل كفر آميز است.
افلاطون مجازاتهايي پيشنهاد مي كند كه بر كساني تحميل مي شود كه ثابت شده باشد كه مرتكب گناه كفر و الحاد شده اند. يك مرتد اخلاقاً بي آزار با دست كم پنج سال بازداشت در دارالتاديب مجازات مي شود، و در اينجا اعضاء "شوراي شبانه "(46)، به ديدار او خواهند رفت و با او درباره خطاي راه و روشش گفتگو خواهند كرد(به احتمال قوي كساني كه مرتكب دو گناه مهمتر و خطرناك تر باشند مدت طولاني تري در حبس خواهند ماند). مجازات محكوميت ثانوي مرگ است.اما بيديناني نيز كه بر سر خرافات ديگران به منظور منافع خودشان معامله وسوداگري مي كنند، يا كساني كه فرقه هاي غير اخلاقي بنياد مي نهند، در تمام عمر در يك بخش بسيار دور و جدا از شهر زنداني مي شوند و هنگام مرگ جسد آنان را به گور نخواهند سپرد و دور خواهند افكند، و با خانواده هاي آنان محجوران و صغيران شهر كه بايد تحت قيمومت و سرپرستي قرار گيرند رفتار خواهد شد. به عنوان معيار سلامت و امنيت، افلاطون مقرر مي دارد كه هيچ پرستشگاه خصوصي يا مراسم ويژه اي مجاز نخواهد بود(47). به عقيده افلاطون پيش از اقدام براي تعقيب به علت بدبيني ،پاسداران قانون بايد تعيين كنند كه "آيا آن عمل به طور جدي انجام شده است يا تنها از روي ناداني ورفتار سبك كودكانه " .
در ميان مطالب مربوط به قانون كه در كتابهاي يازدهم ودوازدهم مفصلاً بحث شده است مي توانيم نكات ذيل را به عنوان نكات سودمند ذكر كنيم:
1) افلاطون مي گويد كه امري خارق العاده است اگر در "شهري كه حكومت و سازمان نسبتاً منظم و خوبي دارد " آزاد مردي يا بنده نيك رفتاري به منتهاي بينوايي و فقر بيفتد. بنابراين حكمي عليه گدايان صادر خواهد شد، و گداي حرفه اي را از كشور بيرون مي رانند، "تا كشور ما از اين گونه حيوانات پاك بماند "(48).
2) مرافعه جويي يا عمل تنظيم و رهبري مرافعات ودعاوي به منظور كسب سود، و همين طور كوشش براي ترغيب دادرسان به بيعدالتي، مستوجب مجازات مرگ خواهد بود(49).
3) در مورد اختلاس از صندوق و دارايي عمومي، اگر متخلف يك شهروند باشد به وسيله مرگ مجازات خواهد شد، زيرا اگر مردي كه از تعليم و تربيت مدني برخوردار بوده است چنين رفتار كند، علاج ناپذير است. اما اگر متخلف بيگانه يا برده اي باشد، هيئت دادرسان با در نظر گرفتن اين امر كه وي احتمالاً علاج ناپذير نيست(50) برايش تعيين مجازات خواهد كرد.
4)هيئتي از داوران كارگزاران دولت (اويثينوي) تعيين و نصب خواهد شد تا حسابهاي مقامات دولتي را در پايان مدت كارشان مورد رسيدگي و مميزي قرار دهد.(51)
5) "شوراي شبانه " (كه صبح زود پيش از كار روزانه تشكيل مي شود) مركب خواهد بود از ده پاسدار قانون (نوموفيلاكس) كه ارشد وبزرگترند، وزير و وزراي سابق آموزش و پرورش، و ده مرد منتخب ميان سنين سي و چهل. اين شورا شامل مرداني خواهد بود كه چنان پرورش يافته اند كه مي توانند وحدت و كثرت را مشاهده كنند، و مي دانند كه فضيلت يكي است(يعني مرداني كه تربيت ديالكتيكي دارند) و همچنين تعليم و تربيت لازم را در رياضيات و نجوم ديده اند و مي توانند عقيده اي راسخ درباره عمل عقل الهي در جهان داشته باشند. بدين ترتب اين شورا، كه مركب از مرداني است كه به خدا و نمونه ايدئال خير معرفت دارند، قادر خواهد بود كه بر قانون اساسي مراقبت كند و "منجي حكومت ما و قوانين ما باشد "(52).
6) براي اجتناب از آشفتگي و بدعتها و بي ثباتي، كسي مجاز نخواهد بود كه بدون تصويب و تجويز دولت به خارج سفر كند، وآن هم تنها وقتي مجاز خواهد بود كه بيش از چهل سال داشته باشد (البته بجز در موارد لشكركشي و ماموريت نظامي). كساني كه به خارج مي روند در بازگشت "به جوانان مي آموزند كه موسسات ديگر دولتها نسبت به نهادهاي خودشان فروترند "(53). مع ذلك، دولت "ناظران " ي به خارج مي فرستد تا ببينند آيا چيز قابل تحسيني در خارج هست كه اقتباس آن بتواند در وطن مفيد باشد. اين مردان نبايد كمتر از پنجاه يا بيش از شصت سال داشته باشند، و در بازگشت بايد گزارشي به "شوراي شبانه " بدهند. نه تنها ديدارهاي شهروندان از كشورهاي خارج، بلكه ديدارهاي مسافران خارجي نيز، تحت نظارت و سرپرستي دولت خواهد بود. كساني كه صرفاً به دلائل بازرگاني به كشور مي آيند تشويق و ترغيب نخواهند شد كه با شهروندان در آميزند، و حال آنكه با كساني كه براي مقاصدي كه حكومت تصويب كرده است مي آيند به عنوان ميهمانان دولت رفتاري محترمانه به عمل خواهد آمد(54).
7) بردگي :از قوانين كاملاً روشن است كه افلاطون نظام بردگي را پذيرفته است؛ او معتقد است كه برده دارايي خداوند خويش است، و اين دارايي قابل انتقال به ديگري است(55). به علاوه، در حالي كه در آتن عصر او كودكان حاصل ازدواج ميان يك كنيز و يك آزاد مرد ظاهراً آزاد شناخته مي شدند، افلاطون حكم مي كند كه كودكان هميشه متعلق اند به مالك كنيز، اعم از اينكه ازدواج با يك آزاد مرد باشد يا يك بنده آزاد شده(56). در بعضي جهات ديگر افلاطون خود را سختگيرتر از عرف معمول آتني معاصر خود نشان مي دهد. و از حمايت بردگان كه قانون آتني با آن موافقت كرده بود سرباز مي زند(57)، درست است كه او براي حمايت از برده حقوق و اعتبار عمومي مقرر مي دارد(مثلاً هر كس برده اي را بكشد تا مانع شود كه وي اطلاعي دربار تخلفي در مقابل قانون بدهد، با او همان رفتار خواهد شد كه گويي يك شهروند را كشته است(58). و به او اجازه مي دهد كه در موارد وقوع جنايت آگاهي خود را بدون اينكه تسليم شكنجه شود ارائه دهد؛ ليكن درباره اجازه براي اقامه دعوي و پي گرد عمومي عليه مردي كه نسبت به برده خود مرتكب زياده روي و انحراف از عدالت(هيبريس) شده است، و قانون آتني آن را اجازه داده بود، هيچ ذكر صريحي وجود ندارد. اينكه افلاطون از روش دور از تفكر تكلفي كه در رفتار با بردگان در آتن دموكراتيك به كار مي رفت ناخشنود بود از جمهوري آشكار است(59)، ليكن يقيناً نمي خواست كه از رفتار خشونت آميز نسبت به برده حمايت كند. بدين گونه در قوانين، هر چند وي اعلام مي كرد كه "بردگان بايد چنانكه سزاوارند تنبيه و مجازات شوند ، و نه اينكه به پند و اندرز دادن اكتفا شود كه گويي آزاد مردند، كه اين كار فقط آنان را مغرور مي كند "، و "زباني كه براي يك خدمتكار به كار برده مي شود بايد با لحن امر و فرمان باشد، و ما نبايد با آنان مزاح كنيم، اعم از اينكه زن باشند يا مرد "؛ وي صريحاً مي گويد كه "ما بايد از آنها به دقت مواظبت و نگهداري كنيم، نه تنها به خاطر آنان، بلكه بيشتر به خاطر خودمان. و رفتار درست و مناسب در مورد بردگان اين است كه با آنها بدرفتاري نكنيم، و اگر ممكن باشد حتي نسبت به آنان بيشتر عدالت كنيم تا با كساني كه با ما برابرند [افراد آزاد]؛ زيرا كسي كه واقعاً و طبيعتاً عدالت را محترم مي شمارد و حقيقتاً از ظلم بيزار و متنفر است، در معامله و رفتار خود با آن طبقه از آدميان كه نسبت به آنان به آساني مي تواند ستمكار باشد شناخته مي شود "(60). بنابراين ما بايد نتيجه بگيريم كه افلاطون نظام بردگي را مطلقاً پذيرفته است ودر مورد رفتار با بردگان، نه آسان گيري و نرمي آتني را مي پسنديده است و نه بيرحمي و خشونت اسپارتي را.
8) جنگ: در نخستين كتاب قوانين، كلينياس(61) كرتي اظهار نظر مي كند كه مقررات كرت را قانونگذار با توجه به جنگ تنظيم و تعيين كرده است. هر شهري طبيعتاً در حال جنگ با هر شهر ديگر است، "نه اينكه در واقع كساني آن را اعلام كرده باشند بلكه حالتي است دائمي(62) ". مگيلوس(63)، اهل لاكدمون، با او موافق است. اما بيگانه آتني خاطر نشان مي كند (الف) در مورد جنگ مدني يا داخلي، بهترين قانونگذار سعي مي كند كه از وقوع جنگ در كشور خود جلوگيري كند، يا، اگر جنگي آغاز شد خواهد كوشيد تا دسته هاي متخاصم را در يك دوستي پايدار و صلح و آشتي دهد، و ب)درباره جنگ داخلي يا بين المللي، دولتمرد حقيقي نحوه عمل را هدف قرار خواهد داد. و اما نيكبخت كشور، كه در صلح و حسن نيت تامين مي شود، بهترين چيز است. بنابراين هيچ قانونگذاري صلح را براي جنگ ترتيب نمي دهد بلكه جنگي را كه تجويز مي كند براي صلح است(64). بدين سان افلاطون هرگز داراي اين عقيده نيست كه خط مشي سياسي براي جنگ است، و با هواخواهان تند و كينه توز سياست نظامي در زمانهاي جديد همدمي و همفكري ندارد. وي خاطر نشان مي كند كه "بسا پيروزي كه براي صاحبانش زيان آور است، اما تربيت هيچگاه زيان آور نيست(65) ".

نكات ديگر درباره نظريات سياسي افلاطون
 

14-4- وقتي كه آدمي درباره حيات انساني، درباره خير ودرباره زندگي نيكو مي انديشد، چنانكه افلاطون انديشيد، آشكار است كه نمي تواند روابط اجتماعي را ناديده بگيرد. آدمي در يك جامعه، نه تنها در اجتماع خانواده بلكه همچنين در اجتماعي وسيعتر، متولد مي شود و در اين جامعه است كه بايد خوب زندگي كند و به هدف و غايت خود نائل شود. او نمي تواند چنان رفتار كند كه گويي يك واحد جداست كه تنها براي خود زندگي مي كند. مع هذا، اگر چه هر متفكري كه به ديدگاه انسان گرايانه و مقام و سرنوشت انسان علاقه مند است بايد براي خودش نظريه اي درباره روابط اجتماعي انسان خود را به عنوان يك عضو غير فعال قدرت مطلقاً بزرگي- مثلاً امپراتوري ايران- احساس كند كه در آن از وي خواسته نمي شود كه نقش فعالي ايفا كند، مگر به عنوان مودي مالياتي يا سرباز، آگاهي سياسي وي به ندرت تحريك و بيدار مي شود: براي او اين مطلق العنان يا آن ديگري، اين امپراتوري يا آن ديگري، ايراني يا بابلي، چندان تفاوتي نمي كند. اما وقتي كه انساني متعلق به جامعه اي سياسي باشد كه در آن از او خواسته شود كه بار مسئوليت خود را به دوش بگيرد، و در آن جامعه نه تنها وظايف بلكه حقوق و فعاليتهايي نيز داشته باشد، در آن صورت از لحاظ سياسي آگاه و هوشيار بار مي آيد. براي انساني كه از لحاظ سياسي ناآگاه است دولت ممكن است به عنوان چيزي به نظر آيد كه در مقابل او قرار دارد، بيگانه اگر نه سركوبگر، و به اين تصور متمايل خواهد شد كه راه نجاتش گويي از طريق فعاليت فردي و شايد از طريق همكاري با ديگر جوامع است تا با قدرت اداري حاكم:
او مستقيماً برانگيخته نخواهد شد كه نظريه اي از دولت در ذهن خود بسازد. از سوي ديگر، براي انساني كه از لحاظ سياسي آگاه است، دولت، همچون هيئتي به نظر مي آيد كه وي در آن سهم ونقشي دارد، و آن را به گونه اي ادامه خويشتن مي انگارد، و بدين ترتيب برانگيخته خواهد شد تا به عنوان صاحب انديشه اي ژرف بين نظريه اي از دولت در ذهن خود بسازد.
يونانيان اين آگاهي سياسي را در درجه اي بسيار پيشرفته داشتند: زندگي خوب براي آنان جدا از مدينه يا دولتشهر (پليس) غير قابل تصور بود. پس چه چيز طبيعي تر از اينكه افلاطون، كه درباره زندگي خوب به طور كلي، يعني زندگي خوب انسان از اين حيث كه انسان است، مي انديشيد، درباره كشور نيز از اين حيث كه كشور است، يعني دولت شهر ايدئال(مدينه فاضله) بينديشد؟ وي فيلسوف بود و به اندازه اي كه به شهر ايدئال (مدينه فاضله) ، يعني "صورت " يا مثالي كه علاقه مند نبود. البته اين سخن به معني انكار آن نيست كه تصور افلاطون درباره دولتشهر تا اندازه زيادي تحت تاثير طرز عمل دولتشهر يوناني معاصر او بود- طور ديگري نمي توانست باشد؛ اما وي اصولي را كشف كرد كه در اساس حيات سياسي قرار دارد، و بنابراين مي توان به نحو حقيقي گفت كه بنياد نظريه فلسفي "دولت " را نهاده است. مي گوييم يك نظريه فلسفي دولت، زيرا يك نظريه اصلاح مستقيم كلي و عام نيست، در صورتي كه بيان افلاطون درباره دولت مبتني بر طبيعت دولت من حيث هي است، وبنابراين براي كلي بودن مطرح شده است، يعني خصيصه اي كه براي يك نظريه فلسفي دولت اساسي است. كاملاً درست است كه افلاطون اصلاحاتي را مورد بحث قرار داده است كه فكر مي كرد به علت شرايط واقعي دولتهاي يوناني ضرورت دارد، و نظريه او بر زمينه دولتشهر (پليس) يوناني طرح ريزي شده بود؛ ليكن از آنجا كه وي عام و كلي بودن را در نظر داشت، كه پاسخگوي همان طبيعت حيات سياسي باشد، بايد مجاز باشد كه طرح نظريه اي فلسفي درباره دولت را بريزد.
نظريه سياسي افلاطون و ارسطو در واقع بيان تفكر ثمربخش بعدي درباره طبيعت و خصائص دولت را فراهم كرده است. بسياري از جزئيات جمهوري افلاطون ممكن است در عمل غير قابل تحقق و حتي در صورت عملي بودن نامطلوب نيز باشد، ليكن فكر بزرگ وي درباره دولت اين است كه دولت زندگي نيكوي آدمي را ممكن مي سازد وآن را ترفيع مي بخشد و به هدف دنيوي و رفاه و آسايش انسان كمك مي كند. اين نظر يوناني درباره دولت، كه نظر سن توماس نيز هست، برتر از نظري است كه مي توان آن را به عنوان انديشه آزاديخواه (ليبرال) درباره دولت شناخت، يعني اين نظر كه دولت را نهادي مي داند كه وظيفه آن حفظ دارايي خصوصي و، به طور كلي، نشان دادن رفتار و روشي منفي نسبت به اعضاء دولت است. البته در عمل حتي طرفداران اين نوع نظر راجع به دولت ناگزير بوده اند كه سياست "لسه فر "(66) را رها كنند، ليكن نظريه آنان در مقايسه يونانيان بي حاصل و تهي و منفي است.
با وجود اين، به اغلب احتمال فرديت (67) به قدر كافي توسط يونانيان مورد تاكيد واقع نشده است، چنانكه حتي هگل توجه كرده است .( "افلاطون در جمهوري خود اجازه مي دهد كه حكام افراد را در طبقه خاصشان قرار دهند، و كارها و مشاغل خاصي را براي آنان معين كنند. در تمام اين روابط فقدان اصل آزادي شخصي وجود دارد. " همچنين نزد افلاطون "حق اصل آزادي شخصي ادا نمي شود "(69). نظريه پردازان عصر جديد كه بر نظريه "قرار داد اجتماعي " تاكيد كرده اند بر اين مطلب پرتو روشني افكنده اند. در نظر آنان آدميان طبيعتاً اتمهايي هستند كه اگر در رقابت متقابل نباشند جدا و غير متحدند، و دولت صرفاً شيوه و تدبيري است براي اينكه آنان را حتي الامكان در اين وضع نگاه دارد و در عين حال مراقب نگاهداشت صلح وامنيت دارايي خصوصي باشد. اين نظر يقيناً متضمن حقيقت و ارزشي است است به طوري كه فرد گرايي متفكراني مانند لاك(70). بايد با نظريه جمع گراتر دولت كه فلاسفه بزرگ يوناني تصديق و تاييد كرده اند تركيب شود. به علاوه، دولتي كه هر دو جنبه حيات انساني را با هم تركيب مي كند بايد موضع و حقوق جامعه فوق طبيعي، يعني كليسا را تصديق كند. مع هذا بايد متوجه باشيم كه اجازه ندهيم اصرار بر حقوق كليسا و اهميت غايت فوق طبيعي انسان ما را به آنجا بكشاند كه شخصيت دولت را، كه همچون يك "جامعه كامل " است كه رفاه و آسايش دنيوي را به منزله غايت خود دارد، به حداقل برسانيم يا ناقص و تحريف كنيم(71).

پي‌نوشت‌ها:
 

1- State. بايد توجه داشت كه مقصود از "كشور " در اينجا جامعه سازمان يافته اي است در سرزميني معين كه صاحب حكومتي مستقل و داراي شخصيت حقوقي است. در اين فصل كلمات كشور، مدينه، شهر، دولتشهر و احياناً جامعه و دولت به معني واحد يا به طور قريب المعني به كار رفته است.
2- Tyrant
3- 354 ج1.
4- 368 ه2- 369 الف 3.
5- جمهوري، 369 ج 1-4.
6- 377 الف 12- ج5.
7- 380 5-ج 3.
8- 403 ه 11- 404 ب 8.
9- 412 ج 9-413 ج7.
10- 414 ب 1-6.
11- 417 الف 5-6.
12-433 الف 1 به بعد.
13- 488 الف 1-489 الف 2.
14- افلاطون، مانند سقراط، عمل "دموكراتيك " انتخاب مقامات قضايي، افسران ارشد و غيره را، به وسيله قرعه يا بر طبق قابليت خطابي و سخنوري آنان، نامعقول و
بي معني مي شمارد.
15- 525 ب 11- ج6.
16- 527 ب 9-11.
17- Dialectic ، فن مناظره يا سير و سلوك عقلي..
18- 532 الف 7 ب2.
19- 539 ه 2-540 الف 2.
20- Islands of Blest، جزاير خالدات [= جزاير خالدات] يا جزاير سعادت ، نام جزاير كاناري در ماخذ عربي. در افسانه هاي كلاسيك و سلتي جزاير سعادت (به لاتيني فرتوناتاي اينسولاي) جزايري در درياي مغرب و منزلگاه ارواح آمرزيدگان شمرده شده، و يونانيان معتقد بودند كه الوسيون (elysiun، منزلگاه ارواح نيكان و پهلوانان كه جايگاه خوشبختي بود) در اين جزاير قرار داد. پس از كشف جزاير كاناري و ماديرا، آنها را با جزاير سعادت مطابق شمردند. نام عربي قرطناتش يا فرطوناتش كه در ماخذ قديم عربي به جزاير سعادت داده شده مقتبس از نام لاتيني اين جزاير است (نقل از دايره المعارف فارسي).
21- 540 الف 7- ج2.
22- Timocracy
23- Oligarchy
24- Tyranny
25- 305 ه 2-4.
26- 276 ه 10-12.
27- 279 ب7- ج2.
28- 297 ه 1-5.
29- 303 الف 2-8.
30- 303 ب8- ج5.
31- 709 د 10- 710 ب9.
32- Stadium ، واحد طول كه معادل 185 متر بوده است.
33- 705 الف 2-7.
34- 715 الف 8 ب6.
35- 726 الف 2-3، 728 الف 4-5.
36- 737 ه 1-738 ب1.
37- 742 الف 5-6.
38- 753 ب 4-7.
39- 765 د5- 766 الف6.
40- 783 د8-ه 1.
41- 790 ج 5- 791 ب 2.
42- 828 ب 2-3.
43- 861 ه 6 به بعد.
44- 899 د 5- 905 د3.
45- 905 د 3-907 د1.
46- انجمني كه براي نظارت بر قوانين كشور هر روز از سپيده دم تا بر آمدن آفتاب تشكيل مي شود (توضيح بيشتر آن كمي بعد مي آيد، و نيز رجوع شود به كتاب دوازدهم قوانين 951و 952 و 963).
47- 909 د 7-8.
48- 936 ج1-7.
49- 937 د 6-938 ج 5.
50- 941 ج 4-942 الف 4.
51- 945 ب 3-948 ب 2.
52- 960 ه به بعد.
53- 951 الف 2-4.
54- 949 ه 3 به بعد.
55- رجوع كنيد به 776 ب 5- ج3.
56- 930 د 1- ه2.
57- رجوع كنيد به افلاطون و بردگي يوناني، Glenn Moroow ، در Mind، آوريل 1939.
58- 872 ج 2-6.
59- جمهوري ، 563.
60- 776 د 2-778 الف 5.
61- Cleinias.
62- 626 الف 2-5.
63- Megillus.
64- 628 ج 9- ه1.
65- 641 ج 2-7.
66- laissez-faire : نوعي ليبراليسم مبني بر سياست اقتصادي آزاد.
67- Individuality.
68- هگل، فلسفه حق، بخش 299 و بخش 185 (ترجمه S. W. Dyde 1896)
69- Individualism.
70- Locke.
71- كارپلستون، فردريك، يونان و رم، تهران، سروش، 1378، صص 279-257.
 

ارسال مقاله توسط کاربر محترم سایت: samsam




 



نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط
موارد بیشتر برای شما