نگاهي به زمينه ها و عوامل سكولاريسم علمي در غرب
چكيده
كليدواژه ها: سكولاريسم، علم، غرب، علم سكولار، علم ديني.
مقدّمه
تعريف واژه هاي كليدي بحث
1. سكولاريسم
مابعدالطبيعي ناسازگار است. با اين همه، در فارسي آن را به «جدايي دين از سياست»، «جدا شدن دين از دنيا»، «دنيوي كردن»، «اعتقاد به اصالت امور دنيوي»، «غير دينگرايي»، «نادينيگري»، «دنيويت» و «اينجهاني» ترجمه كردهاند. و در عربي، مصدر جعلي «علمانيت» را نظير «عقلانيت» مترادف آن قرار دادهاند.2
ماكس وبر سكولاريسم را به معناي جدا بودن جامعه سياسي از جامعه ديني ميداند، به گونهاي كه دولت حق هيچگونه اعمال قدرت در امور ديني را ندارد و كليسا نيز نميتواند در امور سياسي دخالت كند.3 از نظر اصطلاح، اين واژهنخستينبار در معاهده«وِستفالي»(1684)به مفهوم خروج سرزمينهايي از تملّك كليسا به كار رفت، اما پس از آن به تدريج، معاني ديگري همچون ترخيص كشيشان، تفكيك دين از سياست،تفوّقدولت بر كليسا، و در نهايت، طرد دين از ساحتحياتاجتماعيانسان رابه خود گرفت.
در تعريف اصطلاحي نسبتا جامع، ميتوان گفت: سكولاريسم عبارت است از گرايشي كه طرفدار و مروّج حذف يا بياعتنايي و به حاشيه راندن نقش دين در ساحتهاي گوناگون حيات انساني از قبيل سياست، حكومت، علم، عقلانيت و اخلاق است.4
2. علم
1. مجموعه معارفي كه به نحوي جزئي يا كلي به توصيف چگونگي «هستي»ها (= طبيعت) ميپردازد، «علم» نام دارد.5
2. علم ابزاري است براي توانايي انسان در مسير تصرف در طبيعت.6
3. علم، مطلق آگاهي است، اعم از حصولي و حضوري، تجربي و غيرتجربي، تصوري و تصديقي. 4. علم يعني: قطع و يقين؛ همان معنايي كه در علم اصول با آن روبهروييم. علم در اين كاربرد، مقابل شك و ظنّ و وهم قرار دارد.
5. علم، مجموعه قضايايي است كه مناسبتي بين آنها لحاظ شده است، هرچند قضاياي شخصي و خاص باشد؛ مانند: علم تاريخ، علم جغرافيا، و مانند آن.
6. مجموعه قضايايي است كلي كه داراي محور خاص بوده، و هر يك از آنها قابل صدق بر مصاديق متعدّد است، هرچند قضاياي اعتباري باشند؛ مانند: علوم قراردادي همچون لغت و دستور زبان.7
7. علم، يك رشته معرفتي است؛ يعني مجموعهاي از تصورات و تصديقات كه به صورت منسجم و سازگار و همداستان، براي رسيدن به هدفي يگانه، كنار هم قرار گرفتهاند. اين مجموعه تصورات و تصديقات، يك نظام را تشكيل ميدهند كه اگر با اتكا بر تجربه درباره آنها داوري كنيم، محصول ما «علوم تجربي» است، و اگر تنها بر استدلالهاي عقلي يا حتي بر دادههاي شهودي اتكا كنيم، حاصلْ «علوم غيرتجربي» است.8
8. علم به معناي مجموعه نظاممند از گزارههاي حصولي است كه با روش حسي و تجربي حاصل شده است؛ مانند علوم تجربي، اعم از طبيعي و انساني.9
علوم و معارفي كه متعلَّق مطالعه آنها رفتارهاي انسان باشد «علوم تجربي انساني» نام دارد. همچنانكه «علوم تجربي طبيعي» علومي هستند كه متعلَّق شناسايي آنها رفتار و پديدههاي غير انساني است و در قالبهاي كمّيتپذير و نظم تجربي قرار ميگيرند؛ مانند: فيزيك، شيمي، زيستشناسي و مانند آن.
«علوم انساني» نيز خود دو دستهاند:
الف) علوم انساني كاربردي؛ مانند: حسابداري، كتابداري، آمار و مانند آن.
ب) علوم انساني نظري (تئوريك)؛ مانند: جامعهشناسي، روانشناسي، اقتصاد، علوم تربيتي و مانند آن.
آنچه از علم در اين نوشتار مورد نظر ماست علوم تجربي طبيعي و علوم تجربي انساني از نوع دوم است.
3. غرب
4. علم ديني و علم سكولار
الف. نگرش پوزيتيويستي به علوم كه تفكر حاكم بر آن تجربهگرايي محض، پوزيتيويسم و نسبيتگرايي است؛ يعني مفروضات و پيشفرضهاي مبتني بر معرفتشناسي پوزيتيويستي بر گردآوري دادهها (توصيف)، داوري آنها (تبيين) و در نهايت در كاربردهاي علم تأثير دارد.
ب. نگرش متافيزيكي و ديني به علوم كه با اذعان به نقش پيشفرضها، باورها، نگرشها و ارزشهاي دانشمندان و نيز نقش شرايط اجتماعي جامعه علمي بر محتواي علوم، قايل به نقش دين در پيدايش اين پيشفرضهاست. وانگهي، اتخاذ روشهاي گوناگون در علوم نيز نتايج متفاوتي به بار خواهد آورد. براي مثال، اگر روشمندبودن علومرابپذيريم، بستهبهاينكهروش مذكور با صبغهليبرالي،ماركسيستي يا اسلاميباشد، علم نيز ميتواند علم ليبرالي، علم ماركسيستي يا علم اسلامي باشد.
اين نوع نگرش و دينيسازي علوم، محدود ساختن علم و ارجاع آن به دين نيست، بلكه رهانيدن علم از ماترياليسم و سكولاريسم است؛ غرض اين است كه علم سكولاريزه شده به طبيعت اصيل خود بازگردد. علم پوزيتيويستي و سكولار، انسانمحور است و انسان را در بعد مادي او خلاصه ميكند؛ اما علم ديني، خدامحور است و ارزش انسان را در اتصال به خدا معنا ميكند. در اين نگرش، به هر دو بعد انسان توجه ميشود.
سكولاريسم علمي؛ دلايل پيدايي و پايايي
1. عدم دسترسي مسيحيت به متن وحي و فقر كلامي كليسا
عبارات مزبور به خوبي توجيهگر سكولاريسم ميباشند. تحريف كتاب مقدّس، موجب پيدايش عقايد نادرست و رواج خرافاتي مانند عقيده به تثليث و اقانيم سهگانه، و منشأ غيرعقلاني جلوهگرشدن عقايد ديني و القاي تقابل علم و دين شد.
2. فقدان نظامات اجتماعي در متون موجود مسيحيت
3. نقش متكلّمان مسيحي
4. جنبش اصلاح ديني
5. فساد در دستگاه ديني كليسا
همه آنها (كشيشان) در شكمبارگي و بادهخواري غرق شدهاند؛ ... اكنون مجامع راهبان را فاحشهخانه مردمان هرزه و محلّ بازيگران مينامند. يكي از مأموران بازرس به پاپ نوشته است: بسياري از راهبان قمار ميبازند، لب به لعن و نفرين ميآلايند، در قهوهخانهها ميلولند، قدّاره ميبندند، مال مياندوزند، و... .23
همه اين اتفاقات دست به دست هم دادند و زمينه را براي ظهور سكولاريسم فراهم ساختند.
6. تفسير روزآمد متون مقدّس و اظهارنظر كليسا درباره فرضيه هاي علمي
در اروپا، تنها مباحثي كه ميتوانست توجيهكننده عقايد تحريفشده مسيحيت باشد، فلسفه اسكولاستيك24 (مَدرسي) بود كه در مدارس وابسته به كليسا تدريس ميشد. در فلسفه اسكولاستيك علاوه بر منطق، الهيات، اخلاق، سياست و برخي از طبيعيات و فلكياتِ مورد قبول كليسا، قواعد زبان و معاني و بيان نيز گنجانيده شده بود.25 در اين ميان، كليساي قرون وسطا سعي كرد نظريههاي تطوّرپذير بشري را بر متون ديني تحميل كرده، متن مخدوشوفهممخدوشتر خود از متون را، معيار درستي و نادرستي علوم و نظريهها قرار دهد.
استاد شهيد مطهّري در اينباره مينويسد:
كليسا علاوه بر عقايد خاصّ مذهبي، يك سلسله اصول علمي مربوط به جهان و انسان را كه غالباً ريشههاي فلسفي يوناني و غيريوناني داشت و تدريجاً مورد قبول علماي بزرگ مذهب مسيح قرار گرفته بود، در رديف اصول عقايد مذهبي قرار داد و مخالفت با آن «علوم رسمي» را جايز نميشمرد، بلكه به شدّت با مخالفان آن عقايد مبارزه ميكرد... خطاي عمده كليسا در دو جهت بود: يكي اينكه كليسا پارهاي معتقدات علمي بشري موروث از فلاسفه پيشين و علماي كلام مسيحي را در رديف اصول مذهبي قرار داد و مخالفت با آنها را موجب ارتداد دانست؛ ديگر اينكه حاضر نبود صرفا به ظهور ارتداد اكتفا كند و هر كس كه ثابت شد مرتد است، او را از جامعه مسيحيت طرد كند، بلكه با نوعي رژيم پليسي خشن در جستوجوي عقايد مافيالضّمير افراد بود و با لطايفالحيل كوشش ميكرد كوچكترين نشانهاي از مخالفت با عقايد مذهبي در فردي يا جمعي پيدا كند و با خشونتي وصفناشدني آن فرد يا جمع را مورد آزار قرار دهد. اين بود كه دانشمندان و محقّقان جرئت نداشتند برخلاف آنچه كليسا آن را علم ميداند بينديشند؛ يعني مجبور بودند آنچنان بينديشند كه كليسا ميانديشد. اين فشار شديد بر انديشهها كه از قرن 12 تا 19 در كشورهاي فرانسه، انگلستان، آلمان، هلند، پرتغال، لهستان و اسپانيا معمول بود، بالطّبع عكسالعمل بسيار بدي نسبت به دين و مذهب به طور كلّي ايجاد كرد.26
همين برخوردها ميان كليسا و دانشمندانِ علوم، موجب القاي تقابل علم و دين شد و انسان غربي چاره را جز در منزوي ساختن دين و جداسازي حساب دين و دانش نديد. بحث تعارض ميان علم و دين مولود چنين فضايي است. در ذيل، به اختصار به تاريخچه اين تعارض و نمونههايي از آن اشاره ميگردد:
تعارض ميان علم و دين در غرب
گرچه اعتقاد به دوگانگي و تعارض ميان علم و دين در قرون وسطا نيز وجود داشت، اما در عصر نوزايي و با تغييرات و پيشرفت چشمگير علوم تجربي، گستردهتر شد تا آنجا كه برخي با استناد به عقلانيت عصر روشنگري به آموزههاي ديني و اصول بنيادين مسيحيت پشت پا زدند و به گرداب الحاد درغلتيدند.
در سرتاسر قرون وسطا نظريه «زمين مركزي»30 درعلم نجوم سلطه مطلق داشت. زمين در مركز گيتي بيحركت قرار داشت و خورشيد، ماه، سيارات و ستارگان در مدارهاي مدور به گرد آن ميچرخيدند. از زمان ظهور مسيحيت تا زمان كپرنيك كسي در حقانيت نظريه زمينمحوري، كه از انديشه ارسطو نشأت ميگرفت، شك نداشت. جهان به دست خدا و به همان نحوي كه در ابواب آغازين سِفر تكوين آمده است، خلق شده بود. تاريخ آغاز و پايان جهان غيرقطعي بود، آنگونه كه در كتاب مقدّس آمده بود. قرن هفدهم در اروپا سرآغاز ظهور علم نوين بود. در اين قرن، كشفيات زمينشناسي اين اعتقاد را كه جهان در چند هزار سال پيش در ظرف شش روز خلق گرديده است، در هم فرو ريخت. نظريه «تكامل انواع» داروين نيز نشان داد كه انسان يك مخلوق جدا از عالَم حيوانات نيست. همچنين كاربرد روشهاي علمي در نقد تاريخي و ادبي كتاب مقدّس ثابت كرد كه آن كتاب گزارشدقيقواقعيات،كهخداآنراالقاكرده باشد،نيست.31
كپرنيك (1473ـ1543م) و كپلر (1571ـ1630م) مسئله سكون خورشيد و حركت زمين را، برخلاف نظر رسمي كليسا، مطرح كردند. ارباب كليسا با تخطئه نظريه «منظومه شمسي» گاليله يا نظريه «تكامل» داروين ـ نظريهاي كه ابداع داروين نبود و وي تنها در توجيه آن، سازوكار خاصي به نام «انتخاب طبيعي»32 پديد آورده ودر تأييد آن شواهد زيادي فراهم ساخت33 ـ در مسائل علمياي اظهارنظر ميكردند كه توانايي قضاوتش را نداشتند. از سوي ديگر، نيوتن و ساير دانشمندان نيز از مفهوم خداوند براي پركردن و پوشاندن رخنههايي كه در تعبير و توصيفهاي علميشان بود استفاده ميكردند، تا يافتههاي جديد و نظريات تازهتر، دخالت خدا را بكلي غيرلازم بنمايد. «خداوند رخنهپوش»34 بسان فرضيهاي،امور يا واقعيات توجيهناشده علمي را رفع و رجوع ميكرد، يا بسان علتي كه معلولهايي همانند علل طبيعي دارد نمايانده ميشد. اين توجيهگر خطاپوش، به همان ميزان كه رخنههاي دانش بشر پر ميشد و علم پيشرفت ميكرد، عقبنشيني ميكرد.35 «خداوند همچون علت اولي براي جهان» برداشتي بود كه گاليله مطرح كرد. وي تلاش كرد تا خداوند را صرفا آفريننده اصلي اتمهايي معرفي كند كه با يكديگر همكنشي دارند و همه علت و معلولهاي بعدي در آنها مأوا دارند. در اين ديدگاه، طبيعت پس از آفريده شدن، ديگر نيازي به خداوند نداشت. در قرون وسطا و عصر اصلاح ديني، مداخله خداوند در امور جهان، علت اوليه هر رويدادي قلمداد ميشد و علل طبيعي ثانويه را متكي به تأييدات الهي ميدانستند. در قرن هفدهم، اين آموزهها ناديده گرفته شد، گرچه انكار نميشد؛ اما چون توجه قاطبه دانشمندان معطوف به علل طبيعي شده بود، به تدريج نقش خداوند تا حد علت اولي يا «ساعتساز لاهوتي»36 تنزل يافتهبود.37 دين و خدا چنان به دست فراموشي سپرده شد كه گويي در توجيه و تبيين جهان اصلاً نيازي به تصور وجود خدا نيست. ناپلئون اول، امپراتور فرانسه، وقتي از لاپلاس، منجم فرانسوي، پرسيد: چرا در اثر مهمي كه درباره طبيعت و جهان نوشتهاي اشارهاي به خدا نكردهاي؟ پاسخ شنيد: «اعليحضرتا! نيازي به اين فرضيه نديدم.»38
با ظهور عصر نوزايي و تولد علم جديد و انقلاب صنعتي در اروپا، اميد به بهشت جاي خود را به جاذبه پيشرفت داد. كپرنيك از حقارت و ناچيزي زمين سخن گفت و يادآور شد كه فردوس آنجهاني را بايد در زمين جست. چنان اقبال به علم و رويكرد صنعتي گسترده شد، كه پيردلارامه (Pierre dela ramee) ميگويد: «در يك قرن، يعني از 1450 تا 1550، در مردم و آثار علمي چنان پيشرفتي مشاهده كرديم كه از همه آنچه در چهارده قرن گذشته انجام يافته بود، بيشتر بود.»39
اين پيشرفت در غرب با تحولات گسترده و بنيادين فكري ـ عقيدتي و علمي ـ صنعتي همراه بود؛ تحولاتي كه هر يك مبناي حيات فكري، عقلاني و فلسفي خاص شدند. در نتيجه، انسان غربي را به اين نتيجه غلط و ناميمون رهنمون شد كه نقطه عزيمت اين تحولات عظيم در رويگرداني از مذهب و ستيز با آن بوده است. از اينرو، غرب از يكسو، از جنبه معرفتشناختي ديني به جدايي دين از سياست تن داد، و از سوي ديگر، زمينههاي مناسب را براي رشد انديشههاي علمي و تجربي و استفاده از دستاوردهاي فكري و صنعتي فراهم آورد. بنابراين، تقارن نامبارك گريز شتابان از مذهب با پيشرفت حيرتانگيز علوم تجربي و صنعت، اين گمان اشتباه را به وجود آورد كه دستكشيدن از دين و سنن رايج ديني، غرب را از منجلاب ظلماني قرون وسطايي نجات داد و موجب پيشرفت غرب در زمينه علوم تجربي و صنعتي شد.40 از سوي ديگر، در اذهان انسان غربي، به واسطه تبليغات دگرانديشان نوگرا، چنين وانمود شد كه اين تقارن ناميمون دين و حاكميت ديني با ظلمت و جهالت در قرون وسطا بود كه موجب گرديد از قرون وسطا به عنوان سالهاي تاريك و ظلماني41 ياد شود. و از جانبسوم، شبهات و پرسشهاي بسياري در اذهان مردم مطرح بود كه اربابان كليسا پاسخي براي آنها نداشتند. به علاوه، خرافهها و اسطورههاي نفوذ يافته در دين، ساختار دين را از درون آسيبپذير ساخته و راه را براي انكار مفاهيم و آموزههاي ديني گشوده بود.42 اين عوامل دست به دست هم دادند و راه را براي سكولاريسم علمي در غرب هموار ساختند.
مفهوم «علم»؛ ديني يا سكولار
مفهوم «علم» نيز يكي از همين مفاهيم بنيادين فرهنگهاست. در جاهليت، علم انساب؛ در اسلام، علم توحيد؛ و در دنياي مدرن كنوني، علم تجربي و طبيعي از اهميت و ارزش برخوردار است؛ يعنيعلمدر فرهنگهاي گوناگون، بار معنايي متفاوتي را القا ميكند.43
علم همانگونه كه در فرهنگ ديني جايگاه ارزشمندي دارد، در تمدن و فرهنگ سكولار نيز نقش اجتماعي مهمي بر عهده دارد. سكولاريسم علمي ضمن آنكه از هستيشناسي خاصي بهره ميبرد، بر مبناي معرفتي ويژه نيز استوار است. در حقيقت، پيدايش جامعه سكولار نتيجه پيدايش مفهومي از علم (علم سكولار) است كه با آن هماهنگ باشد. همانگونه كه پيشتر نيز اشاره شد، زمينههاي پيدايش سكولاريسم علمي به تاريخ پس از عصر نوزايي در اروپا ميرسد، اما تثبيت آن در غرب مربوط به قرن نوزدهم است. علم در غرب نيز پيشينهاي ديني دارد و به دانش الهي اطلاق ميشد. در قرون وسطا نيز مسيحيت گوهر علم را در اختيار داشت و عقلانيت در دامنه دانش ديني، به كاوشهاي متافيزيكي و مباحث وجودشناختي ميپرداخت، ولي از عصر نوزايي به بعد، علم از دين اعلان برائت كرد و با شكلگيري مفهوم حسي ـ تجربي علم ـ كه پايينترين مرتبه دانش به شمار ميرفت ـ و تثبيت آن در انديشه و باور غربي، سكولار به صورت علمي تغيير هويت داد، و از اين مقطع به بعد، علم دنيوي و علم معاشي، تنها مصداق براي مفهوم علم شد و بدان انصراف پيدا كرد، و در مقابل،گزارههايديني و متافيزيكي، «توهّمات» و «فاقد هويت علمي» معرفي گرديد.44
ماكس وبر مشخصه اصلي فرهنگ و تمدن غربي را رفتار عقلاني معطوف به هدف ميداند؛ اما بايد توجه داشت كه عقلانيت در عبارت او، عقلانيت فلسفي و متافيزيكي نيست، بلكه عقل حسابگر جزئي است كه به گونهاي آزمونپذير با نام علم به تحليل حوادث ميپردازد. و مراد وي از هدف نيز، هدفهاي سودگرايانه قابل دسترسي و دنيوي است.45
ويژگيهاي علم سكولار
آدمي با سرشت عقل انساني ميتواند به خداوند معرفت يابد و او را حق بداند؛ ولي اين امر به مدد وحي و تعقل ميسر است. براي دستيابي به تعقل نيز بايد از وحي بهره گرفت؛ چون رسيدن به باطن انسان يا قلب، كه مسند بصيرت عقلي (چشم جان) است، به كمك منبع وحي امكانپذير ميشود. و رسيدن به قلب و باطن وحي، انسان را قادر ميسازد كه به خداوند به عنوان حقيقهالحقايق دست يابد. خداوند به مثابه حقيقهالحقايق، منشأ و منبع هر موجودي هم هست. حقيقت ذومراتب است و از بالاترين آن، كه خداوند است، به فروترين مرتبه آن، كه عالم طبيعت است، ميرسد.
همچنين بشر به كمك عقل و وحي ميتواند سه حكم درباره خداوند صادر كند: او مطلق، نامتناهي و خير (يا كامل) است. مطلق لاجرم يگانه است.
بايد توجه داشت كه جهان مادي دو رو دارد: يك روي آن اين است كه آيتِ خداست و نمايانگر او؛ چون مرتبه فرودينِ حقيقتِ مطلق است. اما روي ديگر ماديات اين است كه واقعيت و حقيقت را ميپوشاند و خود به جاي او مينشيند و به اصطلاح فرهنگ اسلامي، «حجاب» ، و به اصطلاح كيش هندو «مايا» ميشود. و اين همان حجابي است كه دنياي متجدد بدان گرفتار شده است كه حق واقعي (خداوند) را فراموش كرده، عالم ماده را حق پنداشته است.46
علم جديد در فرهنگ مادي و سكولار ظهور و رشد يافته است؛ فرهنگي كه با به حاشيه بردن دين، دست خالق هستي را از دخالت در شئون زندگي آدميان كوتاه كرده است. علم مادي و بدون ايمان، به علمزدگي انجاميد؛ علمزدگياي كه نه خود علم است و نه لازمه ذاتي آن، بلكه در واقع همان جهانبيني و نگرش مادي و پوزيتيويستي عالِم است كه علم جديد و سكولار را شكل داده است. علم انساني كه سر به آسمان دارد با علم انساني كه بريده از آن است، در نگرش، مبادي، اهداف و نتايج متفاوت است، هرچند در بسياري از روشها و قوانين مشترك باشند.47 علم جديد فارغ از هرگونه غايت و چرايي است و تنها به چگونگي و توصيف علم بسنده كرده است و به اين دليل است كه علم و عالمان امروز نه تنها در خدمت انسانيت و اعتلاي منزلت انساني نيستند، بلكه در خدمت سلطهگران، بخش عظيمي از انرژي و وقت خود را صرف توليد و ساخت سلاحهاي مخرب و كشنده ميكنند.48
انسان متجدّد موجودي است كه از انسانيت تهي شده. علم و تمدن جديد كه هم از كيهان تقدّسزدايي كرده و هم انسان را از انسانيت تهي، او را با مشكلاتي روبهرو نموده است كه نه تنها موجب رهايي انسان نشده، بلكه او را به طور بيسابقهاي اسير و برده كرده است. انسان غربي با تمدن جديد و مباني فلسفي محفوف در آن، سر جنگ و ناسازگاري با خود، جهان و حتي با طبيعت دارد و برونرفت از اين وضعيت جز با تغييري بنيادين در برداشت از ماهيت انسان ممكن نيست. در تمدن سنتي، انسان خليفهاللّه است و حرمت دارد و در عين حال، هم در برابر خود مطلق (خداوند) مسئول است و هم بر محيط طبيعي سلطه نامحدود ندارد. از اينرو، سرِ جنگ و ستيزهجويي با خود و جهان طبيعي نخواهد داشت؛ زيرا هرگز توازن خويش را از دست نمي دهد.
آيا آيندهاي براي بشر متجدد متصور است؟! آيندهاي براي بشر وجود نخواهد داشت، مگر در پرتو ارتباط با خداي واحد. انسانها دوست دارند با هم زندگي كنند، و از اينرو، از يك روح انساني، خانواده انساني يا دهكده جهاني واحدي سخن به ميان ميآورند. اما اين روح واحد، رؤيايي بيش براي بشر جديد نيست، و در عمل با انبوهي از منهاي رقيب، خانوادههاي متخاصم و فروپاشيدگي كلي اجتماعي روبهرو هستند.
ممكن است كساني در دفاع از علم جديد غربي، از تغذيه علوم غربي از علوم يوناني ـ اسكندراني، هندي، ايراني باستان و اسلامي و نيز از پيوند آن با اين علوم سخن بگويند، اما پاسخ اين است كه عليرغم قبول اين تغذيه و پيوند، بايد به اين نكته مهم و اساسي توجه داشت كه آنچه در طي عصر نوزايي و به ويژه انقلاب علمي سده هفدهم رخ داد، تحميل «صورت» يا الگويي جديد و بيگانه با محتواي اين ميراث علمي بود. «صورتي» كه از سرشت تفكر انسانگونه و عقلباورانه آن عصر و از دنيويسازي جهان نشأت گرفته، و بحرانهايي كه امروزه دامنگير جوامع بشري شده است نيز ثمره همين صورتِ علم جديد غربي است؛ سرايت پوچگرايي غربي به جوانان شرقي به علت رواج علم و فناوري غربي در ميان آنان، بحران محيط زيست و آلودگي هوا، بحران انرژي، بحران خانواده و فروپاشي خانوادهها، بحران اخلاقي در غرب، اعتياد، پوچگرايي و بحران هويت و مانند آن.
موارد ديگري از تقابل ميان علم سكولار غربي و علم سنتي و ديني عبارتند از: سلسله مراتبي ديدن واقعيت در مقابل تك جنبهاي ديدن آن، تفوّق معنوي بر مادي در مقابل نگرش مادي صرف، سرشت قدسي جهان در مقابل نگرش دنيا زده، وحدت علوم در مقابل تجزيه آنها، هماهنگي انسان و جهان در مقابل غلبه و سلطه انسان بر جهان، توجه به امور كيفي در مقابل سيطره كميت، و توجه به درون در مقابل برون گرايي.
همچنين درباره دو فناوري سنتي و جديد نيز همين تقابل قابل طرح است. براي مثال، صرفهجويي در انرژي و حداكثر استفاده از منابع طبيعي انرژي، رابطه نزديك با محيط طبيعي، رابطه انداموار فضاهاي كار، خواب، عبادت و استراحت انسان از ويژگيهاي معماري اسلامي است كه معماري جديد بكلي فاقد آنهاست.
و سرانجام، آخرين حلقه تقابلها، تقابل اخلاقيات سنتي با اخلاقيات ناشي از علم جديد است. تقدم مسئوليتها بر حقوق، منزلت اخلاقي ديگر جانداران و حتي غير جانداران با توجه به تقدّس برخي كوهها، رودها و سنگها، وحدت علم و اخلاق، خويشتنداري و انضباط در مقابل شهوت سيريناپذير، آرامش و صلح در درون و بيرون، وجود مبناي مابعدالطبيعي لازمه اخلاق معقول و عملي، وجود امور معنوي و مانند آن، همه از ويژگيهاي اخلاقيات سنّتي است كه اخلاقيات ناشي از علم جديد دقيقا فاقد آنها بوده، ويژگي مقابل آنها را داراست.
با توجه به آنچه گفته شد، جوامع اسلامي و مسلمانان بايد با تكيه بر مابعدالطبيعه و علوم سنتي خويش، آنچه از علوم جديد را كه پذيرفتني هستند برگرفته، بقيه را وانهند.
در بيان تفاوتها و تمايزاتِ ميان علم جديد و سكولار غربي و علم ديني، مميزههاي متعددي را ميتوان برشمرد؛ از جمله: علم جديد معرفتي است دايما متغير، اما علم سنتي به دليل ارتباطي كه با مابعدالطبيعه دارد تغييرناپذير است؛ علم جديد نامقدّس است، در حالي كه علم سنتي مقدّس است؛ علوم جديد قايل به سلسله مراتب عرضي موجودات هستند و از اينرو، سر از برداشت امروزين از تطوّر انواع درآوردند، ولي علوم سنتي سلسله مراتب وجود را طولي دانسته، و عالم مادي را به نفساني، نفساني را به خيالي، خيالي را به عقلاني و عقلاني را به عالَم فرشته مقرّب مرتبط ميسازد. هدف علوم سنتي نه صرفا سودجويانه بوده و نه شعار «علم براي علم» را منظور ساخته است و به دليل آنكه از ديدگاه سنتي، انسان متشكل از جسم و روح است، اين علوم بخشي از نيازهاي روحي بشر را برآورده ميسازند و از اين حيث سودمند ميباشند و بلكه سودمندترين علومند؛ چون غذاي روحِ جاودان بوده، به انسان كمك ميكند تا از آن بارقه الهي در وجود خود آگاه گردد؛ به خلاف علوم جديد كه هدف سودجويانه دنيوي داشته، و با شعار «علم به خاطر علم» بوده است.49
علم جديد و سكولار كه با روش تجربي و تكيه بر حسگرايي به وجود آمد و نضج گرفت، ابتدا عقبه ايدئولوژيك علم ديني را انكار كرد، و با متزلزل ساختن موقعيت سنّتهاي ديني، علم را با سفسطه و شكاكيت آميخت و در نتيجه، نوعي آنارشيسم معرفتي را بنيان نهاد. و سرانجامِ اين كار، پس از نفي سنت و ايدئولوژي، استيلاي ليبراليسم شد. از اينرو، برخي بر اين باورند كه ليبراليسم نتيجه منطقي علم مدرن است.50
پيشرفت بينهايت انسان از رهگذر تطوّر مادي، مفهومي است كه از فقدان علم مقدّس در جهان حاصل گشته است؛ توهمي كه آثار مخرب آن را همه جا و از جمله در تخريب محيط زيست شاهديم. به خلاف آموزههاي سنتي كه هرجا كمالي غايي براي انسان اتفاق افتاده و يا در آينده اتفاق ميافتد، همه را از رهگذر مداخله الهي دانسته است. از اينرو، از منظر اسلام، كاملترين انسان، پيامبر صلياللهعليهوآله و كاملترين جامعه، مدينهالنبي بوده است. و يا در آينده نيز در حكومت جهاني حضرت مهدي عليه السلام چنين اتفاقي ميافتد.
عواملي چند در غرب براي پيدايش انديشه پيشرفت انسان از طريق تطوّر مادي، نقش ايفا نمودند كه شايد اساسيترين آنها، تنزل مقام آدمي به انساني محض بود كه در عصرنوزايي اتفاق افتاد. عامل دوم، مادي ساختن تصور خطي زمان در مسيحيت بود و عامل سوم، تبديل آرمانشهر كه دنيوي دانسته نميشد، به آرمانشهري كه دنيوي قلمداد ميشد.51
انديشه تطوّرگرايي نتيجه دگرگونيهايي بود كه در اثناي عصر نوزايي آغاز شد و در انقلاب علمي سده هفدهم به اوج خود رسيد. علم مكانيستي گاليله، كپلر و نيوتن، و فلسفه دكارت باعث پديد آمدن مفهوم نوين «ماده» شد و مادهگرايي را ميسّر ساخت و همزمان خموشي ايمان، گسترش دنياگرايي، فقدان شهود عقلاني، و غفلت از علوم قدسي انديشه تطوّر را به دست والاس و داروين آفريد. در قرن نوزدهم انديشه پيشرفت انسان از طريق تطوّر مادي حاصل شد، و در قرن بيستم الهيون مسيحي با تطوّر و مادهگرايي كنار آمدند. آنچه در حال حاضر برعهده ماست اين است كه با كمك گرفتن از مابعدالطبيعه و علوم قدسي، بار ديگر ميان تبدّلناپذير و تغييرپذير، دايمي و موقتي، و ميان پيشرفت ظاهري و واقعي تمايز قايل شويم.
توسعه علمي، همزمان با گريز از مذهب
1. عليرغم اينكه دين يهود و مسيحيت، تحريف شده هستند، اما حتي گريز از اين دين تحريف شده نيز آثار منفي خود را در جوامع غربي بر جاي گذاشت. به خلاف تبليغات و اعتقاد رايج، گريز از دين، سبب روي آوردن به علم و پيشرفت نشد، بلكه بعكس، آثار دينگريزي طي چندين قرن پس از عصر نوزايي در ويرانگري نظام ارزشهاي اخلاقي، از هم پاشيدگي نظام خانوادگي، و پايمال شدن اصول و مباني ارزشي به ظهور پيوست.
2. از اواخر سده دهم ميلادي تا سده مياني، اين كليساها و مجامع ديني بودند كه زمينه رشد و شكوفايي دانش را فراهم كردند. در سدههاي ميانه دانشجويان دانشگاهها را غالبا مدرّسان و طلّاب ديني تشكيل ميدادند. بسياري از كليساها و مجامع ديني نيز مركز علم و دانش بودند.
3. تجربه موفق و سترگ تمدن اسلامي در گذشته، اين توهّم را كه دست برداشتن از دين موجب پيشرفت علمي و صنعتي ميشود، باطل ميكند؛ بدين معنا كه تقابلي ميان اديان الهي با علم وجود ندارد و اين معنا در كاملترين اديان يعني اسلام و تمدن درخشان آن كاملاً مشهود است. به طور خلاصه، ميتوان علل رشد علوم و فنون گوناگون در شكوفايي تمدن عظيم اسلامي (از نيمه دوم قرن دوم تا اواسط قرن هشتم هجري قمري) را در عواملي همچون تشويق قرآن كريم و سنّت اسلامي به فراگيري علوم، تشويق قرآن به كاوش طبيعت، تشويق دانشمندان توسط خواص جامعه و فراهم كردن امكانات براي تحقيق و آموزش، احساس جهانوطني در ميان علماي مسلمان، حاكميت سعه صدر و روحيه تحمل آراي ديگران، و سختكوشي دانشمندان مسلمان در كسب معرفت دانست. اين همه، در كنار ويژگي مهم «جامعيت علم اسلامي و وحدت علوم در اسلام» سبب شد تا نه تنها دين اسلام مانعي براي شكوفايي تمدن اسلامي نباشد، بلكه قهرمانان اين تمدن بااعتقاد به اين جامعيت، علوم خاص ديني و علوم ديگر را يكجا در خود جمع داشته باشند. آنها منشأ همه علوم را خداوند ميدانستند، از اينرو، به وحدت بين آنها قايل بودند و هدف هر دو را يكي ـ كه همان وحدت مبدأ عالم بود ـ ميدانستند. از اينرو، آنها همه علوم را يكجا تدريس ميكردند و بعضي از آنها در علوم گوناگون متخصص بودند و بين فلسفه و علوم طبيعي و حكمت ديني جمع ميكردند، مثلاً، كندي در علوم رياضي و نجوم و طبيعيات و فلسفه و تفسير قرآن تخصص و تأليفات داشت و ابن رشد در فلسفه و طب و فقه اسلامي.52 تمدن عظيم اسلامي در قرون متمادي گذشته زماني اتفاق افتاد كه مسلمانان خود را به حبل متين الهي آويخته بودند، و انحطاط و افول آن تمدن نيز معلول عوامل متعددي، از جمله تضعيف سنّتهاي ديني، بوده است.
4. در غرب نيز اعتقاد به جدايي ميان علم و دين انديشهاي عام و فراگير نيست و دانشمندان و متفكّران مشهوري را ميتوان نام برد كه به وفاق و وحدت ميان علم و دين ميانديشيدند.53 از جمله، انيشتين، دانشمند شهير لهستانيتبار، در اين زمينه ميگويد: «علم بدون مذهب لنگ است و مذهب بدون علم كور است.»54
استيس (Walter Terence Stace) نيز در كتاب دين و نگرش نوين، درباره نيوتن چنين مينويسد:
نيوتن فرد مسيحي بسيار پارسامنشي بود. وي خداشناسياش را حتي بيشتر از علمش جدي ميگرفت. اگر تصور ميكرد كه حاصل يك عمر زندگياش به تحليل بردن كلي ايمان ميانجامد، سخت به هراس ميافتاد. نظر شخص خودش اين بود كه تلاشهايش دقيقا ميبايد اثري عكس اين ميداشت. حتي تصور ميكرد كه نظام مكانيكي فلكياش دليلي بر وجود خدا فراهم ميآورد.55
استيس خود نيز به عدم تعارض ميان علم و دين اعتقاد داشته، در بخشي از همان اثرش با اشاره به علم نيوتني مينويسد:
خدا نزديك و دمدست است و هميشه در حال كمك كردن به كساني است كه او را دوست ميدارند و او آنان را دوست ميدارد. خدا هميشه در كار جهان دخالت ميكند... چنين ميانگارند كه خدا اكنون در جهان مادي دخالت نميكند، اما به طور حتم در طرز كار رواني جهان و درون اذهان ما دخالت ميكند.56
همچنين ماكس پلانك، از انديشمندان و فيزيكدانان بزرگ معاصر، ميگويد:
هر انكاري از ارزش زندگي، انكاري از انديشه بشري است و بنابراين (هر انكار ارزش زندگي)، نه تنها انكار شالوده حقيقي علم است، بلكه انكار دين نيز هست. گمان من اين است كه بيشتر دانشمندان با نظر من موافقند و دست خود را به عنوان موافقت با اين امر، كه انكاريگري (نيهيليسم) ديني مخرب علم نيز هست، بلند خواهند كرد. هرگز تضاد واقعي ميان علم و دين پيدا نخواهد شد؛ چه يكي از آن دو مكمّل ديگري است... .57
همانگونه كه ملاحظه ميشود، تعارض ميان علم و دين، تنها قرائت موجود در زمينه رابطه بين اين دو نيست و حتي در مغربزمين نيز نظريات عدم تعارض، طرفدار دارد ـ كه اشارتي گذرا بدان شد. در اسلام نيز هيچگونه تعارضي ميان اين دو وجود ندارد و تفصيل بحث مجال جداگانهاي ميطلبد، هرچند در اين زمينه آثار ارزشمندي نيز توسط انديشمندانمسلمانبه نگارشدرآمدهاست.58
نتيجه بحث
پيشرفت خيرهكننده علم سكولار، نه تنها از دغدغه انسانها كم نكرد، بلكه بحرانهايي كه ناشي از علم جديد است بر نگراني انسانها افزود. محدوديت علوم تجربي در نشان دادن تمام ابعاد طبيعت مورد توجه قرار گرفت و خطرات ناشي از علم فارغ از اخلاق و معنويت خود را نشان داد.
با توجه به پيامدهاي سكولاريسم علمي براي بشريت، به نظر ميرسد كه وقت آن رسيده باشد كه آدمي به خود آيد و از سوء تفاهمي كه نسبت به رابطه ميان علم و دين داشته، دست شويد و به پيوند عميق ميان اين دو توجه نمايد؛ همچنانكه در اسلام همواره بر چنين پيوندي تأكيد شده است. قطعا راه برونرفت از بحرانهاي علم جديد، در پيوند مبارك ميان اين دو گوهر ارزشمند نهفته است.
پي نوشت ها :
2ـ مارى بريجانيان و طيبه بيگمرئيسى، فرهنگ اصطلاحات فلسفه و علوم اجتماعى ـ انگليسى فارسى، 1373، ص 780.
3ـ عليرضا شجاعىزند، دين، جامعه و عرفى شدن جستارهايى در جامعهشناسى دين، 1380، ص 281ـ282، به نقل از: ژولين فروند، جامعهشناسى ماكس وبر، ص 189ـ190.
4ـ عبدالرسول بيات با همكارى جمعى از نويسندگان، فرهنگ واژهها، 1381، ص 328ـ 320. و نيز، ر.ك. محمّدجواد نوروزى، فلسفه سياست، 1378، ص 45ـ46 / عبداللّه حاجى صادقى، ولايت فقيه حكومت قانون، بىتا، ص 17. نيز براى توضيح بيشتر در اين زمينه ر.ك. على ربّانى گلپايگانى، نقد مبانى سكولاريسم، 1382، ص 13.
5ـ عبدالكريم سروش، دانش و ارزش، 1358، ص 13.
6ـ احمد واعظى، درآمدى بر آزادانديشى و نظريهپردازى در علوم دينى مجموعه گفتوگو، دفتر دوم (توليد؛ مراحل و موانع)، 1383، ص 316.
7ـ محمّدتقى مصباح، آموزش فلسفه، 1374، ج 1، ص 63ـ64.
8ـ رضا حاجابراهيم، درآمدى بر آزادانديشى و نظريهپردازى در علوم دينى، دفتر چهارم، بايستههاىآزادانديشى،1383، ص 78.
9ـ محمّدتقى مصباح، آموزش فلسفه، ص 64 / عبدالحسين خسروپناه، كلام جديد، 1381، ص 369ـ370 / حسين بستان و همكاران، گامى به سوى علم دينى 1، 1384، ص 33ـ 34.
10ـ علىاكبر دهخدا، لغتنامه، 1334، ج 10، ص 14671ـ14675 / مهدى نوروزى خيابانى، فرهنگ جامع لغات و اصطلاحات سياسى، 1384، ص 562 / على آقابخشى و مينو افشارىراد، فرهنگ علوم سياسى، 1383، ص 734ـ735.
11ـ مهدى گلشنى، از علم سكولار تا علم دينى، 1377، ص 168ـ169 / عبدالحسين خسروپناه، كلام جديد، ص 372ـ374 / مرتضى مطهّرى، ده گفتار، 1374، ص 172 / مرتضى مطهّرى، آشنايى با علوم اسلامى، ج 1 منطق و فلسفه، 1374، ص 15ـ19 / عبداللّه جوادى آملى، شريعت در آينه معرفت، 1372، ص 78ـ80، 81ـ82، 159ـ175. همچنين ن. ك. محمّدتقى مصباح، سلسله مباحث اسلام، سياست و حكومت، 1377، ص 74 / سيد محمّدمهدى ميرباقرى، محمدتقى سبحانى و حميد پارسانيا (ميزگرد علمى)، گفتوگوى علمى پيرامون مفهوم علم دينى، 1385، ص 82ـ83، 88ـ93. نيز ن. ك. خسرو باقرى، گفتوگو، عصر ما، 14 آبان 1379، ص 7. همچنين مصطفى ملكيان، «تأمّلاتى چند در باب امكان و ضرورت اسلامى شدن دانشگاه»، نقد و نظر 19ـ20.
12ـ جان. بى. ناس، تاريخ جامع اديان، 1377، ص 698 / توماس ميشل، كلام مسيحى، 1377، ص 43 و 49ـ51.
13ـ جان. بى. ناس، تاريخ جامع اديان، ص 614 / ويل دورانت، تاريخ تمدن، 1370، ج 3، ص 680.
14ـ محمد قطب، سكولارها چه مىگويند؟، 1379، ص 14.
15ـ ويل دورانت، تاريخ تمدن، ص 681 / جان. بى. ناس، تاريخ جامع اديان، ص 614.
16ـ جان. بى. ناس، تاريخ جامع اديان، ص 614.
17ـ انجيل يوحنّا، باب 19، آيه 36.
18ـ همان، باب 6، آيه 15.
19ـ انجيل متى، باب 22، آيات 18ـ22.
20ـ جان. بى. ناس، تاريخ جامع اديان، ص 669ـ670.
21ـ عبدالرسول بيات، فرهنگ واژهها، ص 333 / محمّدجواد نوروزى، فلسفه سياست، ص 49. به نقل از: هارولدلاسكى: سير آزادى در اروپا، 1348، ص 14.
22ـ ر. ك. جرج سارتون، شش بال، 1364، ص 296ـ395. استاد شهيد مطهّرى نيز در كتاب علل گرايش به مادّيگرى، 1373، از ص 66ـ 72، تحت عنوان «خشونتهاى كليسا»، در اين زمينه بحث كرده است.
23ـ عبدالرسول بيات، فرهنگ واژهها، ص 332.
24ـ چون در قرون وسطا بحث علمى و حكمتى تقريبا يكسره منحصر به تعليمات مدارس وابسته به كليسا بود و دستور اولياى دين مسيح و مدرسه را به زبان لاتين «اسكولا» مىگفتند، از اينرو، كليه علم و حكمت آن دوره را منتسب به اسكولا نموده، اسكولاستيك (Scolastique) ناميدهاند. (ر.ك. محمّدعلى فروغى، سير حكمت در اروپا، 1376، ج 1، ص 109).
25ـ محمّدتقى مصباح، آموزش فلسفه، ج 1، ص 37.
26ـ مرتضى مطهّرى، علل گرايش به مادّيگرى، ص 66ـ68.
27ـ برخى آغاز آن را به شش قرن قبل از ميلاد بازمىگردانند كه در آن زمان بين مذهب اُلمبى و فلسفه ايونيايى شكاف پديد آمد. ر. ك. آرتور كوستلر، خوابگردها، 1361، ص 631.
28ـ ديويد لاسكم، تفكر در قرون وسطى، 1380، ص 25 / اتين ژيلسون، عقل و وحى در قرون وسطى، 1371، ص 10.
29ـ اتين ژيلسون، عقل و وحى در قرون وسطى، ص 13.
30- Geocentric theory.
31ـ والتر ترنس استيس، دين و نگرش نوين، 1377، ص 23 و 87.
32- Natural selectiok.
33ـ برتراند راسل، جهانبينى علمى، 1360، ص 57.
34- God of the gaps.
35ـ ايان باربور، علم و دين، 1362، ص 1ـ2.
36-Divine clockmaker.
37ـ ايان باربور، علم و دين، ص 37 و 50.
38ـ چارلز راون، سازش دانش و مسيحيت، 1335، ص 22ـ23.
39ـ ويل دورانت، لذّات فلسفه، 1371، ص 293ـ294.
40ـ البته اين ادعا، گمانهاى بيش نيست. در بخش پايانى همين نوشتار بطلان اين پندار نشان داده خواهد شد.
41- Dark Ages.
42ـ سيد احمد رهنمايى، غربشناسى، 1379، ص 106.
43ـ حميد پارسانيا، «علم سكولار و علم دينى»، معرفت 22، ص 35ـ36.
44ـ همان، ص 37ـ38.
45ـ ژولين فروند، جامعهشناسى ماكس وبر، 1368، ص 152ـ153.
46ـ سيد حسين نصر، نياز به علم مقدس، 1378، ص 31ـ43.
47ـ محمّد فنائى اشكورى، دانش اسلامى و دانشگاه اسلامى، 1377، ص 69.
48ـ طبق آمار سازمان ملل، قريب 25 درصد دانشمندان و مهندسان جهان در رشتههاى توليد سلاحهاى مخرّب كار مىكنند، و حتى اين آمار تا 50 درصد نيز ذكر شده است. (ر.ك. مهدى گلشنى، درآمدى بر آزادانديشى و نظريهپردازى در علوم دينى، دفتر دوم (نهضت نرمافزارى در علوم انسانى، علوم تجربى و علوم دينى)، 1383، ص 21.
49ـ سيدحسين نصر، نياز به علم مقدّس، ص 167ـ198.
50ـ حميد پارسانيا، سنّت، ايدئولوژى، علم، 1385، ص 77ـ78.
51ـ سيدحسين نصر، نياز به علم مقدّس، ص 242ـ257.
52ـ ر.ك. مهدى گلشنى، از علم سكولار يا علم دينى، ص 91ـ119.
53ـ در اين زمينه، علاوه بر نمونههاى ذيل، ر. ك. والتر هيتلر، خدا و علم، 1364، ص 18ـ22 و 31ـ38 / دبليو مارك ريچاردسون و ديگران، نقش ايمان در علم، 1384، همه كتاب.
54ـ به نقل از: سيد احمد رهنمايى، غربشناسى، ص 107.
55ـ والتر ترنس استيس، دين و نگرش نوين، ص 121.
56ـ همان، ص 143ـ144.
57ـ ماكس پلانك، علم به كجا مىرود؟، 1354، ص 235ـ236، به نقل از: محمّدتقى جعفرى، بنبست امروز بشر، 1378، ص 220.
58ـ براى نمونه ر.ك. ابوالفضل ساجدى، روشهاى حل تعارض علم و دين، 1377، ص 119ـ144 / حميد پارسانيا، سنّت، ايدئولوژى علم، ص 26ـ27 / محمّدعلى رضايى اصفهانى، رابطه علم و دين در غرب، 1379، ص 118ـ123 / عبدالحسين خسروپناه، جزوه «علم و دين»، بىتا، ص 98ـ106.