معماي آگاهي
«ديويد چالمرز»، استاد دانشگاه نيويورك و متخصص در زمينه آگاهي و علوم شناختي است. او در اين نوشته سعي مي كند علاوه بر پرداختن به اين پرسش ها، چشم انداز يك نظريه آگاهي را ترسيم كند.
***
تجرب? آگاه، آشناترين و در عين حال راز آميزترين چيز در جهان است. دانش ما به هيچ چيز، بي واسطه تر از دانش ما به آگاهي نيست. با اين حال وفق دادن آگاهي با چيزهاي ديگري كه مي شناسيم، به طرز غير عادي اي مشكل است. چرا آگاهي وجود دارد؟ چه كاري انجام مي دهد؟ چگونه ممكن است كه حاصل فرايندهاي عصبي در مغز باشد؟ اينها از جمله خيره كننده ترين پرسش ها در تمام عرصه دانش هستند.
از منظر عيني(1)، مغز نسبتا قابل شناخت است. وقتي به اين صحنه نگاه مي كنيد، فرايندهاي زيادي صورت مي گيرد: فوتون ها شبيكه چشمتان را تحريك مي كنند، سيگنال هاي الكتريكي از اعصاب نوري و قسمت هاي مختلف مغزتان مي گذرند و نهايتا ممكن است شما به عنوان پاسخ لبخند بزنيد، اخم كنيد يا چيزي بگوييد. اما يك جنبه ذهني(2)- سابجكتيو- هم وجود دارد. هنگام نگاه كردن به اين صحنه شما از آن آگاهي داريد، كلمات و تصاوير را مستقيما به مثابه بخشي از حيات ذهني تان تجربه مي كنيد. در همان حال كه تاثيرات روشني از گل هاي رنگانگ و آسمان آبي داريد، ممكن است احساساتي هم داشته باشيد و در حال شكل دادن به افكاري نيز باشيد. اين تجربه ها با هم، آگاهي را مي سازند: حيات سابجكتيو و دروني ذهن.
محققاني كه بر روي مغز و ذهن مطالعه مي كنند، سال ها از آگاهي مي گريختند. ديدگاه رايج اين بود كه علم مبتني بر عينيت است، پس نمي تواند با چيزي اين چنين ذهني (سابجكتيو) مثل آگاهي كنار بيايد. رفتار گرايي(3) به عنوان نهضت مسلط روان شناسي در اوايل قرن بيستم، بر روي رفتار فرايندهاي ذهني و دروني را مجاز نمي دانست. بعدها پيدايش علوم شناختي توجه را به فرايندهاي درون سر جلب كرد. اما هنوز بحث از آگاهي محدود بود.
اما در چند سال اخير تعداد فزاينده اي عصب شناسي، روان شناس و فيلسوف منكر غير قابل مطالعه بودن آگاهي شده اند و درصددند كه به درون معماي آگاهي راه پيدا كنند. چنان كه از يك رشت? اين چنين نوپا مي توان انتظار داشت، توده اي از نظريات متفاوت و متناقض، اغلب مفاهيم پايه را به گونه اي ناسازگار به كار مي گيرند. براي كمك به گشودن اين توده در هم تنيده، نياز به بحث و استدلال فلسفي است.
ديدگاه هاي بي شماري در اين حوزه- از نظريه هاي تقليل گرا(4) گرفته كه بر طبق آن آگاهي را مي توان بر اساس روش هاي استاندارد عصب شناسي و روان شناسي توضيح داد، تا راز باوري(5) كه بر اساس آن هرگز آگاهي را نخواهيم شناخت- وجود دارد. من بر اين باورم كه بر اساس تحليل دقيق مي توان نشان داد كه اين هر دو ديدگاه به خطا رفته اند و حقيقت، چيزي ميان اين دو است. عليه تقليل گرايي چنين استدلال خواهم كرد كه ابزارهاي عصب شناسي اگر چه چيزهاي زيادي براي عرضه دارند، اما نمي توانند تبيين كاملي از تجربه آگاه فراهم كنند؛ و عليه راز باوري نيز استدلال مي كنم كه يك نوع نظريه جديد ممكن است كه آگاهي را توضيح دهد. جزئيات چنين نظريه اي هنوز در دسترس نيست اما تفكر دقيق و استنتاج پخته قادر است چيزهايي از ماهيت كلي آن را آشكار كند. براي مثال، اين نظريه احتمالا قوانين بنيادي جديدي را شامل مي شود و مفهوم اطلاعات(6) در آن نقشي اساسي خواهد داشت. اين نشانه هاي مبهم، حاكي از آن است كه يك نظريه آگاهي ممكن است پيامدهاي شگرفي بر ديدگاه ما درباره جهان و نيز خودمان داشته باشد.
مسئله بغرنج(7)
مسائل ساده آگاهي شامل اين مواردند: چگون انسان مي تواند محرك حسي را تشخيص دهد و به نحو مناسبي به آن پاسخ دهد؟ چگونه مغز مي تواند اطلاعات را از منابع مختلف گرد آورده و در كنترل رفتار به كار گيرد؟ چگونه شخص مي تواند حالات دروني اش را گزارش كند؟ گر چه همه اين پرسش ها با آگاهي مرتبطاند، در عين حال همه به ساز و كار عيني شناختي مربوط اند. در نتيجه، دلايل محكمي داريم كه انتظار داشته باشيم كار مستمر در زمينه روان شناسي شناختي(8) و عصب شناسي، به حل اين مسائل منجر خواهد شد. در مقابل، مسئله بغرنج اين است كه چگونه فرايندهاي فيزيكي در مغز به تجربه ذهني (سابجكتيو) مي انجامد. اين معما، جنبه دروني احساس و ادراك را در بر دارد: نحوه احساس چيزها توسط تجربه گر(9) (سوژه). براي مثال هنگام ديدن، احساسات بصري مثلا آبي روشن را تجربه مي كنيم. يا مثلا حسِ غير قابل توصيف از آواي موسيقياي در دور دست، تالم ناشي از يك درد شديد، تلالو شادي يا كيفيت لحظه اي غرق شدن در افكار را در نظر بگيريد. همه اينها بخشي از آن چيزي هستند كه من آگاهي مي نامم. همان پديده اي كه راز واقعي ذهن را سبب شده است.
براي روشن شدن اين تمايز، به آزمايش فكري اي كه توسط فيلسوف استراليايي "فرانك جكسن"(10) ابداع شده است توجه كنيد: فرض كنيد كه "مـري"، عصب شناسي در قرن 23ام، در زمينه فرايندهاي مغزي اي كه عهده دار ديدن رنگ ها هستند، كارشناس برجسته اي است. اما مري تمام عمرش را در يك اتاق سياه و سفيد گذرانده است و هرگز رنگي نديده است. او همه چيز را درباره فرايندهاي فيزيكي درون مغز- شامل زيست شناسي، ساختار و كاركرد آن- مي داند. اين شناخت به او امكان مي دهد كه هر چيز را در مورد مسائل ساده بداند: اين كه چگونه مغز محرك ها را تشخيص مي دهد، اطلاعات را جمع آوري مي كند و گزارش زباني توليد مي كند. بنا به شناخت اش از بينايي رنگ ها، نام رنگ متناظر با هر طول موج خاص در طيف رنگ ها را نيز مي داند. اما چيزي بسيار مهم در مورد ديدن رنگ ها وجود دارد كه مري هنوز آن را نمي داند: اين كه ديدن يك رنگ، مثلا قرمز، چه جوري است. نتيجه اي كه واقعيت هايي درباره تجربه آگاه وجود دارد كه قابل استنتاج از واقعيت هاي فيزيكي درباره عملكرد مغز نيست.
در واقع اصلا كسي نمي داند كه چرا اين فرايندهاي فيزيكي با تجربه آگاه همراهند. چرا وقتي مغز طول موج خاصي از نور را پردازش مي كند، ما تجربه اي از بنفش غليظ داريم؟ اصلا چرا چيزي را تجربه مي كنيم؟ آيا ممكن نيست كه يك روباتِ فاقد آگاهي همه اين كارها به همان خوبي انجام دهد؟ اينها پرسش هايي اند كه انتظار داريم يك نظريه آگاهي به آنها پاسخ دهد.
من منكر اين نيستم كه آگاهي از مغز بر مي خيزد، مثلا ما مي دانيم كه تجربه ذهني بصري كاملا به فرايندهايي در قشر بينايي(11) مرتبط است. آنچه كه راز آميز است، همين رابطه است. به
نظر مي رسد كه تجربه آگاه به طرز عجيبي از فرايندهاي فيزيكي پديد مي آيد. اما هيچ تصوري از اين كه چرا و چگونه آگاهي از فرايندهاي فيزيكي بر مي آيد، نداريم.
آيا عصب شناسي(12) كافي است؟
به فرضيه اي كه توسط دو عصب شناس، "فرانسيس كريك"(13) از موسسه سالك براي مطالعات زيست شناختي در سن ديه گو و "كريستوف كوچ"(14) از موسسه فناوري كاليفرنيا ارائه شده، توجه كنيد. آنها عنوان مي كنند كه آگاهي نتيجه نوسانات خاصي در قشر مخ(15) است كه مقارن با شليك 40 بار در ثانيه اعصاب است. كريك و كوچ معتقدند كه اين پديده ممكن است نحوه پردازش ويژگي هاي مختلفِ شيء ادراك شده (مثلا رنگ و شكل آن)، كه در نقاط مختلف مغز صورت مي گيرد و به صورت يك قطعه هماهنگ در مي آيد، را توضيح مي دهد. در اين نظريه، دو قطعه از اطلاعات وقتي توسط شليك هاي عصبي هم آهنگ باز نمايي(16) شوند به هم مي پيوندند.
اين فرضيه احتمالا قادر است كه يكي از مسائل ساده را تبيين كند، اين كه اطلاعات چگونه در مغز يكپارچه(17) مي شوند. اما فارغ از اين كه چه ميزان يكپارچگي در حال وقوع است، چرا بايد نوسانات هماهنگ به تجربه بصري منجر شود؟ اين پرسش در بر دارنده مسئله اي بغرنج است كه اين نظريه درباره آن چيزي براي گفتن ندارد. در واقع كريك و كوچ نسبت به امكان حل مسئله بغرنج توسط علم، بي تفاوت اند.
انتقاد مشابهي را مي توان تقريبا به تمام كارها در مورد آگاهي وارد كرد. "دنيل دنتِ"(18)، فيلسوف، در كتاب "تبيين آگاهي" نظريه پيچيده اي را عرضه مي كند مبني بر اين كه چگونه پردازش هاي مستقلِ بي شمار در مغز، گرد مي آيند تا به رخداد ادراك شده يك پاسخ هماهنگ بدهند. اين نظريه ممكن است بيش از اين، يعني نحوه توليد گزارش زباني از حالات دروني مان را هم توضيح دهد، اما در اين مورد كه چرا در پس اين گزارش ها بايستي يك تجربه ذهني (سابجكتيو) وجود داشته باشد، چيزي اندك براي گفتن به ما دارد. مانند بقيه نظريه هاي تقليلي، نظريه دنت هم معطوف به مسائل ساده است.
ويژگي اساسي مشترك همه مسائل ساده اين است كه همه به نحوه انجام يك كاركرد(19) رفتاري يا شناختي مربوط مي شوند. نهايتا اينها سوالاتي اند درباره نحوه انجام برخي كارها توسط
مغز- چگونگي تشخيص محرك، يكپارچه سازي اطلاعات و تهيه گزارش، به محض اين كه دانش عصب شناسي، ساز وكار عصبي مناسب براي انجام اين كارها را مشخص كند، مسائل ساده حل شده اند. در مقابل، مسئله بغرنج چيزي است فراتر از نحوه انجام كاركردها. حتي اگر تمام كاركردهاي رفتاري و شناختي مرتبط با آگاهي تبيين شوند، يك راز ديگر هنوز باقي است: چرا انجام اين كاركردها با تجربه آگاه همراه است؟ اين معماي باقي است كه مسئله بغرنج تر كرده است.
شكاف تبييني(20)
مشكل اينجاست كه نظريه هاي فيزيكي به درد اين نمي خورند كه توضيح دهند چرا سيستم ها ساختار فيزيكي خاصي دارند و چگونه كاركردهاي گوناگون را انجام مي دهند. بيشتر مسائل در علم چنين شكلي دارند؛ مثلا براي تبيين حيات، نيازمند اين هستيم كه نحوه توليد مثل، سازگاري و سوخت و ساز يك سيستم را شرح دهيم. اما آگاهي، مسئله اي به كلي متفاوت است؛ چرا كه از تبيين ساختار و كاركرد فراتر مي رود. البته عصب شناسي به مطالعه آگاهي بي ربط نيست. مثلا اين علم ممكن است بتواند از ماهيت ملازم(24) (هم بسته)هاي عصبي آگاهي- فرايندهاي مغزي كه بيشترين ربط مستقيم را با تجربه آگاه دارند- پرده بردارد. حتي ممكن است بتواند تناظري جزء به جزء را ميان فرايندهاي مشخص در مغز و اجزاي مرتبط تجربه ارائه كند. اما تا زماني كه ندانيم اصلا چرا اين فرايندها باعث پديد آمدن تجربه آگاه مي شوند، از آن چه "جوزف لوين"(25) آن را شكاف تبييني ميان فرايندهاي فيزيكي و آگاهي ناميده، عبور نكرده ايم.
نظريه اي درست براي همه چيز
بسياري معتقدند كه فيزيك سياهه كاملي از ويژگي ها و قوانين بنيادي عالم را فراهم كرده است. "رابينسون واينبرِگ"(27) فيزيكدان در كتاب "روياي يك نظريه نهايي"(28) گفته است، هدف فيزيك "نظريه اي براي تبيين همه چيز" است كه بتوان دانست، استنتاج كرد. واينبرگ اما مي پذيرد كه در مواجهه با آگاهي مشكلي وجود دارد. علي رغم توان فيزيك، به نظر نمي رسد كه بتوان وجود آگاهيي را از قوانين فيزيك استنتاج كرد. او از فيزيك چنين دفاع مي كند كه فيزيك ممكن است در نهايت آن چه او ملازمهاي عيني آگاهي مي نامد (كه همان ملازم هاي عصبي اند) را توضيح دهد، اما البته كه اين كار به معني تبيينِ خودِ آگاهي نيست. اگر وجود آگاهي را نتوان از قوانين فيزيك بيرون كشيد، يك نظريه فيزيكي نظريه اي براي همه چيز نخواهد بود. بنابر اين، يك نظريه نهايي بايستي مولفه بنيادين ديگري هم داشته باشد. براي دستيابي به اين هدف، من پيشنهاد مي كنم كه تجربه آگاه به عنوان يك ويژگي بنيادين و غير قابل تقليل به چيزي بنيادي تر در نظر گرفته شود. اين نظر ممكن است در ابتدا عجيب به نظر برسد، اما براي دستيابي به سازگاري لازم است. مثلا در قرن نوزدهم معلوم شد كه پديده الكترومغناطيس قابل تبيين در قالب اصول از پيش شناخته شده نيست. در نتيجه، دانشمندان بار الكترومغناطيسي را به عنوان هويتي بنيادي معرفي كردند و به شناخت قوانين بنيادين مرتبط با آن پرداختند.
استدلال مشابهي را مي توان براي آگاهي به كار برد. اگر نظريه هاي بنيادين موجود نمي توانند آگاهي را هم در برداشته باشند، پس چيز جديدي مورد نياز است. هر جا ويژگي بنياديني وجود داشته باشد، قانون بنيادي اي هم هست. در اين مورد، قوانين بايستي تجربه را به اجزاي نظريه فيزيكي مرتبط كنند. اين قوانين تقريبا به طور حتم با قوانين مربوط به جهان تداخل نخواهد داشت، بلكه به نظر مي رسد براي خود، سيستم بسته اي تشكيل خواهند داد. اين قوانين كما بيش نقش پل را ايفا خواهند كرد، يعني نشان مي دهند كه چگونه تجربه بر فرايندهاي فيزيكي زيرين مبتني است. اين همان پلي است كه بر شكاف تبييني مي گذرد. بنابر اين يك نظريه كامل، دو جزء خواهد داشت: قوانين فيزيكي كه از رفتار سيستم هاي فيزيكي از ابعاد بي نهايت ريز تا ابعاد كيهاني را به ما مي گويد، و ديگري آن چه ممكن است قوانين رواني- فيزيكي(29) بناميم كه نحوه ارتباط برخي از اين سيستم ها با تجربه آگاه را به ما مي گويد. اين دو جزء، يك نظريه درست براي تبيين همه چيز خواهد ساخت.
ِ
در جست و جوي يك نظريه
مي توانيم با جست و جو براي يافتن قوانينِ پُلِ سطح بالايي شروع كنيم كه فرايندهاي فيزيكي را به تجربه روزمره متصل كند. خطوط اوليه چنين قانوني را مي توان از اين مشاهده بگيريم كه وقتي از چيزي آگاه هستيم، قادريم بر آن كنش داشته باشيم و درباره آن سخن بگوييم، كه كاركردهايي فيزيكي و عيني هستند. بالعكس، وقتي اطلاعاتي براي كنش يا گفتار در دسترس مستقيم است، قاعدتا آگاه هستند. بنابر اين آگاهي به روشني ملازم چيزي است كه آن را "اطلاع"(31) مي ناميم: فرايندي كه طي آن، اطلاعات در مغز به نحو فراگير در دسترس موتورهاي پردازش مثل گفتار و كنش بدني قرار مي گيرند.
اين مفهوم ممكن است بي استفاده و پيش پا افتاده به نظر برسد. اما چنان كه تعريف شد، "اطلاع" عيني و فيزيكي است در حالي كه آگاهي چنين نيست. تعريف اطلاع به مقداري اصلاح نياز دارد تا اين مفهوم به حيوانات و نوزادان كه سخن نمي گويند هم قابل تعميم باشد. اما دست كم در موارد آشنا، رويت خطوط كلي يك قانون ممكن است: جايي كه اطلاع حضور دارد، آگاهي هم حاضر است و بالعكس. براي يك گام پيش بردن اين مسير استدلال، ساختار حاضر در تجربه آگاه را در نظر بگيريد. براي مثال، تجربه يك ميدان بينايي آميزه اي دائم التغيير از رنگ ها، شكل ها و الگوها است و بنابراين داراي ساختار هندسي پر از جزئيات است. اين واقعيت كه مي توانيم اين ساختار را توصيف كنيم، به هر كدام از اجزاي بسيار آن فكر كنيم و كارهاي ديگري بر مبناي آن انجام دهيم، حاكي از آن است كه اين ساختار متناظر است با اطلاعاتي كه در مغز طي فرايندهاي عصبي اطلاع در دسترس قرار گرفته اند.
به نحو مشابه، تجربه ما از رنگ، ساختار ذاتا سه بعدي اي است كه در ساختار پردازش اطلاعاتي در قشر بينايي مغز منعكس مي شود. اين ساختار در دايره رنگ و نمودارهاي مورد استفاده هنرمندان نمايان است. رنگ ها به نحوي نظام مند چيده مي شوند- قرمز به سبز روي يك محور، آبي به زرد روي محوري ديگر و سياه به سفيد روي محور سوم- رنگ هاي نزديك به هم روي دايره رنگ ها، به نحو مشابه تجربه مي شوند. بسيار محتمل است كه آنها همچنين، به مثابه بخشي از يك سيستم پيچيده سه بعدي كدگذاري در ميان رشته هاي عصبي كه هنوز كاملا شناخته شده نيست، با باز نمايي هاي ادراكي مشابهي در مغز متناظر باشند. اين مفهوم زير بنايي را مي توانيم به عنوان "اصل انسجام ساختاري"(32) چنين بيان
كنيم: ساختار تجربه آگاه، انعكاسي است از ساختار اطلاعات در اطلاع و بالعكس.
يك نامزد ديگر براي عنوان قانون رواني- فيزيكي، يك اصل "ناوردايي سازمند"(33) (سازمان يافته) است. بر اساس اين اصل، سيستم هاي فيزيكي كه ساختار انتزاعي يكساني دارند، فارغ از اين كه از چه چيزي ساخته شده باشند، تجربه آگاه يكساني را پديد مي آورند. مثلا اگر بتوان بر هم كنش ميان رشته هاي عصبي را عينا توسط تراشه هاي سيليكوني كپي برداري كرد، تجربه آگاه يكساني پديد خواهد آمد. اگر چه اين ايده محل مناقشه است، اما من عقيده دارم كه آزمايش فكري جايگزيني تدريجي رشته هاي عصبي با تراشه سيليكوني، به قوت از آن حمايت مي كند. نتيجه قابل توجه اين است كه ممكن است روزي ماشين ها هم به آگاهي دست پيدا كنند.
اطلاعات: فيزيكي و تجربي
من گمان مي كنم كه قوانين اوليه رواني- فيزيكي ممكن است شامل مفهوم اطلاعات باشند. مفهوم انتزاعي اطلاعات آن گونه كه در سال 1940 توسط "كلاود اي. شانون"(34) از موسسه فناوري ماساچوست بيان شد، مجموعه اي از حالات مجزا با يك ساختار مبنايي از شباهت ها و تفاوت هاي ميان آنهاست. براي مثال مي توانيم يك كد دو گانه
10 بيتي را يك حالت اطلاعات محسوب كنيم. اين حالات اطلاعات مي توانند در جهان فيزيكي جاي بگيرند. اين اتفاق زماني رخ مي دهد كه با حالات فيزيكياي (مثلا ولتاژ) منطبق شوند كه اختلاف هاي ميان آن مي تواند از طريق يك مسير مثل خطوط تلفن منتقل شود.
همچنين ما مي توانيم اطلاعات را در قالب تجربه آگاه بيابيم. براي مثال الگوي نقاط رنگي در يك ميدان بينايي را مي توان مشابه پيكسل هاي سطح يك صفحه نمايش دانست. به طرز جالب توجهي در مي يابيم كه حالات اطلاعات يكساني در قالب تجربه آگاه و فرايندهاي فيزيكي زيرين مغز وجود دارد. مثلا رمز گذاري سه بعدي فضاهاي رنگي، گوياي آن است كه حالت اطلاعات در تجربه رنگ، مستقيما بر يك حالت اطلاعات در مغز منطبق است. حتي ممكن است كه اين دو حالت را جنبه هاي مجزاي يك حالتِ اطلاعاتِ واحد بپنداريم كه هم زمان در قالب هر دو فرايند فيزيكي و تجربه آگاه در آمده است.
به دنبال اين، فرضيه اي طبيعي مي آيد. احتمالا اطلاعات، دست كم برخي، داراي دو جنبه مبنايي هستند: يكي فيزيكي و ديگري تجربي. اين فرضيه، موقعيت يك اصل بنيادي را دارد كه مي تواند شالوده رابطه ميان فرايندهاي فيزيكي و تجربي باشد. هر جا كه تجربه اي آگاه را مي يابيم، جنبه اي از يك حالت اطلاعات است كه جنبه ديگر آن در قالب يك فرايند فيزيكي در مغز است. اين پيشنهاد، براي تبديل شدن به يك نظري? رضايت بخش، نيازمند تفصيل است. اما به خوبي با اصولي كه پيش از آن ذكر شد سازگار است- براي مثال سيستم هاي داراي ساخت(35) يكسان، اطلاعاتي يكساني را در خود جاي مي دهند- و نيز مي تواند جنبه هاي بي شماري از تجربه آگاه را توضيح دهد.
اين ايده، دست كم با بسياري ايده هاي ديگر از جمله پيشنهاد "جان اي. ويلر"(35) فيزيكدان سازگار است كه اطلاعات براي فيزيك عالم [جنبه اي] بنيادي است. قوانين فيزيك ممكن است نهايتا به قالب واژگاني بر حسب اطلاعات در آيند، كه در آن صورت به تناسبي رضايت بخش ميان هر دوي ساختارهاي قوانين فيزيك و روان شناسي دست خواهيم يافت. حتي ممكن است عاقبت يك نظريه فيزيك و يك نظريه آگاهي در يك نظريه بزرگ ترِ اطلاعات ادغام شوند. يك مشكل بالقوه، حضور فراگير (هر جايي بودن) اطلاعات است" براي مثال حتي يك ترموستات هم مقداري اطلاعات با خود دارد، اما آيا ترموستات آگاه است؟ دست كم دو پاسخ ممكن است. اول مي توانيم قوانين بنيادي را به گونه اي محدود كنيم كه فقط بخشي از اطلاعات، احتمالا بسته به نحوه پردازش فيزيكي آن، داراي جنبه تجربي هم باشد. دوم اين كه بپذيريم و خم به ابرو نياوريم كه هر اطلاعاتي داراي جنبه تجربي هم هست- اگر فرايند اطلاعاتي پيچيده است، تجربه هم پيچيده است . اگر فرايند اطلاعاتي ساده باشد، تجربه هم ساده است. در اين صورت ممكن است كه ترموستات هم داراي تجربه باشد، اگر چه آن تجربه از يك تجربه ساده رنگ هم ساده تر خواهد بود و بي شك فكر يا احساس با خود به همراه نخواهد داشت. اين در ابتدا عجيب به نظر مي رسد، اما اگر تجربه حقيقتا بنيادي باشد، بايستي انتظار گستردگي آن را داشته باشيم. در هر صورت، انتخاب ميان اين دو گزينه بستگي به اين دارد كه كدام يك مي توانند به قوي ترين نظريه ملحق شوند.
البته ممكن است اين ايده ها همه خطا باشند. اما در سوي ديگر ممكن است كه به پيشنهاد هاي قوي اي بسط پيدا كنند كه از فرايندهاي فيزيكي در مغز، ساختار دقيق تجربه آگاه ما را پيش بيني كند. در صورتي كه اين پروژه موفق شود، دليل خوبي به دست مي دهد تا اين نظريه را بپذيريم. در صورت شكست اما راه هاي ديگري را مي توان دنبال كرد و نظريه هاي بنيادين جايگزين را مي توان بسط داد. در اين صورت، ممكن است بزرگ ترين راز ذهن روزي حل شود.
************
پينوشتها:
1- Objecttive/ 2- Subjective/ 3- Behaviorism/ 4- Reductionist/ 5- Mysterianism/ 6- information/ 7- The hard problem/ 8- Cognitive psychology/ 9- Subgect/ 10-Frank Jachson / 11- Visualcortex/ 12- Neuroscience/ 13-Francis Crick/ 14- Christof Koch/ 15-Cerebral cortex/ 16-Represent/ 17-Integrated/ 18-Daniel Dennett/ 19- Function/ 20- Explanatory gap/ 21- Stuart R. Hameroff/ 22- Roger Penrose/ 23- microtubules/ 24- Correlates/ 25- Joseph Levine/ 26- Entities/ 27- Steven Weinberg
28- اين كتاب به فارسي ترجمه شده است: روياي يك نظري? نهايي، استيون واينبرگ، سيروس فرمانفرمائيان، فرزان روز، 1376.
29- Psycho- physical laws/ 30- Speculative/ 31- Awareness/ 32- Principle of structural coherence/ 33- Organizational invariance/ 34- Claude E. Shannon/ 35- Organization/ 36- John A. Wheeler. منبع: نشريه دانشمند- ش563
/ج