أخوي عطر نزن، شب جمعه بود
256 بفرستيد
همه برن سجده....!!!
بعد از نماز محمدحسين پشت تريبون رفت و گفت امشب شب بسيار عزيزي است و ذكري دارد كه ثواب بسيار دارد و در حالت سجده بايد گفته شود. تعجب كردم! همچنين ذكري يادم نمي آمد! خلاصه تمام اين جمعيت به سجده رفتند كه محمدحسين اين ذكر را بگويد و بقيه تكرار كنند. هر چه صبر كرديم خبري نشد. كم كم بعضي از افراد سرشان را بلند كردند و در كمال ناباوري ديدند كه پشت تريبون خالي است و او يك جمعيت 2000 نفري را سر كار گذاشته است.
بچه ها منفجر شدند از خنده و مسئولان به خاطر شاد كردن بچه ها به محمدحسين يك راديو هديه كردند!
روبوسي
كسي چه مي دانست، شايد آن لحظه، همه ي دنيا و عمر باقيمانده ي خودش يا دوست عزيزش بود و از آن پس واقعا ديدارها به قيامت مي افتاد. چيزي بيش از بوسيدن، بوييدن و حس كردن بود. به هم پناه مي بردند. بعضي ها براي اين كه اين جو را به هم بزنند و ستون را حركت بدهند، مي گفتند: «پيشاني، برادران فقط پيشاني را ببوسيد، بقيه حق النسا است، حوري ها را بيش از اين منتظر نگذاريد.»
مردن كه گريه نداره!
بعد دستش را زد پشتش و گفت: بيا بيا برويم ببينم چه كار مي توانم برايت بكنم.
اخوي عطر بزن شب جمعه بود
- آخه الان وقتشه؟
بزن اخوي. بو بد ميدي. امام زمان نمياد تو مجلسمونا بزن به صورتت كلي هم ثواب داره بعد دعا كه چراغارو روشن كردند صورت همه سياه بود تو عطر جوهر ريخته بود... بچه ها هم يه جشن پتوي حسابي براش گرفتند.
پلنگ صورتي
معلوم بود اين آدم قبلا ذكرشو گفته كه در مقابل دشمن اين گونه، شادمانه مرگ رو به بازي گرفته.
كمپوت
در حالي كه داشت اشهد و شهادتينش رو زير لب زمزمه مي كرد گفت: منم از امت شهيد پرور ايران يه خواهش دارم. اونم اينكه وقتي كمپوت مي فرستيد جبهه خواهشاً پوستشو اون كاغذ روشو نكنيد.
بهش گفتم: بابا اين چه جمله ايه قراره از تلويزيون پخش بشه ها يه جمله بهتر بگو برادر...
با همون لهجه اصفهونيش گفت: اخوي آخه نمي دوني تا حالا سه دفعه به من رب گوجه افتاده.
ريشتو روي پتو ميذاري يا زيرش؟
حاج محسن ابروهاشو بالا كشيد و در حالي كه نگاه تندي به او انداخته بود گفت: پس من هر چي تا حالا مي گفتم دروغ بوده؟!!
بسيجي خوش خنده كه جا خورده بود سريع عذرخواهي كرد و گفت: نه! حاجي خدا نكنه، ببخشين بدجور گفتم. يعني مي خواستم بگم حقيقتشو بهم بگين...
حاجي در حالي كه مي خنديد دستي بر شانه او زد و گفت: سؤالت را بپرس.
- مي خواستم بپرسم شما شب ها وقتي مي خوابين، با توجه به اين ريش بلند و زيبايي كه دارين، پتو رو روي ريشتون مي كشيد يا زير ريشتون؟
حاجي دستي به ريش حنايي رنگ و بلند خود كشيد. نگاه پرسشگري به جوان انداخت و گفت چي شده كه شما امروز به ريش بنده گير دادي؟
- هيچي حاجي همينجوري!!!
- همين جوري؟ كه چي بشه؟
- خوب واسه خودم اين سوال پيش اومده بود خواستم بپرسم. حرف بدي زدم؟
- نه حرف بدي نزدي. ولي... چيزه...
حاجي همينطوري به محاسن نرمش دست مي كشيد. نگاهي به آن مي انداخت. معلوم بود اين سؤال تا به حال براي خود او پيش نيامده بود و داشت در ذهن خود مرور مي كرد كه ديشب يا شب هاي گذشته، هنگام خواب، پتو را روي محاسنش كشيده يا زير آن.
جوان بسيجي كه معلوم بود به مقصد خود رسيده است، خنده اي كرد و گفت: نگفتي حاجي، ميخواي فردا بيام جواب بگيرم؟
و همچنان مي خنديد.
حاجي تبسمي كرد و گفت: باشه بعدا جوابت رو ميدم.
يكي دو روزي گذشت. دست بر قضا وقتي داشتم با حاجي صحبت مي كردم همان جوانك بسيجي از كنارمان رد شد. حاجي او را صدا زد. جلو كه آمد پس از سلام و عليك با خنده ريز و زيركي به حاجي گفت: چي شد؟ حاج آقا جواب ما رو ندادي؟؟!!
حاجي با عصابنيت آميخته به خنده گفت: پدر آمرزيده! يه سوالي كردي كه اين چند روزه پدر من در اومده. هر شب وقتي مي خوام بخوابم فكر سؤال جنابعالي ام. پتو رو مي كشم روي ريشم، نفسم بند مي آد. مي كشم زير ريشم، سردم ميشه. خلاصه اين هفته با اين سؤال الكي تو نتونستم بخوابم.
هر سه زديم زير خنده. دست آخر جوان بسيجي گفت: پس آخرش جوابي براي اين سوال من پيدا نكردي؟
منبع:نشريه ي شاهد جوان شماره ي 53