سيدرضاخان را هم ميشناختيد؟
سيدرضاخان رييس شهرباني بود. او بيشتر در كنار تاريخ بود.
ديده بوديدش؟
بله. خپل بود. اين دنبال تاريخ بوده و يك نقشهاي هم ترسيم كرده كه نقشهي اصلياش را هم من داشتم كه متأسفانه بردند.
تغييرات ميدان شاه چگونه بود بعد از رضاشاه؟
همين ياور وقار كه آمد، اين گداها و اين سفليسيها را از اين جا [ميدان شاه] بيرون كرد و اين جا را بنا كردند تعمير كردن. و يك كسي بود به نام ... يادم رفته. در كتاب [خاطرات هشتاد فراز و نشيب دوران] اسمش هست. معمار بود. [اسمش را] حالا يادم ميآيد به عرضتان ميرسانم. كارهاي عمراني شهر را به اين معمار كنترات داده بودند و چون تشكيلات و دولت پول نداشت. از اين زمينهاي اوقاف به اين [معمار] داده بودند در عوض مزدش. خود اين مسجد شاه. سنگهاش را هم برده بودند. اين كاشيهاش ريخته بود. هرچي هر کس دلش مي خواست مي برد. کسي هم نبود كه نگذارد. مسجد شيخ [لطفالله] مثلاً پلههاش يك جاهايي سنگ نداشت. اين معمار تمام اينها را تعمير ميكرد.
حوض ميدان را هم همان زمان رضاشاه ساختند؟
حوض را اواخري كه رضاشاه ميخواست برود، ساختند.
يعني حول و حوش 1320، بله؟
بله مثلاً «معارفي»! اسم آن معمار «معارفي»بود. مرد بسيار خوبي هم بود و من يادم است كه يك تكه زمين بهش داده بودند مسجد لنبان، كه هنوز هم وارثهاش دارند. گاراژ است و اينها. يك تكه از اين زمينها دم امامزاده اسماعيل بود و جاهاي ديگر. و اين ميدان [شاه] را ترميم كردند. توپ [جنگي] البته هنوز توي ميدان بود. اما بقيه را...
و همچنان اين توپ را ميزدند؟
بله. در زمان رضاشاه هم براي افطار و سحر اين توپ را ميزدند.
آمدن رضاشاه را به اصفهان يادتان ميآيد، وقتي ميخواست به تبعيد برود؟
بله. رضاشاه خانهي شيخ محمد باقر فشاركي هم كه آمد، من يادم است. دم مسجد حاج محمد جعفر، پشت دروازه نو، خانهي شيخ محمد باقر فشاركي بود.
يعني رضاشاه آن جا ساكن بود؟
نخير، يك بار آمد اصفهان، ايشان را هم رفت ديد.
در همان سفر آخر؟
نخير. در دو دورهي سردار جنگي هنوز شاه نشده بود. سفر آخر كه ميخواست برود تبعيد، آمد خانهي عطاءالملك. 24 ساعت خانهي عطاءالملك بود.
خانهي عطاءالملك كجا بود؟
همين جا در خيابان شمسآبادي كه حالا موزهي آموزش و پرورش شده. اين جا خانهي عطاءالملك بود و اين خدا رحمت كرده با 4 تا ماشين هم آمد. 4 تا ماشين قراضه. 3 تا 4 تا چمدان هم بيشتر نداشت و بعد 2 روز هم خانهي ميرزا محمد جعفر كازروني بود. 4 روز اصفهان بود.
خب! من دلم ميخواست بروم سراغ چهارباغ. حالا چهارباغ به طور كلي و به خصوص چهارباغ عباسي.
چهارباغ يك جوي وسطش درست كرده بودند. همين جا كه حالا پيادهروي وسط هست، ولي نه آب سيلي داشته باشد ها! يك آب كمي ميگذشت. اين طرف و آن طرفش هم گاهي يك تختي گذاشته بودند و چايي درست ميكردند. مغازهها بود، اما خيلي كم بود. اين هتل تونيخان [هتل جهان] هم روبهروي مدرسهي چهارباغ بود. اولش هم يك سفارتخانه بود، يادم نيست مال كجا.
اولش يعني كجا؟ از طرف دروازه دولت؟
نه. نزديك ساختمان [هتل] تونيخان. اين جا اولش يك جايي بود به نام سفارت كه پشتش هم سفارت انگليس بود. در خيابان پارس كه حالا كوالالامپور شده. اين جا 3-4 تا سفارتخانه بود و بعد اين جا شد مهمانخانه. هتل هم نبود. بعد هتل شد. يك دو تا قهوهخانه هم بود. يكيش سر خيابان پارس بود كه بهش ميگفتند «قهوهخانهي ننه لوطي» جاي بسيار كثيفي بود.
در آن زمان، مثلاً اوايل دوران رضاشاه، چهارباغ رونق و رفت و آمد داشت؟ يعني آن زمان هم محلي براي تفريح و قدم زدن و اينها بود؟
بله. درشكه هم ميآمد رد ميشد. مثلاً بعضيها با درشكه ميآمدند بروند سي و سه پل. از چهارباغ رد ميشدند.
خيابان آمادگاه در آن زمان چه وضعي داشت؟
آمادگاه يك كوچهي خيلي باريكي بود و اين كوچهي باريك، يك ديوار بلندي هم يك طرفش داشت و خانهي سمسار بود آن جا و كاروانسراي شاه عباسي. بعداً كاروانسرا را دژبانياش كردند. يعني هتل عباسي اول كاروانسرا بود و بعد دژباني شد و بعد هتل شد كه اين هتل هم به همت ارحام صدر ساخته شد. بازارچه بلند هم انبار دخانيات بود.
م.ر: بعد از آن مهمانخانه و آمادهگاه به طرف دروازه دولت، ديگر چه چيزهايي بود؟
همين كنسولگريها بود و همين قهوهخانهها. از اين طرف هم قهوهخانهي سيد ابوالقاسم بود و [قهوهخانهي] علي انجيلي بود مال يكي بود بهش ميگفتند «صمد قهوهچي» و اين صمد بعد اين كافه را داد به علي انجيلي و «مرشد عباس» و «ننه هومبيه» ميآمدند توي اين كافه قصه و نقل ميگفتند و اين كمكم معروف شد. يك كسي بود به نام «مرشد عباس زريري». اين قد خيلي كوتاهي داشت و كچل هم بود، اما صداي عجيبي داشت. بسيار صداي عجيبي داشت. وقتي كه قصه ميگفت، توي اين قهوهخانهها، جمعيت بي اندازه ميآمد. مثلاً ديگر روي كرسي و اينها (آن موقع صندلي كه خيلي نبود، روي كرسي پا مينشستند)، حتي ديگر روي كرسي پا هم جا نبود؛ مينشستند روي زمين تا اين قصهاش تمام شود و برود.
زير بازارچهي ... اسمش را يادم رفته. همين بازارچه كه جفت بازارچه رنگرزهاست... يادم نيست. زير اين بازارچه يك قهوهخانه قياس بود كه مرشد عباس عصرها اين جا قصه ميگفت و خيلي شلوغ ميشد و شب هم در قهوهخانهي علي انجيلي.
ساختمان شهرداري را وقتي ساختند، يادتان ميآيد؟
شهرداري را بله.
قبلش جاي شهرداري چي بود؟
اين جا يك زمين خرابه بود و يك تكه باغ بود و يك كوچه بود. كوچهي جهانباني بهش ميگفتند و يك گاراژ بود و يك حمام بود. حمام مركزي بهش ميگفتند. اين شهرداري را، خدا رحمتش كند، يك كسي بود به نام مستوفي، كلنگش را زد و بعد هم...
چه سالي؟ يادتان است؟
به نظرم سال 1320 بود. مدنيپور هم شهردار شد و من يادم است رفتيم براي مدنيپور از ميرزاحسن صراف 5000 تومان قرض كرديم، ميخواست آهن بخرد براي ساختن همين شهرداري.
م.ر: تئاتر ناصر فرهمند آن وقت اين جا بود؟
نه. «ناصر فرهمند» توي پاساژ محموديه بود. از دروازه دولت كه ميآييد كنار چهارباغ قبلش هم كنار حمام مركزي يك كاروانسرا بود. [تئاتر فرهمند] توي اين كاروانسرا بود. اين جا را تئاترش كردند و طويله را درست كردند و بعد آمد توي همين پاساژ محموديه.
ميدان مجسمه [انقلاب] آن زمان چه وضعي داشت؟
ميدان مجسمه همين بزرگي را داشت، اما چيزي دور و برش نبود. آن وقت اين صنايع و معادن را، كه اسمش يك چيز ديگري بود، يادم نيست اين جا ساختند كه اولين ادارهاي بود كه [در اصفهان] ساخته شد.
موزهي فردوسي
آقاي كاروانپور، چرا فكر تأسيس موزهي فردوسي افتاديد؟
عرض كنم به حضور شما كه من دربارهي علاقه و عشقم به شاهنامهي فردوسي مفصل در كتابم نوشتهام. اين كتاب [شاهنامهي فردوسي] هميشه با من بود. زندگي من فراز و نشيب خيلي زيادي داشت و اين كتاب هميشه مرا به راه راست هدايت ميكرد. من فكر كردم من كه به راه كج رفتم و اين قدر بدي ديدم و اين راه درستي كه اين [كتاب به من] نشان داده، من زندگيام را، هر چه دارم وقف اين بكنم و به فكرم رسيد كه يك جايي را درست كنم به عنوان موزهي فردوسي. در كتابم نوشتهام، در وصيتنامهام و هم نوشتهام.
اولين زميني كه براي اين جا اختصاص داديد...
2400 متر بود در خيابان انوشيروان. بعد اين شهرداري گرفت و زمين كنار رودخانه را داد. نزديك پل شهرستان كه حالا ساختمان موزه نيمه كاره اين جا ساخته شده.
داستان تهيهي نقشه را در كتابتان نوشتهايد. اما بعد از اين كه بخشي از سفتكاري ساختمان ساخته شد، متوقف شد.
دختر من زن پروفسور صحراييست و خود دخترم هم دكتر است. روانشناس بالينيست. يك بار تلفني با او صحبت ميكردم. من سر موزه و ساختنش و اينها نگران بودم و يك قدري پول كم آورده بودم. دخترم متوجه شد من نگرانم و سرحال نيستم. هر چه پرسيدم نگفتم. از مادر پرسيد و او هم قضايا را گفت. دخترم گفت: «بابا. 30 سال، 29 سال پيش از اين پول امروز را خدا بهت داده. چرا خرجش نميكني؟» من تعجب كردم. گفتم: «از كجا داده؟» گفت: «باغي كه خريدهاي براي من...»
چند متر بود اين باغ؟
12000 متر، گفت باغي كه براي من خريدي تو خيابان آزادي، الان دور و برش هم همهاش ساختمان شده و خوب ميخرند. بيا و اين باغ را بفروش و خرج موزه كن. من احتياجي به اين باغ ندارم. من يك حالِ شعفي پيدا كردم و بلافاصله رفتيم به چند تا بنگاه گفتيم و يك بنگاه چند روز بعد ادارهي مخابرات را پيدا كرد براي خريد اين باغ. متري 45000 تومان قرارداد نوشتيم. كارهاش را كردند. رفتيم محضر، يك نامه نوشتند به بيمه و كشاورزي و شهرداري. بيمه و كشاورزي مشكلي نداشت، اما شهرداري نوشت كه اين جا فضاي سبز است. آقاي مهندس جوادي شهردار بود. رفتيم پهلوي ايشان و گفتيم جلوي اين باغ يك پاركي هست به نام پارك آزادي در حدود 4 هكتار. ديگر فضاي سبز براي چي ميخواهيد؟ گفت خب اين كاربري روي اين هست. گفتند چند روز صبر كنيد. يك روز هم گفتند بياييد. ما هم هيأت امناي موزه را دعوت كرديم. آقاي مهريار، آقاي ارحام صدر، آقاي پوررضا، آقاي دكتر ساسان و آقاي [حسام] نبوينژاد. رفتيم آن جا. ناهار هم آقاي مهندس جوادي برايمان خبر كرد و نشستيم و صحبت كرديم. امضا كردند، ورقهاش هم هست كه قرار شد ما زمين [باغ] را بدهيم به شهرداري و شهرداري هم در عوض ساختمان موزه را تمام كند. بعد آقاي مهندس جوادي عوض شد و آقاي سقائياننژاد هم همهاش ميگويد تو اين برج، اين اين هفته و هنوز هم هيچي. ضمناً از ادارهي آب و فاضلاب هم براي ساخت اين موزه كنار رودخانه استعلام كرديم. ادارهي آب نوشته بود كه مشكلي ندارد. در حدود قرنهاست كه آسيابي هم كه اين جا ساخته شده، مشكلي نداشته و اين [زمين موزه] روي تپه است. و نوشته بودند كه حتا اگر آب زايندهرود اصفهان را بگيرد باز هم به اين جا نميرسد كه اين [نامه] روي پرونده نيست! تازگي هم مرتب ميگويند بياييد يكي از اين خانههاي قديمي برداريد و اين جا را به شهرداري بدهيد.
منبع:ماهنامهي دانش نما، شماره 171-170، تير ـ مرداد 88