گم شده در بهشت

کارگردان: پيتر جکسن. فيلم نامه: فرن والش، فيليپا بايِنز، پيتر جکسن بر اساس داستاني از آليس سيبالد. فيلم بردار: اندرو لسني. تدوين: يابِز اولسن. موسيقي: لئو آبراهامز، برايان انو. طراح صحنه: نيامي شوهان. بازيگران: مارک والبرگ (جک سالمون)، ريچل وايس (ابي گيل سالمون)، سائورسه رونان (سوزي سالمون)، استنلي توسي (جرج هاروي)، سوزان
يکشنبه، 22 خرداد 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
گم شده در بهشت

 گم شده در بهشت
گم شده در بهشت


 

نويسنده: مهرزاد دانش




 

استخوان هاي دوست داشتني The Lovely Bones
 

کارگردان: پيتر جکسن. فيلم نامه: فرن والش، فيليپا بايِنز، پيتر جکسن بر اساس داستاني از آليس سيبالد. فيلم بردار: اندرو لسني. تدوين: يابِز اولسن. موسيقي: لئو آبراهامز، برايان انو. طراح صحنه: نيامي شوهان. بازيگران: مارک والبرگ (جک سالمون)، ريچل وايس (ابي گيل سالمون)، سائورسه رونان (سوزي سالمون)، استنلي توسي (جرج هاروي)، سوزان ساراندون (مادربزرگ)، جک ايبل (برايان نلسن)، رُز مک لِوِر (لينزي سالمون)، مايکا ايمپريولي (لن فرنان)، کارولين داندو (راث کانرز) ... محصول 2009 آمريکا/ اتنگليس/ نيوزلند، 136 دقيقه.
سوزي نوجوان، در راه برگشت از مدرسه، توسط مرد روان پريش همسايه، جرج هاروي، به دام مي افتد و کشته مي شود. روح سوزي به بهشت مي رود و از آن جا نظاره گر وقايع بعدي مي شود. جک، پدر سوزي، از استدلال پليس مأمور پرونده قتل سوزي، مبني بر نيافتن قاتل قانع نمي شود و خودش شروع به جستجو مي کند و در اين مسير روند طبيعي زندگي اش مختل مي شود. ابي گيل، مادر سوزي، که از اين وضعيت ناراضي است خانه را ترک مي کند و در باغي به کارگري مشغول مي شود. جک در روند تحقيقاتش به هاروي شک مي کند ولي دليل محکمه پسندي براي اين شک ندارد. او شبي قصد حمله به هاروي را مي کند ولي در اثر يک تصادف خودش مضروب و راهي بيمارستان مي شود. لينزي، خواهر سوزي براي کمک به پدر، مخفيانه وارد خانه هاروي مي شود و در يک آلبوم، عکس و قطعاتي از موي سوزي را پيدا مي کند. هاروي پيش از ورود پليس، خانه اش را ترک و فرار مي کند. ابي گيل سرانجام به خانه و نزد شوهرش برمي گردد. روح سوزي که حالا دريافته هاروي قاتلي زنجيره اي است و کودکان زيادي را قرباني کرده، پيش از ورود به جايگاه ابدي اش در بهشت، به زمين برمي گردد و با حلول در جسم دختري که قابليت ديدن ارواح را دارد به همکلاسي محبوبش، ري سينگ، ابراز محبت مي کند و دوباره به بهشت باز مي گردد. چند سال بعد، هاروي در جريان به دام انداختن دختري ديگر، بر اثر اصابت قنديلي يخ به شانه اش تعادلش را از دست مي دهد و از ارتفاع سقوط مي کند و مي ميرد.
* نه... اين آن چيزي نبود که انتظارش را داشتيم. پيتر جکسن قبلاً در اقتباس ادبي از اثر سترگ تالکين، چنان هوش مندانه اصول اقتباس را رعايت کرده بود که حتي با حذف يکي دو شخصيت اصلي داستان هم لطمه اي به روح حماسي اثر وارد نيامده و حق مطلب ادا شده بود. اما در اقتباس از رمان استخوان هاي دوست داشتني وضعيت کاملاً معکوس است و ماجرا چنان اسف بار است که حتي گمان نمي کنم براي کسي هم که کتاب خانم سبالد را نخوانده باشد فيلم جذابيت خاصي- مگر در ايده کلي اش که کاملاً مربوط به داستان است و نه فيلم- داشته باشد.
رمان استخوان هاي دوست داشتني البته شاهکاري ادبي نيست، اما چون ماجرايي مهَيب را با روايتي معصومانه تعريف مي کند خواندنش تجربه اي دل چسب است. اين رمان براي نخستين بار هشت سال پيش چاپ شد و با اين که پس از يک اثر تقريباً بيوگرافيکال از آليس سبالد ( راجع به ماجراي واقعي ربوده شدنش در سنين جواني)، اولين داستانش به حساب مي آمد، اما از آن استقبال قابل توجهي شد و جدا از فروش موفقش ( گفته شده در چند ماه اول عرضه اش، دو و نيم ميليون نسخه اش به فروش رسيد و پس از بر باد رفته پرفروش ترين در زمان خود بوده؛ کما اين که از سال 2003 تاکنون نزديک به پنج ميليون نسخه فروش کرده است). بسياري از منتقدان ادبي نيز از آن تمجيد کرده اند. سبالد در سال 2003 براي اين رمان جايزه انجمن کتابفروشان آمريکا را گرفت و در همان سال، نامزد دريافت نوبل ادبي شد. اين داستان در ايران هم بازتابي پروپيمان داشته، به طوري که سه ناشر (البرز، روزگار و مرواريد) با سه ترجمه مختلف (ميترا معتضد، فريدون قاضي نژاد و فريده اشرفي) در طي سال هاي 82-83 آن را منتشر کرده اند.
راز موفقيت کتاب را مي توان در چند جهت جست و جو کرد. اولاً داستان فاقد پيچيدگي هاي روايي است و خيلي ساده و راحت موضوعش را با مخاطب در ميان مي گذارد.
راوي داستان روح دخترکي چهارده ساله است که مورد تعدي و سپس قتلي فجيع قرار گرفته و به تناسب سن و سالش بياني ساده دارد و ماجراهايي را که در طول ده سال رخ مي دهد تعريف مي کند. اين تمهيد جذاب باعث شده اولاً شيوه بياني داستان قالبي منسجم داشته باشد ( روح يک آدم چهارده ساله که ديگر بزرگ نمي شود!) و ثانياً بي شيله پيلگي راوي در اين امر که لحني به شدت صميمانه و دوست داشتني به واژه ها و عباراتش داده از آغاز تا فرجام داستان را در بر بگيرد و ثالثاً (و از همه مهم تر) اين راوي به علت روح بودنش مي تواند بر محدوديت هاي زماني و مکاني مادي فائق آيد و در نتيجه هم شکل و شمايل شخصيت انساني خويش را حفظ کند و هم در قالب يک داناي کل، ماجراهاي مختلف را از والدين، دوستان، پليس و حتي قاتلش تعريف کند؛ بي آن که عملاً خدشه اي به منطق روايي کار وارد شود. اين ترکيب روايت اول شخص با روايت داناي کل باعث شده وسعت گستره ديد براي مخاطب هم گشودگي بيش تري داشته باشد. روح سوزي، از همان اول تکليف موقعيت خود را با خواننده روشن مي کند و در همان يکي دو خط اول داستان، مرگ خود را به اطلاع مخاطب مي رساند:« من چهارده ساله بودم که در ششم دسامبر 1973 به قتل رسيدم.» در واقع آن چه تعليق اصلي اين قصه را تشکيل مي دهد مربوط به ماجراهاي قتل از مرگ او نيست تا مثلاً هول و اضطراب سرنوشت او را در مواجهه با هاروي قاتل در بر گيرد، بلکه تازه از جريان قتل به بعد است که شکل مي گيرد. سبالد با پرداختن به وضعيت اعضاي خانواده دخترک، آن هم از زاويه ديد معصومانه روحي بي گناه، تلاش مي کند کنش مندي ها و کنش پذيري هاي مرتبط با اين قتل فجيع را تبديل به بستري کند تا در آن گوشه هاي ظريف از عواطف شکننده آدميان، به مثابه قطعاتي از يک پازل بشري مطرح شوند. استخوان دوست داشتني، روايتي است از دنياي اموات در تقدير و ستايش از شکوه زندگي با تمام حسرت ها و غم ها و مصيبت هايش. گذر مخاطب داستان در کنار اعضاي خانواده سوزي که طي آن شاهد فروپاشي رواني مادر، سکته پدر و متلاشي شدن خانواده مي شود و البته به موازاتش دل تنگي هاي روح دخترک هم بر سنگيني اين حوادث مي افزايد، ابتدا فضايي متراکم از تلخي مي سازد اما در ادامه و در واقع در عمق اين متن، با ته نشين شدن غبارهاي ناشي از فاجعه، اين روند تمرکز زدايانه از سرعتش کاسته مي شود و رگه هايي دل نشين و اميدبخش – نه در معناي باسمه اي اش- در آن ساخت غمبار شکل مي گيرد: از ازدواج خواهر کوچک تر مقتول تا حلول موقتي روح شخصيت اصلي در جسم بيهوش رفيقش. نکته دوم درباره جذابيت رمان استخوان هاي دوست داشتني به توصيف دخترک از بهشتي بر مي گردد که در آن مستقر شده و به همان سادگي و صميميت بيان کودکانه خود اوست. بر خلاف بهشت هاي عصا قورت داده و کسالت باري که در برخي آثار « معناگرايانه» سينمايي و تلويزيوني و رسانه اي ما نمود دارد، بهشت اين کتاب تجلي آرزوهايي کاملاً دوست داشتني و ملموس است.
اما جکسن با اين اثر دل نشين، بر خورد دل نشيني نداشته است. به نظر مي رسد او قبل از هر چيز توجهش را معطوف به در آوردن صحنه هاي زيباي بهشت کرده که با جلوه هاي رنگارنگ رايانه اي و گرافيکي پيشرفته، شمايلي چشم نواز يافته اند. اين تمرکز باعث شده او از اصل ماجرا غافل بماند و فراز و نشيب درام را فداي تلاطم رنگ هاي بهشتش کند. فيلم و کتاب با هم تفاوت هاي زيادي دارند. طبيعي است که در هر اثر سينمايي اقتباسي، از اين دست تفاوت ها وجود داشته باشد ولي تغييرات جکسن و همکارانش عملا به از دست رفتن بضاعت هاي اصلي متن منجر شده است. به برخي از اين موارد اشاره مي کنيم:
1. نويسنده کتاب زماني بين هشت تا ده سال را در داستان روايت مي کند. اين گذر يک دهه اي، شامل اتفاق هاي گوناگوني است که در ارتباط با روح مقتول و دوستانش و خانواده اش و قاتل روي مي دهد. طبيعي است که اگر فيلم ساز بخواهد تمام اين وقايع را ترسيم کند به جاي فيلم بايد سريال بسازد. پس نياز به يک جور ايجاز هنرمندانه است. تمهيد جکسن براي گريز از اين تفصيل، کنار نهادن خود گذر زمان بوده و جز چند سکانس پي در پي پاياني، در طول فيلم هيچ حسي از طي شدن سال ها نداريم. اما اين تمهيد خود مشکل ديگري را پديد آورده است: مرور شتاب زده وقايع و کنش ها که پشتوانه لازم براي تحقق شان در نظر گرفته نشده و حس عميق مخاطب را نسبت به آن ها بر نمي انگيزد. مثلاً در کتاب، بزرگ شدن خواهر سوزي تا زمان نامزدي و ازدواجش يکي از کانال هاي اصلي داستان است و اصلاً او و همسرش هستند که در باز گردآمدن اعضاي خانواده کنار يکديگر نقش اصلي را دارند و فرجام دراماتيک ماجرا را رقم مي زنند، ولي فيلم چنان سرسري از روي اين شخصيت رد شده که کارکردش فقط در کشف جنايت قاتل خلاصه مي شود.
2. ايراد بالا را متأسفانه نمي توان با توسل به اقتضاهاي زمان سينمايي فيلم هم توجيه کرد. قسمت هاي زيادي از فيلم به جاي آن که در پيشبرد روايت متن مؤثر باشند به شکل مکرر و کسالت باري به دوندگي ها و سرگرداني ها و نگاه هاي خيره سوزي يا فلاش بک ها و رؤياهاي او اختصاص يافته اند. مثلاً درسکانسي روح سوزي در بهشت از دور ري را مي بيند که در زير آلاچيقي حضور يافته و زماني طولاني را سپري مي کند تا از برکه اي رد شود و به او برسد. به موازات اين جريان، هاروي دستبند دختر را در رودخانه مي اندازد و روح دختر در برکه غرق مي شود. بعد در زير آب دوباره به آلاچيق مي رسد تا متن نامه عاشقانه ري را در آن جا بيابد و بخوابد. استفاده از جلوه هاي ويژه در اين نماها کم و بيش قابل توجه است ولي اگر جکسن به جاي اين بازي هاي غرق در دريا و ترکيب رنگ ها و غيره، سوزي را سريع تر به ميعادگاه ري مي رساند و زمان باقي مانده را به تعميق هاي دراماتيک داستان اختصاص مي داد، توجه و علاقه مخاطب به مراتب بيش تر افزايش پيدا مي کرد. همين وضعيت را مي توان در روح بازي هاي پس از ارتکاب جنايت هاروي هم ملاحظه کرد. دختر از دخمه مي گريزد و در جاده مي دود و به دختري به نام راث برمي خورد و بعد که وارد خانه مي شود، درمي يابد مرده است. شبيه اين ايده در چند فيلم ديگر هم تکرار شده؛ از جمله يک جنايت آمريکايي (تامي اوهاور، 2007) که در آن هم دخترکي هم سن و سال همين سوزي (با بازي آلن پيچ) از شکنجه گاهش فرار مي کند و پس از طي مراحلي بر سر جسد خودش حاضر مي شود و به مرگش پي مي برد. اما اگر در فيلم هاي ديگر اين تمهيد به قصد غافل گيري مخاطب به کار مي رود، در استخوان هاي دوست داشتني چه کارکردي دارد؟ مگر همان اوايل فيلم به اطلاع مخاطب نرسيده بود که سوزي در فلان روز و ماه و سال کشته شده است؟ پس اين اداها چه معنايي دارد؟ زمان هاي زيادي در فيلم، چنين هدر رفته اند.
3. تقريباً عنصري به نام شخصيت پردازي در فيلم وجود ندارد که باز ريشه اصلي اش به همان سرسري برگزار شدن روند ماجراها بر مي گردد. علت و انگيزه بسياري از رفتارها و کنش ها در فيلم نامعلوم يا مبهم است. نمونه بارز اين نقص، مادرسوزي است که نه علت قهر کردنش مشخص است و نه معلوم مي شود که چرا دوباره به خانه بر مي گردد. اين در حالي است که در کتاب انگيزه هاي ايوبا توجه به فروپاشي شخصيتش پس از مرگ سوزي و انزواي جنون آساي جک، به شدت بازکاوي مي شود و مخصوصاً مراوده اش با پليس (لن فنرمن)، تزلزل خانوادگي اين کانون انساني را آشکارتر مي نماياند. در کتاب، رفتن او از خانه دقيقاً خاستگاهي رواني دارد که در مثلث جک- سوزي- لن شکل گرفته، ولي در فيلم فقط از پي يک مشاجره معمولي است که قهرش را مي بينيم. به همين صورت بازگشت او هم پس از آسيب ديدگي پاي جک، پذيرفتني نيست؛ آن هم درست موقعي که لينزي آلبوم هاروي را کشف کرده و به خانه آورده است. جکسن با هم آوردن سر و ته ماجراها، عمقي براي چالش هاي خانوادگي پس از مرگ سوزي باقي نگذاشته است.
نمونه شاخص ديگر در شخصيت پردازي ضعيف فيلم، جرج هاروي است. او چرا سوزي را مي کشد؟ نهايت تصوري که از دليل اين جنايت مي توان از فيلم برداشت کرد معطوف به يک اختلال رواني است. فيلم حتي صحبتي از تجاوز به دختربچه را هم پيش نمي کشد. حالا ريشه اين اختلال- که معلوم نيست پدوفليا است يا ساديسم يا چيز ديگر- از کجاست، خدا مي داند. اما در کتاب، بخش مهمي به پيشينه هاروي در دوران کودکي و در ارتباط با مادرش هست که جنايت هاي کنوني اش را روشن مي سازد. به اين ترتيب خانم سبالد با موضعي بي طرفانه که شايسته يک رمان نويس هم هست، به جنايتي چنين هولناک مي نگرد و از قضاوت هاي بچگانه اخلاقي مي پرهيزد. اما فيلم چنين نيست و عملاً عليه هاروي موضع مي گيرد و حتي برخلاف کتاب که مرگ ساده اش را در دو سطر بيان مي کند، چنان در پايان فيلم از لابه لاي تخته سنگ ها و صخره ها فرو مي غلتد که دل مخاطب بسي خنک شود! ( البته ظاهراً در طرح اوليه فيلم اين فروغلتيدن ها پيش بيني نشده بود و پس از نمايش خصوصي براي تعدادي از مدعوين، به درخواست ايشان مرگي چنين خشونت بار براي هاروي در نظر گرفته مي شود.)
4. همان طور که گفتيم بهشت سوزي در داستان آليس سبالد، فضايي ملموس و دوست داشتني دارد. چندين دوست، يک راهنما، و پر از تنوع و غافل گيري. حتي سوزي در آن جا يکي دو بار پدربزرگش را هم ملاقات مي کند که از جذاب ترين بخش هاي کتاب است. تنها نکته هاي دل گيرکننده يکي مشاهده اضمحلال کانون خانواده اوست که با خود سوزي روايت مي کند و ديگري دل تنگي هايي که دخترک براي دوستان و خانواده اش ابراز مي دارد. اين موقعيت متضاد فضاي جذابي را در رابطه با بهشت ايجاد کرده است. اما بهشت فيلم فوق العاده کسالت بار است و انگار دختر جز چرخيدن در ميان رنگ ها و احياناً چندين فقره برف بازي دل مشغولي ديگري ندارد و بقيه را بايد در يک خلوت کشنده و حوصله بر سپري کند. ضمن آن که پي در پي هم همين موقعيت در نظرش متزلزل مي شود: غرق مي شود و آلاچيق فرو مي ريزد و باد مي آيد و غيره. از معدود نکته هاي قابل تأمل در بهشت فيلم، ظهور قنديل هاي يخي است که پيشاپيش عاقبت هاروي را در مقابل دخترک مجسم مي سازد. غير از اين ها واقعاً بهشت جکسن دست کمي از دورخ ندارد؛ دوزخي با رنگ هاي زيبا!
5. يکي از اساسي ترين مقاطع داستان مربوط به حلول موقتي روح سوزي در جسم دوستش راث است. راث تا حدودي مديوم است و امکان ديدن نه چندان واضح ارواح را دارد. سوزي با فرو رفتن در کالبد بيهوش او امکان ارتباط مستقيم با پسر محبوبش، ري را پيدا مي کند و گره عاطفي ديرينه اش را در همراهي با او مي گشايد. در کتاب چگونگي اين حلول، با وجود همه بار فانتزي اش، شمايلي متقاعد کننده دارد. از نزديکي راث، هاروي با اتومبيلش رد مي شود و وجود حساس او نسبت به ارواح قربانيان جنايت هاي هاروي- از جمله سوزي- که اطراف ماشينش متراکم شده اند، چنان برانگيخته مي شود که غش مي کند. در اين زمان است که سوزي امکان حلول را مي يابد و به ري نزديک مي شود. اما در فيلم اين روند جور ديگر رقم مي خورد و موقع انداختن صنوق حامل جسد سوزي در ته يه گودال پيش مي آيد. غش کردن راث در اين تمهيد چندان موجه نمي نمايد (او ديگر بايد عادت داشته باشد به اين جور فضاهاي پراکنده مديومي) و بيش تر شبيه به يک بهانه است براي رساندن سوزي به ري. ضمن آن که اصلاً راث پيش از اين موقع مرگ سوزي با روح او برخوردي فيزيکي هم داشته اشت. چه طور آن موقع غش نکرد؟
6.سوءظن جک با هاروي از ديگر نقاط عطف قصه است. در کتاب، اين بدگماني بيش تر شکلي شهودي دارد. هاروي دارد سازه اي از چوب هاي خشک بنا مي کند و جک در حالي کمک به اوست. اما اضطراب در رفتار هاروي، شک جک را برمي انگيزد. اضطرابي که در وهله نخست خيلي هم دال بر جنايتکار بودن او نيست و شک جک را صرفاً در اين زمينه تحريک مي کند که او از چيزهايي خبر دارد. اين مقدمه اي هوش مندانه است براي سلسله اقدامات و گمان هاي بعدي جک. اما در فيلم اوضاع جور ديگر است. جک موقع چاپ عکس هايي که سوزي در زمان زنده بودنش گرفته بود، به عکسي برمي خورد که هاروي در حال اهداي گل به ابي گيل است و با تماشاي آن به ياد مي آورد که هاروي زيرچشمي به سوزي نگاه مي کرده است. همين پايه اطمينان جک به قاتل بودن هاروي مي شود. شايد تمهيد جکسن در اين زمينه به منطق نزديک تر باشد، ولي آن قدر اين عنصر عکس و عکاسي در فيلم تکرار مي شود که از دامنه تأمل پذيري اوليه اش به شدت کاسته مي شود.
7. از آن جا که در کتاب، راوي ماجرا روح است، روايت سطحي سيال دارد. در لابه لاي تعريف وقايع کنوني، ده ها بار پلي به گذشته ها زده مي شود و چندين و چند بار هم ارجاع به اتفاق هاي آينده به عمل مي آيد. اين سياليت باعث مي شود چينش خشت هاي روايت بر مبناي يک جور حال و هواي ارگانيک و پويا شکل گيرد و هر ايده به شکل حسي از ايده قبلي اش تغذيه کند. اما در فيلم، با اين که پي رنگ اثر بر مبناي روايتي متعارف و بر حسب پيشبرد زمان معقول محاسبه شده، توالي ماجراها به شدت مکانيکي است و البته گاه نيز از منطق روايي معمول هم فاصله مي گيرد. مثلا در کتاب، سوزي زماني از جنايت هاي زنجيره اي هاروي ياد مي کند که خواهرش پنهاني به خانه قاتل رفته و دارد شواهدي براي متهم ساختن او جمع مي کند. ولي در فيلم معرفي قربانيان قتل هاي زنجيره اي هاروي، پس از مضروب شدن پدر با چوب بيسبال انجام مي گيرد که هيچ ربط منطقي به هم ندارند. مثال ديگر سکانسي است که سوزي برادر کوچکش باکلي را به بيمارستان منتقل مي کند و از مرگ نجات مي يابد. اين ماجرا در فصل هفتم کتاب، پس از آن که روح سوزي نظاره گر شيطنت هاي کودکانه باکلي است تعريف مي شود اما در فيلم دومين سکانس است؛ بدون پشتوانه اي منطقي.
* از حدود چند سال پيش که داستان استخوان هاي دوست داشتني را خواندم و چند ماه بعدش هم که خبر آغاز توليد فيلم اقتباسي از آن توسط پيتر جکسن منتشر شد، يکي از انتظارهاي سينمايي ام تماشاي اين فيلم بود که روندي فزاينده يافت. اما ديدن فيلم پس از اين همه انتظار، خيلي توي ذوقم زد. نگاه ساده انگارانه جکسن و همکارانش به ايده درخشان آليس سبالد، هم ظرفيت هاي متن را حرام کرده و هم افسوس بابت فاصله عميق خلاقيت و استعداد را بين ارباب حلقه ها و کينگ کنگ با اين فيلم برانگيخته است. کاري که جکسن با اين داستان دوست داشتني کرده، کمتر از فاجعه اي نيست که هاروي بر سر دخترک داستان آورد.
منبع: ماهنامه سينمايي فيلم شماره 413



 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.