آدم ربايي در طرابلس
نويسنده: سارا هاشمي نيک
راز معماي شگفت انگيز ربوده شدن امام موسي صدر با وجود تحقيقاتي 32 ساله هنوز در هاله اي از ابهام قرار دارد
آنچه در اين مقاله مي خوانيد، روايتي است از عجيب ترين و مرموز ترين آدم ربايي قرن بيستم. راز اين جنايت 32 سال است که در ميان اسرار سياسي جهان و خاورميانه مدفون گشته و هرچند همه کارشناسان اطلاعاتي و امنيتي مسؤوليت اين جنايت را متوجه کشور ليبي مي دانند، اما هنوز کسي مسؤوليت اين آدم ربايي را برعهده نگرفته است. شايد فاش شدن راز اين معما در سال هاي آينده سرنوشت بسياري از کشورهاي جهان را تغيير دهد. روايتي که مي خوانيد براساس اسناد و مدارکي تهيه شده که دختر و داماد سيدموسي صدر، قرباني درجه اول اين آدم ربايي در اختيار نشريه سرنخ گذاشته اند.
سيدموسي جرعه اي چاي مي نوشد و مي گويد:«وعده داد که همين امروز و فردا وقت ملاقات بگيرد. به او گفتم که ما زمان زيادي نداريم و من اول سپتامبر بايد در فرانسه باشم... در اين چند روز حتي نتوانسته ام با بچه ها تماس بگيرم و ببينم حال ام صدري چطور است... اميدوارم نگران نشده باشند.» ناگهان در اتاق باز مي شود و عباس بدرالدين با حالتي آشفته وارد مي شود. در دستش تعدادي روزنامه است که بعد از سلام و عليک آنها را به دست سيدموسي مي دهد. شيخ محمد مي گويد: «خوش خبر باشي برادر!» بدرالدين با بد خلقي مي گويد: «از قضا اصلاً خبرهاي خوبي ندارم... اينجا همه چيز مشکوک به نظر مي رسد. اين روزنامه ها را نگاه کنيد، از ورود بي اهميت ترين اشخاص به طرابلس خبر و گزارش نوشته اند ولي حتي يک کلمه درباره ورود امام موسي صدر ننوشته اند، در حالي که امام مهم ترين مهمان لبناني آنهاست، به نظر شما عجيب نيست؟» سيد موسي لبخندي مي زند و مي گويد: «حالا بنشين افطارت را بخور برادر...» اما بدرالدين ادامه مي دهد: «تازه آن مصاحبه راديويي هم که ديروز با شما انجام دادند تا به حال پخش نشده... در ضمن براساس اطلاعات جسته گريخته اي که من در صحبت با چند نفر از لبنانيان ساکن هتل به دست آورده ام، اين قسمت دورافتاده هتل که ما را در آن اسکان داده اند، زير نظر دستگاه اطلاعاتي ليبي است!»
لحظاتي سکوت برقرار مي شود. صداي آواز محزوني از دوردست به گوش مي رسد. سيد موسي استکاني چاي به دست بدرالدين مي دهد و مي پرسد: «راستي شما براي ويزاي فرانسه اقدام کرديد تا بعد از ليبي با من همسفر شويد؟» بدرالدين که تازه جرعه اي چاي نوشيده بود با دست محکم روي پايش کوبيد و گفت: «مهم ترين قسمت ماجرا را يادم رفت بگويم... اتفاقاً براي همين موضوع با کاردار لبنان در طرابلس، آقاي فرحات تماس گرفتم و جالب است بدانيد که او اصلاً از حضور ما در ليبي خبر نداشت! با تعجب پرسيد مگر امام اينجا هستند؟! بعد با اصرار براي فردا شب افطار دعوتمان کرد و قرار شد در صورت موافقت شما به او خبر بدهم. وقتي مي گويم همه چيز مشکوک است بي دليل نيست!» سيد موسي رو به بدرالدين پرسيد: «توانستي با لبنان تماس بگيري؟!»
- نخير! نمي دانم چطور است که امروز هم از صبح تا حالا موفق نشده اند با شماره اي که بهشان داده ام تماس بگيرند، مي گويند ارتباط برقرار نمي شود در حالي که اين شماره خبرگزاري است و امکان برقراري ارتباط با آن هميشه وجود دارد... شما چطور؟ با فرانسه تماس گرفتيد؟
سيد موسي که به فکر فرو رفته بود در سکوت از جايش برخاست. شيخ محمد به جاي او جواب داد: «به ما هم همين را مي گويند... مگر مي شود خطوط تلفن بهترين هتل شهر اين قدر دچار مسأله باشد؟»
بدرالدين و شيخ محمد يعقوب با نگاهشان مسير حرکت امام موسي صدر را دنبال مي کردند که در اتاق راه مي رفت و هر از گاهي کنار پنجره توقف مي کرد و به بيرون چشم مي دوخت. انگار هر دو منتظر تصميم او بودند... سيد موسي ناگهان سربرداشت و مستقيم در چشم هاي عباس بدرالدين و بعد شيخ محمد يعقوب خيره شد و شمرده و آرام گفت:
«شما هم مثل من خوب مي دانيد که در اين سفر که به دعوت رسمي خودشان انجام شده، به اندازه کافي به ما بي حرمتي شده است، اين رفتار البته به دليل اختلاف ديدگاه هاي ما درباره آينده لبنان و تفاوت عقايد سياسي ما با قذافي، رفتار دور از ذهني نيست... اما فراموش نکنيد که ما به خاطر هدف بزرگي اينجا هستيم. هدف ما مذاکره براي حفظ يکپارچگي لبنان، برقراري صلح بين مسيحيان و مسلمانان و جلوگيري فلسطينيان آواره در جنوب لبنان و تلاش براي بازگرداندن آنها به کشورشان است... مي دانيد که قذافي کاملاً برعکس ما، معتقد به بيرون راندن مسيحيان از لبنان و برهم خوردن آتش بس و آرامشي است که ما برايش زحمت زيادي کشيده ايم، مي دانيد که قذافي مي خواهد صلح اسرائيل و فلسطين، به هر قيمتي سر بگيرد حتي اگر به آوارگي هميشگي فلسطيني ها و اسکان دادنشان در لبنان و تجزيه لبنان به چند بخش منجر شود. ما اينجاييم تا جلوي اين اتفاق را بگيريم و اين هدف کوچکي نيست که به خاطر کمترين ناملايماتي پاپس بکشيم... ما چند روز ديگر هم صبر مي کنيم، طبق قرارمان تا اول سپتامبر و اگر باز هم اين مذاکره سر نگرفت، آن وقت ليبي را ترک مي کنيم و عازم پاريس مي شويم.»
اسعد همچنان که آنها را به بيرون هتل بدرقه مي کند مي گويد: «کي قرار است به لبنان برگرديد؟» عباس بدرالدين باعجله جواب مي دهد:
«راستش قرار است فردا يا پس فردا به پاريس برويم...» اسعد دست او را مي فشارد و مي گويد: «اميدوارم با خبر خوشي برگرديد... موفق باشيد.» عباس بدرالدين لبخند مي زند: «به اميد ديدار» اسعد در سايه سردر ورودي هتل مي ايستد و سوار شدن سيد موسي صدر و همراهانش را به اتومبيل هاي تشريفات دولت ليبي تماشا مي کند.
جوزپه به سمت مارگريتا مي رود و مي گويد: «آدم هاي عجيبي به نظر مي رسند، اين طور نيست؟» مارگريتا با خنده به پولي که توي دست اوست اشاره مي کند: «اگر بگويي چقدر بهت انعام داده اند مي توانم بفهمم چقدر عجيب هستند!» جوزپه شروع به شمردن اسکناس ها مي کند: «يک، دو، سه، چهار، پنج هزار ليره!» و با چشمان گرد شده به مارگريتا نگاه مي کند که او هم از تعجب خشکش زده: «په په امروز روي شانسي ها! حالا اين آقايان پولدار کجايي هستند؟» جوزپه با ترديد مي گويد:« فکر کنم عربند... تازه پيتروپول 10 روز اقامتشان را پيش پيش ازشان گرفت چون به نظرش ظاهر خوشايندي ندارند و نمي شود بهشان اعتماد کرد.» صداي باز شدن در اتاق 702، پچ پچ باربر و نظافتچي را نيمه تمام مي گذارد.
مرد لباس شخصي با کيف دستي سياه کوچکي که موقع آمدن هم به دست داشت از اتاقش خارج مي شود و به اتاق 701، اتاق مردي که لباس روحاني به تن داشت، مي رود. موقع وارد شدن به آن اتاق لحظه اي جلوي در درنگ مي کند و نگاه سرشار از سوء ظني به مارگريتا و جوزپه مي اندازد. نگاهي که باعث ميشود آن دو زود جل و پلاسشان را جمع کنند و به سمت آسانسور بروند.
چند دقيقه بعد دو مرد عرب بدون چمدان هايشان از اتاق 701 بيرون مي آيند. مردي که هنگام ورود به هتل لباس روحاني به تن داشت، اين بار لباس شخصي پوشيده است.
آنها کليد اتاق ها را به مسؤول پذيرش هتل تحويل مي دهند و بدون هيچ توضيحي از هتل خارج مي شوند.
منبع:همشهري سرنخ، شماره 60
آنچه در اين مقاله مي خوانيد، روايتي است از عجيب ترين و مرموز ترين آدم ربايي قرن بيستم. راز اين جنايت 32 سال است که در ميان اسرار سياسي جهان و خاورميانه مدفون گشته و هرچند همه کارشناسان اطلاعاتي و امنيتي مسؤوليت اين جنايت را متوجه کشور ليبي مي دانند، اما هنوز کسي مسؤوليت اين آدم ربايي را برعهده نگرفته است. شايد فاش شدن راز اين معما در سال هاي آينده سرنوشت بسياري از کشورهاي جهان را تغيير دهد. روايتي که مي خوانيد براساس اسناد و مدارکي تهيه شده که دختر و داماد سيدموسي صدر، قرباني درجه اول اين آدم ربايي در اختيار نشريه سرنخ گذاشته اند.
طرابلس، 24 اوت 1978
هتل الشاطي، 27 اوت
سيدموسي جرعه اي چاي مي نوشد و مي گويد:«وعده داد که همين امروز و فردا وقت ملاقات بگيرد. به او گفتم که ما زمان زيادي نداريم و من اول سپتامبر بايد در فرانسه باشم... در اين چند روز حتي نتوانسته ام با بچه ها تماس بگيرم و ببينم حال ام صدري چطور است... اميدوارم نگران نشده باشند.» ناگهان در اتاق باز مي شود و عباس بدرالدين با حالتي آشفته وارد مي شود. در دستش تعدادي روزنامه است که بعد از سلام و عليک آنها را به دست سيدموسي مي دهد. شيخ محمد مي گويد: «خوش خبر باشي برادر!» بدرالدين با بد خلقي مي گويد: «از قضا اصلاً خبرهاي خوبي ندارم... اينجا همه چيز مشکوک به نظر مي رسد. اين روزنامه ها را نگاه کنيد، از ورود بي اهميت ترين اشخاص به طرابلس خبر و گزارش نوشته اند ولي حتي يک کلمه درباره ورود امام موسي صدر ننوشته اند، در حالي که امام مهم ترين مهمان لبناني آنهاست، به نظر شما عجيب نيست؟» سيد موسي لبخندي مي زند و مي گويد: «حالا بنشين افطارت را بخور برادر...» اما بدرالدين ادامه مي دهد: «تازه آن مصاحبه راديويي هم که ديروز با شما انجام دادند تا به حال پخش نشده... در ضمن براساس اطلاعات جسته گريخته اي که من در صحبت با چند نفر از لبنانيان ساکن هتل به دست آورده ام، اين قسمت دورافتاده هتل که ما را در آن اسکان داده اند، زير نظر دستگاه اطلاعاتي ليبي است!»
لحظاتي سکوت برقرار مي شود. صداي آواز محزوني از دوردست به گوش مي رسد. سيد موسي استکاني چاي به دست بدرالدين مي دهد و مي پرسد: «راستي شما براي ويزاي فرانسه اقدام کرديد تا بعد از ليبي با من همسفر شويد؟» بدرالدين که تازه جرعه اي چاي نوشيده بود با دست محکم روي پايش کوبيد و گفت: «مهم ترين قسمت ماجرا را يادم رفت بگويم... اتفاقاً براي همين موضوع با کاردار لبنان در طرابلس، آقاي فرحات تماس گرفتم و جالب است بدانيد که او اصلاً از حضور ما در ليبي خبر نداشت! با تعجب پرسيد مگر امام اينجا هستند؟! بعد با اصرار براي فردا شب افطار دعوتمان کرد و قرار شد در صورت موافقت شما به او خبر بدهم. وقتي مي گويم همه چيز مشکوک است بي دليل نيست!» سيد موسي رو به بدرالدين پرسيد: «توانستي با لبنان تماس بگيري؟!»
- نخير! نمي دانم چطور است که امروز هم از صبح تا حالا موفق نشده اند با شماره اي که بهشان داده ام تماس بگيرند، مي گويند ارتباط برقرار نمي شود در حالي که اين شماره خبرگزاري است و امکان برقراري ارتباط با آن هميشه وجود دارد... شما چطور؟ با فرانسه تماس گرفتيد؟
سيد موسي که به فکر فرو رفته بود در سکوت از جايش برخاست. شيخ محمد به جاي او جواب داد: «به ما هم همين را مي گويند... مگر مي شود خطوط تلفن بهترين هتل شهر اين قدر دچار مسأله باشد؟»
بدرالدين و شيخ محمد يعقوب با نگاهشان مسير حرکت امام موسي صدر را دنبال مي کردند که در اتاق راه مي رفت و هر از گاهي کنار پنجره توقف مي کرد و به بيرون چشم مي دوخت. انگار هر دو منتظر تصميم او بودند... سيد موسي ناگهان سربرداشت و مستقيم در چشم هاي عباس بدرالدين و بعد شيخ محمد يعقوب خيره شد و شمرده و آرام گفت:
«شما هم مثل من خوب مي دانيد که در اين سفر که به دعوت رسمي خودشان انجام شده، به اندازه کافي به ما بي حرمتي شده است، اين رفتار البته به دليل اختلاف ديدگاه هاي ما درباره آينده لبنان و تفاوت عقايد سياسي ما با قذافي، رفتار دور از ذهني نيست... اما فراموش نکنيد که ما به خاطر هدف بزرگي اينجا هستيم. هدف ما مذاکره براي حفظ يکپارچگي لبنان، برقراري صلح بين مسيحيان و مسلمانان و جلوگيري فلسطينيان آواره در جنوب لبنان و تلاش براي بازگرداندن آنها به کشورشان است... مي دانيد که قذافي کاملاً برعکس ما، معتقد به بيرون راندن مسيحيان از لبنان و برهم خوردن آتش بس و آرامشي است که ما برايش زحمت زيادي کشيده ايم، مي دانيد که قذافي مي خواهد صلح اسرائيل و فلسطين، به هر قيمتي سر بگيرد حتي اگر به آوارگي هميشگي فلسطيني ها و اسکان دادنشان در لبنان و تجزيه لبنان به چند بخش منجر شود. ما اينجاييم تا جلوي اين اتفاق را بگيريم و اين هدف کوچکي نيست که به خاطر کمترين ناملايماتي پاپس بکشيم... ما چند روز ديگر هم صبر مي کنيم، طبق قرارمان تا اول سپتامبر و اگر باز هم اين مذاکره سر نگرفت، آن وقت ليبي را ترک مي کنيم و عازم پاريس مي شويم.»
هتل الشاطي، 31 اوت
اسعد همچنان که آنها را به بيرون هتل بدرقه مي کند مي گويد: «کي قرار است به لبنان برگرديد؟» عباس بدرالدين باعجله جواب مي دهد:
«راستش قرار است فردا يا پس فردا به پاريس برويم...» اسعد دست او را مي فشارد و مي گويد: «اميدوارم با خبر خوشي برگرديد... موفق باشيد.» عباس بدرالدين لبخند مي زند: «به اميد ديدار» اسعد در سايه سردر ورودي هتل مي ايستد و سوار شدن سيد موسي صدر و همراهانش را به اتومبيل هاي تشريفات دولت ليبي تماشا مي کند.
هتل هاليدي اين، رم، اول سپتامبر
جوزپه به سمت مارگريتا مي رود و مي گويد: «آدم هاي عجيبي به نظر مي رسند، اين طور نيست؟» مارگريتا با خنده به پولي که توي دست اوست اشاره مي کند: «اگر بگويي چقدر بهت انعام داده اند مي توانم بفهمم چقدر عجيب هستند!» جوزپه شروع به شمردن اسکناس ها مي کند: «يک، دو، سه، چهار، پنج هزار ليره!» و با چشمان گرد شده به مارگريتا نگاه مي کند که او هم از تعجب خشکش زده: «په په امروز روي شانسي ها! حالا اين آقايان پولدار کجايي هستند؟» جوزپه با ترديد مي گويد:« فکر کنم عربند... تازه پيتروپول 10 روز اقامتشان را پيش پيش ازشان گرفت چون به نظرش ظاهر خوشايندي ندارند و نمي شود بهشان اعتماد کرد.» صداي باز شدن در اتاق 702، پچ پچ باربر و نظافتچي را نيمه تمام مي گذارد.
مرد لباس شخصي با کيف دستي سياه کوچکي که موقع آمدن هم به دست داشت از اتاقش خارج مي شود و به اتاق 701، اتاق مردي که لباس روحاني به تن داشت، مي رود. موقع وارد شدن به آن اتاق لحظه اي جلوي در درنگ مي کند و نگاه سرشار از سوء ظني به مارگريتا و جوزپه مي اندازد. نگاهي که باعث ميشود آن دو زود جل و پلاسشان را جمع کنند و به سمت آسانسور بروند.
چند دقيقه بعد دو مرد عرب بدون چمدان هايشان از اتاق 701 بيرون مي آيند. مردي که هنگام ورود به هتل لباس روحاني به تن داشت، اين بار لباس شخصي پوشيده است.
آنها کليد اتاق ها را به مسؤول پذيرش هتل تحويل مي دهند و بدون هيچ توضيحي از هتل خارج مي شوند.
منبع:همشهري سرنخ، شماره 60