پدری مهربان برای رزمندگان(1)
گفتگو با محمد تهراني (ابوالحسني)
درآمد
اطلاعاتي در باره خودتان در اختيار ما بگذاريد.
مي گويند شما در جبهه هاي جنگ دسته بيل را با كارد نشانه مي گرفتيد. آيا اين مطلب صحت دارد؟
چرا؟
من سوار قطار شدم و به دزفول رفتم. حوالي ساعت 2 بعد ازظهر در يكي از كوچه هاي شهر با صحنه ناراحت كننده اي روبرو شدم. عراقي ها آن كوچه را موشك باران كرده بودند و حدود 20،30 خانه ويران شده بودند. تمام وسايل خانه ها در داخل خيابان پخش شده بود. آن زمان مردم شعار جالبي مي دادند «كوچه 6متري موشك 12متري» شعاري كه عمق فاجعه را نشان مي داد. قرار بود تعداد زيادي نيروي ارتشي از مسجدي در نزديكي رودخانه به سمت مرز اعزام شوند. من از فرصت استفاده كردم و لب جاده ايستادم و جلوي يكي از ماشينهاي ارتشي را گرفتم و گفتم: «من اينجا غريبم، پدر و مادرم در شهر مانده اند، من را هم با خودتان ببريد» خلاصه با هركلكي بود، سوار ماشين ارتشي شدم. آن زمان دشمن از خرمشهر درحال پيشروي بود. من به همراه يك سرباز در ماشين جيپ به سمت اهواز به راه افتادم. بعد از آن از اهواز به آبادان رفتم و از آبادان هم راهي خرمشهر شدم. حوالي ساعت 8 شب به خرمشهر رسيدم. در آنجا باخبر شدم كه ساعت 2 بعد ازظهر جنگ آغازشده است. در واقع من 6 ساعت بعد از شروع جنگ وارد خرمشهر شدم. از پل عبور كردم و به خيابان كنار مسجد جامع رسيدم. به محض رسيدنم به آنجا خمپاره اي درآن حوالي به زمين اصابت كرد و صداي ناله و فرياد مردم بلند شد.
در همان ابتدا يك نفر را ديدم كه دستش را روي زخم دست ديگرش گذاشته بود و با سرعت به سمت بهداري مي دويد. كمي جلوتر رفتم يك نفر بيهوش روي زمين افتاده بود و تكان نمي خورد .وقتي خواستم او را از روي زمين بلند كنم، دستم تا مچ داخل شكمش فرو رفت. فوراً او را به بهداري رساندم. در بهداري تركشي به اندازه نصف آجر از شكمش بيرون آوردند. بهيار به من گفت:« اين بيمار كارش تمام است. او را بيرون ببر».
بيرون كه آمدم خانم 33-34 ساله اي را ديدم كه دامن و جورابي مشكي پوشيده و روسري به سركرده بود. ناگهان آن خانم به زمين افتاد و ناله و فريادش به آسمان بلند شد. جلوتر رفتم و ديدم كه تركش به ساق پايش خورده است. فوراً او را به بهداري رساندم. در بهداري به من گفت كه دوربينش در خيابان افتاده است. متوجه شدم كه او خبرنگاراست. دوربين را برايش بردم. او با همان حالي كه داشت دو سه عكس از من گرفت.
از بهداري كه بيرون آمدم، روحاني جواني به نام حاج آقا شريف دستش را پشت شانه هايم گذاشت وگفت: «چرا از شهر بيرون نمي روي؟ »گفتم: «با هزار زحمت به شهر آمده ام چرا بروم؟ »علت آمدنم را جويا شد و من هم گفتم:« از تهران آمده ام تا بجنگم» گفت: «همراهم بيا» با حاج آقا شريف به مسجد رفتم. در آنجا از من پرسيد: «چه كارهايي بلدي؟شغلت چيست؟ آيا كار با اسلحه آشنايي داري؟ »گفتم: «تراشكار و مكانيك هستم و اسلحه ها را هم مي شناسم» از من پرسيد:« آيا بلدي ماشين را روشن كني؟» گفتم:« بله كاري ندارد» ايشان هم گفت: «ما به ماشين نياز داريم. به يكي از خانه ها برو و يك ماشين بياور» ساعت 10 شب و هوا تاريك بود. هر لحظه صداي خمپاره و ناله و فرياد به گوش مي رسيد. مردم در حالي كه گوسفند، ساك و وسيله هايشان را به دست گرفته بودند، از شهر فرار مي کردند. بالاخره وانت شورلت شش سيلندري را پيدا كردم و پيش حاج آقا شريف رفتم و گفتم:« اين هم ماشيني كه مي خواستيد».
شب را در مسجد خوابيدم. صبح عده اي را بسيج كرديم و با ماشين به مغازه هايي كه مردم رها كرده بودند، رفتيم و براي رزمندگان سيب زميني و پياز و برنج و خلاصه انواع خوردنيها را برداشتيم و دوباره به مسجد برگشتيم. اين كار تا ساعت 2 بعد ازاظهر ادامه داشت. حوالي ساعت2 حاج آقا شريف به من گفت: «هفت، هشت نفر را با ماشين كنار موتور برق ببر» سوار شورلت شديم و همراه حاج آقا شريف و 8 نفر ديگر سراغ موتور برقي كه در شمال شرقي خرمشهر بود، رفتيم. بعد گونيهايي را كه از قبل پشت ماشين گذاشته بوديم، پر از خاك كرديم كه اطراف موتور بگذاريم تا از اين طريق از اصابت تركش به موتور جلوگيري كنيم.
آيا حاج آقا شريف از بومي هاي منطقه بودند؟
آيا اين اتفاق در داخل خرمشهر رخ داد؟
چگونه با شهيد هاشمي آشنا شديد؟
مهماتتان تمام نشده بود؟
آيا عراقي ها بين توپ ها دنبالتان نمي گشتند؟
آن زمان بين پشت بام ديواره هاي نازك يك متري مي ساختند كه عبور از آنها كار بسيار مشكلي بود. اين ديواره ها باعث مي شد تا يك پشت بام به پشت بام خانه مجاور راه نداشته باشد. سيد مهدي از قبل به چند تن از رزمنده ها ماموريت داد تا از خيابان عبور كنند. ولي در عين حال مراقب تيراندازي ستون پنجمي ها هم باشند. طبق برنامه تعدادي از رزمنده ها با احتياط در حال عبور از خيابان بودند كه ناگهان تك تيراندازي را در بالاي يك ساختمان سه طبقه كه ديوار راه پله اش شيشه اي بود، ديدم. فوراً به سيد مهدي گفتم:« تك تيرانداز را پيدا كردم. بالاي آن ساختمان است». آقا سيد مهدي رو به من كرد و گفت :«پس آر.پي.جي به طرفش شليك كن.» گفتم :«نمي توانم فقط قسمتي از سرش از ساختمان بيرون است. از طرفي او در طبقه سوم و بالاتر از ماست». آقا سيد مهدي گفت: «پس چه كاركنيم؟» جواب دادم: «بايد او را از طبقه سوم به پايين بكشانيم تا بتوانيم به او شليك كنم». سيد مهدي به خيابان رفت و با فرياد و داد و هوار ديگران را باخبر و با كلاشينكف شروع به تيراندازي كرد. تك تيرانداز با ديدن اين صحنه به سرعت از پله ها به سمت پايين دويد. سايه او را از پشت شيشه هاي راه پله مي ديدم. در نتيجه از فرصت استفاده و با آر.پي.جي به سمت او شليك كردم. با شليك آر.پي .جي تمام شيشه ها خرد شدند و به زمين ريختند.
در همان اثنا يك پيرمرد حدوداً 55 ساله در حالي كه بقچه و راديويي را به دست داشت، همراه با پسر جواني از طبقه اول بيرون آمد. فوراً فرياد زدم:« دو نفر دم در هستند، بگيريدشان.» آن دو نفر هم فوري شروع به عجز و ناله كردند و گفتند:« ما كاري نكرده ايم. بدبختيم، بيچاره ايم». سيد مهدي به آنجا رسيد و به من گفت:« اينها چيزي همراه ندارند. بهتر است اجازه بدهيم بروند».جواب دادم :«اين ضبط صوتها را بايد بازرسي كنيم. شايد نوعي بي سيم باشد». ضبط صوت را روشن كرديم و متوجه شديم كه اصلاً آنتن نمي دهند. فوراً آر.پي.جي را به سمت آن دو گرفتم وتهديدشان كردم كه اگر واقعيت را نگويند به سويشان شليك خواهم كرد. خلاصه آن دو نفر اعتراف كردند و گفتند:« ما راديو را روي موج معيني مي گذاشتيم و بعد از طريق آن موقعيت نيروهاي ايراني را به دشمن گزارش مي داديم». از جنازه آن تك تيرانداز فقط يك پا و دو دست باقي مانده بود. اسلحه سيمينوف دوربين داري هم در گوشه اي افتاده بود كه ديگر قابل استفاده نبود.
فرداي آن روز براي ديده باني به بالاهي همان ساختمان قبلي دركنار گمرك رفتم. آر.پي.جي روز قبل و يك برنوي لوله كوتاه و سه تير همراهم بود. در حين ديده باني متوجه شدم كه عراقي ها چادري مقابل در گمرك زده اند و هر چند وقت يك بار تعدادي نيز به آن داخل يا خارج مي شوند. با دقت نفرات را شمردم و متوجه شدم كه در عرض يك ساعت 25 نفر از چادر بيرون آمده اند. تعجب كردم. چون چادر كوچك بود و گنجايش اين تعداد نفر را نداشت. در نهايت فهميدم كه آن چادر به روي دريچه كانالي كه ما براي فرار از آن استفاده كره بوديم، قرار دارد. سيد مهدي از من پرسيد:« مي تواني چادر را با آر.پي.جي بزني؟» گفتم:« بله مي توانم» آر.پي.جي را به سمت چادر نشانه گرفتم. اولين گلوله 10 متر مقابل چادر فرود آمد. گلوله دوم راشليك كردم كه خوشبختانه به هدف خورد. گويا آن چادر انبار مهمات عراقي ها بود و ارزش زيادي برايشان داشت. به همين دليل حدود يك ساعت در آتش مي سوخت. بعد از گذشت يك ساعت و با خاموش شدن آتش، يك عراقي قوي هيكل اسيري ايراني را آورد و به زمين پرتاب كرد. چشمان اسير را باز كرد و با چنگك قصابي چشمانش را از كاسه درآورد. از ديدن اين صحنه بسيار متاثر شدم. سيد مهدي به من گفت:« به نظر تو چه كار مي توانيم بكنيم؟» گفتم:« آن را مي زنم». فوراً با برنو به سمت آن عراقي شليك كردم و او را از پاي درآوردم. با شليك من عراقي ها از آنجا فراركردند و متأسفانه نتوانستم فرمانده را هم بكشم. رو به سيد كردم و گفتم:« سيد من امشب فرمانده را خواهم كشت». تا غروب بالاي ساختمان نشستم و با دوربين از سوراخ محوطه گمرك را تحت نظر گرفتم.
آيا عراقي ها متوجه حضور شما در يالاي ساختمان نشده بودند؟
اما من شنيده ام كه بهنام محمدي مقابل در گمرك خود را به زير تانك انداخته است.
همان طور كه گفتم فرماندهان نفربرهايشان را پشت ديوار گمرك سمت راه آهن پارك مي کردند. تا شب بالاي ساختمان منتظر ماندم تا چهره آن فرمانده را شناسايي كنم. سرانجام بعد از مدتي فرمانده به حياط آمد. به سيد مهدي گفتم:« چهره اش را خوب به خاطر بسپار». سيد گفت:« اگر تو كلت فرمانده را براي من بياوري ،من چهره اش را فراموش نخواهم كرد». بعد به مسجد رفتيم. آنشب حال خوشي نداشتم و به همين دليل نتوانستم شام بخورم. قبل از خواب به يكي از بچه ها سفارش كردم كه حوالي ساعت 11 ـ 11/15 مرا از خواب بيدار كند.
ساعت 11 از خواب بيدار شدم و به سمت ديوار پشت گمرك به راه افتادم. از ديوار بالا رفتم و به داخل محوطه پريدم. تعدادي نفربر و جيپ داخل محوطه پارك شده بود. ابتدا پشت يكي از نفربرها پنهان شدم. تعداد زيادي لاستيك دركنار نفربري به چشم مي خورد. يك نفربر مقابل من و يك نفربر ديگر هم 10،15 متري آن طرف تر بود. پشت يكي از لاستيكها رفتم و منتظرماندم. حوالي ساعت 4/5 در حاليكه هنوز هوا روشن نشده بود، يك عراقي را ديدم كه از داخل نفربري بيرون آمد. با ديدن چهره اش متوجه شدم كه همان فرمانده است كه قصد كشتنش را داشتم. فرمانده زير پيراهني به تن وكلتي به كمر داشت و حوله اي هم دور گردنش بود. با آب قمقمه دست وصورتش را شست و بعد با حوله صورتش را خشك كرد و قمقمه را در جايش گذاشت. وقتي كه خواست سوار ماشين بشود، پشتش به من بود. فرصت را غنيمت شمردم و كارد را به دست گرفتم. همزمان با پرتاب كارد تا دسته در سينه اش فرو رفت. حدود ده متر با او فاصله داشتم. سپس در حاليكه آرنجش روي در نيمه باز ماشين بود، به زمين افتاد. تصور كردم كه مرده است. جلو رفتم تا كارد را از سينه اش بيرون بكشم با دست راست دسته كارد را گرفته بودم كه ناگهان آن عراقي با دستانش مچ دستهايم را محكم گرفت. هرچه سعي كردم خودم را از چنگالش نجات بدهم نتوانستم. در همان اثنا در حالكيه هنوز دسته كارد در دست راستم بود، خنجر را بيشتر در سينه اش فشار دادم. ناگهان بدنش شل شد و دستم را رها كرد. تمام سر و صورتم پر از خون شده بود. جيبش را گشتم تا كارت شناسايي اش را برايآقا مهدي ببرم كه ناگهان عكسي از آن عراقي همراه با زن و فرزندش پيدا كردم. بسيار ناراحت شدم. كلت او را برداشتم و به سرعت از ديوار پريدم و به سمت مسجد به راه افتادم. آقا سيد مهدي وقتي سر و وضع مرا ديد، پرسيد:« چه شده؟اتفاقي افتاده است؟» گفتم:« چيزي نشده. فرمانده را كشتم». كلت را به سيد دادم. سيد مهدي به شوخي به من گفت :«پس چرا غلافش را نياوردي» گفتم:« مي روم و غلاف را مي آوردم» دوان دوان به سمت گمرك به راه افتادم. به محض اينكه از بالاي ديوار به داخل محوطه پريدم، عراقي قوي هيكلي را ديدم كه تفنگ كلاشينكوف را مثل كلت به دست گرفته است. آن عراقي با ديدن سر و وضع خوني ام تصور كرد كه يكي از اهالي خرمشهر هستم كه مجروح شده و به ناچار در شهر مانده ام. با زبان عربي به من گفت :«ولك اينجا چه مي كني؟» سرم را پايين انداختم و حرفي نزدم. طوري وانمود كردم كه تصوركند از ترس زبانم بند آمده است. آن روزها من 15،16 سال بيشتر نداشتم،ولي از آنجا كه پيش از حضورم در جبهه به مدت 4سال بوكس كار كرده بودم، دستهاي درشتي داشتم. آن عراقي رو به من كرد و گفت:« بيا اينجا ببينم».
آيا در جبهه زبان عربي را ياد گرفتيد؟
بيست روز از جنگ گذشته بود كه يك روز آقا سيد مهدي به من گفت:« يك نفر از پيش حاج آقا شريف آمده و خبر آورده است كه عراقي ها از سمت شمال پيشروي كرده و بلوار 45 متري را دورزده و در حوالي مسجد جامع تانكي را مستقر كرده اند و با تيربار آن منطقه را مي زنند تا از اين طريق رابطه بين رزمنده هاي مستقر در مسجد جامع و رزمنده هايي كه در اطراف گمرك و مسجد امام موسي كاظم(ع) مستقر شده اند ،قطع بشود. حاج آقا شريف پيغام داده اند كه به
محمد بگوييد ماشين از خانه هاي شهر پيدا كند و در خيابان با يك ماشين سد معبر ايجاد كند تا جلوي تيراندازي تانك را بگيرد.»اگر روي پله هاي مسجد جامع بايستيد، مقابلتان خياباني خواهيد ديد كه نبش آن بهداري قرار دارد. سمت چپ مسجد شط است و سمت راست آن به بلواري منتهي مي شود .تانكهاي عراقي در ابتداي بلوار ايستاده بودند. آن رزمنده جوان به من گفت :«من هم مي خواهم همراهتان بيايم تا با هم دنبال ماشين بگرديم».
از اين خانه به آن خانه دنبال ماشيني مناسب مي گشتيم كه ناگهان همراهم من را صدا زد و گفت: «يك تويوتاي سواري دو در و 4 سيلندر به رنگ آبي آسماني در يكي از خانه ها پيدا كرده ام» به داخل خانه رفتيم و ماشين را روشن كردم. در حياط قفل بود. همراهم پشت ماشين ايستاد، كلاشينكوف را از او گرفتم وآن را به سمت قفل در حياط نشانه گرفتم. ده باري به قفل شليك كردم تا اينكه بالاخره قفل شكسته شد. در را باز كرديم، ماشين را از حياط بيرون برديم و سوار بر ماشين تا نزديكي هاي مسجد رفتيم. تقريباً 30 متر مانده به مسجد ناگهان ديدم كه عراقي ها با تانك تيراندازي مي كنند. ماشين را نگه داشتم و به همراهم گفتم :«پياده شو مي خواهم ماشين را روي دنده خلاص بگذارم تا بدون سرنشين به وسط خيابان برود».آن جوان گفت:« مي ترسي؟ بيا سوار شويم و با هم برويم». گفتم:« خطرناك است، عراقي ها تيراندازي مي كنند» گفت:« من امروز مي خواهم سوار اين ماشين بشوم. نگران نباش. قبل از اينكه فكرش را هم بكني با سرعت از ماشين پياده مي شوم تا اتفاقي نيفتد». خلاصه نتوانستم متقاعدش كنم. سوار ماشين شديم. پا را روي گاز گذاشتم و تا وسط خيابان رفتيم. در همان اثنا ناگهان هر 4 چرخ ماشين پنچر شد و ماشين آرام آرام با همان چرخهاي پنچر به پله هاي مسجد برخورد كرد و متوقف شد. ناگهان شيشه جلوي ماشين خرد شد و تيري هم به فرمان اصابت كرد. در عين حال تيرهايي از مقابل چشمانم عبور كردند. ولي عجيب است كه حتي يكي از آنها هم به من نخورد. وقتي به همراهم نگاه كردم متوجه شدم تيري به سرش اصابت كرده و با چشمان باز جان داده است. قفل در به خاطر برخورد تيرها خراب شده بود و نمي توانستم در را باز كنم. به ناچار از شيشه ماشين بيرون رفتم. كف خيابان خوابيدم و سينه خيز از پله هاي مسجد بالا رفتم. اتفاقاً رزمنده ها كنار پله هاي مسجد سنگري ساخته بودند و ماشين من حفاظي برايآن سنگر شده بود. در مسجد به حاج آقا شريف گفتم:« ماشين را آوردم». حاج آقا گفت:« آن را جاي خوبي گذاشتي، دستت درد نكند». در ضمن خبر شهادت همراهم را به حاج آقا دادم. ايشان هم گفتند:« ناراحت نباش. آن جوان براي شهادت به جبهه آمده بود». با صحبتهاي حاج آقا شريف فهميدم كه او از قبل با آن جوان صحبت كرده است. رزمنده ها با مگسك ژ-3 و طناب جنازه آن جوان را به داخل مسجد كشيدند. به جرأت مي توانم بگويم بيش از 100 تير به بدن آن جوان اصابت كرده بود.
تا آن زمان تركشي به بدنتان اصابت نكرده بود؟
بيهوش به زمين افتادم. وقتي كه به هوش آمدم، سرم درد مي كرد و چشمانم مي سوخت. در عين حال چشم راستم تار مي ديد و چشم چپم هم جايي را نمي ديد. همه جا تاريك بود و فقط نوري از لاي گوني ها به چشمم مي خورد. داد زدم:« كمك ،كمك »صداي چند نفر را شنيدم كه مي گفتند:« يك نفر زيرگونيهاست، بياييد». گونيها را برداشتند و من را بلند كردند. به محض اينكه بلند شدم گفتم:« قرار است از راه پشت بام براي رزمنده ها فشنگ ببرم». ديگران گفتند:« چرا از پشت بام؟» از خيابان ببر. پرسيدم:« مگر تانك عراقي ها هنوز در خيابان مستقر نيست؟» گفتند:« سه ساعت پيش تانك عراقي ها را زديم» و از آنجا بود كه متوجه شدم سه ساعت است بيهوش روي زمين افتاده بودم. فوراً من را به بهداري خيابان روبه رويي بردند. بهدار تركشي را از بدنم بيرون آورد، ابرويم را بخيه زد و دستم را پانسمان كرد. يك بسته قرص هم به من داد و گفت: كه هر وقت دردم شديد شد بخورم. آمپولي هم به من زد تا دردم كمي تسكين پيدا كند. از بهداري بيرون آمدم و به سمت مسجد امام موسي كاظم(ع) به راه افتادم. تلويزيون چندين بار تصوير ماشيني را كه من تا كنار مسجد جامع برده بودم نشان داده است. تا سال گذشته همسر و فرزندانم نمي دانستند كه من به جبهه رفته ام و مجروح جنگي هستم.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 43