جلال آل احمد (3)

حدود پنج دهه از طرح «غربزدگی» جلال آل احمد می‌گذرد این عنوان از ابتدا مخالفان و موافقان بسیاری داشت. مخالفان و موافقانی كه اغلب موضوع طرح شده را به‌درستی درك نكردند و موضع‌گیری‌شان بیش از آنكه ماحصل اندیشه باشد به دسته‌بندی‌های و مرزبندی‌های سیاسی و جناحی باز‌می‌گشت.
يکشنبه، 12 تير 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
جلال آل احمد (3)

جلال آل احمد (3)
جلال آل احمد (3)


 

تهیه کننده: محمود کریمی
منبع:راسخون



 

جلال آل‌احمد و مبارزه با غرب‌زدگی
 

حدود پنج دهه از طرح «غربزدگی» جلال آل احمد می‌گذرد این عنوان از ابتدا مخالفان و موافقان بسیاری داشت. مخالفان و موافقانی كه اغلب موضوع طرح شده را به‌درستی درك نكردند و موضع‌گیری‌شان بیش از آنكه ماحصل اندیشه باشد به دسته‌بندی‌های و مرزبندی‌های سیاسی و جناحی باز‌می‌گشت.
گروهی را گمان بر این بود كه طرح «غربزدگی» آن هم توسط قلم پرتوان آلِ احمد سلاحی مرگبار در اختیار تجدد ‌ستیزانی قرار می‌داد كه سودای بازگشت به گذشته را در سر داشتند و شاید طرح «شرق‌زدگی»، یا «غرب‌زدگی» توسط داریوش آشوری هم برخاسته از همین باور بود. باوری كه چندان هم بی‌وجه نبود. چرا كه دیدیدم گروهی گذشته‌پرست متحجر كه هیچ نسبتی با آل‌احمد نداشتند از «غرب‌زدگی» او چه چماق‌ها ساختند برای سركوب مخالفان فكری خود.
شك ندارم كه اگر آل‌احمد زنده می‌ماند راه را بر این‌گونه سوءاستفاده‌ها می‌بست و نمی‌گذاشت عده‌ای به بهانه مخالفت و مبارزه با غرب‌زدگی برای سركوب و منكوب مخالفان از قلم او چماقی بسازند؛ اما به تعبیر خود او «دیوار كه فرو ریخت مرده‌خورها خبر خواهند شد» برای مرده‌خورها حقیقت سخن آل‌احمد مهم نبود. مرده‌خورهای شبه روشنفكر كه می‌دیدند طرح «غرب‌زدگی» تنها سلبی نیست و نوعی دعوت به باورهای ستیهنده شیعی است از همان ابتدا شمشیر را از رو بستند. آنها تحت تأثیر جریان اندیشة چپ كه در آن سالها همة روشنفكران غربی از آن متأثر بودند با بسیاری از مظاهر دنیای متجدد ـ به‌ویژه سرمایه‌سالاری ـ مخالفت می‌ورزیدند و به همین‌دلیل با بسیاری از سخنان آلِ احمد در نفی تقلید از اخلاق و منش غربیان موافق بودند؛ اما از آنجایی كه خود نیز مقلد صورت دیگری از غربزدگی بودند نمی‌خواستند این مخالفت منجر به رجوع ایرانیان به سنّت و باورهای مذهبی باشد. دفاع آل‌احمد از كلیّت تشیع، به‌ویژه ستایش او از شیخ فضل‌الله نوری) كه هنوز هم بخشی از جامعة روشنفكری ما او را مسبب اصلی شكست مشروطه می‌داند) سبب شد تا جامعة روشنفكری ما هیچ‌گاه به‌طرح مسئلة «غربزدگی» روی خوش نشان ندهد. البته برخی از آنان تا آنجا كه آلِ احمد از منظر سیاست و اقتصاد مسئلة شرق و غرب را مطرح می‌كرد با او مخالفت چندانی نداشتند؛ اما مشكل از آنجایی شروع شد كه آل احمد می‌خواست ریشه‌های غربزدگی را نشان دهد. مشكل از آنجایی شروع شد كه آل‌احمد می‌خواست راهی برای گریز از غربزدگی نشان دهد. آنجا بود كه روشنفكر ایرانی دید كه با یك مبارز تمام‌عیار طرف است. مبارزی كه با طرح «غربزدگی» نه می‌خواهد پرسشی فلسفی طرح كند و نه می‌خواهد معضلی اجتماعی را بهبود بخشد. رُك و راست ‌آمده است به قصد برانگیختن و برانداختن. با كسی هم شوخی ندارد: «در همین دو سه قرن است كه ما در پس سپرهایی كه از ترس عثمانی به سر كشیده بودیم خوابمان برد. و غرب نه‌تنها عثمانی را خورد و از هر استخوان‌پاره‌اش گرزی ساخت برای مبادای قیام مردم عراق و مصر و سوریه و لبنان، بلكه به‌زودی به سراغ ما هم آمد. و من ریشه غربزدگی را در همین جا می‌بینم...
از آن زمان است كه ما سواران بر مركب كلیّت اسلام بدل شدیم به حافظان قبور.
ما درست از آن روز كه امكان شهادت را رها كردیم و تنها به بزرگداشت شهیدان قناعت ورزیدیم دربان گورستانها از آب درآمدیم... آیا اكنون نرسیده است نوبت آنكه ما نیز در مقابل قدرت غرب احساس خطر و نیستی كنیم و برخیزیم و سنگر بگیریم و به تعرضی بپردازیم؟» اگر آل احمد برای مبارزه با غرب از مفاهیم اسلامی مدد نمی‌جُست شاید همدلی شبه‌روشنفكران را نیز برمی‌انگیخت.
اما او روشنفكری پراگماتیست بود. برای او تعریف و تمجید روشنفكران و منتقدان چندان مهم نبود. او می‌دانست در جامعه‌ای زندگی می‌كند كه صورت غالب مردم آن در ساحت اسطوره به‌سر می‌برند. و با چنین مردمی باید از مفاهیمی سخن گفت كه در خاطره ازلی آنها پا سفت كرده است. تنها با چنین ادبیاتی است كه می‌توان كاری صورت داد و اگرنه با زبان یأجوج و مأجوج روشنفكری سخن گفتن هیچ حاصلی در پی نخواهد داشت. و با چنین درك و دریافتی است كه آلِ احمدِ منتقد سینما و نقاشی و ادبیات و موسیقی و شعر و مترجم آثار سارتر و داستایفسكی و آلبر كامو و اوژن یونسكو به دیدار مرجع مبارز شیعیان می‌رود و از ایشان می‌خواهد كه نفت و گاز را ملی اعلام كند، و در نامه‌ای به ایشان دربارة اوضاع و احوال حج و شیعیان آنجا نكاتی را توضیح می‌دهد. این موضوع بیش از آنكه به ارادت جلال‌ آل احمد به اسلام و سنت، یا باورهای شیعی مربوط باشد به درك و دریافت او از واقعیت‌های جامعة او برمی‌گردد، درك و دریافتی كه جامعه روشنفكری ما از فقدان آن همواره در رنج و عذاب است. در «سفر فرنگ»، جلال دیداری دارد با مدیر یك مجلة فرهنگی كه ارگان روشنفكران چپِ وابسته به كلیسا است. این دیدار خواندنی حاوی نكات جالبی است و گواهی روشن و محكم بر آنچه طرح شد. من تنها بخش كوتاهی از آن را برای شما نقل می‌كنم و علاقمندان را ارجاع می‌‌دهم به كتاب «سفر فرنگ» (ناشر: كتاب سیامك، ص 63 ـ 60):
گفتم: «چرا در مجلّه‌ات طرح نمی‌كنی آینده اسلام را در آفریقا؟»
كه برآشفت. كه:
«آخر تو با این اسلامت به دنیا چه‌خواهی داد؟ یا آفریقایی چه چیز می‌تواند به منِ اروپایی بدهد؟ یا هندی، با كریشنامنون‌اش كه وزیر جنگ از آب درآمد؟»
و از این قبیل. گفتم:
«بحث در آنچه اسلام می‌توانسته بدهد، برمی‌گردد به جنگ‌های صلیبی و حالا هم عصر ایدئولوژیها گذشته و خدای ماشین، تحمّلِ هیچ خدای دیگری را ندارد.
و تازه، نه اسلام، نه آفریقا، نه هند، قرار نیست چیزی به اروپا بدهند. قرار است چیزهایی را از او بگیرند.»
كه قرمز شد. یك سیگار اشنو تعارفش كردم:
«... كه بدانی من به دفاع از هیچ‌چیز به‌ اینجا نیامده‌ام. اما مدام در جست‌وجوی زمینة فكریِ هماهنگی هستم برای مقاومت‌های محلیِ ضد استعمار. و آن‌طرف‌ها با این زمینه هماهنگ، یكی اسلام است، یكی بودا، یكی بورژوازیِ خُرده‌پای بازار و از این قبیل. قدرت كارگری كه نداریم. روستایی هم هنوز طول دارد تا بفهمد دنیا دست كیست... و الخ»
... اما علاوه بر شبه‌روشنفكران، سخنان آلِ احمد مخالفان دیگری هم داشت.
مخالفانی كه درك و دریافتِ آلِ احمد از غربزدگی را سطحی می‌دیدند و حتی گاه او را به غربزدگی متهم می‌كردند. سرآمدِ این مخالفان «سید احمد فردید» بود. همو كه آلِ احمد اصطلاح «غربزدگی» را نخستین‌بار از او شنیده بود. اما این دسته از مخالفان كمتر مخالفت خود را به صورت علنی مطرح می‌كردند؛ چرا كه آل‌احمد را با همة نقص‌ها و كاستی‌هایش نویسنده‌ای دردمند و صادق می‌دانستند و در عدالت‌طلبی و تهور او همواره به دیده تحسین می‌‌نگریستند. دیگر آنكه اگر او با همان ادبیات جذّاب و ژورنالیستی‌اش به طرح این مسئله نمی‌پرداخت شاید این بحث از محافل خصوصی اهل فضل فراتر نمی‌رفت. و مهم‌تر از همه اینكه هم حضرت فردید و هم شاگردان ممتاز ایشان مانند دكتر داوری و استاد سید‌عباس معارف ـ مجبور شدند برای به‌دست دادن درك و فهمی درست از ‎«غربزدگی» توضیحات كافی و وافی ارائه دهند كه این خود غنیمتی گرانبها برای مباحث نظری معاصر به‌شمار می‌آید. به هر‌حال سهم جلال در طرح این مسئله سهم كوچكی نیست و كمترین هنرش جسارتی است كه در طرح مسئله داشت و برانگیختن دیگران برای طرح درست مسئله. شأن و مرتبة بلند او با متلكهای ژورنالیستی و حقیرانه‌ای همچون «متوسط الحال» هم كاسته نمی‌شود. به‌هر‌حال علی‌ای‌حال بنده معتقدم كه زمان آن فرا رسیده است كه بی‌هیچ پروایی و البته از سر خرد و تأمل به نقد سخنانِ آل احمد بنشینیم وگرنه میدان به دست مغرضانی خواهد افتاد كه حضمِ «آلِ»احمدند.
قریب به هشت سال پیش درباره غربزدگی آلِ‌احمد مطلبی نوشتم با عنوان: «آغازی برای بیداری». امروز كه به آن مقاله نگاه می‌كنم می‌بینم كه همان‌موقع نیز دربارة جلال همین موضع امروز را داشته‌ام؛ البته كمی محافظه‌كارانه‌تر. ارادت و عشق و علاقه من به آن بزرگوار (كه هنوز هم پابرجاست و هنوز هم خود را فرزند معنوی آن بزرگوار می‌دانم) به‌حدی بود كه به‌جای طرح مشكل جلال مدام در پی توجیه آن بودم.

جلال آل احمد (3)

این را می‌دانستم كه جلال در سخنان «فردید» هیچ تأملی نداشت و تنها برداشت خود را از مفهوم «غربزدگی» به رشته تحریر درآورد اما نوشتم: «تعریف او از غرب و شرق با تعریف سید احمد فردید متفاوت بود. شاید مدام در گیرودار بودن و كارزار فرصتی برای او فراهم نمی‌آورد تا در سخنان سید احمد فردید تأمل بیشتری كند. جلال با شامة تیزی كه داشت مسئله‌ای را دریافته بود و در آن روزگار صبر و تحمل را جایز نمی‌دانست و شاید برای بیداری خفتگان روزگار خویش مجبور بود غربزدگی را با سر‌وصدا و هیاهو مطرح كند و برای تأثیرگذاری بیشتر آن را به فهم عام نزدیك كند.» می‌دانستم كه جلال دماغ فلسفه خواندن نداشت.
فلسفه محل تأمل و درنگ است، اما آنكه همة جانش در سودای تحقق عدالت می‌سوزد و می‌خواهد با آشوب و بلوا به راه انداختن دادِ ستمدیدگان را از ستمگران بستاند نمی‌تواند اهل تأمل فلسفی باشد. مرحوم شریعتی نیز این‌گونه بود. دلیل مخالفت او با فلاسفه را باید در روحیة انقلابی او جست‌وجو كرد و نه نفرت از فلسفه جلال روشنفكر بود. و روشنفكر در همه جای جهان واسطه‌ای است بین متفكر و عامة مردم. اما این واسطه اغلب سخن متفكر را متزلزل می‌كند، چرا‌كه می‌خواهد آن را به فهم عامه نزدیك سازد. درست شبیه كاری كه «سارتر» با فلسفه اگزیستانسیالیست انجام داد. تا بدان‌جا كه «هیدگر» را بر آن داشت تا در مقاله‌ای به صراحت بگوید آنچه سارتر می‌گوید هیچ ربطی به سخنان او ندارد.
البته با رد و انكار «هیدگر» سخنان سارتر از میان نرفت. چنان‌كه با رد و انكار فردید سخنان آل احمد. البته اهل تأمل می‌دانند كه بین سخنان آن دو متفكر و این دو روشنفكر چه فاصله‌ایست. البته این نكته را هیچ‌گاه نباید از یاد برد كه اگر جوش‌و خروش روشنفكری نمی‌بود بسیاری از سخنان متفكران در خلوت‌خانه‌ها و محافل در‌بستة آكادمیك محصور می‌ماند. تفكر با خلوت و مراقبه همراه است و هم از این‌رو متفكران كمتر اهل هیاهو و درگیری‌های ژورنالیستی‌اند. روشنفكری اما خلاف این قاعده است. یعنی همواره با درگیری و هیاهو و بحث و جدل همراه است. بسیاری از متفكران برای اشاعة تفكر خود هیچ عجله‌ای ندارند و معتقدند تفكر حقیقی روزی مخاطب خود را پیدا خواهد كرد و نیازی به تبلیغات و هیاهو ندارد. روشنفكران اما همیشه خواسته‌اند باور و عقیدة خود را با سر‌وصدا و روزنامه و سخنرانی اعلام كنند. در بسیاری از موارد روشنفكران به‌ كمك اهل تفكر آمده‌اند و به‌عنوانِ مبلغ اندیشه و آرای اهل نظر ظاهر شده‌اند. در این واسطه‌گری البته گاه سخن از اصل خود دور شده است و شاید به‌همین دلیل است كه ارباب رأی و نظر در سالیان اخیر خود نقش واسطه‌گری را پذیرا شده‌اند. به‌عبارتی نقش روشنفكر و متفكر را توأمان به‌عهده گرفته‌اند تا هم سخنشان مهجور نماند و هم فكرشان دچار تحریف نشود.
... اما سخن فردید چه بود؟ و جلال تا چه اندازه از اصل سخن دور شده بود؟ در باب آرای فردید دربارة غربزدگی در این مجال اندك نمی‌توان سخن گفت. با نقل چند عبارت و آوردن چند جملة قصار نیز مشكلی حل نخواهد شد. دربارة مفهوم «غرب» و «شرق» و «غربزدگی»، هم مرحوم فردید به تفصیل سخن گفته است و هم شاگردان معتبر او. من نیز می‌توانم چندجمله از آن بزرگواران نقل كنم و سروته ماجرا را هم‌بیاورم. اما باز هم گرهی از كار فروبستة آنكه در پی پاسخی صحیح و دقیق برآمده است گشوده نخواهد شد. فهم دقیق مسئله‌ای كه فردید طرح می‌كند نیاز به مقدماتی دارد كه بدون آن مقدمات، نقل هر سخنی بیهوده است. من نیز می‌توانم به اعتبار آنچه آموخته و اندوخته‌ام اقسام غربزدگی را اعم از مضاعف و مركب و سلبی و ایجابی و بسیط و غیرمضاعف برشمارم و برای هر یك از این اقسام تعریفاتی به دست دهم و مصداقهایی را عنوان كنم اما چه حاصل؟ جز آنكه... بگذاریم و بگذریم. اگر به‌راستی كسی دوست می‌دارد معنای دقیق و عمیق «غربزدگی» را دریابد می‌تواند به سخن فردید در این باره رجوع كند.
سخنی كه هم در فصلنامه سوره كه سید‌علی میرفتاح سردبیری آن را بر عهده داشت به چاپ رسیده است و هم در شماره آخر ماهنامه سوره‌ای كه به سردبیری بنده چاپ می‌شد.
كتابی هم دكتر رضا داوری نوشته است با عنوانِ «درباره غرب». خواندن این كتاب در دركِ مفهوم «‎غرب» و «شرق» و «غربزدگی» نیز بسیار مفید خواهد بود.
اما بهترین كتابی كه می‌توان در این باره سراغ گرفت «نگاهی دوباره به مبادی حكمت انسی» تألیف سید‌عباس معارف است. با مقدمه و مؤخره و توضیحات كافی و وافی.
تنها نكته‌ای كه فكر می‌كنم می‌توانم در‌این‌باره بگویم این است كه: «غربزدگی» برخلاف آنچه برخی از مرده‌خورها گمان می‌برند «دشنام» نیست. اصطلاحی است برای بیانِ وضعیتِ تاریخی ما. همة ما متوطن در عالم غربی هستیم و هر یك در مرتبه‌ای از مراتب غربزدگی به‌سر می‌بریم. رهایی از چنین حوالتی با داد و قال و فحش دادن به این و آن و زهدفروشی و دین‌فروشی میسر نخواهد شد. «غربزدگی» آن‌چنانكه آل احمد می‌پنداشت «بیماری» نیست كه اگر بود با وقوع نهضت 57 می‌باید ریشه‌كن می‌شد. اما دیدیم كه نشد.
و برخلاف ظاهر دینی نهضت، نه‌تنها آن مظاهری كه آل‌احمد به‌عنوان غربزدگی برمی‌شمرد از میان نرفت بل مظاهر بسیاری بر آن افزوده شد. علتش هم آن بود كه جلال به‌ مبانی تمدن غربی توجه اساسی نداشت. اگرچه می‌گفت: «حرف در این است كه ما تا وقتی ماهیت و اساس و فلسفة تمدن غرب را درنیافته‌ایم و تنها به صورت و به ظاهر، ادای غرب را درمی‌آوریم ـ با مصرف كردن ماشینهایش ـ درست همچو آن خریم كه در پوست شیر رفت.» ولی انگاری این لالایی را فقط برای خواباندن دیگران می‌خواند، كه اگر جز این بود در جای دیگری نمی‌نوشت: «... به ملاكهای آنان ارزشیابی می‌كنیم و به دستور مشاوران و مشاوران ایشان. همان‌جور درس می‌خوانیم. همان‌جور آمار می‌گیریم. همان‌جور تحقیق می‌كنیم. اینها به جای خود. چرا كه كار علم، روشهای دنیایی یافته. و روشهای علمی رنگ هیچ وطنی را بر پیشانی ندارد. اما جالب این است كه عین غربیها زن می‌بریم، و لباس می‌پوشیم، و چیز می‌نویسیم، و اصلاً شب و زورمان وقتی شب و روز است كه ایشان تأیید كرده باشند. جوری كه انگار ملاك‌های ما منسوخ شده است.» تأكید من در این نقل‌قول بر این سخن بود: «كار علم، روش‌های دنیایی یافته، و روشهای علمی رنگ هیچ وطنی را بر پیشانی ندارد.» این یعنی ماهیت و اساس و فلسفة تمدن غرب را درنیافتن. یعنی علم و روش علمی را «صامت» و «فاقد جهت وجودی دانستن» یعنی برای غرب قائل به وحدت نبودن. معضلی كه دكتر سروش و دیگر روشنفكران دینی نیز بدان دچارند.
و جالب اینكه اصل و اساس سخن فردید و پیروان او درباره غرب این است كه غرب دارای وحدتی كلی است و بنابراین نمی‌توان جزئی از آن را برگزید و جزئی دیگر را فرو نهاد. و این سخن در نظر آل‌‌احمد هیچ جایگاهی ندارد. آل‌احمد در جای جای غربزدگی می‌خواهد روحیة حماسی ایرانیان را برانگیزد تا در مقابل دنیای غرب برخیزد و به ‌قول او به تعرضی بپردازند. اما هیچ‌گاه این پرسش را طرح نمی‌كند كه چرا تمدنی كه قرن‌های متمادی در مقابل تاخت‌و‌تاز اقوام بیگانه و سلطنت ایران چون كوهی استوار بر جای ماند و همواره با درهم‌آمیختن تمدنها دیگر با تمدن خود، معجونی شگفت فراهم آورد كه رنگ و بوی غالب آن ایرانی بود در واپسین یورش تمدن جدید بی‌هیچ مقاومتی تسلیم شد و حتی میهمان ناخوانده را با رضای تمام در آغوش كشید؟
با همة این حرفها و با همه انتقادهایی كه ممكن است به سخنان آل‌احمد وارد باشد این نكته را نباید از یاد برد كه آلِ احمد آغازگر راه بود. آنچه مهم است منش و بینش جلال است. صدق و صفای جلال. دردمندی و جوانمردی جلال. از یاد نبریم كه بسیاری از بزرگان هنر و ادبیات این سرزمین در سایة دلیریها و جگرآوری‌های جلال بالیدند و به‌ثمر نشستند. كمترین هنر جلال در مواجهه با غرب هم این بود كه هیچ‌گاه مقهور غرب نشد. آثار بسیاری از غربیان را ترجمه كرد. آثاری خوب و همة آنها در نفی وضع موجود. و به تعبیر خود او آثاری كه «وعید ساعت آخر را می‌دهند». و همة این تلاش‌ها خودگامی مؤثر و جدی در راه شناخت ما از غرب كه بدون فهم دقیق این آثار و تنها از سر جهل و نفرت با غرب دشمنی ورزیدن خود یكی از بدترین صور غربزدگی است. مهم‌ترین گام در راه شناختِ «غرب» گذشتن از سودای رد و اثبات است و این ممكن نمی‌شود مگر با خواندن مدام و تأمل فراوان. بدون شیفتگی، یا نفرت.
... و سخن آخر اینكه هنوز هم رغم انف آن استاد متبختر برآنم كه جلال نه روحی متوسط كه روحی متعالی داشت و این نكته را تنها دردمندان و شكسته‌دلان درمی‌یابند: در كوی ما شكسته دلی می‌خرند و بس بازار خودفروشی از آن سوی دیگر است. اگر سودای عدالت‌خواهی و آرمان‌گرایی دیوانه‌وار او در میان نبود با آن هوش سرشار و استعداد شگفت و بی‌نظیری كه داشت زودتر از همه به درك و دریافت عمیق مفهوم «غربزدگی» نایل می‌شد. با این‌همه هیچ‌گاه به آنچه داشت راضی نشد و در واپسین سالهای حیاتِ ظاهری‌اش به تحریرِ ترجمة رساله كم‌حجم اما گران‌سنگ «ارنست یونگر» همت گماشت و در مقدمة به‌یادماندنی آن نوشت: «نكته اساسی در علاقه شخص من به این دفتر كوچك این است كه آنچه به اتكای شامة تیز و از سر غریزه و شاید به التقاطی از این كس و آنجا در «غربزدگی» برایم به دست آمده بود، در این دفتر سخت روشن شد. یعنی با این دفتر بود كه دیدم اگر دردی هست دنیایی است و نه محلی.
گرچه ما به سرطانی شده‌اش دچاریم. و فلسفی است نه عاطفی. گرچه شناسندگان این درد همه‌جا نویسندگانند تا عاقبت دریابم كه دردیست سیاسی و اجتماعی ـ و نه فردی. چرا كه آشنایی با «فرانتس فانون» و دیگر اهل این قبیله پس از اینها حاصل شد. واضح‌تر بگویم: صورتی كه در حجم فشرده و شاید نخاله «غربزدگی» پنهان بود بر خود من پس از ترجمة این دفتر ظاهر شد. و اگر به انتشارش رضایت دادم به‌دلیل اطمینانی بود كه در این دفتر یافتم. این انكار همه ارزش‌ها، این بی‌اعتباری فرهنگ و این سرگردانی فرد را، با همة عواقبی كه دارند و همة امیدی كه می‌آرند به قاعده تضاد درونی پدیده‌ها و سرنگون‌ شدن هر فواره‌ای كه به اوج رسید به صورتی ده چندان دردناك‌تر در این «عبور از خط» دیدم. كه در آن یكی همچو گنگی كه خبر از غارت ایل می‌دهد گاهی به صورت غیب‌گویی درآمده‌‌ام.

نوستالژى در آثار جلال آل‏احمد
 

مى‏توان گفت ویژگى‏هاى خاص زبانى و شیوه بیان و اسلوب نوشتار در آثار این نویسنده به گونه‏اى است كه امكان ورود به دنیاى آن سوى واژگان و كشف معانى ثانونى آن‏ها، كار چندان دشوارى نیست و در این میان انتخاب زاویه دید اول شخص در بیشتر داستان‏ها یا داستان‏واره‏ها در خدمت این مقتضاى حال است. اگرچه در بسیارى از موارد، اندیشه فلسفى، نگرش نویسنده و سفارش ذهن اوست كه منجر به پدید آمدن این آثار شده است، ولى در میان آثار نویسنده، هر جا كه اثر به آفرینش خلاق نزدیك است و عنصر زبان توانسته است در قالبى نرم و راحت به خدمت كل اثر درآید، امكان جست و جوى درون‏كاوانه بیشتر است.
یكى از مواردى كه در این زمینه - در آثار مورد نظر- جاى تأمل دارد، و در این مقاله به عنوان محور اصلى بررسى مدنظر است، احساس «تنهایى و اندوهى» است كه در محور عاطفى آثار به چشم مى‏خورد. این احساس در درجه اول، به صورت اندوه یا قهرى نسبتاً كودكانه، جلوه‏گر شده است ولى در پشت خود اندوه یا قهر یك فیلسوف، اندیشمند یا مصلح اجتماعى را پنهان كرده است كه وضعیت موجود را برنمى‏تابد؛ از این رو، در عین تنفس در فضاى «وطن جغرافیایى»، خویشتن خود را از آن دور مى‏بیند، پس در كنارى مى‏ایستد و به خاموشى نظاره‏گر واقعیت‏هاى دل‏ناپسند آن است. نمود این «فراق» در آثار وى، در نخستین لایه تأویلى، القاءكننده نوع «بیگانگى» است ولى در لایه‏هاى ژرف‏تر، به گونه‏اى نوستالژى1 قابل تغییر است.
مى‏توان گفت كه قویترین جلوه‏هاى این نوستالژى قهرمدارانه، در مدیر مدرسه قابل بررسى است كه از همان آغاز داستان، مخاطب را وارد این فضاى خاص مى‏كند:
« از در كه وارد شدم، سیگارم دستم بود و زورم آمد سلام كنم. همین طورى دنگم گرفته بود قد باشم».( جلال آل‏احمد، مدیر مدرسه، فردوس، ج هشتم، تهران، 1380، ص 9)
مدیر مدرسه دو فضاى نسبتاً متضاد را در بر مى‏گیرد كه در پیوند با هم، نماینده نوعى وحدت چند پاره و اندوهبار است كه دغدغه ذهنى نویسنده در كلیه آثارش نیز هست. فضاى این اثر یكى از كلیدى‏ترین فضاهاى قابل تفسیر و تأویل در ترسیم وضعیت زمانه از نظر نویسنده است و دوربین ذهنى او در این اثر به طور كامل متوجه فضاى فرهنگ است. بنابراین در زیر چتر حمایتى زبان طنزآلود، تأویل اجتماعى اثر، اولین لایه تفسیرى را دربر مى‏گیرد. دو فضایى كه در مدیر مدرسه مطرح شده در تقابل با هم قرار دارند و در نهایت هیچ كدام قابل پذیرش براى نویسنده نیستند واحساس بیگانگى وى با هر دو آن‏ها به یك صورت است و در نتیجه شخصیت اصلى (مدیر مدرسه= نویسنده) در دل هر دو فضا كه متعلق به وطن جغرافیایى اوست، دچار نوستالژى است. نخستین فضا، فضاى زیستى مدیر كل‏هاى«غبغب‏انداز» است كه تمیز، براق، رسمى و به ظاهر معقول و در تضادى دردناك با بخش‏هاى دیگر اجتماع است. فضایى كه نویسنده (مدیر مدرسه) به شدت از آن متنفر است و دلش مى‏خواهد كه آن را بخشی از«وطن خویش» نداند و در نتیجه ارتباط بین او و این فضا، اجبارى است:
« رئیس فرهنگ كه اجازه نشستن داد، نگاهش لحظه‏اى روى دستم مكث كرد و بعد چیزى را كه مى‏نوشت تمام كرد و مى‏خواست متوجه من بشود كه رونویس حكم را روى میزش گذاشته بودم.» حرفى نزدیم. رونویس را با كاغذهاى ضمیمه‏اش زیر و رو كرد و بعد غبغب انداخت و آرام و مثلاً خالى از عصبانیت گفت:
- جا نداریم آقا. این كه نمى‏شه. هر روز یك حكم مى‏دند دست یكى و مى‏فرستنش سراغ من. دیروز به آقاى مدیر كل...
وصله این اباطیل را نداشتم. حرفش را بریدم كه:
- ممكنه خواهش كنم زیر همین ورقه مرقوم بفرمائید؟( همان، ص 9)
در ترسیم ویژگى‏هاى این فضاى جداگانه و نادلپسند،به وضعیت اشیاء، محیط زندگى و تشبیهات نیز توجه شده است:
... و سیگارم را توى زیر سیگارى برّاق روى میزش تكاندم. روى میز پاك و مرتب بود. درست مثل اتاق مهمان‏خانه تازه عروس‏ها هر چیز به جاى خود و نه یك ذره گرد. فقط خاكستر سیگار من زیادى بود. مثل تفى در صورت تازه تراشیده‏اى...
آنچه مسلم است این است كه مدیر مدرسه به شدت از این فضا متنفر است.
«... قلم را برداشت و زیر حكم چیزى نوشت و امضاء كرد و من از در آمده بودم بیرون، خلاص.» ( همان)
بار عاطفى واژه«خلاص» خود به خوبى گویاى این احساس نفرت و انزجار است.
- تحمل این یكى را نداشتم. با اداهایش پیدا بود كه تازه رئیس شده. زوركى غبغب مى‏انداخت و حرفش را آهسته توى چشم آدم مى‏زد.( همان، ص 10)
ماجراى كلى مدیر مدرسه این است كه او در نتیجه بیزارى بیگانه‏وار خویش، تصمیم مى‏گیرد به دنبال وضعیتى قابل تحمل‏تر بگردد، چرا كه همه جا تیره و سیاه است و از همه بدترعرصه فرهنگ و دانش كه مى‏توان آن را مهمترین بخش دلبستگى عاطفى نویسنده و دغدغه خاطر او به حساب آورد. زیرا از هرج و مرج و ویرانى حاكم بر آن، به نحو عجیبى (در همه آثارش) رنج مى‏برد و نشانه‏اى از آبادانى در هیچ گوشه آن نمى‏بیند. این است كه معلمى را رها مى‏كند و به دنبال شغل ظاهرى مدیریت است تا بارى به هر جهت، روزگارى بگذراند:
«... اما به نظر همه تقصیرها از این سیگار لعنتى بود كه به خیال خودم خواسته بودم خرجش را از محل اضافه حقوق شغل جدید دربیاورم. البته از معلمى هم اُقم نشسته بود. ده سال الف و ب درس دادن و قیافه‏هاى بهت‏زده بچه‏هاى مردم براى مزخرف‏ترین چرندى كه مى‏گویى... دیدم دارم خر مى‏شوم. گفتم مدیر بشوم. مدیر دبستان. دیگر نه درس خواهم داد و نه دم به دم وجدانم را میان دوازده و چهارده به نوسان خواهم آورد...»(همان، ص 11-10)
شخصیت‏هایى كه در مدیر مدرسه معرفى مى‏شوند، تا حدودى، نسخه دیگر نویسنده یا «مدرسه»اند. آن‏ها نیز، باهمند و تنها. در وطن‏اند و دور از آن. و جالب است كه «مدرسه» نیز به عنوان نماد مكان فرهنگ و دانش، مانند افراد درونش«تنها» است و خود، ملكى است در برهوتى كه صدقه‏وار، بخشیده شده است:
« مدرسه دو طبقه بود و نوساز بود و در دامنه كوه تنها افتاده بود و آفتاب رو بود. یك فرهنگ دوست خرپول، عمارتش را وسط زمین‏هاى خودش ساخته بود و بیست و پنج ساله در اختیار فرهنگ گذاشته بود كه مدرسه‏اش كنند و رفت و آمد بشود و جاده‏ها كوبیده بشود و این قدر از این بشودها بشود تا دل ننه باباها بسوزد و براى این كه راه بچه‏هاشان را كوتاه كنند بیایند همان اطراف مدرسه را بخرند و خانه بسازند.
... و اطراف مدرسه بیابان بود، درندشت و بى‏آب و آبادانى وآن ته رو به شمال، ردیف كاج‏هاى درهم فرورفته‏اى كه از سر دیوار گلى یك باغ پیدا بود روى آسمان لكه دراز و تیره‏اى زده بود.»( همان، ص 11)
همچنین،عملكرد شخصیت‏هاى دیگر داستان به گونه‏اى است كه هر كدام به نوعى بر تنهایى و بیگانگى این فضا تأكید دارند. دنیاى جداگانه آن‏ها، چندپارگى موجود در این فضاى به ظاهر واحد و حصار كشیده شده را تأیید مى‏كند. در این میان مدیر مدرسه اگرچه فریاد بى‏مسوولیتى سر داده است ولى مسوولیتى جانكاه و ناگزیر او را از درون به تلاشى بی صدا در جهت بهبود این وضع وامى‏دارد. اگرچه با حالت قهرآلود و بى‏تفاوت خویش ادعا مى‏كند كه نه ایمانى به بهبود اوضاع دارد و نه دلبستگى‏اى. شاید به تعبیرى دیگر بتوان گفت، مدیر مدرسه در برزخ تناقض‏هاى روشنفكران? خود نمی داند چه باید بكند. چرا كه در وجود دوپاره او «بیگانگى و احساس تعهد» هر كدام، او را به سویى مى‏كشند:
«... قبلاً فكر كرده بودم كه مى‏روم و فارغ از دردسر اداره كلاس، درِ اتاق را روى خودم میبیندم و كار خودم را مى‏كنم و ناظمى یا كس دیگرى هم هست كه به كارها برسد و تشكیلاتى وجود دارد كه محتاج به دخالت من نباشد. اما حال مى‏دیدم به این سادگى‏ها هم نیست. اگر فردا یكى‏شان زد سر آن یكى را شكست، اگر یكى زیر ماشین رفت، اگر یكى از ایوان بالا افتاد، چه خاكى بر سرم خواهد ریخت؟»(همان، ص 19)
و همچنین است در لحظه كتك خوردن بچه‏ها توسط ناظم:
«روز سوم، باز اول وقت مدرسه بودم هنوز از پشت دیوار نپیچیده بودم كه صداى سوز و بریز بچه‏ها به پیشبازم آمد. تند كردم، پنج تا از بچه‏ها توى ایوان به خودشان مى‏پیچیدند و ناظم تركه‏اى به دست داشت و به نوبت كف دستشان مى‏زد... نزدیك بود داد بزنم یا لگد بزنم و ناظم را پرت كنم آن طرف.»( همان، ص 32)
همچنین، فضایى كه با مدیریت قدیمى مدرسه در این مكان تمثیل‏وار،ایجاد شده،فضایى است هماهنگ با روحیه او. هم دوست داشتنى و هم بیزاركننده، یعنى انسان تكلیف خودش را با آن نمی داند، زیرا در تار و پود نظم ظاهرى آن كه به وسیله ناظم ایجاد شده است، از هم گسیختگى وحشتناكى نهفته است. اما به نظر مى‏رسد كه مدیر مدرسه عمق آن را حس مى‏كند ولى چندان به روى خود نمى‏آورد و در نتیجه، از سر بیزارى و ترحم تحملش مى‏كند؛و این همان نوستالژى نویسنده است كه به خاطر احساس دورى از وطن آرمانیش یا به عبارت دیگر «مرگ سرزمینش» در محور عاطفى آثار او جلوه‏گر شده است.
دومین فضایى كه در مدیر مدرسه مورد نظر است و در كنار فضاى «مدیر كلى وتر و تمیز بودن گرد و خاك»قرار گرفته و نویسنده را بین عشق و نفرت سرگردان كرده است، فضاى مدرسه است.
«... باران كوهپایه كار یكى دو ساعت نبود و كوچه‏هایى كه از خیابان قیرریز به مدرسه مى‏آمد، خاكى بود و رفت و آمد بچه‏ها آن را به صورت تكه راهى درمى‏آورد كه آغل را به كنار نهر مى‏رساند كه دایماً گل است و آب افتاده و منجلاب و بدتر حیاط مدرسه بود. بازى و دویدن موقوف شده بود و مدرسه سوت و كور بود. كسى قدغن نكرده بود. این جا هم مسأله كفش بود. پیش از این‏ها مزخرفات زیادى خوانده بودم درباره این كه قوام تعلیم و تربیت به چه چیزها است. به معلم یا به تخته پاك‏كن یا به مستراح مرتب یا به هزار چیز دیگر. اما این جا به صورتى بسیار ساده و بدوى قوام "فرهنگ" به كفش بود.»(همان،ص47)
اشاره طنزآلود به واژه «فرهنگ» در این جا قابل تأمل است و همچنین در فضایى متفاوت، در مكانى كه از نوع فضاى مدیر كلى است. این واژه باز هم به همان معنى به كار می رود و از قضا، این فضا نیز به نحوى معنى‏دار مثل مدرس؟ تمثیلى داستان یا اجتماع مورد نظر نویسنده (یا خودش) تك و تنها و دورافتاده است:
« خانه‏اى كه محل جلسه آن شب انجمن بود، درست مثل مدرسه، دور افتاده و تنها بود و هر چهار دیوارش، یك راست، از وسط سینه بیابان درآمده بود. آفتاب پریده بود كه رسیدیم. در بزرگ آهنى و وارد كه شدیم، باغ مشجر و درخت‏هاى خزان كرده و خیابان‏هاى شن ریخته و عمارت كلاه فرهنگى مانندى وسط آن، نوكرهاى متعدد و از در رفتیم تو و كلاه و بارانى را به دستشان سپردیم و سرسرا و پلكان و مجسمه‏هاى گچى اكلیل خورده و چراغ به سر، تاپ تاپ خفه شده موتور برق از زیر پایمان درمى‏آمد واز وسط دیوارها . لابد برق از خودشان داشتند. قالى‏ها و كناره‏ها را به «فرهنگ»مى‏آلودیم و مى‏رفتیم. مثل این كه سه تا سه تا روى هم انداخته بودند. اولى كه كثیف شد دومى.»( همان، ص 49.)
اوج درد نویسنده زمانى است كه دو فضاى متضاد در اجتماع: فضاى مفتخورى و ثروت و فضاى فرهنگ، در مقابل هم قرار مى‏گیرند و«فرهنگ» در رویارویى با رقیب كم مى‏آورد و مجبوراست دست گدایى به سوى نمایندگان آن دراز كند. مثلاًدر ماجراى صدقه گرفتن‏ها براى دانش ‏آموزان بى‏بضاعت. ماجراى مدیر مدرسه در فرجام به ناامیدى و یأس بسیار تلخى مى‏انجامد. علاوه بر مفتخورها- مدیر كل‏ها و باد به غبغب‏اندازها و گنج قارون‏نشین‏ها كه بیزارى نویسنده را برمى‏انگیزد- دسته دیگرى نیز، هستند كه به این بیزارى دامن مى‏زنند و گویا كه این دسته هم، به نوعى در ویرانى «وطن آرمانى» او نقشى دارند:
« و عاقبت چهار روز دوندگى ما دو تا معلم گرفتیم. یكى جوانكى رشتى و سفیدرو و مؤدب با موهاى زیر و پرپشت كه گذاشتیمش كلاس چهار و دیگرى باز یكى از این آقاپسرهاى بریانتین‏زاده كه هر روز كراوات عوض مى‏كرد با نقش‏ها و طرح‏هاى عجیب و غریب... و از در اتاق تو نیامده، بوى ادوكلنش فضا را پر مى‏كرد. عجب«فرهنگ» را با قرتى‏ها انباشته بودند! باداباد. او را هم گذاشتیم سر كلاس سه، كاسه داغ‏تر از آش كه نمى‏شد.»( همان، ص 91)
ادامه ماجراى هرج و مرج و نابسامانى در عرصه فرهنگ، در«دفترچه بیمه» از مجموعه زن زیادى، به گونه‏اى دیگر، به تصویر كشیده شده است. و در این داستان نیز با بهره‏گیرى از زبان طنز، نابسامانى‏هاى اجتماعى را نشانه گرفته است. در دفتر معلم‏ها كه به نحو عجیبى، نشانگر كسالت و بى‏تفاوتى است، خبرى تازه (دادن دفترچه بیمه) بهانه‏اى مى‏شود تا نویسنده (مدیر مدرسه)، از زبان شخصیت‏ها، حرف دلش را بزند:

«معلم جبر كه سیگارش داشت تمام مى‏شد، گفت:
- راستى مى‏دانید بیمه در مقابل چه...؟
هنوز حرفش تمام نشده بود كه صدایى برخاست:
- در مقابل حمق آقایان! در مقابل حمق!
این صداى معلم نقاشى بود كه عبوس بود و اوراق نقاشى را روى زانوهایش گذاشته بود و وقتى حرف مى‏زد، مثل این بود كه فحش مى‏دهد. همه به طرف او برگشتند. نگاه‏هایى كه تا به حال جز خستگى چیزى را نمى‏رساند و چیزى جز بى‏علاقگى نسبت به همه چیز در آن خوانده نمى‏شد، حالا كنجكاو شده بود و در بعضى از آن‏ها هم چیزى از نفرت را مى‏شد حس كرد.»( جلال آل احمد، زن زیادى، فردوس، چ ششم، تهران، 1379، ص 66)
تحقیر و توهینى كه در ماجراى «دفترچه بیمه» نصیب معلم‏ها مى‏شود تلخى، بدبینى، و نوستالژى را به اوج خود مى‏رساند. به طور مثال، وقتى كه«دفترچه بیمه» وسیله‏اى مى‏شود براى معلم نقاشى تا با آن دردهایش را بهتر بشناسد، ماجرا به اینجا مى‏انجامد:
«... و دلش آرام شد (به دكتر) گفت:
- راستى كاسبى خوبى دارید. نیست؟ خیلى از معلمى بهتر است؟
دكتر تبسم‏كنان برخاست و او را روى تخت نشاند و زانوهایش را آویزان نگه داشت و با چكش سه بار روى كنده زانویش زد و... معلم نقاشى یادش به روز پیش افتاد كه آفتابه‏شان را برده بود بدهد لحیم كنند. پیرمرد آهن‏ساز درست همین‏طور و با همین عجله آفتابه را وارسى كرده بود.»( همان، ص 77)
فضاى«فرهنگ» كه زنده‏ترین نماد آن، مدرسه است، در «دفترچه بیمه» نیز، سیاه و تاریك است و معلم‏ها هر كدام داراى ویژگى‏هایى هستند كه بى‏تفاوتى و فلاكت از سرورویشان مى‏بارد:
«... میان دو ساعت درس صبح، در اتاق دفتر مدرسه، معلم‏ها نشسته بودند و بى‏سرو صدا چاى مى‏خوردند... در و دیوار چرك و سیاه بود. تاریكى نه‏تنها با گوشه‏هاى اتاق و زیر میزها و مبل‏ها اخت شده بود،
بلكه پشت پنجره‏ها نیز با شیشه‏هاى زرد و تیره‏اى كه داشتند، جا خوش كرده و مانده بود.»(همان، ص 83)
نتیجه این‏كه، وقتى ویرانى تا عمق زوایاى اجتماع را فراگرفته است و دیگر گوشه‏اى نمانده كه از این هجوم خالى باشد، نویسنده و روشنفكر عرصه فرهنگ، نمى‏داند كه«به كجاى این شب تیره بیاویزد قباى ژنده خود را»
« چه جور گندش بالا آمده آقا! خود بنده اطلاع دارم كه بعضى از دكترها نسخه‏هاى خودشان را مى‏خریده‏اند آقا! براى دوست و آشنا نسخه مى‏نوشته‏اند و دواى نسخه‏ها را خودشان برمى‏داشته‏اند و مى‏فروخته‏اند. دوافروش‏ها تقلب مى‏كرده‏اند آقا!در انتخاب دكترها هزار نظر خصوصى در كار بوده و خیلى كثافت‏كارى‏هاى دیگر آقا...»( زن زیادى، ص 87)
و نتیجه بدتر این‏كه:
- راستى آقایان! هیچ فكر كرده‏اید كه كار دكترها چقدر بهتر از كار ماست؟
- كار قصاب‏ها هم خیلى بهتر از كار ماست. این كه غصه خوردن ندارد.
و سپس:
- معلم ورزش كه تا به حال در خود فرورفته بود و صدایى بر نیاورده بود به صدا در آمد كه:
- در مملكت آدم‏هاى مفنگى، یكى دكترها كار و بارشان خوب است و یكى هم مرده‏شورها.(همان، ص 88. )
شومى و تیرگى، علاوه بر مكان و زمان و شخصیت‏ها، به كلیه اشیاء و متعلقات مكان‏هاى در ارتباط با«فرهنگ» نیز سرایت كرده است، حتى «زنگ مدرسه»:
- ناظم (گوشى) را برداشت و در سكوتى كه دفتر را فراگرفته بود، چند لحظه به آن نظر دوخت. بعد آهى كشید و سر برداشت و رو به حضار گفت:
- آقایان با كمال تأسف معلم جبرمان به مرض سل در گذشته است. آقاى مدیر خواهش كرده‏اند عصر همه آقایان بیایند تا دسته جمعى برویم جنازه را برداریم. و به فراش اشاره كرد كه زنگ را بزند. وقتى زنگ به صدا در آمد درست صداى زنگ نعش‏كش‏هاى سابق را داشت.( همان، صص 92-91)
حكایت نوستالژى در بقیه آثار نسبتاً داستانى جلال آل احمد نیز، كم و بیش به همین شكل ادامه دارد؛ و در هر داستان یا داستان‏واره به شكلى چهره مى‏نماید و در سرانجام خویش به جنگ و ستیز روشنفكرانه نویسنده با عوامل ویرانگر اجتماعى: فقر، بیسوادى، استبداد، خرافات و... مى‏انجامد كه از این میان، در مجموعه سه‏تار؛ به داستان واره‏هاى بچه مردم، سه‏تار، وسواس، لاك صورتى، زندگى كه گریخت، آفتاب لب بام، گناه؛ در مجموعه پنج داستان، جشن فرخنده، شوهر امریكایى و در كل حكایت از رنجى كه مى‏بریم و درمجموعه دید و باز دید6 ،در داستان‏واره‏هاى گنج، زیارت،افطار بى‏موقع،تجهیز ملت و داستان بلند نون و القلم... قابل بررسى است.
اگرچه در نقد و بررسى ساختارى بسیارى از آثار جلال كه به نام آثار داستانى مشهورند، جاى بحث فراوان است ولى آنچه كه در همه آن‏ها مشترك است، اندیشه یك روشنفكر یا فیلسوف است كه از زبان یك مصلح اجتماعى به صورت «مویه‏هاى نوستالژى» بیان شده است.
منابع اصلی:
roshd.ir
tabnak.ir
irdc.ir مرکز اسناد انقلاب اسلامی
پايگاه حوزه
ايسنا
مجله سوره
پژوهشکده باقر العلوم pajoohe.com
مجله سوره
شریف نیوز
فارس
تبیان
روزنامه اعتماد
Shariati.Nimeharf.com
ویکی پدیا
دیگر منابع:
آل‌احمد، شمس، از چشم برادر، قم، انتشارات كتاب سعدی، 1369، ص 143.
میرزائی، حسین جلال اهل قلم، تهران، انتشارات سروش، 1380، ص 4.
جلال آل‌احمد به روایت اسناد ساواک، مرکز بررسی اسناد تاریخی وزارت اطلاعات، 1379
یك چاه ودوچاله، ص 48 ./آل‌احمد
کارنامه سه ساله
آل‌احمد، جلال در خدمت وخیانت روشنفكران، تهران، انتشارات فردوس، 1372
جلال آل‌احمد به روایت اسناد، پیشین، ص9
كمالی با نیانی، محمد رضا، تكاپور در یاس (بررسی اندیشه های جلال آل‌احمد در قیاس با دیگر و روشنفكران)، شیراز، انتشارات نوید شیراز، 1385
یادنامه جلال
تکاپو در یاس
دانشور، ‌سیمین غروب جلال، قم، نشر خدم، 1371
دهباشی، علی (گردآوردنده) نام‌های جلال آل‌احمد، تهران، انتشرات بزرگمهر، 1368
دهباشی، علی یادنامه جلال آل‌احمد، تهران، نشر شهاب(نشریه دید)، 1378
آل‌احمد، جلال غرب‌زدگی، تهران، انتشارات فردوسی، 1373
آدمیت، فریدون آشفتگی در فكر تاریخی، بی‌جا، بی تا، 1360
روزنامه کیهان
طلوعی، محمود بازیگران عصر پهلوی (از فروغی تا فردوست) تهران، نشر علم، چاپ دوم
نیما، مجموعه آثار، به كوشش سیروس طاهباز، نشر ناشر، چ دوم
جلال‏آل احمد، سه تار، فردوس، چ هفتم، تهران، 1381
جلال‏آل احمد، پنج داستان، فردوس، چ دوم، 1373.
جلال‏آل احمد، از رنجى كه مى‏بریم، فردوس، چ پنجم، تهران، 1379.
جلال‏آل احمد، دید و بازدید، فردوس، چ پنجم، تهران، 1378.
جلال‏آل احمد، نون والقلم، فردوس، چ ششم، تهران، 1379.




 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط