نويسنده : شهريار زرشناس
تاريخ معاصر ايران از اواسط سلطنت فتحعليشاه قاجار به بعد مصادف با آغاز سيطرهي استعمار مدرن و اضمحلال تمدن كلاسيك ايران است. در پروسهي حضور سلطهگرانهي دولتهاي سرمايهسالار مدرن و از اوايل قرن بيستم، قدرتهاي امپرياليستي ليبرال و سوسيالامپرياليست در ايران و زير سايهي حضور استيلاجويانهي آنان؛ آخرين حلقههاي تكويني تمدن ما از هم فروپاشيد و به جاي عقلانيت مابعدالطبيعي و تا حدودي بهرهمند از ذخائر گرانقدر ميراث معارف قدسي، فرماسيون تاريخي فرهنگي بيريشه و بيگانه از پيشينه و هويت تاريخ ايرانيان مسلمان شيعي پديد آمد كه در باطن خود چيزي نبود مگر يك تقليد سطحي و مضحك و عقيم و توخالي از مدرنيتهي غربي كه ميتوان آن را نه غربيشدن و يا غربزدهي مردن گرديدن كه “غربزدگي شبهمدرن” بيمار و سترون ناميد.
غربزدگي شبهمدرن بيترديد هزاران بار فاجعهبارتر و تلختر و آفتزاتر و مهيبتر از سيطرهي ويرانگر مدرنيتهي غربي و يا غربزدگي مدرن ميباشد و همهي معايب و تناقضات و مشكلات و بحرانهاي ذاتي و انحطاط ويرانگر مدرنيتهي غربي يا غربزده را دارد و در عين حال آفات و مشكلات و كاستيهاي ذاتي و گسسته خردي و سطحيت و تقليدگري ظاهرگرايانه و دهها مشكل ذاتي ديگر با خود دارد كه “وضعيت شبهمدرن” را هم از شرايط تاريخ تمدن كلاسيك ايران و نيز حتي از غرب مدرن و پسامدرن خودويرانگر بحرانزده و منحط نيز به مراتب فاجعهبارتر ميكند. دوران صدسالهي سيطرهي فرماسيون شبهمدرن بر ايران تلخترين شب ظلماني تاريخ مردم ما و تونل وحشت پرفشار و هولناك و ويرانگر اين سرزمين در درازاي تاريخ خود بوده و هست.
صفت اصلي غربزدگي شبهمدرن، گسسته خردي و فقدان تفكر و پريشاني و سطحيت و حالت برزخي و تعليق و نيستانگاري آدمكُش نشأت گرفته از آن است بيترديد كاست روشنفكري ايران، طليعهدار و پرچمدار و مبلّغ اصلي و تئوريزه كنندهي رويكرد غربزدگي شبهمدرن در اين كشور بوده است. تلاش جريان روشنفكري مقلّد و گسسته خرد ايران [به اين دليل ميگويم گسستهخِرَد، زيرا ارتباط تاريخي فرهنگي با عقلانيت تمدن كلاسيك ايراني نداشت و در عين حال شاكلهي آن بر فقدان تفكر و ژرفانديشي نظري جدي بنا گرديده بود و به هيچروي در تفكر متافيزيك اومانيستي غربي و عقلانيت ابزاري آن نيز به طور باطني سهيم و يا حتي با آن آشنا نبود، از اين رو، اساس آن بر پريشانفكري و بيساماني و بيخردي شكل گرفته بود] براي ترويج تئوريك و فرهنگي و حتي اجراي سياسي مدل فرماسيون شبهمدرنيته نهايتاً با پيروي خط فراماسونري لژ بيداري در ماجراي مشروطه و ظهور استبداد مطلقهي پلهوي [كه تبلور و تجسم ارادهي سياسي شبهمدرنيته در ايران بود] عينيت و تحقق يافت. بدينسان كاست روشنفكري ايران به نماينده و مبلّغ و مدافع اصلي تجددگرايي سطحي و غربزدگي شبهمدرن در كشور ما بدل گرديد.
جريان روشنفكري ايران چه در طيف نيروهاي آشكارا همسو با رژيم پهلوي و مجموعههاي خودفروختگان ادبي و هنري و سياسياش [از “محمدعلي فروغي” و “حسن تقيزاده” گرفته تا “پرويز نيكخواه” و “شجاعالدين شفا”] و چه در طيف نيروهاي غربزدهي شبهمدرني كه به دليل تعلق به ماركسيسم روسي يا ديگر صورتهاي ايدئولوژيهاي سكولاريستي ماركسيستي با رژيم پهلوي مبارزه ميكردند [از “تقي اراني” و “احسان طبري” گرفته تا “بيژن جزني” و “حميد اشرف”] و يا در رويكردهاي التقاطي به اصطلاح “روشنفكري ديني” خود [از رويكرد نهايتاً كفرآلود “كسروي” گرفته تا تجددگرايي التقاطي پوزيتيويستي مرحوم “بازرگان” و يا گرايشهاي مدرنيستي التقاطياي چون “سوسياليستهاي خداپرست” و “مجاهدين خلق ايران”] هميشه و در همه حال مبلّغ صور مختلف ايدئولوژيك غربزدگي شبهمدرن ايران بوده است و در كل نتوانست از پلهي توهمات غربزده و مدرنيستي خود خارج گرديده و از منظري بيروني سهم و نقش و جايگاه تلخ و تراژيك خود در قوام بخشيدن به سيطرهي تجددگرايي سطحي و نازلترين و سخيفترين صورت غربزدگي را در يابد. در اين ميان دو استثنا وجود داشته است كه هر يك به طريقي [و البته نه به يك اندازه و در يك حد و مرتبه و يا به يك شيوه] امكان اين را يافتند كه در عين تعلق به ساحت روشنفكري تجددزدهي ايراني، تا حدودي از آن فاصله گرفته و در مقاطعي نسبت به آن خودآگاهي و رويكرد انتقادي و تاحدي واقعبينانه و منصفانه در پيش گيرند: مرحوم دكتر علي شريعتي و زندهياد سيدجلال آلاحمد.
در اين ميان نقش و كاركرد سيدجلال آلاحمد به نحوي خاص و منحصر به فرد و از جهاتي بسيار پرطنين بوده است. جلال، فرزند يك خانوادهي مذهبي و روحاني و پرورشيافته دريك محيط سنتي بود. در جواني پيرو يكي از افراطيترين ايدئولوژيهاي سكولار مدرنيستي يعني ماركسيسم و ماترياليسم لخت و عريان آن گرديد. اما مدتي بعد مشاهدهي روابط بوروكراتيك و مستبدانهي حزبي و عمق وابستگي جريان ماركسيستي آن روز ايران [حزب توده] به امپرياليزم شوروي، او را از ماركسيسم حزبي سرخورده كرد. مدتي در پي گرايشهاي اگزيستانسياليستي و رويكرد به اصطلاح “سوسياليسم بومي” مدل “خليل ملكي” و “نيروي سوم” به راه افتاد و به ترجمهي آثاري چون “بيگانه” و “سوءتفاهم” اثر “آلبر كامو” و “بازگشت از شوروي” و “مائدههاي زميني” از “آندره ژيد” پرداخت. شكست خيانتبار جبههي ملي و جريان روشنفكري “ناسيونال - ليبراليست” ايران در كودتاي 28 مرداد و وقايع پس از آن و تأمل و ژرفانديشي در ريشههاي جدي و عميق مشكل وابستگي و اسارت ايران در چنگال امپرياليسم جهاني و نيز آشنايي با عقايد مرحوم دكتر “سيداحمد فرديد” در خصوص “غربزدگي” و آغاز حركت حماسي و راديكال مرجعيت شيعه عليه رژيم شاه و اصلاحات آمريكايي ديكته شده از طرف كندي و در دفاع از استقلال سياسي و هويت تاريخي مردم ايران، جلال را به مرحلهاي متفاوت و رويكردي نوين نسبت به مسائل و مشكلات جامعهي ايران در ارتباط با سلطهي استعماري غرب مدرن و نقش و كاركرد جريان روشنفكري ايران رساند. در واقع جلال تدريجاً و به دليل صداقت و انصاف و حقيقتجويي و شجاعت ذاتي و نيز پيشينه و تعلقات ديني و سنتي و ظرفيت ژرفانديشي در وقايع تاريخ معاصر ايران و ريشههاي فكري و فرهنگي آن و بهرهمندي از برخي جلوههاي انديشهي حكمت معنوي فرديدي و نقادي فلسفي نسبت به غرب مدرن و نيز عبرتآموزي از عملكرد زبونانه و همسويي جريان روشنفكري ايران در ارتباط با رژيم شاه و دُول استعماري [ابراهيم گلستان و خانلري و سيّار به طريقي و فريدون توللي و عيسي سپهبدي و حتي خليل ملكي و خنجي به شيوههاي ديگر] و در مقابل مشاهده و آموختن از قيام خونين و استقلالطلبانهي روحانيت شيعه عليه استبداد و استعمار غربي به نتايج و جمعبنديهاي جديد و مهمي رسيد كه تا حدود زيادي زمينههاي جدايي او از رويكرد غالب كاست روشنفكري ايران و غربزدگي حاكم بر آن را براي او فراهم ساخت.
اينگونه بود كه آخرين مرحلهي تحول و بلوغ فكري جلال آلاحمد رخ مينمايد و به او اين امكان بزرگ و استثنايي را ميدهد تا با خارج شده از پيلهي خودستاييهاي مدرنيستي روشنفكرانه مشكل اصلي و جدي جامعهي ايراني و علت اصلي اسارت و ذلت و خودباختگي آن يعني “غربزدگي” را دريابد و شجاعانه و صريح و منصفانه بر رويه و رويكرد استعماري و غربزدهي روشنفكري عصر مشروطه و برخي مقاطع ديگر ايران بتازد. اين كاري بزرگ بود كه انجام آن منوط به فرا رفتن از حصار بسته و خودباختهي مشهورات روشنفكرانه و سطحيت ملازم آن بود و نيز شجاعتي بينظير در پافشاري بر سخن حق و نترسيدن از اَنگها و فشارها را ميطلبيد كه در جلال آلاحمد وجود داشت.
اولين جلوههاي ظهور اين خودآگاهي انتقادي نسبت به غربزدگي و عملكرد روشنفكران تجددزدهي ايراني در داستان بلند “سرگذشت كندوها” (1337) و بيشتر از آن در داستان بلند “نون و القلم” ظاهر ميگردد و البته در رسالههاي تئوريك و تحليلي او “غربزدگي” (1341) و “در خدمت و خيانت روشنفكران” (1343) به اوج شكوفايي و صراحت خود [البته در چارچوب ذهن و زبان و ظرفيتهاي تئوريك جلال] ميرسد و اندكي بعد در داستان بلند “نفرين زمين” (1346) به گونهاي ديگر تداوم مييابد و بدينسان جلال آلاحمد بدل به چهرهاي اسطورهاي در تاريخ ادبيات و روشنفكري ايران ميگردد كه پس از طي يك مسير پرتلاطم و پرتنوع و پرماجراي فكري و سياسي در مقام يك روشنفكر، ظرفيت و امكان اين را مييابد كه بخشي از انحطاط ذاتي جريان روشنفكري ايران و نقش و كاركرد مخرب و انحطاطآفرين آنها در بسترسازي براي سيطرهي استعماري را منصفانه و ژرفانديشانه در يابد و صادقانه و صريح و شجاعانه بيان نمايد و همين ويژگيها است كه به او مقام و جايگاه و اهميتي استثنايي در تاريخ انديشه و ادبيات داستاني معاصر ايران ميبخشد.
بيترديد ميتوان به حق و به درستي بر سيدجلال آلاحمد خرده گرفت كه عمق ژرفاي مفهوم “غربزدگي” و باطن فلسفي و معناي “تاريخي - فرهنگي” آن را در نيافته است و در رسالهي معروف خود صرفاً به بيان مراتبي سطحي و سياستزده از آن بسنده كرده است. همچنين ميتوان درك او از جايگاه و كاركرد كلي جريان روشنفكري ايران در كتاب “در خدمت و خيانت روشنفكران” را در عين نكات مثبت و ارزندهاي كه در آن رساله وجود دارد، از بسياري جهات نارسا و ناكافي و ناقص و حتي به لحاظ تئوريك تا حدودي ملهم از مشهورات مدرنيستي و منورالفكرانه دانست و يا تعريف او از “دين” و نقش و كاربرد آرماني و هژمنوتيك آن در مجموعهي آن چيزي كه جلال به عنوان سد “سنت” در برابر هجوم غربزدگي مطرح ميكرد را از برخي زواياي تئوريك و از منظر اعتقاد به خلوص انديشهي اسلامي به نقد نشست. آري ميتوان چنين كرد. اما بايد به اين نكتهي بسيار مهم توجه داشت كه جلال در مقام يك روشنفكر تا حدودي رها شده از پيلهي مشهورات و وهميات مدرنيستي و در ظرف زماني و مكاني دههي چهل شمسي [كه شرايط مهيا و فعليت يافته براي برخي تأملات حكيمانهي امروز چندان وجود نداشته و يا به راحتي ممكن و ميسور نميگرديده است] و درزير تازيانهي سلطهي ساواك و سيطرهي بلامنازع روشنفكران بر مطبوعات و رسانهها به اين ارزيابي انتقادي برخاسته است و اگرچه بضاعت محدود فلسفي و حكمي او و برخي نكات ديگر مانع از تحقق ژرفانديشيهاي عميق حكيمانه نسبت به “غربزدگي و جريان روشنفكري در آثار او گرديد؛ اما كاري كه او با آن جايگاه و تعلقات روشنفكرانه و در آن شرايط خاص تاريخي فرهنگي و با آن صراحت و صداقت و ستيهندگي انجام داد و نيز تأثير جدي و پرداومي كه اين رويكرد او بر كل انديشه و ادبيات دههي چهل و پنجاه ايران نهاد، به حق قابل ستايش و ستودني است و جلال آلاحمد را در مقام يك نويسندهي مورد احترام و قابل ستايش قرار ميدهد؛ هرچند كه بايد با دقت به اين نكتهي بسيار مهم توجه كرد كه ستايش از جلال و برخي وجوه آراء و آثار او هرگز نبايد موجب گردد كه ما امروز در درك مقولهي “غربزدگي” و يا تاريخچه و عملكرد جريان روشنفكري ايران در چارچوب آنچه او بيان كرده است محدود و محصور گرديم و يا به خطا رويكرد او را [كه خالي از ضعفهاي جدي و مبنايي تئوريك و فلسفي و نواقص عديده نيست] به عنوان يك الگوي مبنايي براي شناخت و نقد مفهوم غرب و غربزدگي و روشنفكري مورد توجه قرار دهيم كه اگر خدايناكرده چنين كنيم [كه امروزه برخي منتقدان سطحي غرب و غربزدگي و روشنفكري چنين ميكنند] بيترديد گرفتار سطحيت و ظاهرگرايي سادهانديشانهاي خواهيم شد كه حاصل آن در نهايت جز افزودن بر غلظت حجابهاي وهمآلود غربزدگي سطحي، چيز ديگري نخواهد بود.
و البته همهي اين بحثها و نقدهاي تئوريك چيزي از ارزش و جايگاه و مقام و اعتبار سيدجلال آلاحمد به عنوان روشنفكري كه پيلهي وهميات منورالفكرانه را تا حدودي از هم دريد و عملكرد و ماهيت اين جريان را به نقد نشست و در همهمهي نزاعهاي ايدئولوژيهاي سكولاريستي غرب مدرن و پيروان مقلد آنها در ايران، از غربزدگي و برخي شئون و وجوه آن سخن گفت نميكاهد و موجب انكار يا ناديده گرفتن مقام و ارزش اسطورهاي و ستيهنده و ستايشبرانگيز و منحصر به فرد او نميگردد. روانش شاد و ياد رويكرد حماسي ضد غربي و توجه او به خود معنوي تاريخي ما بيش از گذشته و عميقتر و جديتر از پيش جاودانه و مستمر باد و راه بازگشت اصولي به اصالتهاي ديني و معنوي براي عبور از شب ظلماني غربزدگي شبهمدرن و سيطرهي استكبار مدرنيستي پُر رهرو باد. انشاءالله.
منبع: باشگاه اندیشه
/ن
غربزدگي شبهمدرن بيترديد هزاران بار فاجعهبارتر و تلختر و آفتزاتر و مهيبتر از سيطرهي ويرانگر مدرنيتهي غربي و يا غربزدگي مدرن ميباشد و همهي معايب و تناقضات و مشكلات و بحرانهاي ذاتي و انحطاط ويرانگر مدرنيتهي غربي يا غربزده را دارد و در عين حال آفات و مشكلات و كاستيهاي ذاتي و گسسته خردي و سطحيت و تقليدگري ظاهرگرايانه و دهها مشكل ذاتي ديگر با خود دارد كه “وضعيت شبهمدرن” را هم از شرايط تاريخ تمدن كلاسيك ايران و نيز حتي از غرب مدرن و پسامدرن خودويرانگر بحرانزده و منحط نيز به مراتب فاجعهبارتر ميكند. دوران صدسالهي سيطرهي فرماسيون شبهمدرن بر ايران تلخترين شب ظلماني تاريخ مردم ما و تونل وحشت پرفشار و هولناك و ويرانگر اين سرزمين در درازاي تاريخ خود بوده و هست.
صفت اصلي غربزدگي شبهمدرن، گسسته خردي و فقدان تفكر و پريشاني و سطحيت و حالت برزخي و تعليق و نيستانگاري آدمكُش نشأت گرفته از آن است بيترديد كاست روشنفكري ايران، طليعهدار و پرچمدار و مبلّغ اصلي و تئوريزه كنندهي رويكرد غربزدگي شبهمدرن در اين كشور بوده است. تلاش جريان روشنفكري مقلّد و گسسته خرد ايران [به اين دليل ميگويم گسستهخِرَد، زيرا ارتباط تاريخي فرهنگي با عقلانيت تمدن كلاسيك ايراني نداشت و در عين حال شاكلهي آن بر فقدان تفكر و ژرفانديشي نظري جدي بنا گرديده بود و به هيچروي در تفكر متافيزيك اومانيستي غربي و عقلانيت ابزاري آن نيز به طور باطني سهيم و يا حتي با آن آشنا نبود، از اين رو، اساس آن بر پريشانفكري و بيساماني و بيخردي شكل گرفته بود] براي ترويج تئوريك و فرهنگي و حتي اجراي سياسي مدل فرماسيون شبهمدرنيته نهايتاً با پيروي خط فراماسونري لژ بيداري در ماجراي مشروطه و ظهور استبداد مطلقهي پلهوي [كه تبلور و تجسم ارادهي سياسي شبهمدرنيته در ايران بود] عينيت و تحقق يافت. بدينسان كاست روشنفكري ايران به نماينده و مبلّغ و مدافع اصلي تجددگرايي سطحي و غربزدگي شبهمدرن در كشور ما بدل گرديد.
جريان روشنفكري ايران چه در طيف نيروهاي آشكارا همسو با رژيم پهلوي و مجموعههاي خودفروختگان ادبي و هنري و سياسياش [از “محمدعلي فروغي” و “حسن تقيزاده” گرفته تا “پرويز نيكخواه” و “شجاعالدين شفا”] و چه در طيف نيروهاي غربزدهي شبهمدرني كه به دليل تعلق به ماركسيسم روسي يا ديگر صورتهاي ايدئولوژيهاي سكولاريستي ماركسيستي با رژيم پهلوي مبارزه ميكردند [از “تقي اراني” و “احسان طبري” گرفته تا “بيژن جزني” و “حميد اشرف”] و يا در رويكردهاي التقاطي به اصطلاح “روشنفكري ديني” خود [از رويكرد نهايتاً كفرآلود “كسروي” گرفته تا تجددگرايي التقاطي پوزيتيويستي مرحوم “بازرگان” و يا گرايشهاي مدرنيستي التقاطياي چون “سوسياليستهاي خداپرست” و “مجاهدين خلق ايران”] هميشه و در همه حال مبلّغ صور مختلف ايدئولوژيك غربزدگي شبهمدرن ايران بوده است و در كل نتوانست از پلهي توهمات غربزده و مدرنيستي خود خارج گرديده و از منظري بيروني سهم و نقش و جايگاه تلخ و تراژيك خود در قوام بخشيدن به سيطرهي تجددگرايي سطحي و نازلترين و سخيفترين صورت غربزدگي را در يابد. در اين ميان دو استثنا وجود داشته است كه هر يك به طريقي [و البته نه به يك اندازه و در يك حد و مرتبه و يا به يك شيوه] امكان اين را يافتند كه در عين تعلق به ساحت روشنفكري تجددزدهي ايراني، تا حدودي از آن فاصله گرفته و در مقاطعي نسبت به آن خودآگاهي و رويكرد انتقادي و تاحدي واقعبينانه و منصفانه در پيش گيرند: مرحوم دكتر علي شريعتي و زندهياد سيدجلال آلاحمد.
در اين ميان نقش و كاركرد سيدجلال آلاحمد به نحوي خاص و منحصر به فرد و از جهاتي بسيار پرطنين بوده است. جلال، فرزند يك خانوادهي مذهبي و روحاني و پرورشيافته دريك محيط سنتي بود. در جواني پيرو يكي از افراطيترين ايدئولوژيهاي سكولار مدرنيستي يعني ماركسيسم و ماترياليسم لخت و عريان آن گرديد. اما مدتي بعد مشاهدهي روابط بوروكراتيك و مستبدانهي حزبي و عمق وابستگي جريان ماركسيستي آن روز ايران [حزب توده] به امپرياليزم شوروي، او را از ماركسيسم حزبي سرخورده كرد. مدتي در پي گرايشهاي اگزيستانسياليستي و رويكرد به اصطلاح “سوسياليسم بومي” مدل “خليل ملكي” و “نيروي سوم” به راه افتاد و به ترجمهي آثاري چون “بيگانه” و “سوءتفاهم” اثر “آلبر كامو” و “بازگشت از شوروي” و “مائدههاي زميني” از “آندره ژيد” پرداخت. شكست خيانتبار جبههي ملي و جريان روشنفكري “ناسيونال - ليبراليست” ايران در كودتاي 28 مرداد و وقايع پس از آن و تأمل و ژرفانديشي در ريشههاي جدي و عميق مشكل وابستگي و اسارت ايران در چنگال امپرياليسم جهاني و نيز آشنايي با عقايد مرحوم دكتر “سيداحمد فرديد” در خصوص “غربزدگي” و آغاز حركت حماسي و راديكال مرجعيت شيعه عليه رژيم شاه و اصلاحات آمريكايي ديكته شده از طرف كندي و در دفاع از استقلال سياسي و هويت تاريخي مردم ايران، جلال را به مرحلهاي متفاوت و رويكردي نوين نسبت به مسائل و مشكلات جامعهي ايران در ارتباط با سلطهي استعماري غرب مدرن و نقش و كاركرد جريان روشنفكري ايران رساند. در واقع جلال تدريجاً و به دليل صداقت و انصاف و حقيقتجويي و شجاعت ذاتي و نيز پيشينه و تعلقات ديني و سنتي و ظرفيت ژرفانديشي در وقايع تاريخ معاصر ايران و ريشههاي فكري و فرهنگي آن و بهرهمندي از برخي جلوههاي انديشهي حكمت معنوي فرديدي و نقادي فلسفي نسبت به غرب مدرن و نيز عبرتآموزي از عملكرد زبونانه و همسويي جريان روشنفكري ايران در ارتباط با رژيم شاه و دُول استعماري [ابراهيم گلستان و خانلري و سيّار به طريقي و فريدون توللي و عيسي سپهبدي و حتي خليل ملكي و خنجي به شيوههاي ديگر] و در مقابل مشاهده و آموختن از قيام خونين و استقلالطلبانهي روحانيت شيعه عليه استبداد و استعمار غربي به نتايج و جمعبنديهاي جديد و مهمي رسيد كه تا حدود زيادي زمينههاي جدايي او از رويكرد غالب كاست روشنفكري ايران و غربزدگي حاكم بر آن را براي او فراهم ساخت.
اينگونه بود كه آخرين مرحلهي تحول و بلوغ فكري جلال آلاحمد رخ مينمايد و به او اين امكان بزرگ و استثنايي را ميدهد تا با خارج شده از پيلهي خودستاييهاي مدرنيستي روشنفكرانه مشكل اصلي و جدي جامعهي ايراني و علت اصلي اسارت و ذلت و خودباختگي آن يعني “غربزدگي” را دريابد و شجاعانه و صريح و منصفانه بر رويه و رويكرد استعماري و غربزدهي روشنفكري عصر مشروطه و برخي مقاطع ديگر ايران بتازد. اين كاري بزرگ بود كه انجام آن منوط به فرا رفتن از حصار بسته و خودباختهي مشهورات روشنفكرانه و سطحيت ملازم آن بود و نيز شجاعتي بينظير در پافشاري بر سخن حق و نترسيدن از اَنگها و فشارها را ميطلبيد كه در جلال آلاحمد وجود داشت.
اولين جلوههاي ظهور اين خودآگاهي انتقادي نسبت به غربزدگي و عملكرد روشنفكران تجددزدهي ايراني در داستان بلند “سرگذشت كندوها” (1337) و بيشتر از آن در داستان بلند “نون و القلم” ظاهر ميگردد و البته در رسالههاي تئوريك و تحليلي او “غربزدگي” (1341) و “در خدمت و خيانت روشنفكران” (1343) به اوج شكوفايي و صراحت خود [البته در چارچوب ذهن و زبان و ظرفيتهاي تئوريك جلال] ميرسد و اندكي بعد در داستان بلند “نفرين زمين” (1346) به گونهاي ديگر تداوم مييابد و بدينسان جلال آلاحمد بدل به چهرهاي اسطورهاي در تاريخ ادبيات و روشنفكري ايران ميگردد كه پس از طي يك مسير پرتلاطم و پرتنوع و پرماجراي فكري و سياسي در مقام يك روشنفكر، ظرفيت و امكان اين را مييابد كه بخشي از انحطاط ذاتي جريان روشنفكري ايران و نقش و كاركرد مخرب و انحطاطآفرين آنها در بسترسازي براي سيطرهي استعماري را منصفانه و ژرفانديشانه در يابد و صادقانه و صريح و شجاعانه بيان نمايد و همين ويژگيها است كه به او مقام و جايگاه و اهميتي استثنايي در تاريخ انديشه و ادبيات داستاني معاصر ايران ميبخشد.
بيترديد ميتوان به حق و به درستي بر سيدجلال آلاحمد خرده گرفت كه عمق ژرفاي مفهوم “غربزدگي” و باطن فلسفي و معناي “تاريخي - فرهنگي” آن را در نيافته است و در رسالهي معروف خود صرفاً به بيان مراتبي سطحي و سياستزده از آن بسنده كرده است. همچنين ميتوان درك او از جايگاه و كاركرد كلي جريان روشنفكري ايران در كتاب “در خدمت و خيانت روشنفكران” را در عين نكات مثبت و ارزندهاي كه در آن رساله وجود دارد، از بسياري جهات نارسا و ناكافي و ناقص و حتي به لحاظ تئوريك تا حدودي ملهم از مشهورات مدرنيستي و منورالفكرانه دانست و يا تعريف او از “دين” و نقش و كاربرد آرماني و هژمنوتيك آن در مجموعهي آن چيزي كه جلال به عنوان سد “سنت” در برابر هجوم غربزدگي مطرح ميكرد را از برخي زواياي تئوريك و از منظر اعتقاد به خلوص انديشهي اسلامي به نقد نشست. آري ميتوان چنين كرد. اما بايد به اين نكتهي بسيار مهم توجه داشت كه جلال در مقام يك روشنفكر تا حدودي رها شده از پيلهي مشهورات و وهميات مدرنيستي و در ظرف زماني و مكاني دههي چهل شمسي [كه شرايط مهيا و فعليت يافته براي برخي تأملات حكيمانهي امروز چندان وجود نداشته و يا به راحتي ممكن و ميسور نميگرديده است] و درزير تازيانهي سلطهي ساواك و سيطرهي بلامنازع روشنفكران بر مطبوعات و رسانهها به اين ارزيابي انتقادي برخاسته است و اگرچه بضاعت محدود فلسفي و حكمي او و برخي نكات ديگر مانع از تحقق ژرفانديشيهاي عميق حكيمانه نسبت به “غربزدگي و جريان روشنفكري در آثار او گرديد؛ اما كاري كه او با آن جايگاه و تعلقات روشنفكرانه و در آن شرايط خاص تاريخي فرهنگي و با آن صراحت و صداقت و ستيهندگي انجام داد و نيز تأثير جدي و پرداومي كه اين رويكرد او بر كل انديشه و ادبيات دههي چهل و پنجاه ايران نهاد، به حق قابل ستايش و ستودني است و جلال آلاحمد را در مقام يك نويسندهي مورد احترام و قابل ستايش قرار ميدهد؛ هرچند كه بايد با دقت به اين نكتهي بسيار مهم توجه كرد كه ستايش از جلال و برخي وجوه آراء و آثار او هرگز نبايد موجب گردد كه ما امروز در درك مقولهي “غربزدگي” و يا تاريخچه و عملكرد جريان روشنفكري ايران در چارچوب آنچه او بيان كرده است محدود و محصور گرديم و يا به خطا رويكرد او را [كه خالي از ضعفهاي جدي و مبنايي تئوريك و فلسفي و نواقص عديده نيست] به عنوان يك الگوي مبنايي براي شناخت و نقد مفهوم غرب و غربزدگي و روشنفكري مورد توجه قرار دهيم كه اگر خدايناكرده چنين كنيم [كه امروزه برخي منتقدان سطحي غرب و غربزدگي و روشنفكري چنين ميكنند] بيترديد گرفتار سطحيت و ظاهرگرايي سادهانديشانهاي خواهيم شد كه حاصل آن در نهايت جز افزودن بر غلظت حجابهاي وهمآلود غربزدگي سطحي، چيز ديگري نخواهد بود.
و البته همهي اين بحثها و نقدهاي تئوريك چيزي از ارزش و جايگاه و مقام و اعتبار سيدجلال آلاحمد به عنوان روشنفكري كه پيلهي وهميات منورالفكرانه را تا حدودي از هم دريد و عملكرد و ماهيت اين جريان را به نقد نشست و در همهمهي نزاعهاي ايدئولوژيهاي سكولاريستي غرب مدرن و پيروان مقلد آنها در ايران، از غربزدگي و برخي شئون و وجوه آن سخن گفت نميكاهد و موجب انكار يا ناديده گرفتن مقام و ارزش اسطورهاي و ستيهنده و ستايشبرانگيز و منحصر به فرد او نميگردد. روانش شاد و ياد رويكرد حماسي ضد غربي و توجه او به خود معنوي تاريخي ما بيش از گذشته و عميقتر و جديتر از پيش جاودانه و مستمر باد و راه بازگشت اصولي به اصالتهاي ديني و معنوي براي عبور از شب ظلماني غربزدگي شبهمدرن و سيطرهي استكبار مدرنيستي پُر رهرو باد. انشاءالله.
منبع: باشگاه اندیشه
/ن