تصوير گر لحظه هاي ناب

سخن نمي تواند گفت، اما چه باك كه مي بيند، بهتر از همه ما و ما را نيز با تصاوير حيرت انگيزش به تماشاي صحنه هائي برد كه تنها ديدگان تيزبين او ديدند و به شايسته ترين وجه ثبت كردند. گفته بودند بسيار دلتنگ است و دلگير، اما با نهايت محبت آنچه را كه درباره زندگي و آثارش داشت در اختيار ما نهاد و با همان خلوص و صفاي پيشين، ما را ميهمان
يکشنبه، 12 تير 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
تصوير گر لحظه هاي ناب

تصوير گر لحظه هاي ناب
تصوير گر لحظه هاي ناب


 

نويسنده:حسين پرتوي*




 
درآمد
سخن نمي تواند گفت، اما چه باك كه مي بيند، بهتر از همه ما و ما را نيز با تصاوير حيرت انگيزش به تماشاي صحنه هائي برد كه تنها ديدگان تيزبين او ديدند و به شايسته ترين وجه ثبت كردند. گفته بودند بسيار دلتنگ است و دلگير، اما با نهايت محبت آنچه را كه درباره زندگي و آثارش داشت در اختيار ما نهاد و با همان خلوص و صفاي پيشين، ما را ميهمان تصاوير شگفت انگيز خويش كرد، باشدكه باز دوربينش را به دست گيرد و فارغ از تمامي نامهرباناني كه هماره هنر ناشناس بوده اند، بار ديگر آنچه را كه چشمان خو گرفته به روزمرگي و عادتها، نمي بينند به نظاره بنشيند و بنشاند. ايدون باد!
در سال 1321 در آذربايجان به دنيا آمدم. كودكي را در جنوب تهران و در محله جواديه گذراندم. پدرم با شغل كفاشي، خانواده را به نحو احسن اداره مي كرد و آرزو داشت فرزندانش درسخوان شوند، ولي من كه از بچگي با دوربين قديمي برادرم كه شكل جعبه بود، بازي مي كردم، عاشق حرفه عكاسي بودم، براي همين وقتي دوره سيكل را در دبيرستان ابومسلم تمام كردم، تحصيل را رها كردم و از طريق يكي از دوستان هم محله اي كه تازه به روزنامه كيهان در ابتداي خيابان فردوسي رفتم تا استخدام شوم. آقاي «گل آرا» رئيس كارگزيني، نگاهي به قد و بالاي من كرد و گفت،«بچه جان ! مثلا تو چه كاري بلدي بكني ؟» گفتم، «هر كاري كه بدهيد.» خلاصه، از من اصرار و از ايشان انكار. اتفاقا مسئول انبار كيهان آنجا بود. من گفتم، «توي اداره به اين بزرگي، چطور يك كار براي من پيدا نمي شود؟» مسئول انبار، وقتي سماجت مرا ديد، گفت، «اگر اجازه بدهيد، مدتي بيايد پيش من كار كند.» و خلاصه مرا به عنوان «پادو» برد پيش خودش. يك هفته اي در انبار كار كردم بعد مسئول انبار با آقاي «صمد بهروز» مسئول آرشيو صحبت كرد و من آنجا رفتم و شش ماهي در آرشيو كار كردم.
آقاي عدل، معاون سردبير روزنامه، تازگي از انگلستان طرح ماكت را به روزنامه كيهان و كلا به ايران آورده بود. در آن ايام، روزنامه ها را ماكت نمي بستند. مطالب را به شكل حروفچيني مي آوردند و صفحه بند، آن را در صفحه جا به جا مي كرد. آقاي عدل ديد كه من بچه شلوغ وشري هستم، پرسيد «به عكاسي علاقه داري ؟» گفتم، «بله. من خيلي هم علاقه دارم.» گفت، «كارت كه در روزنامه تمام شد، ساعت سه به بعد مي تواني بروي قسمت لابراتوار و در عكاسي كار كني، البته بدون مزد.» نزديك به دو ماهي آنجا كار مي كردم كه يك روز در حالي كه عكسي را براي يك از آشنايان چاپ كرده بودم، داشتم از پله ها بالا مي رفتم كه آقاي عدل مرا ديد و پرسيد، «اين عكس را كي چاپ كرده ؟» گفتم،«خودم.» گفت، «دو ماه نيست كه رفتي لابراتوار. عكس چاپ مي كني؟» گفت، «خيلي وقت است ! » او بلافاصله نامه اي نوشت به مسئول قسمت كه اين را منتقل كنيد به بخش عكاسي.
دبير سرويس عكس، آقاي «سعيد مرآت» بودند. از شدت علاقه اي كه به اين حرفه داشتم، در شانزده سالگي، همه كارهاي مربوط به ظهور و چاپ فيلم را ياد گرفتم و با صدو پنجاه تومان حقوق استخدام شدم. اين حقوق مال دوره اي است كه نان تافتون يك ريال بود ونان سنگك دو ريال ! در خيابان استانبول، رستوراني بود به اسم پنج ريالي. در آنجا يك ژتون مي خريدي، با آن يك ساندويچ عالي با نوشابه به تو مي دادند و من با اين حقوق، براي خودم آقايي مي كردم.
از سال 1338 به شكلي حرفه اي و با عكاس ورزشي كارم را شروع كردم. من معتقدم كه اصلا عكاس خبري را بايد از بخش ورزشي شروع كرد، چون در عكاسي ورزشي، عكاسي بايد سرعت، دقت و مهارت را يكجا در خود جمع كند تا بتواند عكس خوبي بگيرد و وقتي اين آمادگي را پيدا كرد، در عكاسي خبرهاي روزمره مثل بازديدها، سيل، زلزله، تصادف و... مي تواند راحت كارش را انجام دهد. يك بار براي عكاسي رفته بودم باشگاه امجديه (شيرودي فعلي) كه عكس بگيرم. نگهبان دم در بليط خواست. كارتم را نشان دادم و گفتم، «از كيهان آمده ام.» نگاهي به من انداخت و گفت، «اين كارت را از كجا دزديده اي و عكس رويش چسبانده اي ؟» شانسي كه آوردم اين بود كه يكي از مسئولان كيهان براي تماشاي مسابقه آمده بود و تاكيد كرد كه من عكاس خبرنگار كيهانم. نگهبان با تعجب گفت، «اين با اين قد و قواره، عكاس كيهان است؟»

تصوير گر لحظه هاي ناب

ما در كيهان در همه سرويسها كار مي كرديم، ولي بيشتر كارمان در بخش ورزشي بود. من از بازيهاي آسيايي تهران، جام ملتهاي آسيا و عمده ترين وقايع ورزشي عكس گرفته ام. البته عكس ورزشي با عكس حوادث و وقايع غير قابل پيش بيني تفاوت عمده دارد، ولي نكته مهم اين است كه يك عكاس خبري،نبايد ترسي را به وجودش راه بدهدو حتما بايد پشتكار و پيگيري داشته باشد. او از نظر شخصيتي، اگر در سخت ترين شرايط هم قرار گرفت، بايد بتواند به خودش دلداري بدهد. سردبيري داشتم كه مي گفت در روزنامه نگاري بايد بداني كه در نود و نه درصد موارد موفق مي شوي، ولي در يك درصد موارد مي شوي و همين يك درصد است كه تعيين كننده و تاثير گذار است، بنابراين ترس و ياس را نبايد به خودت راه بدهي.
يادم هست موقعي كه در افغانستان كودتا شد، من و يكي از همكارانم را كه انگليسش خيلي خوب بود فرستادند آنجا موقعي كه مي خواستيم برويم، همه مرزها را بسته بودند. قاچاقي تا هرات رفتيم. آنجا، ما را گرفتند و برگرداندند. من به همكارم گفتم، «ما كه نمي توانيم دست خالي برويم. اينجا مي ايستيم و از اين توريستهايي كه مي آيند مي پرسيم. شايد يكي از آنها عكسي گرفته باشد.» به همان اميد يك درصد از ساعت يازده و نيم تا دو نيم بعداز ظهر آنجا ايستاديم و هر توريستي كه آمد پرسيديم كه عكس گرفته يا نه و همگي جواب منفي دادند تا بالاخره يك ژاپني آمد. از او پرسيديم كه چيزي ديده و عكسي گرفته. گفت از اتاق هتلم دو تا عكس گرفته ام و نمي دانم خوب است يا نه. عكسها را براي تهران فرستادم و ساعت ده شب رنگ زدم كه، «چه خبر؟» گفتند، «يكي عالي است.» عكسي بود كه كاخ را با تانك زده بودند و دود از آن بالا مي آمد. اين اولين عكسي بود كه از كودتاي افغانستان، در روزنامه كيهان و در سطح دنيا چاپ شد. بنابراين خبرنگار و عكاس، بايد هميشه آماده باشند. عكاسي، فقط عكس گرفتن نيست.
تجربه در عكاسي بسيار مهم است، ولي اگر با دانش باشد، قوي تر است. ما سوادي نداشتيم. طبيعي است كه اگر درس خوانده بوديم و زبان بلد بوديم، بهتر مي توانستيم خود را با علم روز، هماهنگ كنيم و كارمان، كاربرد بيشتري داشت، چون هم تئوري مي دانستيم و هم عملي.
آن روزها شغل عكاسي و خبرنگاري بر خلاف حالا در هم ادغام شده بود. شب و نصف شب و روز و تعطيل، معني نداشت. عشق به كار و رقابت با ساير همكاران، نمي گذاشت متوجه گذر زمان شويم. مدير كيهان يا سر دبير آن، سعي مي كردند كه ما هميشه بهترين وسايل را داشته باشيم تا بازدهي كارمان بالا باشد. كيهان اولين سرويس خبري در ايران بود كه دوربين عكاسهايش را خودش مي داد. حتي لباس هم مي دادند. موقعي كه من خودم دبير سرويس عكس بودم، دستور دادم كه براي همه بچه ها اوركت تهيه شود تا در زمستان كه براي عكاسي مي روند، از سرما محفوظ باشند، چون كنار زمين مي نشستند، بيابان مي رفتند و اين حداقل امكاناتي بود كه مي شد براي يك عكاس در نظر گرفت.
موقعي كه قرار است گزارش يا گفتگويي تهيه شود، مطالعه درباره سوژه، خيلي به پخته شدن كار كمك مي كند. وقتي قرار بود با يك گزارشگر، براي تهيه گزارشي برويم، درباره سوژه گزارشي، مطالعه و پرس و جو مي كرديم. مثلا يك بار قرار شد از شهرهاي ساحلي گزارش تهيه كنيم. پيش از رفتن، چند كتاب درباره ويژگيهاي آن منطقه ها و آداب و رسوم مردمشان مطالعه كرديم. همين باعث شد وقتي به منطقه رسيديم، خيلي جاها را خوب مي شناختيم، بنابراين،هم گزارش خوبي نوشته شد. هم عكسهاي خوبي گرفته شدند.
عكاسان همدوره من با كمترين امكانات كار مي كردند. آن زمان ما اصلا نمي دانستيم لنزي به نام تله وجود دارد كه تصوير را نزديك مي آورد. همين باعث مي شد كه نتوانيم از بعضي لحظه ها و صحنه ها كه دورتر بودند، خوب عكس بگيريم. تا اين كه يكي از همكاران ما به نام آقاي زرافشان، در سال 41، از شوروي لنزي آورد كه برايمان عجيب بود و تازه فهميديم كه تله چيست و چه كاربردهايي دارد.
آن روزها ما به منابع تصويري خارجي دسترسي نداشتيم و فقط مجله هايي را كه براي گروه بين الملل مي آمد، ورق مي زديم تا با عكسهاي روز دنيا آشنا شويم و از شيوه كار آنها سر در بياوريم. من هيچ وقت در كار، از شيوه كسي تقليد نكردم. اما از بعضي كارها، ايده مي گرفتم، حتي از فيلمهاي سينمايي و صحنه هايي كه كارگردان از زاويه خاصي به آنها توجه مي كرد.

تصوير گر لحظه هاي ناب

سال 56 بود كه از جريان دولت جدا شدم و به مردم پيوستم و اخبار انقلاب را كه درآن شرايط به هيچ وجه قابل پيش بيني نبود. ثبت كردم.هيچ معلوم نبود كه چه خواهد شد، حكومت نظامي شود، كودتاي خارجي شود يا پهلوي به قدرت برسد و طبيعتا اولين كساني كه در معرض خطر قرار مي گرفتند، خبرنگاران و عكاسان بودند. البته بچه ها امتحانشان را در كودتاي 28 مرداد 32 و قيام سال 42 پس داده و با خطرات روبرو شده بودند. يك روزنامه نگار واقعي، هيچ وقت به خطر فكر نمي كند و هميشه، دنبال اعتقادش است. ما گفتيم روزنامه، مال مردم است. مال گروه و طبقه خاصي نيست. وجدان يك روزنامه نگار اصيل به او مي گويد كه تو مال اجتماع هستي. مال مردم هستي، يعني هر كاري كه مي كني و هر قدمي كه بر مي داري براي مردم است.
عكسهاي خاطره انگيز من يكي چهار پنج عكسي است كه از بسته شدن فرودگاه در دوره بختيار گرفتم كه همين طور پشت سر هم تيراندازي مي شد و به كسي اجازه نمي دادند عكس بگيرد. عكس كه چاپ شد، بختيار آن را تكذيب كردكه البته اثر نداشت، چون عكس را كه نمي شود تكذيب كرد. يكي ديگر اعدام سران رژيم بود كه در دادگاهشان عكس گرفتم. اعدام آنها در دبيرستان علوي و دبيرستان رفاه بود كه روي پشت بام اعدامشان مي كردند. يادم هست كه در كيهان، كشيك بودم. يك آقايي زنگ زد و گفت، «بياييد مدرسه رفاه» گفتم، «چه خبر است ؟» گفت،«شما بيائيد.» رفتم روابط عمومي آنجا و گفتم، «خبري شده ؟» گفتند، «نه » گفتم، «از مدرسه رفاه تلفن زده و مرا خواسته اند.» گفتند، «پس از آن طرف برويد دم در مدرسه».مدرسه دو تا در داشت. رفتم و نشستم توي نگهباني. بعد، مرا بردند به اتاق خبر. ساعت حدود هشت صبح بود. بعد مرا بردند طبقه بالا. ساعت نه و نيم، ده بود كه دادگاه تشكيل شد وحدود بيست و چهار نفر را محاكمه كردند. عكسها را كه رفتم، ديدم ساعت يك و نيم شب است. به مسئول مدرسه رفاه گفتم، «مي خواهم شب را اينجا بمانم، چون شهر در شب امنيت ندارد.» گفت، »خانه پسر من در همين كوچه است.» رفتم منزل او و صبح به سردبير گفتم كه اين عكسها را گرفته ام. آمديم و يك ويژه برنامه از محاكمه اعدام سران رژيم چاپ كرديم.
مهم ترين عكس من، عكس همافرهاست. ماجرا از اين قرار است كه يك روز قرار بود به نفع دولت مهندس بازرگان، راهپيمايي شود. هر كدام از بچه ها را به گوشه اي فرستادند. من ماموريتم مدرسه علوي بود. آمدم مدرسه علوي، ديدم دور و بر مدرسه خلوت است. رفتم در مدرسه. يك نفر از دفتر امور مطبوعاتي گفت، «همه عكاسها را از اينجا بيرون كنيد.» من فهميدم كه بايد خبري باشد. از من خواستند بچه ها را رد كنم. اين كار را كردم و بعد از چند دقيقه ديدم دري از بغل مدرسه علوي باز شد و تعدادي افسر نيروي هوائي با لباس فرم وارد شدند. گفتند آمده اند با امام بيعت كنند. به من گفتند، «اجازه نداري عكس بگيري.» گفتم، «بگذاريد يك عكس بگيرم كه براي شما سنديت داشته باشد، ولي طوري عكس مي گيرم كه صورت هيچ كس ديده نشود.» و به فرمانده آنها گفتم، «اگر اين عكس را نگيرم، چطوري مي خواهيد ثابت كنيد كه اينجا چه گذاشته است؟» خلاصه دو نفر نظامي را كنارم گذاشتند كه به محض اينكه يكي از پرسنل رويش را به دوربين كرد، به من اطلاع بدهند كه عكس نگيرم. نگران بودند كه دولت آنها را بشناسد و مجازات كند، چون هنوز دولت بختيار بر سر كار بود. به هر حال عكس را گرفتم و تا خود ساختمان روزنامه دويدم. يكي از عكسهايي كه گرفتم، در صفحه اول روزنامه چاپ شد و همان روز، بختيار اين اتفاق را تكذيب كرد، اما امام ساعت چهار بعداز ظهر اعلاميه اي دادند و اين اتفاق را تاييد كردند. فرداي آن روز هم كيهان، نگاتيوهاي اين عكسها را چاپ كرد. غروب همان روز به من خبر دادند، «هر جا هستي بيرون نيا كه دستور دستگيري تو را داده اند.» بعد از چاپ آن عكس به همافرها حمله شد و مردم براي كمك به آنها به پادگانها ريختند و كم كم بختيار فهميد كه كاري از دستش بر نمي آيد، چون همه با امام بيعت كرده بودند.
پس از اين همه سال كار و زحمت، نمي توانم يك مجموعه عكس از خودم چاپ كنم. چون آن روزها براي عكسهايم اسم نمي گذاشتم، تا مدتها افراد زياد ادعا مي كردند كه عكس نيرو هوايي مال آنهاست تا آن كه ارشاد كتابي را چاپ كرد و اسم مرا زير عكس نوشت. ما آن روزها فكر مي كرديم كيهان مال خودماست و هر وقت كه لازم باشد به عكسهايمان دسترسي داريم. نمي دانستيم چنين شرايطي را برايمان به وجود مي آورند. اين در هيچ عرف و آئيني نمي گنجد كه با كساني كه جانشان را براي روزنامه اي به خطر انداختند و بارها به خاطر عكسهايي كه گرفتيم، از دست رژيم شاه، فراري بودند، اين طور رفتار شود. ما را در خانه خودمان راه نمي دهند.
در سال 68 بازنشسته شدم و تا مدتي، به خاطر علاقه خاصي كه به مرحوم پروفسور حسابي داشتم با قسمت فرهنگي بنياد ايشان همكاري مي كردم.

پي‌نوشت‌ها:
 

* تصوير گر لحظه هاي ناب انقلاب اسلامی

منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 15




 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط