اگر شاه مي بود؟!(2)
تأمين منابع نامشروع
از 28 مرداد 1332 تا سال 1357 محمد رضا به خواست امريکا ديکتاتور بلامنازع ايران بود و امريکايي ها نيز از او توقعي جز اين نداشتند. توضيح داده ام که انگليسي ها سلطنت را براي وضع ژئوپوليتيک ايران مناسب ترين سيستم حکومتي مي دانستند. اين تحليلي است که بارها، حتي قبل از تشکيل«دفتر ويژه اطلاعات»يا از خود انگليسي ها و يا از ايرانيان وابسته به انگليس، شنيده ام... وجود سيستم جمهوري اين امکان را ايجاد مي نمود که با نفوذ روس ها، تصادفا يک رئيس جمهور متمايل به چپ آراي بيشتري کسب کند و کشور را در اختيار شوروي قرار دهد، حتي اگر چنين نمي شد هر 4 سال يکبار انتخابات رياست جمهور هزينه و تلاش فوق العاده اي را از سوي غرب مي طلبيد. در صورتي که با وجود نهاد سلطنت و حضور شاهي مانند محمد رضا با آن قدرت
مطالعه چنين خطر و يا تلاشي ضرورت نداشت.(2)
-تداوم ديکتاتوري
منوچهر فرمانفرماييان، از اشراف زادگان و کارگزاران اصلح و مهمان هميشگي دربار پهلوي، به تشديد روزافزون روحيه ديکتاتور منشانه شاه اشاره کرده است:
شاه مي خواست خود را دموکرات وانمود کند و به عنوان يک پادشاه مشروطه، با
پشتيباني مجلس قانوني و انتخابي، عرضه نمايد، اما روز به روز بيشتر مثل يک ديکتاتور عمل مي کرد و بر اين عقيده بود که اصلاحات او تنها از طريق اعمال اقتدارش مي تواند به انجام برسد که نتيجه ناگزير آن سرکوب بود. (5)
-جامعه نابالغ
شاه با همين بهانه توانسته بود امريکاييان را به حمايت از حکومت فردي خود متقاعد سازد. دو هفته پس از ديدار شاه با هريمن، يک گزارش نماينده اداره خدمات استراتژيک امريکا [پيشگام سازمان سيا]در تهران اشعار مي داشت:«تا زماني که آموزش عمومي در ايران به نتيجه نرسيده و شعور سياسي مردم پيشرفت نکرده و گروهي از اعضاي بلند پايه دولت که به خوبي آموزش ديده باشند تشکيل نشده است، ايران مانند کودکي خردسال نياز به يک دست نيرومند براي حکومت کردن دارد. »(7) اگر چنين برداشتي مربوط به سال هاي اوليه حکومت محمد رضا بود؛ پس مي بايست در سال هاي بعد، دست از چنين اعتقادي برمي داشت و پيش از آنکه مردم عليه حکومت خودکامه او در خيابان ها به راه بيفتند در جهت تأسيس حکومت
دموکراتيک عملي مي کرد. در ميان دولتمردان غربي نيز اراده ي مبني بر اجبار شاه به هموار کردن راه دموکراسي در ايران شگل نگرفته بود. زير فشار بودن شاه براي رعايت حقوق بشر از سوي امريکا براي تأثيرگذاري بر افکار عمومي در غرب بوده است. اگر امريکاييان تصور مي کردند که الزام شاه به رعايت حقوق بشر موجب سرنگوني حکومت سلطنتي خواهد شد؛ هرگز چنين فشاري را بر شاه وارد نمي کردند چنان که بعد از شاه، هيچ يک از حکومت هاي سلطنتي خاورميانه را به اين امر ملزم نکردند. فردوست در اين باره گفته است:
هدف دولت دموکرات امريکا فقط ايجاد اصلاحاتي در رژيم محمد رضا بود، در حدي که حملات افکار عمومي غرب عليه او و سياست هاي امريکا در خاورميانه کاهش يابد و نه بيشتر؛ تقريبا شبيه همان سياستي که کندي در قبال محمد رضا پيش گرفت. دولت امريکا تصور نمي کرد که رژيم محمدرضا تا اين حد ضعيف است و عنوان کردن مسئله حقوق بشر مي تواند آن را متزلزل کند.(8)
بنابراين، هيچ دليلي ندارد که اگر مردم ايران بر عليه شاه قيام نمي کردند؛ او با همان بهانه ديگران را بر لزوم تداوم حکومت فردي در ايران متقاعد نمي ساخت. پس، «اگر شاه مي بود»هرگز تغييرات جدي و بنيادي در نظام سياسي ايران پديد نمي آمد. پهلوي به همان حکومت خودکامه خود ادامه مي داد.
-توهم عزت نفس و اقتدار
نفس و حس اقتدار در ميان کشورهاي خاورميانه پديد آورده بود و اين وضعيت دستاورد ديپلماسي فعال شاه بود. اما بعد از انقلاب اسلامي، بار ديگر ايران آن اقتدار و منزلت سياسي خود را در سطح خاورميانه از دست داده است! حال آنکه واقعيت امر چيز ديگر بود. شايد همين احساس را بسياري از شهروندان کشورهاي مورد حمايت امريکا در خود داشته باشند؛ ليکن حاکمان اين کشورها کاملا به کاذب بودن چنين احساسي واقف اند. اگر دولتمردان امريکا براي جامعه ايراني ارزش و احترامي قائل بودند؛ هرگز شاه را به تصويب لايحه «کاپيتولاسيون»در مجلس وادار نمي ساختند.
مطابق اين قانون، امريکايياني که به عنوان مستشار نظامي در ايران مقيم بودند، از شمول قوانين ايران معاف مي شدند. هر گونه جرم و جنايتي از سوي امريکايي در ايران پيگرد قانوني نخواهد داشت و تنها مرجع رسيدگي، دستگاه قضايي امريکاست. حکومت پهلوي به دليل ترس از اعتراض مردم عليه چنين لايحه تحقير کننده و خفت باري، سعي در پنهان کاري آن را داشت. اما امام خميني به محض آنکه از تصويب لايحه کاپيتولاسيون در مجلس آگاه شد؛ سخنراني تاريخي خود را (14 آبان 1343)ايراد فرمود و مردم ايران را از وجود چنين قانون ننگيني، باخبر کردند. در بخشي از سخنراني ايشان آمده است که:«دولت با کمال وقاحت از اين امر ننگين طرفداري کرد! ملت ايران را از سگ هاي امريکا پست تر کردند. اگر چنانچه کسي سگ امريکايي را زير بگيرد، بازخواست از او مي کنند؛ لکن، اگر شاه ايران يک سگ امريکايي را زير بگيرد بازخواست مي کنند؛ و اگر چنانچه يک آشپز امريکايي شاه ايران را زير بگيرد، مرجع ايران را زير بگيرد، بزرگ تر مقام را زير بگيرد، هيچ کس حق تعرض ندارد! چرا؟. »(9) اين گونه رفتارهاي تحقير آميز از سوي دولتمردان امريکايي صرفا مربوط به جامعه ايراني نبود، آنان حتي خود شاه را بارها تحقير نمودند و عزت نفس را لگدمال ساختند.
شماري از رؤساي جمهوري ايالات متحده به عزت نفس شاه آسيب رسانده بودند.
فرانکلين روزولت هنگامي که براي گفتگو با چرچيل و استالين به تهران آمده بود، اقامتگاه خود را براي ديدار با شاه ترک نکرد. ترومن درخواست شاه را براي کمک خارجي رد کرد. کندي با مستبد ناميدن شاه، او را تحقير کرد. اما از ميان رؤساي جمهور امريکا، اين جيمي کارتر بود که شديدترين ضربه را به عزت نفس شاه وارد ساخت.(10)
بنابراين، تداوم وابستگي و تحت الحمايگي ايران به قدرت هاي غربي، به ويژه امپرياليسم امريکا، نتيجه اي غير از تحقير و احساسات خفت و خواري ندارد. چنين نيست که «اگر شاه بود»؛ مردم زير سايه امريکا به درجه بالايي از اقتدار و عزت نفس نايل مي گشتند. مضافا اينکه عزت نفس يک کشور در ژاندارم منطقه بودن و نوکري بيگانگان را کردن نيست بلکه در آن است که حکومت تنها به نيروي لايزال الهي و حمايت مردم تکيه زده باشد و براي همسايگانش پناهگاهي برابر دولت تجاوزگر و زورگو باشد.
-حکومت مازوخيستي
را به زير فرمان خود برده بود و از آنان اراده اي غير از فرمانبرداري مطلق از شاه انتظار نداشت. عده کمي از نخست وزيران شاه، مانند قوام السلطنه و دکتر مصدق، از خود اراده مستقلي نشان داده بودند اغلب آنان برابر اراده مطلقه شاه کاملا مطيع بودند. يکي از دلايل دراز شدن نخست وزيري امير عباس هويدا(1356-1343)در سرسپردگي او برابر فرامين شاه بود. گزارشگران وزارت امور خارجه امريکا کاملا به اين موضوع اشاره کرده اند:
پس از نخست وزيري سرلشگر زاهدي (55-1953)شاه تنها کساني را به صدارت برگمارد که به شخص او وفادار بودند. حسين علاء يک درباري وفادار بود؛ اقبال مديري پرکار، شريف امامي مهندس کارمندمسلک و علم دوست نزديک و قديمي شاه بود، منصور هم تکنوکراتي بلند پرواز بود و پس از مرگ منصور هويدا سرکار آمد که کاردان اما بي جذبه بود. اين افراد دو نکته مشترک داشتند:همه مطيع منويات ملوکانه بودند و هيچ کدام در ميان توده مردم پايگاه مستقل نداشت. در آينده نيز قاعدتا شاه کسي را که در ميان مردم طرفداران زيادي داشته باشد به پست نخست وزيري برنخواهد گمارد.(11)
يکي از روش هاي شاه براي بسط سيطره خود بر زير دستان، بهره گيري از سياست«تفرقه بينداز و حکومت کن»بود. او از اينکه ميان کارگزاران حکومتي-نظير علم (وزير دربار)و هويدا(نخست وزير)-کينه و رقابتي برقرار باشد؛ ناراحت نبود. «به عبارتي ديگر شاه نه تنها جنگ و گريز دائمي علم و هويدا را بر مي تابيد، بلکه ظاهرا به اين رقابت ها دامن مي زد. »(12) شاه با چنين روحيه اي(مازوخيستي)بار آمده بود و هر قدر که زمان به جلو مي رفت اين خصلت در او بيشتر هويدا مي شد. بنابراين، نبايد ترديد داشت که «اگر شاه بود»؛ مملکت به همين سبک اداره مي شد. يعني شاه «با ضعيفان و زيردستان زورگو و پر تفرعن بود و در مقابل کساني که
قدرتمندشان مي دانست ضعف و زبوني نشان مي داد. »(13)
پينوشتها:
1. لدين، همان، ص 60.
2. حسين فردوست، ظهور و سقوط سلطنت پهلوي(خاطرات)، ج1 (تهران:اطلاعات، 1379، چ 12)، ص 564.
3. ماروين زونيس، شکست شاهانه، ترجمه عباس مخبر(تهران:طرح نو، 1370)،ص 305.
4. لدين، همان، ص 61.
5. منوچهر فرمانفرماييان، خون و نفت (تهران:ققنوس، 1380، چ 6)ص 386.
6. حبيب الله لاجوردي، «سرآغاز پشتيباني امريکا از حکومت فردي در ايران»، ترجمه عبدالرضا هوشنگ مهدوي، نشريه اطلاعات سياسي-اقتصادي، ش 118-117، خرداد و تير 1376، ص 73.
7. همان.
8. فردوست، همان، ص 565.
9. صحيفه امام، ج1، ص 416.
10. زونيس، همان، ص 307.
11. عباس ميلاني، معماي هويدا(تهران:اختران، 1380)، ص 225.
12. همان، ص 277.
13. همان، ص 356.
ادامه دارد...
/ج