من محمدرضا 22 سال دارم
نويسنده:سمانه تميزي
اشاره:
آن چه که در اين بخش مي خوانيد مربوط به چگونگي آشنايي حسين فردوست با محمدرضا پهلوي و ورود به دربار و خاطرات اوست:
در سال 1296 در تهران متولد شدم. پدرم که با درجه سرواني بازنشسته شد، آن قدر به شغل نظام علاقمند بود که من را نيز از سن کودکي دلبسته شغل خود کرد. سال 1304 تحصيلات ابتدايي خود را در دبستان نظام آغاز کردم. زماني که به دبستان مي رفتم پدرم ستوان 3 بود و چون ما از خانواده فقيري بوديم، پدرم مجبور بود به مناطق بد آب و هوا برود تا فوق العاده خارج از مرکز بگيرد. خلاصه به اين شيوه زندگي مان را مي گذرانديم. بعد از من پائين ترين فرد از نظر موقعيت اجتماعي پسر يک سرتيپ بود. بقيه بچه ها از جايگاه اجتماعي و تمکن مالي بالاتري برخوردار بوده و پسر سرلشگران و وزراء بودند و هر رو با خدم و حشم يا کالسکه به مدرسه مي آمدند. استوارها و درجه دارهايي که در دبستان نظام بودند هميشه مرا مسخره مي کردند که اين مسئله در من ايجاد يک حالت خود کم بيني کرده بود و شايد همين موضوع باعث شد که مورد توجه رضاخان و وليعهد قرار بگيرم.
رضا شاه ترتيبي داده بود که وليعهد در کلاس مخصوصي که در ساختماني مجزا در دانشگاه افسري قرار داشت تحصيل کند.
تعداد شاگردان اين کلاس با خود وليعهد 21 نفر بودند که 3 نفر کم داشتند تا کلاس تشکيل شود. از اين رو رئيس مدارس نظام به دنبال انتخاب اين 3 نفر بود. 2 نفر از آن ها که خانواده هاي اشرافي و به علت وابستگي خانوادگي شان سريعاً انتخاب شدند. با صحبت رئيس دبستان ما با رئيس مدارس نظام من نيز به عنوان نفر سوم انتخاب شدم. وليعهد هميشه اولين کسي بود که از کلاس خارج مي شد، در حالي که دستش روي قلاب کمربندش بود و با تکبر راه مي رفت تا همگي بفهميم که او وليعهد است! محمدرضا در درس رياضيات بسيار ضعيف و اصولاً بي حوصله و بي علاقه به فکر کردن بود و بيش تر اوقات جواب مسائل رياضي را از روي من کپي مي کرد. پس از اتمام تحصيلات دوران ابتدايي، رضا شاه از من درخواست کرد که براي ادامه تحصيل با وليعهد به سوئيس بروم و قول داد که در نبود من، پدرم را به تهران منتقل کند و هر 6 ماه يک بار خانواده ام را براي برطرف کردن دلتنگي ام به سوئيس بفرستد.
در مدرسه جديد، (مدرسه لُه روزه که از مدارس معروف سوئيس است) همانند قبلي، محمدرضا مي خواست که به ساير دانش آموزان بفهماند که او وليعهد است. اما در سوئيس کسي او را با اين عنوان تحويل نمي گرفت که اين امر منجر به دعوا مي شد! محمدرضا هم با دانش آموزان بزرگ تر از خود دوست مي شد و براي اين که پيش آن ها کوتاه قد جلوه نکند و کم نياورد، گاهي با يک حرکت روي پنجه بلند مي شد که اين عادت در او ماندگار شد و بعدها در فيلم نيز ديده مي شد که با ژست خاصي پاشنه را بالا مي آورد و روي پنجه مي ايستد.
مدرسه «لُه روزه» مستخدمي به نام ارنست پرون داشت که 6 ماه قبل از آمدن در اين مدرسه استخدام شده بود.
«پرون» هميشه به نظافت اتاق ها و راهروهاي محل وليعهد مي پرداخت و با اين که فقط يک نظافت چي ساده بود، اما اطلاعات بسيار خوبي درباره فلسفه ادبيات داشت.
پرون خود را کم کم به محمدرضا نزديک کرد تا جايي که محمدرضا شيفته او بود و به او قول داد که او را همراه خود به ايران ببرد.
آن زمان سن کمي داشتم و متوجه عمق اين مطلب نشدم که چرا ارنست پرون شش ماه قبل از آمدن ما در آن مدرسه استخدام شده بود؟ چرا با داشتن اين سطح از معلومات او همچنان يک نظافت چي ساده است؟ چرا فقط به نظافت راهروهاي عبوري وليعهد مي پرداخت؟ و ...
بعدها متوجه شدم که او از طرف دستگاه اطلاعات انگليس و با موافقت مدير مدرسه در مدرسه گماشته شده بود تا بعدها به مرموزترين چهره پشت پرده دربار ايران تبديل شود.
پس از اتمام تحصيلات متوسطه به ايران بازگشتيم.
رضا شاه اصلا حس خوبي نسبت به ارنست پرون نداشت و از او متنفر بود و هرگاه به کاخ وليعهد مي آمد، اول مي پرسيد که آيا ارنست پرون در ساختمان است يا نه؟ اگر پرون آن جا بود، نمي آمد.
يک روز رضاشاه به محمدرضا گفت: اگر پرون را در باغ نزديک خود ببينم آن چنان او را مي زنم که جان سالم به در نبرد!
محمدرضا به من مي گفت: وقتي علت تنفر پدرم را از پرون پرسيدم پدرم گفت: پرون جاسوس انگليس است. خوشم نمي آيد در خانه ام يک جاسوس باشد! غافل از اين که جاسوسان انگليسي زيادي اطراف رضاشاه بودند. اما محمدرضا همچنان نسبت به پرون به چشم دوست مي نگريست.
پرون بر خلاف من با محمدرضا خشن و بي پروا بود و تقاضاهايش را با لحن خشن مطرح مي کرد و هر چه مي گفت بايد انجام مي شد. او در دوران حکومت محمدرضا پهلوي به صورت علني به سفارت خانه هاي انگليس، سوئيس و فرانسه مي رفت و در صحبت هايش با محمدرضا به وضوح نظرات انگليسي ها را بيان مي کرد و هر وقت محمدرضا مسئله اي را قبول نمي کرد، پرون با حالت تحکم مي گفت: «من مي خواهم اين کار بشود، بايد انجامش دهي؛ وگرنه نتايج آن را خواهي ديد!»
محمدرضا هم براي اين که توهين بيش تري از پرون نشنود سرتسليم فرود آورده و اوامر را اجابت مي کرد!بعدازظهر روز 9 يا 10 شهريور 1320، محمدرضا به من گفت:همين امروز به سفارت انگليس مراجعه کن. آن جا فردي به نام «مستر ترات» حضور دارد.
ترات رئيس اطلاعات انگليس بود. از او درباره وضعيت من (محمدرضا) بپرس. ترات مي گفت محمدرضا در بهبوهه جنگ جهاني دوم طرفدار شديد آلمان هاست. اطلاعات ترات آن قدر کامل بود که حتي مي دانست محمدرضا يک نقشه مخصوص دارد که روي آن ميزان پيشروي آلمان ها را علامت مي زند. محمدرضا هم که تشنه به قدرت رسيدن بود، به محض خبردارشدن از گفتگوهاي ترات با من، تصميم به از بين بردن نقشه پيشروي آلمان ها گرفت و گفت هر راديويي را که آن ها مي گويند گوش مي دهم! سرانجام پس از ملاقات هاي مکرر من با ترات، قرار شد که ترات روس ها و آمريکايي را که مخالف سلطنت محمدرضابودند، راضي کند.
بالاخره 24 شهريور، 1320 بود که ترات به من گفت که همين امشب ترتيب کار را بده و کاري کن که محمدرضا به مجلس رفته و سوگند بخورد.
25 شهريور استعفاي رضاخان و انتصاب محمدرضا به سلطنت به مجلس اعلام و 26 شهريور محمدرضا در مجلس سوگند خورد و رسماً شاه ايران شد.
اما مسئله مهم و جالب اين جاست که آمريکايي ها در آن زمان احتياج مبرم به راهنمايي انگليسي ها داشتند و طبعاً انگليسي ها حتي با يک تلفن هم مي توانست آمريکايي ها را قانع کنند. روس ها هم که نياز شديد به آمريکايي ها داشتند و در نتيجه اصلاً نيازي به اين فشار زياد روي محمدرضا، آن هم در اين مدت طولاني نبود. بنابراين و به يقين؛ انگليسي ها مي خواستند که به محمدرضا بفهمانند که اين ما بوديم که تو را شاه کرديم. پس طبعاً تو هم بايد انتظارات ما را برآورده کني.
پس از فوت پرون در سال 1340، تيمسار دکتر عبدالکريم ايادي در دربار محمدرضا شاه همان نقشي را که پرون داشت بر عهده گرفت.
اصلا ورود «ايادي» به دربار، به علت وجود يک نوع بيماري رواني در عليرضا (برادر محمدرضا) و محمدرضا بود. اين دو ترس از ميکروب و بيماري داشتند و دائما احساس مي کردند که ميکروبي به بدن شان حمله ور شده و شخصي بايد به آنان اطمينان مي داد که اين طور نيست. ايادي هم با حقه بازي محمدرضا را محو خود کرده و بدين ترتيب با نفوذترين فرد دربار و کشور شد. او از ناداني محمدرضا سوء استفاده کرد و براي خود 80 شغل مهم و پول ساز در کشور دست و پا کرده بود! از رئيس بهداري کل ارتش گرفته تا در اختيار داشتن شيلات جنوب.
محمدرضا شاه در طول سلطنت خود بافت جامعه را بهم ريخت که اين بهم ريختگي بافت اجتماعي توسط انقلاب سفيد او و به ويژه در اصلاحات ارضي او صورت گرفت، که توسط «کندي»، رئيس جمهور آمريکا ديکته شد. اصلاحات ارضي تکيه کلام محمدرضا بود و اصول آن را صدها بار به مقامات اروپا و آمريکا و نمايندگان مطبوعات توضيح مي داد و آن را بزرگ ترين پيروزي خود براي نجات مردم ايران توصيف مي کرد. در حالي که اين اصلاحات به نابودي کشاورزي ايران منجر شد و موجب فقيرتر شدن کشاورزان و مهاجرت آنان به شهرهاي بزرگ و ايجاد تورم و ترافيک شده و در نتيجه نظم شهرها به هم خورد. کاهش توليدات کشاورزي، موجب نياز کشور به واردات اقلامي مانند: گندم و گوشت و .. شد و هر سال آمريکا 2 ميليون تن گندم به ايران وارد مي کرد. به اين شکل بخش مهمي از درآمد نفتي کشور صرف خريد مواد مصرفي و بخش مهم ديگر صرف خريد اسلحه مي شد.
با اين کارها محمدرضا جمعيت شهر300 هزار نفري تهران را به 6 ميليون رساند. نکته جالب اين که آن قدر تعداد کشتي هاي در حال انتظار براي تخليه بار زياد بودند که برخي 6 ماه در انتظار بودند و در آخر هم برخي از آن کشتي ها که حامل مواد فاسد شدني بودند محموله خود را که خراب شده بود به دريا مي ريختند و مسلماً هزينه آن توسط ايران پرداخت مي شد.
منبع: ماهنامه فرهنگي اجتماعي ديدار آشنا شماره 124