گفتگو با ايرج صفاتي دزفولي
درآمد
دقت نظر، حضور در صحنه هاي مبارزه و آشنائي ديرين با حجت الاسلام جمي سبب شده است كه مصاحبه با ايرج صفائي، مشحون از نكات ناگفته و دقيق و صحيحي باشد كه كمتر به آنها اشاره شده است. وي در گفت و گويي طولاني، با وسواسي علمي، سعي داشت جزئيات مبارزات و زندگي سرشار حجت الاسلام جمي را بازگويي كند كه متأسفانه مجال اندك مصاحبه، اين امر را ميسر نساخت، با اين همه، گفت و گوي حاضر در واكاوي و تفحص درباره سال هاي خطير جنگ و به ويژه حصر آبادان و نقش تعيين كننده آقاي جمي، بسيار تأثيرگذار خواهد بود.
ابتدا كمي از خود و تحصيلاتتان نكاتي را ذكر كنيد.
من خودم متولد سال 1318 در آبادان هستم. در آنجا تحصيل كردم. ابتدائي و متوسطه را در دبستان مهرگان و دبيرستان هاي ابن سينا و فرخي گذراندم و در خرداد سال 38 ديپلم گرفتم و سه چهارماه بعد به آموزش و پرورش (فرهنگ آن زمان) وارد شدم و در دبستان فرهنگ مشغول تدريس شدم.
از چه زماني و چگونه با آقاي جمي آشنا شديد؟
تابستان سال 1330، در ايام ماه مبارك رمضان كه اوج مبارزات سياسي و جريانات پس از نهضت نفت بود. من از كلاس دوم ابتدائي با مسجد «نو» آبادان آشنا شدم كه مرحوم آيت الله قائمي در آنجا پيشنماز بودند و مركز تمام فعاليت هاي گروه هاي مذهبي سياسي، از جمله فدائيان اسلام بود. كلاس چهارم ابتدائي و تابستان بود كه در ماه رمضان مي رفتم آنجا. افراد مختلفي را از قم و جاهاي ديگر براي سخنراني دعوت مي كردند. در آن ماه رمضان، آقاي فيروزنيا، داماد آقاي شيخ عباسعلي اسلامي، مؤسس جامعه تعليمات اسلامي، به آنجا آمد. در مراسم ماه رمضان ابتدا دعاي افتتاح خوانده مي شد و بعد ايشان سخنراني مي كرد. يادم هست كه همه احزاب از جمله حزب توده، فدائيان اسلام، حزب ايران و خلاصه هر گروهي كه در ايران شكل گرفته بود، در آبادان فعال بود. آقاي فيروز نيا درباره زندگي زنبور عسل سخنراني مي كرد كه اين البته ظاهر قضيه بود و در اصل، سياسي بود. اين سخنراني ها تا شب 21 ماه رمضان كشيد و مجلس هم مملو از جمعيت بود. از آن طرف هم تمام اين احزاب در خيابان هاي اطراف اجتماع مي كردند. مسجد دو در شمالي و جنوبي داشت. ايشان كه شروع كرد به صحبت، از بيرون شعارهائي عليه ايشان داده شد و مي خواستند به داخل مسجد حمله كنند كه درهاي مسجد را بستند. جمعيت در حياط مسجد بودند. آنها از بيرون شروع كردند به سنگ انداختن، من براي اينكه سنگ به من نخورد رفتم زير منبر.آقاي فيروزنيا را عده اي از مؤمنين به مدرسه آقاي قائمي بردند. از فردا شب، آقاي جمي به منبر رفتند و ده شب، تا آخر ماه رمضان صحبت كردند. هنگامي كه ايشان آمد، اوضاع آرام گرفت. يكي از ويژگي هاي آقاي جمي سخنوري ايشان بود. خطيب مسلط، مبرز و توانائي بود. اوج سخنراني هاي ايشان بعد از خرداد 42 بود و توانست اوضاع را مهار كند. صحبت هاي ايشان طوري بود كه اوضاع متشنج را كنترل مي كرد. لذا آشنائي من با ايشان، در حدود سن 11 سالگي و از مسجد و جلسات سخنراني بود. من از كلاس دوم ابتدائي از مدرسه به مسجد مي رفتم و نماز مي خواندم و مكبر آيت الله قائمي بودم. به مدرسه علميه ايشان هم رفت و آمد داشتم و با روحانيون رابطه داشتم. آقاي جمي هم آنجا مي آمدند. در آنجا جو طوري بود كه افراد مسجدي، به خصوص جوان و نوجوان خيلي كم بودند. جو آبادان خيلي خاص بود. يكي از عواملي كه باعث شد ما از بلاياي آن زمان آبادان محفوظ بمانيم، همين مسجد بود.
چگونه رابطه شما با ايشان گسترده شد؟
اخوي شهيد ايشان، شهيد عبدالرسول جمي، در صرافي با آقاي حاج برد ولي كار مي كرد. چون پدر ما كويت بود و از آنجا توسط حاج برد ولي براي ما پولي مي فرستاد، ما به آن صرافي مي رفتيم و با شهيد عبدالرسول، آشنا و با او بسيار صميمي شديم و هفته اي سه چهار نوبت پيش ايشان مي رفتيم و بعدها هم با هم زندان افتاديم و اين هم يكي از وسايلي شد كه به آقاي جمي خيلي نزديك شديم.
از ويژگي هاي آقاي جمي بگوئيد.
سخنور بودن و باهوش بودن. حافظه بسيار خوبي دارند. همين الان كه بيمار هستند، باز مي بينيد كه حافظه قوي اي دارند. با بيماري هاي مختلف و فشارهاي روحي فراواني كه ايشان متحمل شد، باز هم حافظه قوي، هوش و استعداد بالائي دارند. ديگر از ويژگي هاي ايشان متانت است، يعني احساسات نيستند. بعضي ها زود عصباني مي شوند و از كوره در مي روند. ايشان وزانت خاصي دارند. ديگر جاذبه قوي ايشان در جذب نوجوان ها و جوان هاست كه از همان سال هاي قبل از انقلاب مشاهده مي كنيم. ايشان افراد تحصيلكرده را با يك جلسه صحبت جذب مي كرد و به سمت خود مي كشاند و اين ويژگي، به خصوص قبل از انقلاب ودر جريان نهضت ملي نفت، يعني دهه 30، بسيار بارز بود. روحانيت در آبادان به دلايل گوناگون، از جمله فساد محيط، چندان مقبوليتي نزد نوجوانان و جوانان نداشت. اگر بخواهم مظاهر فساد را در آبادان بشمرم، از حد فزون مي شود. همين قدر اشاره كنم كه قدم به قدم مغازه مشروب فروشي در آنجا دائر بود. در پياده رو كه راه مي رفتي، بوي الكل به مشام انسان مي خورد. شهر پر از سينما و تئاتر بود. شايد بشود گفت آبادان14 تا سينما داشت. در حالي كه در اغلب شهرهاي ايران حتي يك سينما هم نبود. در مجموعه وضعيت بسيار دشوار بود. تنها روحاني اي كه روي او «ان قلتي» نگذاشته بودند، آقاي جمي بود. ويژگي بسيار بارز ايشان اين بود كه در نهضت امام خميني (ره) تنها روحاني اي بود كه آشكارا از سيره امام پيروزي و در باره آن را تبليغ مي كرد و نه تنها در آبادان كه در سراسر خوزستان، روحاني اهل منطقه اي را پيدا نمي كرديد كه اين چنين باشد و امام (ره) را همراهي كند.
بعد از 15 خرداد 42 از طرف روحانيت آبادان جلساتي هفتگي در بعد از ظهرهاي جمعه برگزار مي شد كه سخنران آن آقاي جمي بود كه به صورت كنايه و در لفافه، از رژيم انتقاد مي كرد و همه هم متوجه مي شدند كه منظور ايشان چه بود. در اوايل دهه 50 پسر بزرگشان، آقا مهدي، به مدت يك هفته ناپديد شد و بعد معلوم شد ساواك او را گرفته است. به دنبال اين قضيه حال آقاي جمي بد شد ؛ ولي از انجام آزمايشات مشخص شد كه بايد عمل جراحي شوند. ايشان 11 ساعت زير عمل جراحي بود و به ايشان هم گفته بودند كه شانس زنده ماندنش بسيار كم است. از مدت جراحي مي شود فهميد كه مشكل چقدر جدي بوده است. خداوند تفضل كرد و ايشان زنده ماند. در سال 55 عبدالرسول جمي برادر ايشان آمد و به من گفت، «فلاني! آقائي از انجمن حجتيه آمده و اين پيغام را داده كه براي تو بياورم كه ما مي دانيم كه برادر تو چريك است و نمي گذارد ما براي انجمن حجتيه عضوگيري كنيم و اگر دست برندارد، او را لو مي دهيم.» حدود اول مهرماه بود. من بسيار نگران شدم، چون مي دانستم حجم فعاليت برادرم خيلي زياد شده. بليط گرفتم و آمدم تهران و به هر جا سر زدم و نتوانستم او را پيدا كنم. رفتم دانشگاه علم و صنعت و از صبح تا ظهر همان جا بودم و از هر كسي كه آمد، سراغ او را گرفتم و به نتيجه اي نرسيدم و دست خالي برگشتم. آن موقع ها من خودم دانشجوي رشته رياضي اهواز بودم. آذرماه بود و من امتحان نيمه ترم داشتم كه شنيدم ايشان به آبادان آمده است. دو شبي آنجا بود. وقتي من از اهواز رسيدم، او داشت مي رفت. نيم ساعتي با هم حرف زديم و من جريان را به او گفتم. موقعي كه داشت از در بيرون مي رفت، ناگهان از حالت چهره اش احساس كردم اين آخرين باري است كه او را مي بينم و او شهيد خواهد شد. پيشاني او را بوسيدم. او به تهران و از آنجا به اصفهان رفت و در يك درگيري شهيد شد و روز بعدش هم آمدند مرا گرفتند. آن روز من در مدرسه آريا، هشت ساعت تدريس داشتم. عصر كه برگشتم، مادرم گفت كه عبدالرسول جمي يك بسته براي تو آورده و نيم ساعتي هم منتظرت نشسته و گفته كه اين بسته را مطالعه كن و نيم ساعت ديگر بر مي گردد و آن را مي گيرد. بسته را باز كردم و ديدم روي آن نوشته حجت السلام و المسلمين آقاي جمي. وقتي باز كردم ديدم علم مبارزه با پليس واعلاميه مجاهدين و شهداي اوليه آن سازمان است. من آنها را همان جا گذاشتم و رفتم مشغول وضو گرفتن شدم و تازه داشتم مسح سرم را مي كشيدم كه ناگهان در خانه را كه تخته اي بود و خوب بسته نشده بود، پنج شش نفر ريختند داخل خانه و مرا گرفتند و كشان كشان بردند ساواك آبادان و بعد آوردند تهران به كميته مشترك و زير شكنجه و چند روز بعد هم عبدالرسول جمي را گرفتند و آوردند.ما از 7 بهمن 55 تا 5 آبان در زندان بوديم و در اثر انقلاب آزاد شديم.
نقش حجت الاسلام جمي در جريانات پيش از انقلاب چگونه بود؟
ايشان بسيار فعال بودند و اسفندياري، فرمانده حكومت نظامي، ايشان را دستگير كرد و حتي محاسن ايشان را تراشيدند و بسيار ايشان را اذيت و آزار كردند. من پس از آزادي در 9 آبان به آبادان رسيدم كه ديدم در دبستان مهرگان،15 خرداد فعلي، تحصن شده است. آقاي تشكري آمد سراغ ما و گفت كه معلم ها تحصن كرده اند و اغلب هم چپي هستند و اوضاع را در دست گرفته اند. در 13 آبان در دبيرستان فلاح سخنراني كردم كه در گزارش ساواك اينجا هست. بعد از سخنراني، تحت تعقيب قرار گرفتم و از تهران آمدم. پس از پيروزي انقلاب برگشتم آبادان. ايشان مسئوليت اداره امور را بر عهده داشت و از طرف امام (ره) به امامت جمعه آبادان منصوب شد. نماز جمعه ها در دانشكده نفت برگزار مي شدند و ايشان سخنراني خطبه ها را بر عهده داشت. جو آبادان هم خيلي جو بدي بود.
چرا ؟
چون چريك هاي فدائي، مجاهدين و توده اي ها و مائوئيست ها و همه گروه ها به شدت فعال بودند. اغلب دانشجويان دانشكده نفت تحت تأثير چپي ها قرار داشتند، حتي دانشجويان مسلمان آنجا هم تحت تأثير مجاهدين يا امتي ها (جنبش مسلمانان مبارز) بودند. اغلب اينها، هم در كميته بودند و هم در سپاه نفود كرده بودند كه مسائل بيشتري را ايجاد كردند.
آقاي جمي در پاكسازي اين گروه ها به چه شكلي عمل كردند ؟
تكليف آنهايي كه معارض و معاند بودند و از زماني كه من در زندان بودم، تعارض و عناد خود را با افكار امام به صراحت اعلام مي كردند، معلوم بود. ما به منافقين مي گفتيم كه بايد خط خودمان را از ماركسيست ها به كلي جدا كنيم، ولي آنها مي گفتند همه ما داريم مبارزه مي كنيم و جدا شدن از آنها صحيح نيست. در زندان شماره 4 قصر، زماني كه آقا مصطفي به شهادت رسيد و مجلس فاتحه اي هم براي ايشان گرفته شد، آمدند سراغ من. ما سه گروه بوديم.يك جمعي بود كه شهيد رجايي هم در آن بود و جمعا 33 نفر بوديم. در همين حدود هم منافقين بودند و حدودا همين قدر هم چپي ها بودند. گروه ما تصميم گرفت براي آقا مصطفي مجلس ترحيمي بگيرد و قرآن خوانشان هم بودم. منافقين حاضر نشدند در اين تصميم با ما مشاركت كنند. ما درتمام مدت نگران بوديم كه ساواكي ها نريزند و ما را نگيرند كه الحمدالله خبري نشد. منافقين از ترسشان رفتند توي اتاق خودشان نشستند و بيرون نيامدند و راهرو ها كاملا خلوت شد. ما هم نشستيم و فاتحه را برگزار كرديم و ذاكري كه الان مسئول نظامي منافقين در عراق است. توسط مسعود رجوي فرستاده شده بود به آبادان و توانسته بودند عده زيادي را جذب كنند. در رأي گيري در مجلس اول هم كانديد بود و 26000 نفري را به او رأي دادند و يكي از رقباي ما بود. افرادي هم كه مذهبي هاي دانشكده نفت بودند، به يك نحوي تحت تأثير اين افكار قرار داشتند. همين دانشجوها،که در كميته 48 آمدند و هم در سپاه نگذاشتند حتي يك روحاني وارد سپاه شود. اوضاع طوري بود كه وقتي شهيد بهشتي آمد آبادان، اينها در همان جلسه سخنراني بلند شدند و به ايشان اعتراض كردند و عكس او را پايين آوردند. مي خواهم بگويم در آن روزها حتي در سپاه آبادان اوضاع اين گونه بود. بعد كه آقاي فاتحيان از طرف شهيد بهشتي آمد و حزب به هر شكل با منافقين نمي شد درگير شد، چون ظاهر اسلامي داشتند وهمه سپاه و كميته را قبضه كرده بودند. آقاي جمي از طريق حزب جمهوري و يا صحبت هايي كه در نماز جمعه مي كردند، به افشاگري مي پرداختند، در عين حال كه رفتارشان طوري نبود كه با اينها درگيري ايجاد شود. ايشان انسان بسيار وزين و متيني است و احساساتي نيست و لذا جوري رفتار مي كردند كه اينها را دفع نكند. در عين حال كه اينها را نگه مي داشتند، ولي با آنها همراه نبودند.
از نقش آقاي جمي در جنگ و به ويژه حصر آبادان خاطراتي را نقل كنيد.
ده روز قبل از جنگ من به آبادان رفتم. اوضاع كاملا به هم ريخته بود. تقريبا از يك هفته قبل از آن درگيري هاي مرزي شروع شده بود و با خمپاره اي از نهر خين تا شملچه را كوبيده بودند و اوضاع خيلي آشفته بود. سري به خسروآباد زدم كه در آنجا يك گردان از لشكر 92 زرهي مستقر شده بود. بعد به شلمچه و پاسگاه نهرخين رفتم. در آنجا مردم روستايي در نخليات بودند كه عراقي ها آن را از بين بردند و مين گذاري كردند كه هنوز هم گمانم كاملا پاكسازي نشده باشد.بعد من برگشتم تهران و رفتم خدمت مقام معظم رهبري و گزارش دادم كه همه مي گويند جنگ قريب الوقوع است و حتي پالايشگاه شعوبيه بصره تخليه شده و همين نشان از آغاز جنگ دارد و مردم مي گويند كه تا سه روز ديگر جنگ خواهد شد. ساعت 11 روز 31 شهريور بود كه در كميسيون دفاع، اينها را خدمت ايشان كه رئيس كميسيون دفاع بودند، عرض كردم و گفتم، «جنگ قريب الوقوع است. دستور بدهيد پالايشگاه آبادان را خاموش كنند. صد و هشتاد مخازن نفت و بنزين فرآورده ها هست كه آنها را بايد تخليه كنند.» اين حرف را ساعت 11 گفتم و دلم تاب نياورد، دوباره ساعت 1/5 هم رفتم نزد شهيد رجايي كه از بالكن بالاي مجلس صداي انفجاري را كه در فرودگاه مهرآباد پيش آمده بود، ديدم و با تلفن سياسي با شهيد رجايي صحبت كردم و ايشان گفت، «جنگ شروع شده.» من بسيار بي تاب بودم. روز دوم مهر ماه بود و من در مجلس بودم وآقاي هادي غفاري گفت ما داريم مي رويم خوزستان. گفتم من هم مي آيم و ديگر خانه نرفتم و با يك هواپيماي فالكن 9 نفره كه در آن بني صدر و تيمسار فلاحي و عده ديگري بودند، رفتيم. آن شب مي خواستيم برويم خرمشهر كه نشد، چون آتش عراقي ها روي جاده خرمشهر خيلي زياد بود. برگشتيم و فردا صبح رفتيم دشت عباس و پادگان عين خوش و نيم ساعت بعد از آنكه برگشتيم، پادگان عين خوش سقوط كرد و ما بعداز ظهر همان روز رفتيم آبادان و من آنجا ماندم. من رفتم و در اتاق جنگ مستقر شدم. آبادان فضاي غم انگيزي داشت و فقط شعله هاي پالايشگاه كه مي سوخت، هوا را روشن مي كرد، نه برقي بود نه روشنايي اي. در آن شب ها ما به اتفاق حاج آقا به مساجد سركشي مي كرديم، چون نيروهاي خودجوش در مساجد مستقر بودند. آقاي جمي صحبت مي كردند و به جوان هايي كه در مساجد سنگر گرفت بودند، روحيه مي دادند. ايشان به همه جا سركشي مي كرد « فرمانداري، راديو، اتاق جنگ و اوضاع را از نزديك نظاره مي كرد. گاهي هم به مسجد خرمشهر و مسجد جامع كه ستاد تداركات خودجوش رزمندگان بود، از جمله به شهيد قنوتي، شهيد سرهنگ شريف نسب كه در درگيري هاي خرمشهر شهيد شدند، سر مي زدند. آقاي جمي در آبادان مستقر بود و از آنجا بيرون نرفت. در جلساتي كه در اتاق جنگ با حضور فرماندهان سپاه و ارتش، از جمله مرحوم سرهنگ شكرريز كه شنيده ام چند ماه پيش فوت كردند، تشكيل مي شدند، شركت مي كردند. ايشان مسئول اتاق جنگ بود. در جلسه اي يادم هست كه كاملا معلوم بود كه آبادان در محاصره در آمده بود. آقاي جمي هم در آن جلسه بودند. همه فرماندهان جمع بودند و آقاي شكرريز گفتند كه بحث عقب نشيني را مطرح نيست. تا آخرين نفر اينجا مي مانيم و مي جنگيم. تمام مناطق شهر را بايد خرج گذاري كنيم و هيچ جا نبايد سالم به دست عراقي بيفتد. كار به اين مرحله هم كشيده بود. در تمام اين شرايط و دشواري ها، آقاي جمي حضور داشتند، از جمله روزي كه عراقي ها از بهمنشير عبور كردند و در محله اي به نام ذوالفقاري آمدند و مستقر شدند. فردا صبح ساعت 6، من به اتاق جنگ رفتم و ديدم آقاي جمي هم آنجا حضور دارند. وضعيت بسيار خطرناكي بود. آقاي جمي مثل شير ايستاده بود. سرهنگ حسني سعدي به من گفت، «شما نماينده اين شهري! برويد و بگوييد جمعيت بريزد توي ذوالفقاري.» كه خودش داستان مفصلي دارد. سنگر به سنگر و مسجد به مسجد رفتيم وگفتيم كه بچه ها بروند كوي ذوالفقاري. آقاي جمي در تمام اين اوضاع به همه روحيه مي داد. شب ها گشت مي زد. حتي شبي كه گفتند عراقي ها آمده اند و به كشتارگاه نفوذ كرده اند. من خودم راننده آقاي جمي بودم و بايد با چراغ خاموش حركت مي كرديم و هيچ نور و برقي نبود. آقاي جمي كنار دست من نشستند و شهيد عبدالرسول هم توي ماشين بود. من با سرعت مي رفتم به طوري كه آقاي جمي فرمودند، «چه خبر است ؟ چرا اين قدر با سرعت بالا مي روي؟» آمدم و از تانكي ابوالحسن عبور كردم و به سمت ميدان طيب (بارفروش ها) راه افتادم. همان طور كه با سرعت مي رفتم، زدم به جدول و ماشين رفت روي جدول و ايشان با من دعوا كرد كه چرا اين طور رانندگي مي كني؟ بعد از جريان كوي ذوالفقاري كه موجب پيروزي شد، اولين شكست مهم عراق آنجا بود. در اين پيروزي، هم مردم، هم ارتش و هم گردان قوچان به فرماندهي سرهنگ كهتري،مرحوم شكرريز، سرهنگ حسني و سپاه سهيم بودند. حدود دويست تن از عراقي ها در ذوالفقاري كشته شدند. عده اي هم در بهمنشير غرق شدند و بقيه هم عقب نشيني كردند و تا تپه هاي مدن رفتند و در 5 مهر سال 60 آن منطقه به كلي پاكسازي شد. آقاي جمي در همه جا حضور داشتند. در آن موقع آقاي جمي نه محافظ داشت نه راننده و شهيد عبدالرسول هر دو وظيفه را به عهده داشت. آقاي جمي روزها كارش اين بود كه به راديو، فرمانداري، اتاق جنگ و اين طرف و آن طرف سركشي كند. آقاي جمي در راديو هم براي سخنراني رفته بود. شهيد عبدالرسول در همان جا سرش را مي تراشد و آقا را مي برد به فرمانداري كه آن روزها دائما جايش را عوض مي كردند. فرمانداري در انتهاي لين (line) يك در كنار سينما ايران بود. به خاطر وضعيتي كه فرمانداري داشت و افراد نفوذي از دانشجويان دانشكده نفت كه من و شهيد رسول با آنها سر سازگاري نداشتيم، شهيد رسول ماند پايين و نرفت بالا و آقا رفت داخل فرمانداري. ايشان مي ماند پايين و سر خيابان، در نزديكي مسجد مودت. در همين حيص و بيص گلوله توپ يا خمپاره اي مي آيد و در جا دو نفر شهيد مي شوند. يكي همين عبدالرسول جمي بود و ديگري جهادگري بود به نام صابري. الان قبرشان كنار هم است. عبدالرسول رفيق سي ساله ما بود و با هم خيلي اُخت بوديم. حاج آقا آمدند پايين و جنازه را بردند سردخانه. پس فرداي آن روز رفتيم و جنازه را تحويل گرفتيم و گذاشتيم توي وانت، چون آمبولانس نبود. من و آقا مهدي و آقاي جمي و آقاي جعفري بوديم كه راه افتاديم تا از جاده اي عبور كنيم كه در كنار آن تانك هاي حاوي نفت تصفيه شده و بنزين و اين چيزها قرار داشتند. عراق تا دو سال اينها را مي زد و آتش سوزي راه مي افتاد. وقتي رسيديم قبرستان، هوا خيلي گرم بود و جنازه كه تا آن موقع توي سردخانه بود، يكمرتبه باز شد و خون زد بيرون. شكم جنازه پر از پنبه بود ودست قطع شده جنازه كنارش گذاشته بودند. من نگاه مي كردم به آقاي جمي و ديدم كه چهره اش ابدا تغيير نكرد. نمي دانم ايشان چه عظمتي را مي ديد كه در مقابل جنازه تكه پاره شده برادرش خم به ابرو نياورد. جنازه را تيمم دادند و آقاي جمي و ما سه چهار نفر نماز ميت خوانديم و آن را زير باران خمپاره ها دفن كرديم.
از كم و كيف نمازهاي جمعه آقاي جمي در ايام حصر بگوييد.
من تا سه ماه اول جنگ به طور مستمر در آبادان حضور داشتم. كم و كيف نمازها بسيار عالي بود و همه رزمنده ها مي آمدند. بعد از جريان ذوالفقاري حدود سي هزار نفر زن و مرد در آبادان بودند و يك ماه طول كشيد تا ما با روزهاي جمعه، رزمنده ها جمع مي شدند و آقاي جمي هم سخنراني ها از اخبار صدا و سيما پخش مي شدند. صحبت هاي ايشان بسيار براي رزمنده هايي كه از جبهه ها مختلف مي آمدند، روحيه بخش بودند و نماز جمعه سنگر محكمي بود و امام (ره) عنايت خاصي به نماز جمعه آبادان داشتند و به آنها گوش مي دادند. يك بار نماز جمعه برگزار نشد و امام سئوال كرده بودند كه چه شده و آقاي جمي چگونه است ؟ زماني كه آبادان زير آتش تهيه مي رفت، شهر مثل جبهه مي شد. وقتي مي خواستند به جبهه تك يا پاتك بزنند، ابتدا در آنجا آتش تهيه مي ريختند، يعني آن قدر گلوله مي ريختند كه هر كسي كه كوچك ترين تكاني مي خورد، تركش گلوله به او اصابت مي كرد. آنها با آبادان هم همين گونه رفتار مي كردند، به طوري كه اگر در روزهايي كه آتش تهيه مي ريختند، اگر كسي از پناهگاه بيرون مي آمد، حتما تركش به او مي خورد. در چنين شرايطي آقاي جمي در آبادان زندگي مي كرد. وقتي اوضاع آبادان به اين شكل حاد شد، محل برگزاري نماز جمعه از مسجد قدس، روبروي دبيرستان فرخي كه شركت نفت بنا كرده بود، در احمدآباد و به ساختماني چهار طبقه كه زيرزمين بزرگي داشت، منتقل شد و نماز جمعه را آنجا برگزار كردند. يك بار هم شهيد رجايي همان جا آمد و با آقاي جمي ملاقات كرد. تمام مسئولين كشور كه به آبادان مي آمدند، با آقاي جمي ملاقات مي كردند و آنها هم از ايشان روحيه مي گرفتند. اين را بگويم كه آبادان را خدا نگه داشت. سه ماه اول جنگ همه چيز رها بود. حتي يك نفر به شهيد تندگويان نگفته بود كه به آبادان نرويد و وضعيت بحراني است. آمده بود به پالايشگاه سركشي كند و در سي كيلومتري جنوب آبادان به اسم خضر، اسير شد. اين قضيه در اوج درگيري هاي ذوالفقاري بود. آن قدر هم اوضاع به هم ريخته بود كه وزير نفت ما اين طور اسير و بعد هم شهيد شد. بعد از سه ماه شروع جنگ، من به تهران برگشتم و هر چند وقت يك بار مي رفتم آبادان.
در يك نگاه كلي، نقش آقاي جمي را در حفظ اقتدار و حاكميت نظام اسلامي در خوزستان چگونه ارزيابي مي كنيد؟
ايشان به عنوان يك روحاني منقح، پاك و انقلابي، قبل از انقلاب در مبارزه با رژيم، نقش بسيار برجسته اي دارد كه ما فقط چند جمله مي گوييم و مي گذريم. در آن موقع كسي نمي آمد خودش و زندگيش را به مخاطره بيندازد. تحولي كه در انقلاب به وجود آمد، از سال 56 به بعد و پس از شهادت حاج آقا مصطفي بود. قبل از آن انگار گَردِ مرده به همه جا پاشيده بودند. حركتي نبود، چيزي نبود. آقاي جمي از دهه 40، مبارزه خود را با دستگاه شروع كرد. سخنراني هاي هفتگي عليه رژيم داشت. در تمام خوزستان فقط يك روحاني مبارز وجود داشت و ايشان كسي جز آقاي جمي نبود. در پيروزي انقلاب هم نقطه اتكاي جوان ها و مبارزان بود و هيچ يك از روحانيون در اين عرصه قدم به ميدان نگذاشت. بعد از انقلاب هم يك تنه همه كارها را مديريت مي كرد. روحاني ديگري جرئت نمي كرد جلو بيايد، چون به او انگ مي زدند. كسي جرئت نمي كرد به آقاي جمي انگي بزند و ايشان مورد قبول همه بود. ايشان هم مسئول كميته 48 بود، هم مسئول حزب جمهوري و هم سركشي به كميته انقلاب و سپاه و همه از ايشان حرف شنوي داشتند. بعد هم كه جنگ شروع شد، با آن حال و با آن جراحي و مشكلاتي كه داشتند، يك لحظه پا پس نكشيدند. ايشان حق بسيار بزرگي به گردن آبادان وخوزستان و بلكه ايران دارند. من اوايل جنگ، سه ماه در آبادان بودم و وقتي بر مي گشتم تا يك هفته گيج و منگ بودم. در خانه ام در تهران، كليد برق را كه مي زدم و راحت روشن مي شد، گيج مي شدم، چون سه ماه تمام در آبادان در تاريكي مطلق زندگي كرده بودم. آب در آبادان قطع بود و با هزار بدبختي در هر منزلي، بركه اي مي زدند. در آبادان دائما صداي شليك خمپاره و انفجار بود و اعصاب براي انسان باقي نمي گذاشت. اغلب كساني كه در منطقه جنگي بودند، الان گوششان سنگين است. حالا تصور كنيد هشت سال در چنين منطقه اي ماندن چه اعصاب پولاديني مي خواهد، آن هم كسي كه دائما به همه جا سرکشي مي كند، در اتاق فرماندهي هست، شب و روز همه جا مي رفت و مراجعات مكرر، از هر نوعي به سمت ايشان بود. اينها كار هر كسي نيست. آقاي جمي در هر مقطعي كه تصورش را بكنيد، حق بزرگي به گردن همه دارد. خوشبختانه آقاي جمي همه اين خاطرات را يادداشت ميكرد كه دارد چاپ مي شود. تازه بعد از جنگ، مشكلات بازسازي پيش آمدكه متأسفانه كسي گوش به توصيه هاي حضرت امام (ره) نداد و شهرهاي جنگزده و مخصوصا آبادان وضعيت تأسفباري پيدا كردند. مشكلات مرحله بازسازي و سيل مردم خشمگيني كه پس از جنگ به ايشان مراجعه مي كردند و وضعيت اسفبار بازسازي و برنامه ريزي بسيار بد براي بازسازي، واقعا ايشان را از پا انداخت. بعد از جنگ، شش هفت سال فشارهاي عجيب و غريبي به ايشان وارد شد.
نسل جوان آبادان چقدر آقاي جمي را مي شناسند و چقدر نسبت به ايشان حس حق شناسي دارند؟
آبادان از نظر بافت اجتماعي كاملا دگرگون شده، يعني خود من وقتي آنجا مي روم احساس غربت مي كنم. آبادان از نظر فرهنگي شهري سطحي خيلي بالايي داشت. جنگ كه شد، همه كوچ كردند. 75 درصد اين جمعيت فارسي زبان بودند و 25 درصد عرب زبان كه عمدتا در روستاها بودند. ما در آبادان عربي ياد نگرفتيم، چون در شهر كسي عربي حرف نمي زد. قبل از سال 1305 آباداني نبود. فقط چندتا كپر بود. از اين سال كه پالايشگاه زده شد، از جاهاي مختلف ايران مهاجراني آمدند و بافت شهر را تشكيل دادند. نشانه اش هم حسينيه هاي مختلفي است كه در اين شهر مي بينيد. حسينيه دزفولي ها، تبريزي ها و الي آخر و اين نشان دهنده بافت اجتماعي و فرهنگي آبادان است، ولي بعد از جنگ، فارس ها همه رفتند و بعد از اتمام جنگ، بچه هايشان برگشتند، به طوري كه در حال حاضر بافت جمعيتي آبادان حدود 30 درصد فارس و 70 درصد عرب هستند. اينها اغلب شناختي از خود آبادان هم ندارند، چه رسد به شناخت آقاي جمي. الان شما به آبادان كه مي رويد، احساس مي كنيد وارد يك شهر عربي شده ايد. در ادارات، در مغازه ها،در خيابان ها، همه عربي صحبت مي كنند. روستاها اغلب به شهر آمده و مستقر شده اند و مردم آبادان هم كه رفته اند. الان انتخابات كه مي شود، هر سه نماينده عرب هستند، در حالي كه در دوره اول همه فارس بودند. آقاي جمي را هم افراد قديمي مي شناسند.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 23