ناگفته هائي از سلوك مبارزاتي شهيد اندرزگو (5)

مبارزه دشوار و خطير شهيد اندرزگو در شرايط خفقان آور رژيم ستمشاهي و تسلط همه جانبه ساواك بر اوضاع كشور، بي ترديد بي مدد ياراني شجاع و قابل اعتماد كه در راه مبارزه براي رهائي از سيطره طاغوت، از بذل مال و جان خود دريغ نداشتند ؛ ميسر نبود و مرتضي صالحي از جمله كساني است كه با تمام امكانات و توان خود، به ياري شهيد
چهارشنبه، 22 تير 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
ناگفته هائي از سلوك مبارزاتي شهيد اندرزگو (5)

ناگفته هائي از سلوك مبارزاتي شهيد اندرزگو (5)
ناگفته هائي از سلوك مبارزاتي شهيد اندرزگو (5)


 






 

گفتگو با مرتضي صالحي
 

درآمد
 

مبارزه دشوار و خطير شهيد اندرزگو در شرايط خفقان آور رژيم ستمشاهي و تسلط همه جانبه ساواك بر اوضاع كشور، بي ترديد بي مدد ياراني شجاع و قابل اعتماد كه در راه مبارزه براي رهائي از سيطره طاغوت، از بذل مال و جان خود دريغ نداشتند ؛ ميسر نبود و مرتضي صالحي از جمله كساني است كه با تمام امكانات و توان خود، به ياري شهيد بزرگوار شتافت و در اين راه، لحظه اي هراس و ترديد به خود راه نداد. او تا آخرين روزهاي حيات شهيد اندرزگو، همگام او بود و گفت و گوي حاضر، حكايت دلنشيني از اين همدلي ها و همراهي هاست.

ابتدا درباره خودتان اطلاعات مختصري را ذكر كنيد.
 

من مرتضي حسيني هستم و در سال 1330 در خانواده اي مذهبي به دنيا آمده ام. از آنجا كه اهل محل به پدرم كه كاسب معتبري بود، صالحي مي گفتند، به اين نام شهرت يافته ايم. پنج برادر و دو خواهر دارم. در سال 1337 در مدرسه شيرزادگان مشغول تحصيل شدم و تا پنجم ابتدايي درس خواندم. پدر و برادرم با رژيم ستمشاهي مبارزه مي كردند و من نيز با آنكه سن چنداني نداشتم، در كنار آنها هر كاري كه از دستم بر مي آمد مي كردم.

فعاليت ها و مبارزات جدي شما از چه زماني شروع شد؟
 

از خرداد 42. دوازده سال بيشتر نداشتم. موقعي كه فهميديم حضرت امام را دستگير كرده اند، همراه برادران و چند از دوستان به خيابان بوذر جمهري آن موقع و بازار رفتيم. در آنجا درگيري شديدي شروع شد كه تا خيابان مولوي و ميدان قيام (شاه) و تا خيابان خراسان كه منزل و مغازه پدرم و مأمورها ريختند آنجا و پدرم و يكي از برادرهايم را گرفتند و با كتك و توهين، بردند. آنها با قنداقة تفنگ به سر و صورت پدر و برادرم مي زدند. موقعي كه مي خواستند پدرم را سوار ماشين كنند و ببرند، چون ايشان فربه بود و نمي توانست از پشت ماشين كنند بالا برود، قنداقه تفنگ به كمرش زدند، طوري كه قنداقه تفنگ شكست. بعد هم آنها را به كلانتري شش يا پانزده بردند. ما مي دانستيم كه مأموران به خانه هم خواهند آمد، به همين خاطر رفتيم و هر چه سند و مدرك كه داشتيم، پنهان كرديم. آنها خيلي سريع آمدند و از ما بازجويي كردند. من در خانه بودم. برادر بزرگم حاج حسين خوشبختانه توي حمام قايم شده بود. آن روز صبح توي درگيري سرش شكسته بود. من در حمام را باز كردم و دم در آن ايستادم و گفتم، «اين هم حمام. هيچ كسي اينجا نيست.» مأموران متوجه نشدند كه برادرم پشت در پنهان شده است و رفتند و بقيه جاهاي خانه را گشتند و اسناد و مدارك و كتاب هايي را كه نتوانسته بوديم مخفي كنيم. بردند. پدر و برادرم چند روزي بازداشت بودند و بعد آزاد شدند.

پيامدهاي حادثه پانزده خرداد در سير مبارزاتي خانواده شما چه بود؟
 

مبارزاتمان به شكل جدي تري، مخصوصا در خيابان خراساني كه مركز انقلابي تهران بود، ادامه پيدا كرد. مرحوم فومني هم در مسجد نو، يك پايگاه و مركز مبارزاتي را ايجاد كرده بود. ما اغلب نزد ايشان مي رفتيم. آقاي فومني قرآن و عربي درس مي داد و در كنار آنها مسائل مبارزاتي راهم مطرح مي كرد. او دائما بين زندان و مسجد در تردد بود، يعني دائما او را مي گرفتند و زنداني مي كردند و به محض اينكه آزاد مي شد، به منبر مي رفت و عليه رژيم سخنراني مي كرد و دوباره او را مي گرفتند. مسجد نو تبديل شده بود به مركز مبارزه پدر، برادران و دوستانمان، از جمله مصطفي و مرتضي فومني، فرزندان مرحوم فومني. من و آندو در حدي كه سن و توانمان اجازه مي داد، در كنار بزرگتر ها مبارزه مي كرديم و كارهايي را كه به ما محول مي كردند، انجام مي داديم.

چه شد كه با شهيد اندرزگو آشنا شديد؟
 

بعد از شروع مبارزات به تدريج با شهيد اندرزگو آشنا شدم و در كنار او، در واقع فصل تازه اي در زندگي مبارزاتي من گشوده شد.آشنايي من با ايشان تقريبا بعد از جريان پانزده خرداد و ترور منصور شروع شد. البته بعد از ترور منصور، چون ايشان زندگي مخفي داشت، ما خيلي نمي دانستيم دارد چه كار مي كند. مدتي هم بعد از ترور منصور فراري بود. در دوراني كه زندگي مخفي داشت، غالبا به خانه ما مي آمد. من مجرد بودم و مثل بقيه اعضاي خانواده مسئوليتي در قبال خانواده نداشتم و لذا او سعي داشت بيشتر وقتش را با من صرف كند. اولين بار او در منزل پدرم ديدم. او اغلب به اتاق برادرم، حسين مي رفت و همان جا مي ماند. ما در محله مان كاملا شناخته شده بوديم و لذا نمي توانستيم در جاي ديگري غير از منزل و يا گاهي در مغازه پدرم با ايشان ملاقات كنيم، چون مأموران بلافاصله مشكوك مي شدند و او را شناسايي مي كردند، بنابراين به ناچار هميشه ملاقات هاي ما بسيار خصوصي و محرمانه و در منزل يا زيرزمين مغازه صورت مي گرفتند.

شيوه كار شهيد اندرزگو چگونه بود ؟
 

عرض كردم كه ايشان بعد از ترور منصور ناچار شد به شكل مخفي زندگي كند، چون ساواك به شدت در تعقيب او بود. البته او خيلي زرنگ و باهوش بود و توانست خود را به شيوه هاي مختلف از چنگ دشمن نجات بدهد و هرگز بهانه به دست دشمن نداد.حتي با من هم بدون اينكه قبلا قراري بگذارد، ملاقات مي كرد. از آنجا كه كمتر كسي جرئت داشت با او همكاري و فعاليت كند، لذا به افراد معدودي اعتماد مي كرد. همه مي دانستند همكاري با او يعني در معرض شكنجه و زندان و مرگ قرار گرفتن. هر كسي را كه در ارتباط با او دستگير مي كردند، به شدت آزار مي دادند و اگر كسي همراه با او گرفتار مي شد، قطعا سرنوشتي جز مرگ نداشت. هميشه موقع كه براي دستگيريش مي رفتند، چون نمي توانستند موفق بشوند، اطرافيان او را مي گرفتند و به اين ترتيب همه كاملا مطمئن بشنوند، اطرافيان او را مي گرفتند و به اين ترتيب همه كاملا مطمئن بودند كه همكاري با او يعني پذيرفتن خطر مرگ، خيلي ها به همين دليل با او همكاري نمي كردند و خودشان را كنار مي كشيدند.

واكنش ايشان چه بود؟
 

ابدا ناراحت نمي شد و خيلي راحت و آرام مي گفت اشكالي ندارد. به همه حق مي داد.

از خلقيات ايشان بگوييد.
 

روحيه قوي و بسيار بالايي داشت. من كه هرگز در او ضعفي نديدم. جز به خدا به كسي متكي نبود و بسيار اهل توكل و توسل بود. هيچ وقت از مشكلاتش گلايه نمي كرد و از كسي دلخور نمي شد. هميشه شاد و شكرگزار بود و من هيچ وقت او را عصباني و عبوس نديدم. با اينكه واقعا گرفتاري و مشكل زياد داشت، هميشه با خوشرويي با مردم برخورد مي كرد و حتي اگر كسي دست رسد به سينه اش مي زد، كمترين دلخوري و گلايه اي را در او نمي ديد. من پانزده سال با او زندگي كردم و هر وقت از مسافرت مي آمد، او را مي ديدم. وقتي به تهران مي آمد، اغلب خانه ما بود. شب ها توي يك اتاق مي خوابيديم و صحبت مي كرديم در اين مدت هرگز نديدم كه روحيه اش را از دست بدهد و يا غم و اندوهي از شكست داشته باشد. حتي اگر از گرسنگي ضعف مي كرد و ما هم چيزي در خانه براي نداشتيم و يا ضرورت ايجاب مي كرد كه جايي برود و نمي توانست، ابدا شكايت نمي كرد و ضعف به خودش راه نمي داد.

شما از چه موقع به هيئت مؤتلفه رفتيد؟
 

من ابتدا به علت كمي سن در جلسات هيئت مؤتلفه شركت نمي كردم، ولي از پانزده خرداد 42 به بعد، به تدريج در جلسات محرمانه آنها شركت مي كردم. اين جلسات به شكل دوره اي در خانه دوستان يا مساجد مختلف تشكيل مي شد. در اين جلسات من كمتر مي توانستم شركت كنم، چون در آن، دوستاني كه از سابق عضو بودند، شركت مي كردند و كم پيش مي آمد كه عضو جديدي را بپذيرند. برادران من، حسين و اكبر صالحي، برادران اماني، حاج آقا عسكر اولادي و شهيد لاجوردي، اعضاي دائم آن جلسات بودند. بعد از پانزده خرداد و دستگيري دوستان شركت كنند دراين جلسات، وضعيت دشوار تر شد و پس از ترور منصور بود كه بعضي از اعضاي اصلي اعدام و بقيه زنداني و شهيد اندرزگو متواري شدند.

از نقش شهيد اندرزگو در ترور منصور نكاتي را ذكر را بيان كنيد.
 

همان طور كه گفتم علت فرار ايشان، مشاركت در ترور منصور بود. ابتدا شهيد محمد بخارايي تيراندازي كرد كه تير به گلوي منصور خورد. اندرزگو نفر دوم يا سوم بود كه در صورت اصابت نكردن تيرها به منصور، بايد به طرف او تيراندازي مي كرد. در آن حادثه، شهيد بخارايي، حاج صادق اماني، نيك نژاد و صفار هرندي را دستگير كردند. البته حاج صادق را بعدا گرفتند، ولي اندرزگو فرار كرد و دستشان به او نرسيد و زندگي مخفيانه اش از آنجا شروع شد. ساواك او را مي شناخت به همين دليل بايد تغيير چهره مي داد. من هم در اين كار كمكش مي كردم.

چگونه ؟
 

سه چهار بار او را از هيئت لباس شخصي به لباس روحانيت در آوردم. از خيابان پهلوي (ولي عصر) برايش چندتا كلاه گيس مخصوص آقايان تهيه كرده بودم. اندرزگو پشت سرش كم مو بود. به فروشنده هاي كلاه گيس مي گفتم، «او كچل است و مي خواهد زن بگيرد و با اين كله كچل به او زن نمي دهند. يك كلاه گيسي برايش درست كنيد كه معلوم نباشد موهايش مصنوعي است و قيافه اش خوب بشود تا به او زن بدهند.» آن روزها كساني كه مي خواستند كسي از كچلي شان باخبر نشود تا مثلا بتوانند زن بگيرند، به آن مغازه ها مراجعه مي كردند. من هم به همين بهانه مي رفتم و برايش كلاه گيس مي گرفتم.

از روحيه شوخ و واكنش هاي هوشمندانه و سريع ايشان، سخن بسيار گفته اند، شما چه خاطره اي داريد؟
 

خيلي اهل شوخي و مزاح بود و در عين حال كه كارهاي. جدي مبارزاتي را ادامه مي داد‌، گاهي هم شوخي هاي بامزه اي مي كرد. حاج محسن رفيقدوست مي گويد، «يك روز با او در پارك قرار گذاشتم، يك وقت ديدم در حالي كه بچه اي را روي دوشش گذاشته و يك سبد ميوه هم در دستش دارد به طرفم آمد. او با اين كلك از جلوي مأمورين رد شد و خودش را به من رساند و گفت برو كه پارك در محاصره است.» او به قدري خونسرد و آرام بود كه حتي وقتي مأموران دنبال او بودند. مي رفت و با آنها صحبت مي كرد و آنها متوجه نمي شدند كه سوژه مورد نظرشان حرف زده اند! حاج آقا رفيقدوست مي گويد، «گاهي او را سوار ماشين پيكانم مي كردم و با هم به جاهاي مختلفي مي رفتيم. يك بار به شوخي به او گفتم، «براي سرت صد ميليون جايزه گذاشته اند. مي خواهم تو را لو بدهم و جايزه آن را بگيرم.» گفت،«مشكلي نيست. برو جلوي اداره اگاهي يا يك كلانتري.» اين كار را مي كرديم و او مي رفت و هميشه شيشه ماشين را پايين مي كشيد و راديو را روشن مي كرد و سر به سر مأمورين كلانتري يا آگاهي مي گذاشت و با آنها شوخي مي كرد. روحيه عجيبي داشت. هرگز نديدم كه خودش را ببازد. ابدا ترس به دل راه نمي داد. ايمان عجيبي داشت كه به او جرئت مي داد. هيچ وقت نديدم كه بترسد.

از زندگي مخفي ايشان مي گفتيد.
 

بله عرض مي كردم كه تقريبا تا يك سال بعد از ترور منصور، مخفي بود. هيچ كس هم از جاي او خبر نداشت.شايد بعضي ها جايش را مي دانستند، ولي ما نمي دانستيم. موقعي هم كه مي آمد، نمي گفت كجا بوده. بعد از مخفي شدن، اولين بار به مغازه پدرم آمد. خيلي تعجب كردم، ولي گفت كه قبلا همه اطراف را كنترل كرده و هيچ خبري نيست. دائما تغيير قيافه مي داد. گاهي كلاه مي گذاشت و يا عينك به چشم مي زد، اما غالبا با كلاه و عينك مي آمد. مغازه پدرم يك زيرزمين داشت. او هميشه يكراست مي رفت آنجا و من و برادرهايم مي رفتيم و او را مي ديديم. گاهي پدرم به شكلي كاملا اتفاقي مي رفت و به آنجا سركشي مي كرد و او را مي ديد و بعد مي آمد و مي گفت، «فلاني اينجاست.» پدرم با اينكه شهيد اندرزگو خيلي تغيير قيافه مي داد، اما او را مي شناخت. هر چه ما مي گفتيم اشتباه مي كنيد و او نيست. مي گفت، «چرا، سيد است.» بعد ما مي رفتيم پايين، در زيرزمين و متوجه مي شديم كه پدرمان درست تشخيص داده است. او همان جا كارهايش را انجام مي داد، ارتباط هاي لازم را برقرار مي كرد و پيغام هايش را مي داد و مي رفت. هيچ كس نمي دانست كه او از كجا آمده و به كجا مي رود. هر جا مي خواست برود، محيط و شرايط را دقيقا بررسي مي كرد.مثلا موقعي كه مي خواست از خيابان خراسان به خيابان زيبا برود، مستقيم به خيابان زيبا نمي رفت، بلكه ابتدا مي رفت سر خيابان، بعد كوچه ما را دور مي زد وكنترل مي كرد كه كسي تعقيبش نكن دو بعد به طرف خيابان زيبا مي رفت. از آنجا كه عينك مي زد و كلاه پشمي به سر مي گذاشت، كسي او را نمي شناخت. بارها مي آمد و به من مي گفت، «من باز هم از اين كلاه و عينك ها مي خواهم، چون مي خواهم دوباره تغيير قيافه بدهم. » من برايش كلاه گيس و لباس غلط اندازي را كه هب لباس افراد مذهبي نخورد، برايش تهيه ميكردم و مي بردم بعد از مدتي دوباره لباس روحانيت پوشيد. مدتي در مدرسه چيذر هم تدريس مي كرد و هم درس مي خواند. آنجا كه لو رفت، به قم برگشت. وقتي محل او در قم هم لو رفت، به تهران آمد و به مشهد رفت. البته جاهاي مختلف مي رفت كه ما خبر نمي شديم و هيچ وقت هم سئوال نمي كرديم كه چه ميكند و كجا مي رود و كجا هست. مدتي بعد باز آمد و گفت مي خواهم لباس شخصي بپوشم. يك ساعت جيبي داشت و گفت، «اين ساعت شبيه ساعت روحانيون است و مي ترسم آن را همراه داشته باشم و لو بروم.» آن را به من داد ساعت مرا گرفت كه من آن را نگه داشتم و تا آن را به پسرش آقا مهدي بدهم. در ظرف شش ماه، يك سال، پنج شش بار با استفاده از كلاه گيس و لباس هاي مختلف و كلاه هاي گوناگون، قيافه او را تغيير مي داديم.

در دوره اي كه مخفي بود، آيا به ديدن بستگانش هم مي رفت؟
 

خيلي سخت. يك بار از مشهد آمد و گفت كه بايد به ديدن مادر خانمش برود. من به او گفتم، «مادر خانمتان به شدت تحت نظر است و امكان ندارد بتوانيد او را ببينيد.» گفت، «بايد هر جور شده او را ببينم. سوار ماشين شو با هم برويم. شما هم تا لازم نشد، حرفي نزن.» من قبول كردم و سوار ماشين شديم و به در منزل مادر خانمش در خيابان پاسداران رفتيم. به من گفت، «در اين خانه را بزن و بگو فلان كس بيايد دم در.» شخص مورد نظر او پسر دايي خانمش و افسر نيروي هوايي بود. گفت، «به او بگو بيايد و داخل ماشين بنشيند.» من همين كار را كردم و رفتم، در زدم و آن شخص را صدا زدم و گفتم، «تشريف بياوريد بيرون.» آن بنده خدا هم آمد و سوار ماشين ما شد. اول اندرزگو را نشناخت. چون قيافه اش خيلي تغيير كرده بود. هفت هشت سالي از فرار اندرزگو از مدرسه چيذر گذشته بود و كسي تصورش را هم نمي كرد كه او برگردد، به همين دليل آن افسر تصور كرد از طرف ساواك آمده اند و مي خواهند او را ببرند. او قبلا مدتي به خاطر اندرزگو بازداشت شده بود. اول او را نشناخت، ولي وقتي اندرزگو برگشت و افسر، او را شناخت رنگش پريد و حالش خيلي بد شد. اندرزگو گفت، «نگران نشو، هيچ مشكلي پيش نمي آيد. اينجا توي ماشين، كاملا امن است. من بايد مادرخانمم را ببينم. لطفا عمه تان را بياوريد.» پدر خانمش در خانه نبود. آن افسر رفت و عمه اش را آورد. موقعي كه مادر خانمش سوار ماشين شد، چنان يكه خورد كه نزديك بود غش كند، اندرزگو خودش را معرفي كرد. مادر خانمش گفت، «از زماني كه شماها فرار كرديد، براي ما زندگي نمانده و همه چيز از بين رفته. دخترم كجاست ؟ نوه هايم كجا هستند؟» اندرزگو گفت، «من از طرف دخترتان برايتان پيغام دارم. او به من گفته كه بيايم و شما را ببينم.» با اينكه وضع مالي اندرزگو چندان خوب نبود، كمي هم براي مادر خانمش پول آورده بود كه به او داد. در هر حال مادر خانمش خيلي ناراحت شد. نيم ساعتي همراه پسر دايي خانمش و مادر خانمش توي خيابان هاي اطراف پاسداران گشتيم. اندرزگو طوري برخورد كرد كه پسر دايي خانمش نتوانست حتي سر جايش جم بخورد. بعد از اين ملاقات، اندرزگو خيلي خوشحال بود و مي گفت، «دينم را به خانمم ادا كردم، چون از من خواسته بود كه حتما پدر و مادرش را ببينم و خبر سلامتي آنها را برايش ببرم.» به هر حال او چاره ديگري هم نداشت. ناچار بود و چنين نقشه اي را طرح كند، چون نمي توانست مستقيما در خانه آنها را بزند.

براي آن خانواده مشكلي پيش نيامد؟
 

چرا اتفاقا ساواك از اين ملاقات باخبر شد و مادر خانم و پسر دايي ايشان را گرفت. آنها به مأموران ساواك مي گويند كه در ماشين او سه چهار تا بمب و اسلحه ديده اند و راننده اش هم مصري يا لبناني بوده، چون عربي حرف مي زده و به اين ترتيب وحشت عجيبي را در ساواك ايجاد كرده بودند. آنها واقعا نمي دانستند كه او چگونه وارد ايران شده است. تمام كارهايش همين طور مخفيانه و محرمانه بود.

براي شما مشكلي پيش نيامد؟
 

من اصلا برايم مهم نبود كه من را بگيرند، چون هدفي داشتم و بايد آن را انجام مي دادم و خون صدها نفر مثل من هم مي ريخت، مهم نبود. راستش خيلي هم خوشحال و راضي بودم كه همراه ايشان براي انجام كارهايش مي رفتم.

اسلحه و مواد منفجره را چگونه جاسازي مي كرد؟
 

راستش يك موردي را خود من كاملا در جريان بودم. دو تا ميل ورزشي خواست كه داخل آن خالي باشد تا مواد منفجره را در آن جاسازي كند. البته نگفت كه اين را براي كجا و چه كاري مي خواهد. من رفتم سرچشمه دو تا ميل ورزشي بزرگ سفارش دادم و خواستم كه داخل آن را خالي كنند. مي گفت ميل ها بزرگ، ولي سبك باشد. البته من خيلي خوب مي دانستم كه آنها را براي اين مي خواهد كه در مكاني انفجاري را به وجود آورد، اما نمي دانستم كجا را براي اين انفجار انتخاب كرده است.

آيا از اين ميل ها استفاده كرد؟
 

خير، چون تلفن ما كنترل مي شد و خودمان هم خبر نداشتيم. ساواك مكالمات ما را ضبط كرده بود، اما نمي دانست چه كسي با من صحبت كرده است. بعد از دستگيري و زنداني شدن در اوين بود كه نوار مكالمات را براي ما گذاشتند و من متوجه اين موضوع شدم. آنها از من پرسيدند كه اين ميل ها را براي كجا مي خواست و من چون واقعا جواب اين سئوال را نمي دانستم، دائما جواب مي دادم نمي دانم.

گستره ارتباطات ايشان چقدر بود؟
 

جالب است كه با وجود زندگي مخفي، ارتباطاتش بسيار گسترده بود، اما روش جالبي داشت، مثلا هيچ كس نمي دانست كه من با او ارتباط دارم. من هم فقط از ارتباط افراد كمي با او خبر داشتم. اما توي زندان كه بودم، مي ديدم هر كس كه مي آيد مي گويد با اندرزگو ارتباط داشته است. بعضي از كساني كه با من ارتباط داشتند و من مي دانستم كه با اندرزگو ارتباط دارند عبارت بودند از حاج آقا محسن رفيقدوست، حاج علي حيدري، برادران خودم و يك روحاني ديگر كه براي ما اسلحه مي آورد و ما پولش را مي داديم و اسلحه ها را مي گرفتيم و تحويل اندرزگو مي داديم، ولي نمي دانستيم كه او با اسلحه ها چه مي كند.

آيا آن روحاني اي كه اسلحه مي آورد، شناختيد؟ نوع اسلحه ها بيشتر چه بود؟
 

نه، فقط مشخصاتش را به ما داده بود كه فلاني با اين مشخصات در فلان ساعت مي آيد. آدم درشت هيكل سياه چرده اي بود كه ريش توپي مشكي داشت. گاهي چند اسلحه را مي آورد و ما پولش را كه حدود چهار صد يا پانصد تومان براي هر قبضه بود مي پرداختيم. يكي دو ساعت بعدش هم خود شهيد اندرزگو مي آمد و اسلحه ها را مي گرفت و مي برد. سلاح ها اغلب كلت كمري بودند، اما اينكه از كجا آنها را مي آورد و يا چگونه تهيه مي كرد؟ نمي دانم.

ظاهرا در نقل و انتقال اسلحه ها هم شيوه هاي جالبي را به كار مي برده است. دراين مورد خاطره اي داريد؟
 

اين موضوع را ما بعدها فهميديم كه شهيد اندرزگو با مرحوم ابوترابي رابطه خيلي نزديكي داشته و هر وقت كه پيش مي آمده‌، مرحوم ابوترابي او را مي رسانده است. يك بار تصميم داشت و از مسجد جمكران اسلحه بياورد. به ما گفت كه به ماشين نياز دارد. من به شوهر خواهرم كه يك فولكس داشت گفتم، «سيد را به جمكران برسان. مي خواهد كتاب بياورد.» او سيد را مي شناخت، اما بنده خدا، هيچ خبري از كارهاي او نداشت. او را برداشت و همراه خانواده اش به جمكران برد. بعد هم كارتن هاي كتاب هاي اورا جلوي ماشين گذاشت و آورد. خبر هم نداشت كه همه جاده هاي قم تحت كنترل هستند، خلاصه اندرزگو با ترفند هاي خاص خودش پليس و مأموران رد شده بود. بعد به شهر ري رفتند و بارها را در خانه خواهرم تخليه كردند.

از رابطه ايشان، با امام و مقام معظم رهبري چيزي مي دانيد؟
 

راستش ما كه هيچ وقت متوجه كارهاي او نمي شديم. خودش هم كه از كارهايش حرفي نمي زد و نمي گفت كجا بودم و با چه كسي ملاقات كرده ام. بعدها معلوم شد كه در مشهد با مقام معظم رهبري ملاقات مي كرده و هيچ كس هم خبر نداشته. همچنين به عراق مي رفت و با امام ملاقات مي كرد، اما كلمه اي در اين باره با كسي حرف نمي زد. ذره اي خودنمايي توي كارهايش نبود و همه كارها را به خاطر رضاي خدا مي كرد.

ماجراي شهادت شهيد اندرزگو را به تفصيل تعريف كنيد.
 

هر وقت ماجراي شهادت ايشان را به ياد مي آورم، حيرت مي كنم كه چگونه گويي به شهيد الهام مي شود كه لحظه شهادتش فرا رسيده است. شهيد اندرزگو حتي يك لحظه هم اسلحه را از خودش دور نمي كرد، تا اين روزها و ماه هاي آخر كه كنترل شديد شده بود و همه را بي دليل در خيابان مي گشتند، اما هميشه كپسول سيانور همراهش بود كه اگر دستگيرش كردند و احساس خطر كرد، بلافاصله خودش را از بين ببرد. كليد منزل ما را هم داشت كه اگر كسي خانه نبود، بتواند هر وقت خواست داخل خانه شود و به اتاق من برود. منزل ما دو طبقه داشت. مادرم طبقه پايين مي نشست و من طبقه بالا. پدرم هم فوت كرده بود و من و مادرم تنها بوديم. بعضي وقت ها كه به خانه مي آمدم، مي ديدم در خانه است. مي پرسيدم، «چطوري آمدي؟ مشكلي پيش نيامد؟» مي گفت، «نه، بحمدالله همه چيز رو به راه است.» آن شب هم شهيد اندرزگو منزل ما دعوت بود. شب قبل هم منزل ما بود و مي گفت كه مي خواهد به مشهد برود. عصر روز نوزدهم ماه مبارك رمضان سال 57 بود كه آمد منزل ما. پرسيدم، «افطاري پيش ما مي مانيد؟» گفت، «نه، قرار است بروم منزل برادرتان، اكبر آقا.» گفتم، «چرا آنجا؟» گفت، «قرار است از مشهد تلفن كنند و من بايد آنجا باشم.» به هر حال، هر چه اصرار كردم، نماند. من جايي دعوت داشتم. گفتم، «مي خواهيد من بروم و شما بمانيد يا اصلا نروم؟» گفت، «نه، شما برو به كارهايت برس. من بايد جايي بروم.» تقريبا نيم ساعت به اذان مغرب و افطار مانده بود كه آمد به اتاق من و گفت، «چندتايي از آن اعلاميه ها را بده ببرم به كسي بدهم.» اعلاميه ها مربوط به انفجار رستوران خان سالار، توي ميدان آرژانتين و انفجار سينما ركس آبادان بود. نمي دانم متن اعلاميه را چه كسي نوشته بود، اما من و برادرم آن را تايپ كرده بوديم.

چگونه اين كار را مي كرديد؟
 

چند سالي مانده به انقلاب، ما خيلي به مغازه پدرمان نمي رفتيم. يك دفتر كار در ميدان توحيد (كندي) داشتيم كه در آنجا خريد و فروش كالا مي كرديم. يك دستگاه تايپ هم آنجا بود كه من اعلاميه ها را با آن تايپ مي كردم و بعد با تلفن با برادرم غلط گيري مي كرديم. همه اين مكالمات ضبط شده بودند. بعدها كه ما را گرفتند، پرسيدند، «اين حرف ها چيست كه مي زنيد؟» مثلا من مي خواستم كلمه معدوم را پشت سر كلمه شاه بنويسم و با تلفن پرسيده بودم كه آيا اين كلمه را تايپ كنم يا نه؟ يكي مي گفت تايپ كن، يكي مي گفت نكن. بعضي ها معتقد بودند كه كلمه شاه را بنويس و بعدش چند تا نقطه بگذار. البته بالاخره نوشتيم شاه معدوم.

مي گفتيد كه اعلاميه ها را از شما گرفت. بعد چه كرد ؟
 

بله، مقداري اعلاميه از من گرفت و توي كتش گذاشت و خداحافظي كرد رفت به طرف ميدان شهدا. مي گفت، «ميدان شهدا كاري دارم و بعد مي روم منزل اكبرآقا.» نزديك افطار بود كه برادرم، حسين آقا آمد و من و مادرم را براي افطاري به خانه دامادش برد. در سه راه امين حضور ديديم كه چند تا آمبولانس و ماشين آمبولانس آژيركشان آمدند و از سرچشمه به طرف بيمارستان بازرگانان رفتند. ما نمي دانستيم كه اندرزگو بعد از رفتن از خانه ما تير خورده بود. البته قبل از اينكه برود، حالتش برايم خيلي عجيب بود.

چرا ؟
 

چون بر خلاف هميشه كه يك جور آرامش و طمأنينه عجيبي داشت، آن روز خيلي با عجله رفت، از او پرسيدم، «سيد! چرا امروز اين قدر عجله داري ؟» گفت، «دير شده. بايد بروم. كار دارم.» گفتم، «حالا تا افطار يك ساعت راه است شما هم ميدان ژاله (شهدا) قرار داريد. مي توانيد برويد كارتان را انجام بدهيد و يا اعلاميه ها را تحويل بدهيد افطاري هم به موقع برسيد.» ولي او دائما تكرار مي كرد، «خيلي دير شده.» عجله اش اصلا برايم سابقه نداشت. هميشه خونسرد بود و آرامش خاصي داشت، اما نمي دانم آن روز، او دنبال شهادت بود يا شهادت دنبال او ؟ به هر حال ما رفتيم به افطاري. اتفاقا حاج آقا رفيقدوست هم آنجا بود. چند روز قبل، از زندان آزاد شد ه بود. پرسيد، «سيد كجاست؟ بايد او را ببينم.» گفتم، «پيش من بود و براي افطاري رفت خانه اكبر آقا. الان هم آنجاست. اگر مي خواهيد با هم برويم آنجا.» گفت، «افطار مي كنيم، بعد مي رويم.» افطاري را كه خورديم، پدر آقاي رفيقدوست هم كه آنجا بود، حالش به هم خورد و آقاي رفيقدوست ناچار شد او را ببرد دكتر. به من گفت، «حالا نمي توانم بيايم. فردا زنگ مي زنم و با هم مي رويم.» ما هم به خانه برگشتيم.

چگونه و چه وقت خبر شهادت ايشان را شنيديد؟
 

ساعت حدودا يك نيمه شب بود كه برادرم آمد و گفت، «سيد را با تير زدند.» گفتم، «او به خانه حاج اكبر رفته. افطاري دعوت داشت.» گفت، «نه، آنجا نيست او را با تير زدند و بردند.» من، زنگ زدم خانه حاج اكبر. خانمش گوشي را برداشت. پرسيدم، «حاج اكبر كجاست؟» گفت، «هنوز نيامده.» پرسيدم، «آقا كجاست؟» گفت، «نمي دانم.» مأمورين در خانه برادرم بودند و تلفن را كنترل مي كردند. من گيج شده بودم و نمي دانستم چه بايد بكنم. آيا واقعا سيد تير خورده بود؟ با خود فكر كردم كه صبح يا سحر به خانه برادرم مي روم و يا به او زنگ مي زنم و خبر مي گيرم. سحري را كه خورده بوديم كه ناگهان مأموران ريختند توي خانه و ما را دستگير كردند.

آيا شما مي دانيد چه كسي سيد را لو داد ؟
 

احتمال مي دهم از قبل محل كار ما را شناسايي كرده بودند. شايد هم كسي چيزي ديده ما را لو داده بود. البته مدت ها بود كه تلفن منزل و محل كار ما را كنترل مي كردند و ما نمي دانستيم. تلفن همه كساني را كه با مغازه ما تماس گرفته بودند، كنترل و آنها را هم دستگير كرده بودند. شايد رد اندرزگو را در مشهد گرفته بودند، چون روز قبل از شهادت سيد، سعيدي (ميرفخرايي) بازجو، همراه چند نفر براي دستگيري او به مشهد رفته بود. بعد به آنها اطلاع مي دهند كه سيد در تهران است. ما احتمال مي داديم كه شايد آن كسي كه شهيد اندرزگو در ميدان شهد با او ملاقات كرده، قضيه را لو داده باشد. البته چون از كارها و ملاقات هاي او خبر نداشتيم و هيچ وقت هم سعي نمي كرديم او را تعقيب كنيم و اساسا چنين اجازه اي را به خود نمي داديم، نهايتا هم نفهميديم كه قضيه لو رفتن او از كجا آب خورد.

از نحوه شهادت ايشان چه چيزهايي شنيديد؟
 

ظاهرا يك ربع مانده به اذان مغرب، از خيابان ژاله مي آيد توي آب سردار. منزل برادرم پشت خانه امام جمعه تهران بود. ظاهرا از ميدان شهدا (ژاله) او را تعقيب مي كرده اند. به او ايست مي دهند. او سعي مي كند از ديوار خانه امام جمعه برود بالا و خودش را آن طرف بيندازد و فرار كند كه روي همان ديوار، او را به رگبار مي بندند و دقايقي بعد به شهادت مي رسد.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 24



 



نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط