گفتگو با حسين صفار هرندي
درآمد
گفتگو با صفار هرندي، فرصت مغتنمي است تا در ميانه يك روز پر كار، وقتي را به بازگوئي خاطرات خويش از تلمذ سيد شهيد نزد پدرش، اختصاص دهد، ناگفته هايي كه در اين گفت و شنود مي خوانيد و ما را ميهمان خلوص و صلابت حماسه آفرينان شهيد مؤتلفه اسلامي، به ويژه سيد مي سازد. اميد آن كه باران پر طراوتي باشد بر دنياي تشنه و فسرده ما دور افتادگان از دنياي آن سالكان.
از رابطه ابوي با شهيد اندرزگو و آنچه كه درباره ايشان شنيده ايد، نكاتي را ذكر كنيد تا سپس وقايع و رويدادها را به ترتيب تقدم و تأخر زماني بررسي و تحليل كنيم.
پدر بزرگوار خانواده اندرزگويان يا آن طور كه ما از آن زمان يادمان هست، به تعبير صحيح خانواده اندرزگو، يعني ابوي سيد علي و سيد محمد، سيد بسيار محترمي بود و در محله ما اعتبار فراوان داشت. محله آنها به احتمال قوي منطقه صابون پز خانه بود، جايي حول و حوش بالاي مولوي و پايين شوش، منطقه بازارچه حاج غلامعلي. به هر حال منطقه صابون پز خانه، معروف بود و اگر اشتباه نكنم اين خانواده متعلق به آنجا هستند، ولي مسجد را مي آمدند دروازه غار. مرحوم ابوي ما دو كسوته بود، يعني هم كاسب بود و در اوقات عادي كت و شلوار مي پوشيد؛ هم موقعي كه مسجد و محراب مي رفت، عمامه مي گذاشت و عبا مي پوشيد و امام جماعت بود. البته كتش كمي بلندتر از كت ماها بود، ولي نمي شد به آن پالتو گفت.شرعي تر از ما لباس مي پوشيد. آن مسجد الان هم هست و مقبره مرحوم آقا شيخ محمدتقي بروجردي كه استاد ايشان بوده، داخل مسجد است. مرحوم آقا شيخ از اوتاد و همدرس مرحوم آيت الله اراكي در نجف و با همديگر همدوره بودند. ايشان به قصد فعاليت ديني و اجتماعي، داخل كشور مي آيد ؛ حال و هواي مرجعيت را رها مي كند و يك آخوند اجتماعي مي شود. ابتدا مسجد سعادت در خيابان مولوي را داشته كه پدر ما هم جذب آنجا مي شود. پدرمان در خاطراتش مي نويسد كه هفده سال داشته و شبي به اتفاق دوستي از ورزش بر مي گردد و به مسجدسعادت مي رود. مرحوم حاج شيخ روي منبر كه مي نشست و حرف مي زد، چشم هايش را مي بست. پدر ما به شدت مجذوب ايشان مي شود و احساس مي كند كه انگار با همه روحانيون فرق دارد. مرحوم حاج شيخ گاهي در وسط سخنراني، چشم هايش را باز مي كرد و نگاهي به اطراف مي انداخت. در يکي از اين دفعات، نگاهش روي مرحوم ابوي متمركز مي شود و نگاه هايشان به هم قفل مي شوند و استاد و شاگرد، همديگر را پيدا مي كنند. از فرداي آن شب، پدر ما به آنجا مي رفته و قلم و كاغذ مي برده و حرف هاي ايشان را مي نوشته. يك شب حاج شيخ، او را صدا مي زند و مي پرسد،«ببينم! تو تازگي ها پيدايت شده ؟» پدرم مي گويد، «بله». حاج شيخ مي پرسد، «داري چي مي نويسي؟» مرحوم پدر ما خيلي خط خوبي داشت. حاج شيخ مي بيند كه ابوي صحبت هايش را با خط خوش نوشته و خيلي خوششان مي آيد و مي گويد، «خيلي خوب مي نويسي. من خودم خطم خوب نيست و اين فرصت خوبي است كه تو مطالب مرا با خط خوب بنويسي. هر بار بياور من آنها را ببينم.» و از آنجا اين ارتباط شروع مي شود. به هر حال، چون اين مطلب خارج از بحث ماست، سخن را كوتاه مي كنم. اين را فقط براي بيان چگونگي آشنائي مرحوم ابوي با حاج شيخ عرض كردم. از آن مقطع، مرحوم ابوي دروس حوزوي را نزد ايشان شروع مي كند و بعدها به توصيه مرحوم حاج شيخ به مسجد لرزاده، پاي درس مرحوم آقاي حاج شيخ علي اكبر برهان مي رود و در آنجا با آيت الله مهدي كني همدرس مي شود. ايشان گاهي مي گويند كه حاح آقا، پدر شما، دو سه سالي از من بزرگ تر بود و با هم به درس آقاي برهان كه او هم از اوتاد و مرد بزرگي بود، مي رفتيم. بعد مرحوم حاج شيخ به مسجد دروازه غار مي آيد كه منطقه اي فقيرنشين بود و از لحاظ فرهنگي اوضاع آشفته اي داشت. مرحوم حاج شيخ آنجا را آباد مي كند و مرحوم ابوي هم دنبال ايشان مي آيد، ضمن اينكه به كاسبي خودشان هم ادامه مي داد. اول لبنيات فروشي داشت و بعد در نزديكي مسجد، به اتفاق يكي از دوستانش، يك پارچه فروشي دائر كرد. مرحوم حاج شيخ در روزهاي آخر عمرش، چند باري ابوي ما را مي اندازد جلو و خودش اقتدا مي كند به او كه يعني تكليف بعدي مردم هم معلوم است و به وي مي گويد، «شما همين كسوت كاسبي كه انتخاب كردي، درست است. ارتزاقت از همان باشد، ولي وظايف ارشادي و ديني خود را هم انجام بده.» و پدر ما هم تا آخر عمر بر همين عهد بود و اين گونه عمل كرد. بعد از رحلت مرحوم حاج شيخ، اداره مسجد به عهده مرحوم ابوي قرار گرفت و عده اي از جوان هاي آن دوره به اين مسجد كشيده شدند. منجمله تيم محمد بخارايي، سيد علي اندرزگو و نيك نژاد و حلقه واسط هم مرحوم عموي ما، آقا رضا صفار هرندي، بود. همين جا بگويم كه بين من و مرحوم آقا رضا علاقه عجيبي برقرار بود. وقتي ايشان شهيد شد، من دوازده سال داشتم، ولي رابطه عاطفي و معرفتي بين ما برقرار بود. مرحوم آقا رضا، اين افراد را كه بچه محل هم بودند با حاج آقا پيوند مي دهد. حاج آقا شب ها تفسير مي گفت و درس جامعه المقدمات. آن موقع ها رسم بود كه جوان ها مي آمدند مسجد و جامعه المقدمات مي خواندند. ما هم يك مدت رفتيم و جامع المقدمات خوانديم. اينكه دوره درس خواندن اينها نزد حاج آقا چقدر طول كشيد؟ من دقيقا نمي دانم. متفاوت بوده. مرحوم اندرزگو همان موقع هم خيلي شلوغ بود و حاج آقامي گفت كه شاگرد شيطان كلاس است.
هنوز مبارزات را شروع نكرده بودند؟
خير، هنوز فقط دور هم جمع شده بودند. بعد به تدريج گره خوردند به تيم حاج مهدي عراقي و حاج صادق اماني. اگر اشتباه نكنم بچه ها از طريق شهيد اندرزگو وصل مي شوند به حاج مهدي عراقي و از طريق او به تيمي كه بعدها تحت نام هيئت هاي مؤتلفه مطرح شدند.
وقتي جريان ترور منصور پيش آمد، آيا از نقش شهيد اندرزگو چيزي شنيديد؟ آيا با حاج آقا تماسي داشت، ولو از طريق پيغام يا رابط؟
همه ما مي دانستيم كه ايشان فراري است. انگار كه به او مأموريت داده شده بود كه مخفي شود، چون همه كساني را كه در اين ماجرا دخيل بودند، گرفتند. حاج علي حيدري در روزهاي اول دستگير نشد، ولي بعد دستگير شد. كسي نمي دانست كه فرار شهيد اندرزگو اين قدر طول مي كشد و افسانه اي مي شود.
از دستگيري عمويتان و تأثيري كه بر خانواده گذشت، چه خاطراتي داريد؟
من مدرسه بودم كه خبر ترور منصور را شنيدم. كلاس چهارم يا پنجم دبستان بودم. سيدعلي، مستخدم مدرسه ما اهل اين چيزها بود. يك پسرش همكلاسي من و يكي ديگر بزرگ تر از ما لباس بلندي مي پوشيد و يك قمه را هم زير لباسش پنهان مي كرد و در برخي صحنه هاي مربوط به 15 خرداد حضور داشت.بسيار آدم متدين و متهوري بود. اول از همه از او بود كه شنيدم نخست وزير را ترور كرده اند. ما نمي دانستيم ماجرا به نوعي به خانواده ما هم ارتباط پيدا مي كند. عصر كه به خانه آمديم، از روزنامه فهميديم كه محمد بخارايي، منصور را زده. مرحوم عمو در مغازه پدر ما كار مي كرد و همراه حاج آقا بود. عصر كه مي شود او مي آيد مغازه. حاج آقا مي پرسد،«نوشته اند كه كار محمد بوده.» مرحوم عمويم مي گويد، «بله،«رفقا بودند.» حاج آقا متوجه مي شود كه همه آنها درگير ماجرا هستند. آنها هميشه مسائلشان را با حاج آقا در ميان مي گذاشتند و خط هم مي گرفتند، ولي ورودشان به زمينه محرمانه عمل كردند. مرحوم حاج آقا براي ما تعريف مي كرد كه او يك مقداري بي تاب بود و گفت،«مي روم بيرون روزنامه بگيرم.» مي رود و ظاهرا مي بيند كه ماشين ساواك دارد مي آيد. نمي ايستد و مي رود و بر نمي گردد به مغازه، آنها آمدند و مغازه را گشتند و بعد هم حاج آقا را آوردند منزل و آنجا را گشتند. ما اين صحنه ها را ديديم كه خانه را به هم ريختند و حاج آقا را بردند. فرداي آن روز به در خانه شهيد نيك نژاد رفتند و دام پهن كردند و وقتي كه عموي ما به ديدن او مي رود، او را مي گيرند و مي برند.
جريان شهادت ايشان چه تأثيري بر خانواده گذاشت؟
اوايل خرداد ماه 44 بود كه يك روز ابوي گفت، «ما داريم به ملاقات مي رويم و تو هم مي تواني بيايي.» مرحوم پدر در اينگونه موارد مرا مي برد و شكل دهي شخصيت اجتماعيم را واقعا مديون ايشان هستم كه مرا به اين شكل تحويل مي گرفت و تربيت مي كرد. من داوزده سال بيشتر نداشتم و خانواده ها كمتر بچه ها را به زندان مي بردند. نشاط و شادماني آن گروه، به خصوص آنهايي كه حكم اعدامشان صادر شده بود، خيلي روي من اثر گذاشت. من محمد بخارايي را قبلا كنار عمو ديده بودم. بقيه را هم دست كم عكسشان را ديده بودم و به نظرم مي آمد كه اينها و از جمله عموي خودم چقدر زيباتر و نوراني تر شده اند. عمو سرش را آورد جلو كه مأمورها حرفش را نشنوند و به مرحوم ابوي گفت، «شنيده ايم كه مراجع نجف نامه نوشته اند كه براي ما كه حكممان اعدام است، تخفيف بگيرند.ما تشكر مي كنيم؛ ولي با رفقا كه صحبت مي كرديم، نگران بودند كه از سوي علماي نجف از اين مردك تقاضايي نشود. اگر به او دستور مي دهند، اشكالي ندارد ؛ ولي تقاضا نكنند، چون ما به اين مسئله راضي نيستيم.» اين نكته اي بود كه خود من شنيدم و برايم بسيار جالب بود و يك بار در سالگرد آنها در هيئت هاي مؤتلفه هم اين را گفتم. باز صحنه ديگري كه از نشاط آنها به ياد دارم، محمد بخارايي بود كه از ته دل مي خنديد و سر حال و با نشاط اين طرف و آن طرف مي رفت و با همه صحبت و شوخي مي كرد. آقاي انواري كه هيكل درشتي داشت، دستي به كمر محمد بخارايي زد و به مرحوم ابوي گفت، «حاج آقا! ببين زندان چه به اين ساخته!» خلاصه خيلي شوخ و شنگ و سرحال بودند. شايد برخي بگويند به خاطر اين بوده كه خانواده ها روحيه شان را از دست ندهند، ولي در گزارش هاي ي كه ما بعد ها خوانديم، آمده بود كه وقتي در دادگاه هم حكم اعدام را صادر مي كنند و سپس آنها را مي آورند كه با اتوبوس به زندان انتقال بدهند، همگي از پنجره اتوبوس براي بقيه دست تكان مي دهند و با خنده و شادي مي گويند، «اعدام! اعدام!»
سن آنها چقدر بود؟
محمد بين 18و 19 و از همه جوان تر بود. البته آقاي اپيكچي كوچك تر بود كه 15 سال داشت و او را به دارالتأديب بردند. او پوسته هاي نارنجك را قالب ريزي كرد. پيش آقاي حاج عزيزالله كه خدا رحمتش كند، اين كار را ياد گرفته بود. مرحوم نيك نژاد حدود 21 و مرحوم عموي ما بين 22 و 23 و مرحوم اندرزگو 20،21 سال داشت. در ميان كساني كه اعدام شدند از همه بزرگ تر مرحوم صادق اماني بود كه 32 سال داشت.
از شهادتشان هم نكاتي را ذكر كنيد.
من در عالم كودكي فكر مي كردم حالا كه به ملاقات رفته ايم، آنها اعدام را از سر گذرانده اند. نمي دانم چرا موضوع به اين شكل براي من جا افتاده بود. خانم آسيد علي كه هميشه مي رفتيم از دكه اش تنقلات مي خريديم، يك روز مرا صدا زد و گفت،«شماها برويد خانه.» گفتم،«چرا؟» گفت، «خانه تان خبرهائي هست.» پرسيدم، «چه شده؟» ماجرا را كم و بيش تعريف كرد كه احتمالا عمويتان طوري شده. من در طول راه تا خانه دائما با خودم تكرار مي كردم كه ما تازگي با او ملاقات كرديم و چنين چيزي ممكن نيست. وقتي رسيدم خانه، ديدم همه پريشانند. البته از آنجا رفتيم به خانه پدربزرگم.آقا رضا خانه پدرش مي نشست. خانه هايمان خيلي هم فاصله نداشتند. رفتيم و ديديم فاميل آمده اند. بعد كم كم مردم و گروه هايي سياسي هم آمدند، طوري كه كوچه بسته شد و پليس آمد وكنترل اوضاع را بدست گرفت و منطقه، بسيار حساس شد.
از ارتباطات سيد با مرحوم ابوي چه خاطراتي داريد؟
مسجد حاج آقا براي سياسيون جنوب شهر مركزيت خاصي داشت و سيد مي آمد آنجا و با كساني كه قرار داشت، كارهايش را هماهنگ مي كرد. گاهي هم پيش حاج آقا مي آمد. من البته او را نمي شناختم. مرحوم آقاي مروي يك بار در مراسم سالگرد حاج آقا بالاي منبر گفت كه يك بار خدمت حاج آقا هرندي بودم و فردي آمد و مدتي با ايشان به شكل آهسته صحبت كرد. بعد حاج آقا از من پرسيد،«اين آدمي را كه آمده بود اينجا، شناختي؟»گفتم، «نه !» گفت، «سيد علي اندرزگو بود.» حاج آقا بسيار خوددار بود و اين چيزها را به ما نمي گفت. آقاي مروي حتما خيلي به ايشان نزديك بوده كه اين حرف را به او گفته بودند، چون لو دادن چنين مسئله اي بسيار خطرناك بود. آقاي مروي همين اواخر هم كه اين قضيه را تعريف مي كرد، صدايش را پايين مي آورد و يواش حرف مي زد! برايش خيلي خاطره جالبي بود كه در آن دوره، بالاخره يك بار هم كه شده سيد علي را پيش حاج آقا ديده. گاهي هم ساواك به مسجد و منزل حاج آقا مي ريخت و همه جا را مي گشت و وقتي از حاج آقا مي پرسيديم، «چرا آمده اند؟» مي گفت، «به خاطر سيد علي!» يك بار هم عكس طلبگي شهيد اندرزگو را نشان مادرمان داده بودند و پرسيده بودند اين را مي شناسيد؟» مادرم هم گفته بود،«بله ! اين آقا شيخ علي اكبر حميدزاده است كه هميشه پيش حاج آقا مي آيد.» آنها متوجه شده بودن كه مادر ما اساسا در جريان قضيه نيست و واقعا تصور مي كند كه او آقاي حميدزاده است. اين مطلبي كه مي گويم مربوط به دهه پنجاه است. به هر حال آنها ماجرا را تعقيب نكردند، چون اگر اين كار را مي كردند، اوضاع ما خيلي به هم مي ريخت. واقعا هم اين عكس معمم شهيد اندرزگو خيلي شبيه به آقاي حميدزاده است. يادم هست كه هر چند وقت يك بار حاج آقا را مي بردند. گاهي اوقات مي ديديم كه حاج آقا بعد از نمازش دارد پر و پيمان تر دعا مي خواند. متوجه مي شديم كه ساواك او را خواسته و مادرمان مي گفت كه امروز آقايتان رفت سازمان امنيت.
شهيد اندرزگو با پيغام هم از خود خبري، مي داد؟
خدا رحمت كند مرحوم آقاي حاج عزيزالله را. هر وقت مي آمد مغازه حاج آقاي ما و درگوشي با حاج آقا حرف مي زد، مي دانستيم كه از سيد خبر آورده و ارتباطش با حاجي از آن جنس است.
از زماني كه شخصا وارد فعاليت هاي مبارزاتي شديد، احساس خودتان نسبت به كسي كه اين گونه فعاليت مي كرد و ساواك به او دسترسي نداشت ؛ چه بود ؟ مخصوصا اينكه ساواك در اواخر دهه چهل و در طول دهه پنجاه ادعا مي كرد كه يكي از بزرگ ترين دستگاه هاي امنيتي خاورميانه است؟
در آن محدوده زماني، بيشتر اسم شيخ عباس تهراني مطرح بود. براي ما كه مي دانستيم اين شيخ عباس تهراني همان سيد علي اندرزگوست كه به اسامي مختلفي فعاليت مي كند و در واقع اين پروژه را خوب مي شناختيم، موضوع خيلي جالب بود. در مدرسه بعضي از بچه ها تحت تأثير سازمان مجاهدين خلق بودند، مثلا حسن صادق، برادر ناصر صادق كه بعدها اعدام هم شد، همكلاسي من بود. حسن ابريشمچي برادر مهدي هم همين طور. گاهي حرف كه مي زديم، من از سيد علي مي گفتيم و آنها خيلي با احتياط حرف مي زدند، چون از همان روزها وارد مسائل تشكيلاتي شده بودند. يك روز به من گفتند، « چرا اين قدر بي باك اين چيزها را مي گويي؟» من گفتم، «چيزي نيست.» آنها چون ارتباط تشكيلاتي داشتند، اين چيزها برايشان سخت بود. من براي آنها از سيد علي تعريف مي كردم و اسطوره او را به رخ مي كشيدم. بعدها كه دانشجو شديم، از اينكه سيد از دام ساواك جسته و گير نيفتاده و يا مبارزان را به هم پيوند داده و براي آنها اسلحه تهيه كرده، كيف مي كردم و سيد برايمان تبديل شده بود به سمبل دوست داشتني دوران جواني مان. فكر مي كنم شايد هيچ شخصيتي براي من اين قدر حالت اسطوره اي پيدا نكرده بود. يك بار هم در مصاحبه ديگري در پاسخ به اين سئوال كه چه كسي براي شما اسطوره است ؟ پاسخ دادم كه از نظر عملياتي و عملكردي، هيچ كس را در زندگي ام همتراز او نديده ام، با اينكه از لحاظ معرفتي و عالم و دانشمند خيلي داريم، ولي اين آدم، از اين جنبه برايمان حالت اسطوره اي پيدا كرده بود.
وقتي حاج آقا خبر شهادت او را شنيدند و بعدها موقعي كه خاطرات او را نقل مي كردند، چه احساسي داشتند؟
الان چيزي در ذهنم نيست، چون وقتي خبر شهادتش رسيد، من با حاج آقا نبودم، ولي طبيعي است كه شهادت او، مثل شكستن يك غرور بود. اينكه اين همه دوام آورد، براي ما بسيار زيبا بود. موقعي كه به شهادت رسيد، هنوز خيلي معلوم نبود كه در انقلاب دارد به پيروزي مي رسد. توي بحبوبة قضيه بوديم. ما حتي تا دو سه ماه قبل از پيروزي انقلاب هم فكر نمي كرديم قضيه به اين سرعت به نتيجه برسد و لذا از اينكه اين اسطوره شكست، آزرده خاطر بوديم. البته اشتباه هم مي كرديم، چون شايد يكي از عناصري كه موجب تقويت عزم مردم براي ادامه مبارزاتشان بود، يكي هم شهادت سيد بود. شهادت او روحيه جهادي مبارزات را تقويت كرد. داستان زندگي پر از حماسه او در جامعه پخش شد و دهان به دهان گشت و كمك كرد تا مبارزان، روحيه شان را از دست ندهند. كاش نتيجه زحماتش را در قالب تشكيل جمهوري اسلامي مي ديد، چون او با همين نگاه مبارزه مي كرد كه روزي حكومت ديني محقق شود، ولي به هر حال تقدير اين گونه بود.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 24