گفتگو با حجت الاسلام جعفر شجوني
درآمد
بيان حجت الاسلام شجوني به گونه اي است كه براي اقشار مختلف مردم و به ويژه جوانان جذاب و جالب است. شجوني به دليل سابقه و گستره فعاليت هاي مبارزاتي با اغلب مبارزين سر و كار داشته اند و لذا حدس زديم كه قطعا خاطراتي هم از شهيد اندرزگو دارند. حدس ما درست بود و آنچه كه مي خوانيد خاطرات ايشان از آن دوران پر تلاطم و تلاش هاي خطير شهيد اندرزگو است كه بي ترديد به خاطر مخاطب خواهد ماند.
نخستين خاطرات شما از شهيد اندرزگو به چه سالي بر مي گردد؟
تصور مي كنم قبل از سال 50 بود.
در جريان ترور منصور با ايشان آشنايي نداشتيد؟
از نزديك نه، البته دقيقا در جريان كارهايي كه اعضاي هيئت مؤتلفه كرده بودند، بودم و ماجرا را تعقيب مي كردم و مي دانستم كه ايشان در قضيه دخيل بوده و روز ترور منصور همراه با محمد بخارائي، جلو رفته و حتي بعضي ها مي گفتند كه تير خلاص را او به منصور زده، ولي نوعا زندگي اش طوري بود كه هميشه پشت پرده بود. غالبا هم او را با لباس مبدل و به شكل هاي مختلف مي ديدم. با تمام اينها خيلي به من اطمينان و اعتقاد داشت. ايشان در حوزه علميه چيذر درس مي خواند و من هم در مسجد جامع چيذر منبر مي رفتم. ايشان دهه اول محرم را مي آمد پاي منبر من و با وسواس خاصي، سخنراني هايم را ضبط مي كرد. به من علاقمند بود و از مبارزاتم خبر داشت. مي دانست كه سال ها قبل از سال 41 و در واقع از سال 34 با شهيد نواب صفوي به زندان افتاده ام. اولين دستگيري من كه خيلي هم طول نكشيد، درسال 31 بود كه ما در قم عليه حزب توده ميتينگ راه مي انداختيم و مدت پانزده روز، من رهبر تظاهرات بودم. جنازه رضاخان را كه آوردند، هم سخنراني و هم تظاهرات راه انداختيم و عليه حزب توده، پانزده روز در قم بلوا كرديم و برقعي و كمره اي به يزد تبعيد شدند. مرحوم شيخ عباس تهراني يا سيد علي اندرزگو، لباس هاي مختلف مي پوشيد و عمامه سفيد مي گذاشت. يك بار به من گفت، «فردا نه، پس فردا ساواك مي ريزد توي خانه من در قم. من امشب دارم مي روم قم.» گفتم، «امشب مي روي قم كه چه بشود؟» گفت، «دلم مي سوزد، دو چيز در آن خانه هست كه نبايد به دست ساواك بيفتد يا از بين برود. يكي ده تا نوار سخنراني شماست، يكيه م ده تا مرغ دارم، مي ترسم كه ساواك بيايد و اينها را از بين ببرد.» از همه ما بهتر رفتارهاي ساواك را پيش بيني مي كرد. بعدها جسته و گريخته در چيذر، تهران ياقم، وقتي مرا مي ديد، به من اعتماد داشت، بغلم مي كرد و مي بوسيد. يك بار اين طرف و آن طرفش را پاييد كه كسي نباشد، دست مرا گرفت و زد به كمرش. ديدم هفت تير بسته. گفتم، «شيخ عباس ! خطرناك شدي.» يك بار هم نمي دانم توي مدرسه فيضيه بود يا مدرسه چيذر، دست مرا گرفت و برد به طرف قوزك پايش، ديدم برجسته است. پرسيدم، «اين چيست ؟» گفت، «نارنجك است » گفتم، «يا خيلي علي مدد! تو خيلي دل داري.» يك بار هم پيراهن سفيد خيلي تميزي پوشيده و آستينش را تازده بود. به من گفت، «دست بزن.» دست زدم ديدم برجسته است. گفتم، «سيد! اين ديگر چيست؟» گفت، «سيانور است كه اگر گير افتاديم، بخوريم كه اطلاعات ما لو نرود.» گفتم، «انشاءالله كه دشمنانت نابود شوند كه نه به آن اسلحه نياز پيدا كني نه به نارنجك و نه به سيانور.» از آن به بعد، جسته و گريخته او را مي ديديم.
او را در چه جاهايي بيشتر مي ديديد؟
در قم مي ديدم. گمانم در تهران هم پاي منبرم او را ديدم. به هر حال ما ازجمله كساني بوديم كه شلوغ مي كرديم و طبيعي بود كه ايشان پاي منبر ما بيايد. بعد هم شنيديم كه ايشان رفته كه امام را ببيند.مي گفتند فلسطين و لبنان هم رفته. جالب اينكه مي گفتند مي رود و مي آيد، آن هم در ظرف يك هفته ! لبنان مي رفت و بر مي گشت، نجف مي رفت و بر مي گشت. من دائما دعايش مي كردم و با خودم مي گفتم، «خدايا ! چطور مي شود به اين سرعت رفت و آمد ؟» دائما نگران بودم كه زنش كجاست ؟ چند تا بچه دارد؟ كجا هستند ؟ چه مي كنند؟ ما به خانواده اش نزديك نبوديم و اطلاعي از آنها نداشتيم، ولي در مجموع مي دانستم كه با رفقاي بازاري و ميداني ما، از جمله با بچه هاي حاج عبدالله رفيقدوست يا صالحي ها ارتباط دارد دورادور مي دانستم كه رفقاي قديمي ما حمايتش مي كنند و با پيروان امام دمخور است و رفت و آمد دارد. بعد هم كه ماجراي شهادتش پيش آمد. از آوردن اسلحه و نارنجك توسط او اطلاع داشتم و دائما هم به او مي گفتم كه مراقب اطرافش باشد. به كسي نمي شد اطمينان كرد. به من اطمينان داشت. آن روزها ما به شدت احتياط مي كرديم كه يك وقت حرفي چيزي از دهانمان نپرد و اين بنده خدا لو نرود. حيف بود. براي خودش قهرماني بود! يادم هست كه آن روزها به بعضي ها اعلاميه مي داديم، نمي گرفتند. به بعضي ها زنگ مي زديم كه پاي اعلاميه اي را امضا كنند، زير بار نمي رفتند. بعدها كه مي ديدند اوضاع برگشته، گله مي كردند كه چرا اسم ما را پايين اعلاميه ننوشتي ؟ در چنين شرايطي، اين قهرمان، اين دلاور، مي رفت اسلحه مي آورد و به دست كساني كه اهل مبارزه بودند، مي رساند. مثل خدا بيامرز حاج طرخاني كه گروه فرقان لعنت الله عليهم، ترورش كردند. عجيب دل و جرئتي داشت. از جمله حاميان مالي و مبارزاتي ايشان، شهيد حاج آقا تقي حاج طرخاني بود. ما به خيلي ها اعلاميه امام مي داديم، از ترسشان نمي گرفتند، اما حاج طرخاني، هم مي گرفت و هم مي داد تكثير كنند. عاشق امام بود و خيلي آدم كاري و به درد بخوري بود.
به نظر شما شهيد اندرزگو كارهاي چريكي را از كجا ياد گرفته بود؟
هيچ سر در نمي آوردم. خيلي وارد بود. اعجوبه اي بود، متحير مي ماندم. هر وقت كه او را مي ديدم، خيال مي كردم مي خواهد برود مكه. چهره و قيافه عجيبي داشت. به بعضي ها بعضي از كارها نمي آيد، به اين مي آمد. از كجا ياد گرفته بود ؟ نمي دانم. با چه كساني سرو سر داشت ؟ اين را هم نمي دانم. معلومم نبود كه در خارج از كشور داخل كشور با چه كساني مرتبط بود؟ نمي دانم. سئوال هم نمي كردم و گرنه براي من مي گفت. اين قدر به من اطمينان داشت كه همه چيز را بگويد. واقعا سرمايه بزرگي را از دست داديم. ساواكي ها در به در دنبالش بودند. حيرت آور است كه اين طور مبارزه كني، آن هم پانزده سال و نتوانند تو را بگيرند ؟ من خودم هم از او كناره گيري مي كردم كه يك وقت گير نيفتد، چون همه ساواكي ها مي دانستند كه شجوني آدم شلوغي است. دلم نمي خواست همراه ما باشد كه لو برود. رمز و راز او را و باطن فعاليت هاي او را هيچ نتوانستم درك كنم و دنبالش هم نبودم. وقتي او را مي ديدم، مي خواستم زود از شر ما راحت شود. برايش رفتن و آمدن از مرزها مثل آب خوردن بود. من از اينجا تا اصفهان مي خواهم بروم، همه بايد بدانند كي رفتم، كي آمدم. نمي دانم اين آدم چه وجودي داشت كه گوش از بيني كسي خبردار نمي شد. نمي دانم طي الارض مي كرد؟ بعضي موقع ها مي گفتند هفت روزه مي رود لبنان و بر مي گردد، مي رود فلسطين و بر مي گردد.
از كجا تأمين مالي مي كرد؟
گفتم كه حاج طرخاني به او پول مي داد. رفيقدوست ها هم دوستانش بودند. اگر از آنها سئوال كنيد حتما به شما مي گويند كه چه طوري پول تهيه مي كرد. آنهايي كه در ارتباط با او دستگير شده اند خيلي حرف ها و خاطرات دارند كه بگويند.
چگونه خبر شهادت او را شنيديد؟
مصيبتي بود. واقعا سرمايه بزرگي براي انقلاب بود. تابستان 57 من در زندان بودم. خبر شهادتش را از بازاري ها شنيدم. مي گفتند گاردي ها او را تعقيب كرده و به او تيراندازي كرده بودند. از خدا ممنونم كه در تابستان 57 زندان بودم، چون ذلت ساواك را مي ديدم. از سال ها پيش هارت و پورتشان را ديده بودم كه دائما همديگر را دكتر و مهندس صدا مي زدند و همه ما را با شلاق سياه مي كردند و شكنجه مان مي دادند. آن وقت اين آقايان دكتر و مهندس در تابستان 57 به ذلت افتاده بودند. ترس و ذلت ازغندي و كمالي و باقي شان را مي ديم، كيف مي كردم، فردوسي مي گويد،
«دمي زنده ماندن پس از بد سگال
به از عمر هفتاد و هشتاد سال»
اين ازغندي يا همان منوچهري معروف كه سابق پوست ما را مي كند، در آن تابستان بيشتر وقتش صرف اين مي شد كه چه جوري در برود. سه چهار جور گذرنامه با سه چهار جور قيافه گرفته بود و همه را آورد و به من نشان داد. باريش، بي ريش، با سر تراشيده، همه شان گذرنامه هايشان آماده بود كه فرار كنند. يادم هست آن روزها كمالي آن طرف دايره وسط كميته مشترك ايستاده بود. منوچهري گفت، «آقاي شجوني، كمالي سلام كرد! جواب سلامش را بده.» برگشتم و گفتم، «خدا لعنتش كند.» ما كي جرئت داشتيم بگوييم كمالي را خدا لعنت كند. منوچهري گفت، «چطور مگر؟» گفتم، «اين لعنتي غير از اينكه مرا شكنجه داده، به مقدسات ما هم توهين كرده.» مي گفت، «نه! حتما اشتباه مي كني.» يك دوره زندان عالي بود. ذلتشان را ديدم. معلوم بود كه انقلاب دارد پيروز مي شود.
اشاره كرديد به حضورتان در منطقه چيذر، فضاي حوزه چيذر را به لحاظ انگيزه مبارزاتي و انقلابي چگونه ديديد؟
يا آنجا جلسه داشتم يا در مسجد سخنراني مي كردم. طلاب به ما احترام مي گذاشتند و مي دانستند اهل مبارزه هستم، ولي تدريس نمي كردم. گمانم روزهاي يكشنبه بود كه عده اي ديگر در آنجا جمع مي شديم و اوضاع مملكتي را بررسي مي كرديم. واقعا موجود بي نظيري بود. حيف و صد حيف ! خيلي چيزها را با خودش به گرو برد. اگر الان زنده بود، خاطراتي مي نوشت كه آدم حظ كند. خاطراتي از داخل ممكلت و خارج مملكت. همين چند تا خاطره اي را كه برايتان گفتم، هميشه برايم جلوه داشت. علي كل حال رحمت خدا بر او باد. بايد اينها را تاريخ كرد. يك بار من روايتي ديدم كه، «من و رخ مؤمناً كمن احيا» هر كس مؤمني را به تاريخ بكشد، مثل اين است كه او را احيا كرده، زنده كرده. حيف است مثل اندرزگويي از ياد برود كه از جواني و سال 41 به دنبال مسئله كاپيتولاسيون و منصور بود و آخرش هم به آن شكل شهيد شد. انقلاب ما خيلي چيزها به خودش ديد و چه ساواك و چه منافقين كور دل، سرمايه هاي عظيمي را از ما رفتند و آخرش هم خودشان به چه نكبت و پستي افتادند. آدم از امام فرار كند و برود سر سفره صدام بنشيند. بدبختي و نكبت از اين بالاتر؟ پشت در اتاق صدام نگهباني مي دادند كه او بگيرد بخوابد. بعد هم چهار شهيد محرابمان را از ما گرفتند، چون مي گفتند كه بايد به تعداد حروف اسم منحوس صدام، از ياران امام از بين ببرند: صدوقي و دستغيب و اشرفي اصفهاني و مدني. الان هم اميدوارم تحت تعقيب باشند و آنها را بگيرند و محاكمه كنند. امام چهارم فرمودند،«دعا كنيد دشمنانتان احمق باشند.» اينها واقعا احمقند.
شما واقعا در كارهاي خيري هستيد. نفس پاك شهداست. نفس پاك امام است. به خدا شب ها كه اين بچه هاي پاك جبهه ها را در تلويزيون مي بينم، گريه ام مي گيرد. چه سرمايه هايي را از دست داديم. روزگاري بر اين كشور گذشته. از مرحوم نواب بگيريد بياييد تا مرحوم آيت الله كاشاني و ده ها شبيه به آنها را از دست داديم تا رسيديم به انقلاب و آن همه انسان هاي شريف و جوان هاي خوب را از دست داديم و خلاصه اينكه كاري خداپسندانه مي كنيد كه به فكر احياي اينها هستيد.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 24