گفتگو با حجت الاسلام حسين غفاريان
درآمد
حاصل آشنائي ديرين حجت الاسلام حسين غفاريان با شهيد اندرزگو و حمايت هاي جاني و مالي از او، خاطرات شيرين و متعددي است كه نقل همه آنها در اين گفت و گو ممكن نشد؛ هر چند آنچه كه در پي مي آيد، به خوبي نشان دهنده عمق و داوم اين دوستي ثمربخش بوده است؛ آن گونه كه مي توان ايشان را به حق يكي از حاميان اصلي و پايدار آن شهيد بزرگوار دانست. ايشان با مهري آميخته با حسرت، چند ساعتي را با ما گفت و گو نشست و نكته هائي ناگفته از زندگي شهيد اندرزگو را بازگو كرد.
از كي و چگونه با شهيد اندرزگو آشنا شديد و او را به چه خصوصياتي شناختيد؟
اولين آشنايي بنده با اين مرد بزرگ و شجاع، سيد علي اندرزگو كه اسم مستعارش شيخ عباس تهراني بود، هنگامي كه ايشان همراه با رفقايش در قضيه قتل منصور اقدام مي كند و تير خلاص را به منصور مي زند. با رفقايش قرار گذاشته بودند كه او فرار كند. محمد بخارايي مي آيد وسط و تيراندازي هوايي مي كند تا او را بگيرند و اندرزگو فرار مي كند. اينها را خود او برايم نقل كرد. مي گفت كه محمد بخارايي در واقع خودش را فداي من كرد.
در آن زمان فقط اسم اندرزگو را شنيده بوديد؟
بله، بعد فرار مي كند و محمد بخارائي و عده اي ديگر را مي گيرند.عده اي را اعدام و بقيه را به زندان هاي طويل المدت محكوم مي كنند. سال قتل منصور كي بود؟
يك سال بعد از تبعيد حضرت امام، سال 43.
به هر حال يك سال و نيم، دو سال بعد كه آيت الله خزعلي تشريف آوردند قم و دست او را گذاشتند در دست من. من از شاگردان ايشان بودم. گفتند، «غفاريان! مراقب اين باش تا من به تو بگويم چه كارش كنيم.» چند ما از او در خانه مان پذيرايي كرديم تا آيت الله خزعلي آمدند و گفتند،«حسنعلي منصور را اين کشته. اسمش هم سيد علي اندرزگوست. اسمش را عوض كنيد. جا به او بدهيد. معمم و طلبه اش كنيد.» خلاصه عمامه سرش گذاشتيم و شروع كرد به درس خواندن. ما ماه هاي رمضان و محرم مي رفتيم تبليغ و به فرمايش آيت الله خزعلي، او را هم با خود مي برديم. فوق العاده شجاع و نترس بود. ما او را در دهي گذاشتيم كه منبر برود. البته روضه خيلي نمي خواند، اما حرف هاي درست و حسابي براي مردم مي زد. ما گروهي بوديم كه براي تبليغ به دهات دوردست مي رفتيم. يك بار رفته بوديم دهات هنديجان. اين ده در اطراف بندر ديلم و آن طرف ماهشهر است. او را هم برديم. او در اطراف گشتي زد تا ببيند كساني را پيدا مي كند كه برايش اسلحه بخرند و جمع كنند و او برود و از آنها بخرد؟ در يكي از سفرها يادم هست كه گفت، «غفاريان! اين چمدان پر از اسلحه كمري كلت است. اين را بايد ببريم قم.» ما سوار ميني بوس شديم و اين چمدان را گذاشتيم زير ساك هاي خودمان كه اگر مأمورين آمدند و ديدند كه همه آن ساك ها پر از كتاب است، ديگر به ساك او كاري نداشته باشند كه اتفاقا هم همين طور هم شد. دم پاسگاه ژاندارمري، مأمورين ريختند توي ماشين و ديدند همه طلبه ايم، با اين همه ساك ها را گشتند و يكي دو تا و شش تا و به هشتمي نرسيده بودند كه گفتند اينها همه كتاب است و برويم. بعد آمديم قم و اسلحه ها را آورد خانه ما. يك ماشين اپل داشتيم كه اينها را مي گذاشت داخل آن و مي برديم تهران و بين رفقايش تقسيم مي كرديم. اين كارش بود. مي رفتيم كردستان و اين طرف و آن طرف براي تبليغ. او اسلحه جمع مي كرد و مي خريد و مي برد تهران. رفقاي زيادي هم داشت. لذا آشنايي ما از طريق آيت الله خزعلي و به اين شكل شروع شد.
ايشان وقتي آمد قم، از چه مقطعي درسش را شروع كرد و چقدر ادامه داد و استعدادش چطور بود؟
درس كم خواند، چون زندگي مخفي داشت و كارهاي مبارزاتي هم كه به او فرصت نمي داد. در حدي كه قرآن را مي فهميد، خواند.
سطح را تمام نكرد؟
خير، ادبيات را هم كامل نكرد. نمي رسيد. در سال 48،47 كه مبارزاتش بيشتر شد و دائما در حال جمع كردن اسلحه و توزيع آن و پخش اعلاميه بود.
در حوزه قم با كدام يك از علما، بيشتر مأنوس بود؟
نمي توانست مأنوس باشد. خانه ما محل پنهان شدن و زندگي اش بود. يك مدت خانه اي برايش گرفتيم و ازدواج كرد. بعد، ازدواجش به هم خورد، چون ديد آنها دارند چيزهايي را مي فهمند. آن جور نبود كه بين طلبه ها مشهور باشد. حتي به همان اسم شيخ عباس تهراني هم بين طلبه ها شهرت چنداني نداشت. فقط ما مشهدي ها كه دور و بر او بوديم، او را مي شناختيم و با او ارتباط داشتيم و نمي گذاشتيم كسي هويتش را بشناسد.
مسئله شناختن هويت منظور نظرمان نيست. منظور اين است كه با كدام يك از علماي حوزه، بيشتر ارتباطات عاطفي و مبارزاتي داشت؟
با آيت الله مشكيني رابطه داشت، ولي نه آن چنان كه آشكار باشد. بعد هم كه من از آنها مي پرسيدم، واقعا او را نمي شناختند و يا تعمد داشتند بگويند كه اين طور است. اين جور نبود كه بين اين آقايان مشهور باشد.
پس عمده خاطرات شما به جنبه مبارزاتي او بر مي گردد، نه جنبه حوزوي.
اساسا فعاليت حوزوي او زياد نبود. زياد در حوزه درس نخواند. گفتم كه حتي ادبيات را هم كامل نكرد. نرسيد كه بخواند.
در مورد تهيه اسلحه با چه كساني ارتباط داشت و اسلحه ها را از كجا تهيه مي كرد؟
مي آمد و به ما مي گفت، «برايم لباس آيت اللهي درست كنيد.» ما لباس و عينك و نعلين و همه اين چيزها را تهيه مي كرديم و ايشان لباس را مي پوشيد. قرار ما اين بود كه هر وقت بر مي گردد به قم، در پياده روي دم در قبرستان نو باشد و از آنجا به من تلفن بزند كه من آمده ام و آدرسي چيزي هم ندهد. من هم با ماشينم مي رفتم و او را بر مي داشتم. البته من هم مواظب بودم كه يك وقت مأمورين مراقبش نباشند. يك سفر رفت كردستان و گفت، «آنجا آشناهايي دارم. چيزهاي را تهيه مي كنم، بعد زنگ مي زنم. تو بيا.» گفتم، «باشد» رفت كردستان و بعد از كرمانشاه زنگ زد و گفت، «من دارم مي آيم. رسيدم قم به تو زنگ مي زنم.» قم رسيد و زنگ زد و گفت، «آمده ام. بيا.» قرارمان هم اين بودكه پشت تلفن هيچ آدرسي ندهيم من با ماشين اپل خودم به قبرستان نو رفتم و ديدم چهار حلب روغن آورده كه رويش نوشته روغن كرمانشاهي فرد اعلا. من تا ديدم، فهميدم كه اين روغن نيست و اسلحه است. كاپوت ماشين را بالا زدم و گفتم، «روغن آوردي؟» با صداي بلند گفت، «بله. روغن كرمانشاهي فرد اعلا.» اينها را عقب ماشين گذاشتيم و آمديم خانه. تا ساعت 12 شب اسلحه ها را بيرون آورديم. يكي يكي از آنها را كه آمد امتحان كند،فشنگ در رفت و خورد به سقف و سقف را سوراخ كرد و صداي عجيبي بلند شد. من يكمرتبه جا خوردم و گفتم، «الان است كه در و همسايه بريزند اينجا.» گفت، «زود برو بيرون يك خبري بگير.» من رفتم توي كوچه و ديدم كه همه ريخته اند بيرون كه، «غفاريان ! صدا از خانه تو آمد.» گفتم، «نه ! من هم شنيدم، ولي صدا از جاي ديگري بود.» آنها اصرار كردند كه، «نه ! صدا را از خانه تو شنيديم.» گفتم، «نمي دانم.» خلاصه به يك شكلي سر و ته قضيه را هم آوردم، به اين شكل كه رفتم داخل خانه و برگشتم و گفتم، «كپسول گاز تركيده! » همسايه ها رفتند. ساعت يك بعد از نصف شب بود و او گفت، «من ديگر امشب اينجا نمي مانم.» پرسيدم، «چرا؟» گفت، «احساس خطر مي كنم.» آن شب را آنجا نماند و رفت و فردا زنگ زد كه، «خبري نيست؟» گفتم، «نه» آمد و اسلحه هارا گذاشتيم پشت ماشين و برديم تهران و در آنجا آنها را تقسيم كرد. آوردن اسلحه را چنان ماهرانه انجام مي داد كه يك بار صمديان پور، رئيس شهرباني وقت، در جلسه اي، در حالي كه يك ليوان آب را سر مي كشيد ؛ به رؤساي كميته هاي شهرباني گفته بود، «به همين آساني كه من اين ليوان آب را سر مي كشم ؛ او هم از مرزها اسلحه وارد مي كند. در مرزها آن قدر آشنا دارد و به قدري مرزها را خوب مي شناسد كه واقعا نمي دانيم با او چه كنيم.» يادم هست كه در شهركرد آشنا زياد داشت ؛ مثلا در ده فرسخي شهركرد، دهي بود كه او با چوپاني در آنجا رفيق شده بود. چوپان صد تا صد تا اسلحه در آنجا مخفي مي كرد و اندرزگو مي رفت آنها را مي آورد و پولي را به چوپان امانت مي داد كه خرد خرد، اسلحه بخرد و نگه دارد و به خود او هم آن قدر پول مي داد كه راضي باشد.
آيا متوجه شديد كه اسلحه ها را به چه كساني مي داد و آنها چه گرايشاتي داشتند؟
نه، من اينها را نمي دانستم. مي گفت، «شما بيرون بايست و داخل نيا تا اينها شما را نشناسند.» هميشه مي گفت، «دنبال من كه مي آيي، يعني بايد زن و بچه را رها كني، چون هميشه در معرض خطر بزرگي هستي.» مي گفتم، «اشكالي ندارد. خدا حفظ مي كند.» به هر حال مرا در داخل خانه ها نمي برد و فقط تا دم در با او مي رفتم. مي گفت، «با آنها آشنا نشوي، بهتر است.» به هر حال مدتي با خانواده اش در تهران بود و بعد تصميم گرفت برود به مشهد و من هم در مشهد رفتن به او كمك كردم. خدا رحم كرد. نزديك بود توي تهران همه مان گير بيفتيم. نمي دانم چطور شده بود كه زن و بچه اش را تعقيب كرده و جايش را پيدا كرده و منتظر مانده بودند كه وقتي او آمد، دستگيرش كنند. او احساس خطر كرد و توانست به سرعت با خانواده اش برود مشهد. در مشهد كسي آنها را نمي شناخت. برايش خانه گرفتيم. خانواده آنجا بود و او براي انجام كارهايش مي آمد تهران و بر مي گشت. ديگر قم نبود. من چون اهل مشهد بودم، قرار شد هر چند وقت يك بار براي حل مشكلات او، به خصوص مادي به مشهد بروم. سال 53 بود كه به مشهد رفت و من آن سال يك سفري به عتبات و به نجف رفتم. او مي دانست كه من خدمت امام مي روم. به من گفت، «به امام بگو كه وضع مالي اندرزگو اين طوري است. چه بكنيم؟ امام مي گويد، من او را نمي شناسم. وقتي اين را گفتند، بگو همان شيخ عباس تهراني را مي گويم و بعد ببين چه مي گويند و بيا و به من بگو.» من سال 53 همراه با خانواده و با ماشين رفتيم و چهارده پانزده تا نامه خطرناك هم براي امام بردم. لب مرز كه رسيديم مأموران گفتند، «اين را بگرديد. اين حتما براي امام نامه يا اعلاميه دارد.» گفتم، «اشتباه مي كنيد، ما هر وقت با خانواده باشيم، از اين كارها نمي كنيم. اگر تنها باشيم، مي گوييم هر بلايي سرمان آمد، اشكالي ندارد؛ ولي حالا با خانواده هستيم.» گفتند، «خير ! بايد بگرديم.» به هر حال ما نامه ها را داخل جوراب هايمان پنهان كرده بوديم. اينها همه ماشين را ريختند بيرون و همه چمدان ها را گشتند و چيزي پيدا نكردند. رفتيم خدمت امام و نامه ها را تحويل داديم. امام فرمودند، «ديگران يك نامه را به زحمت مي آوردند. تو اين همه نامه را چه جور آوردي ؟» گفتم، «آقا! جريان از اين قرار بود و «جعلنا من بين ايديهم» خوانديم و رد شديم.» بعد هم قصه را تعريف كردم و به امام عرض كردم، «آقاي اندرزگو! الان در ايران و مشهد است و پرسيده كه زندگي اش را چگونه تأمين كند.» امام قيافه شان را تند كردند و گفتند، «نمي شناسمش.» گفتم، «آقا! همان آشيخ عباس تهراني را مي گويم.» اين را كه گفتم، سرشان را بلند كردند و تبسمي فرمودند و گفتند، «از وجوهات، زندگي اش را اداره كنيد.»
ديدگاه امام (ره) درباره ايشان چه بود؟
همين تأييد نشان مي دهد كه نظر مثبتي به او داشتند. ما آمديم ايران و زندگي اين بنده خدا را اداره مي كرديم تا يك روزي از مشهد زنگ زد و گفت، «خودش را برسان كه من دارم مي ميرم.» من تعجب كردم و با خودم فكر كردم كه حتما درگيري چيزي بوده.طبق قرارمان در تلفن آدرس مشهد را نداد و فقط گفت، «خودت را برسان.» قرار مشهدمان مسجد محراب خان بود در خيابان طبرسي. قرار ما اين بود كه من بروم آنجا دو ركعت نماز بخوانم و اطراف را مراقبت كنم و او هم همين كار را بكند و يك قرآن بردارد و بيايد جلو و بگويد استخاره بكن و در آنجا با هم قرار بگذاريم كه اگر كسي دنبال او يا دنبال من بود، تصور كند كه كار استخاره داريم و مسئله ديگري نيست. اين جوري برنامه ريزي كرده بوديم. رفتم مشهد و در مسجد محراب خان مشغول نماز خواندن بودم كه ديدم كه يك نفر دو تا چوب زير بغلش هست و لنگان لنگان دارد به طرف من مي آيد. عينك هم مي زد و تشخيصش سخت بود. با خودم گفتم، «يعني چه بلايي سرش آمده ؟» قرآن را آورد و گفت، «استخاره كن.» پرسيدم، «مراقب اوضاع بودي؟» گفت، «بله» گفتم، «پس برو آن طرف فلكه بايست. من ماشين آورده ام، مي آيم سراغت.» من مشغول نماز شدم و او از مسجد رفت بيرون. نگاه كردم ببينم كسي او را زير نظر گرفته، ديدم كسي نيست. من هم بلافاصله نمازم را تمام كردم و با ماشين رفتم سراغش و سوارش كردم و برايم قصه را تعريف كردو گفت، «چند روز قبل در چهارراه خواجه ربيع مشهد، چند نفر مأمور به من ظنين شدند و با انگشت به همديگر نشانم دادند و من فهميدم كه مرا شناخته اند.» مي دانيد كه همه كشور و مرزها عكس او را تكثير كرده و به مأمورين داده بودند. مخصوصا اين آخر كار، نصيري و بقيه را تهديد كرده بودند كه،«به من نزديك نشويد، چون همه بدن من پر از نارنجك است و اگر به من نزديك شويد، همه تان كشته مي شويد.»لذا اينها اگر كاري هم مي خواستند بكنند، از دور انجام مي دادند و نزديك نمي آمدند. بعد گفت،«داشتم از چهار راه خواجه ربيع رد مي شدم كه ديدم دارند بدجوري نگاهم مي كنند. من هم سرم را انداختم پايين و رفتم آن طرف خيابان و ديدم اگر دير بجنبم مرا گرفته اند. زدم و رفتم توي يك كوچه اي. آنها دنبالم آمدند. از دور ايست دادند و تيراندازي كردند و تيري به لگن من خورد. به هر زحمتي بود لنگان لنگان خودم را كشاندم به كوچه ديگري و در خانه اي باز بود، خودم را انداختم داخل آن خانه و در را بستم. آنها نفهميدند كه من وارد كدام خانه شدم. صاحبخانه آمد و پرسيد، «چي شده آقا؟» گفتم، «من مريضم. اجازه بدهيد يك ساعتي اينجا باشم، بعد مي روم.» گفت، «باشد.» به هر حال مأموران كوچه هاي اطراف را مي گردند و پيدايش نمي كنند. دو سه ساعت بعد مي آيد بيرون و خودش را مي رساند به خانه خودش. در خانه يك جوري زخمش را مي بندند. بيمارستان هم كه نمي توانست برود و وقتي ديگر كارد به استخوانش مي رسد، زنگ مي زند به من كه رفتم. چند تا رفيق داشتيم توي بيمارستان امام رضا(ع) كه انقلابي بودند و كار مي كردند. يكي هم اخوي خودم بود. بالاخره به هر زحمتي بود او را با عكس و پرونده عوضي در بيمارستان بستري كرديم. دكتر جراحي بود كه تازه از آمريكا آمده بود و از انقلابيون ضد شاه بود. با او صحبت كرديم كه، «اين رفيق ما وضعش خراب است. برايش كاري بكنيد.» گفت، «دير آمديد و پنج شش روز گذشته و امكانات هم نداريم.» خلاصه بستريش كرديم و آن دكتر هم نهايت تلاشش را كرد. آن موقتع هزينه اش 54 هزار تومان شد كه خيلي پول زيادي بود.
اين هزينه را از كجا تأمين كرديد؟
اول جايي كه رفتم، نزد مقام معظم رهبري بود كه آن موقع در مشهد استاد رسائل و مكاسب بودند. رفتم خدمت ايشان و سلام و احوالپرسي كرديم و عرض كردم كه، «آقا ! قصه از اين قرار است. ايشان الان در بيمارستان است و چنين وضعي دارد.» يك بار ديگر هم رفته بودم پيش ايشان و براي شهيد پول گرفته بودم. بعد هم گفتم، «خدمت امام هم رفته بودم و ايشان فرمودند كه از محل وجوهات ايشان را اداره كنيد و من الان دارم اجاره خانه و هزينه زندگي اش را از وجوهات مي دهم و وجوهات را هم از فلاني و فلاني مي گيرم.» آسيد محمد مجتهدي و اخوي مان كه مقلد امام بود، وجوهاتشان را به ما مي دادند. وقتي اين را گفتم، آقا فرمودند، «باشد! هر چه در كمد من پول باشد، مي دهم به تو.» پول هاي داخل كشو را ريختند و شمرديم، نه هزار تومان بود. گفتند، «الان بيشتر از اين ندارم، وي اگر بعداً باز مشكلي پيش آمد به من بگوئيد.» بعد رفتم خدمت آقاي طبسي. ايشان هم چهار تومان داشتند و دادند. آن موقع هزار تومان حكم صد هزار تومان حالا را داشت. بعد رفتيم خدمت اخوي. ايشان بيست هزار تومان داشت و داد. يك آقاي غنياني اي بودكه مدتي در آستان قدس مقام مهمي داشت و بسيار انقلابي بود. ايشان هم يك مبلغي هم از ايشان گرفتم و ايشان گفتند، «از اينجا كه رفتي به كسي نگو كه پول را براي چه گرفتي. اگر پرسيدند بگو براي مخارج خودم گرفته ام.» چون معروف بود به نماينده امام بودن، هميشه در اطراف خانه اش، مأمور زياد بود. خلاصه ايشان توي آبادي كاظم آباد بود. هزينه عمل و بيمارستان را به هر زحمتي كه بود جور كرديم. براي بردن پول، خودم نرفتم بيمارستان. به خانمش گفتم، «شما كه مي رويد احوالش را بپرسيد، قرار ما مسجد سعد. ساعت يك، يك و نيم مي آييد مسجد.» آن موقع دو تا پسر داشتند كه خيلي كوچك بودند. حالا ماشاءالله براي خودشان مردي شده اند و گاهي مي رويم خدمتشان. به هر حال گفتم، «تن بچه ها لباس سفيد مي كنيد كه من شما را بشناسم. آنجا مي ايستيد. من مي روم نماز مي خوانم و مراقبت مي كنم كه كسي دور و بر شما نباشد، بعد مي آيم سراغتان.» همين كار را هم كردم و رفتم پانزده هزار تومان به او دادم و گفتم، «بدهيد به فلان دكتر بگوييد الباقي اش را هم برايتان مي آورم.» دفعه دوم هم آمد و پول را گرفت و دفعه سوم كه آمد، زد زير گريه كه، «حاج آقا! من تا كي صبر كنم ؟ اين بچه ها شناسنامه ندارند. چرا هيچ كس به فكر ما نيست.» گفتم، «خانم! گريه نكنيد. شما داريد كار حضرت زينب(س) را انجام مي دهيد. آينده درخشاني داريد. ناراحت نباشيد. چند صباح ديگر هم مي گذرد و تمام مي شود. چاره اي نيست.» خلاصه يك مقدار زيادي نصيحتش كردم و او را دلداري دادم. بعد هم كه شهيد از بيمارستان آمد بيرون و الحمدالله حالش خيلي بهتر بود و فعاليت هايش را شروع كرد. البته مثل قبل نمي توانست خيلي تحرك داشته باشد.
شواهد نشان مي دهد كه افراد زيادي به ايشان پول مي دادند. چگونه است كه در مورد زندگي شخصي و بيماري اش اين گونه در مضيقه قرار مي گرفت؟
وجوهات را صرفا صرف خريد اسلحه مي كرد و به هيچ وجه در آنهاتصرف شخصي نداشت. خانه و ماشين و هيچي نداشت. اين اواخر يك موتور گازي داشت كه در مشهد با آن، اين طرف و آن طرف مي رفت. من هر چي مي خواست به او مي دادم، اما زندگي اش را در حداقل اداره مي كرد. سعي مي كرد مرتبا اجاره اش را بدهيم كه بتواند به كارهايش برسد، هر وقت هم مي رفتم مشهد مي پرسيدم، «قرضي چيزي نداري؟» گاهي مي گفت كه چرا، مثلا اين قدر قرض دارم و من از وجوهات پرداخت مي كردم و نمي گذاشتم در مضيقه بماند.
بسيار معتقدند چهارده سال كار چريكي و مبارزاتي، آن هم با وجود ساواك كه خود را يكي از بزرگ ترين سازمان هاي امنيتي دنيا مي دانست، كار خارق العاده اي است كه بيشتر به اعتماد به نفس و خونسردي شهيد برمي گردد. شما از اين ويژگي او چه خاطراتي داريد؟
اعتماد به نفسش بسيار زياد بود. بسيار شجاع و نترس بود و هيچ از احتمال خطر نمي هراسيد. كارهايش سنجيده بودند. بلد بود چه كار كند. من نديدم در جايي عصباني شود يا حواسش پرت شود و يا سوژه اي به دست كسي بدهد كه او را بشناسند. خيلي حواسش جمع بود، با اينكه عكس او همه جا پخش بود و حتي اسم مستعارش هم لو رفته بود، با اين همه نتوانستند او را پيدا كنند. اين اواخر، آنها را تهديد كرده و پيغام داده بود كه، «شما خيال مي كنيد مي توانيد مرا پيدا كنيد؟ هرگز! مگر جنازه مرا پيدا كنيد. اگر نزديك من بياييد، خودتان هم از بين مي رويد.» خيلي آدم شجاعي بود.
با اين همه هوشمندي و شجاعت، به نظر شما بار آخر چه شد كه در دام افتاد؟
مسئله گير افتادنش را از زبان قاتلش برايتان نقل مي كنم. موقعي كه قاتل او را گرفتند، من در زندان اوين با مرحوم آيت الله آذري قمي كه دادستان بودند،كار مي كردم. من به امر امام ابتدا در زندان قصر با شهيد آيت الله قدوسي كار مي كردم.
قاتل شهيد اندرزگو كه بود؟
تهراني بود. قبل از اينكه او را ببرند اعدام كنند، من از او پرسيدم كه، «تو چطور شهيد اندرزگو را شناختي؟» گفت، «نصيري به ما گفت كه او حالا سعي دارد بيشتر با رفقاي قديمي اش رفت و آمدكند. شما آدرس آن رفقايش را از ساواك بگيريد و خانه هايشان را كنترل كنيد. او حتما با آنها ارتباط دارد. حالا اگر نمي توانيم رفقاي جديدش را پيدا كنيم، قديمي ها را كه مي توانيم.» توي پرونده ها گشته بودند و يكي از رفقاي قديمي اش را به نام حاج اكبر صالحي كه لبنيات فروشي داشتند و من مدتي هم ديدم كه در زندان اوين كار و كمك مي كرد. خودش هم مي گفت كه خانه ما هم مي آيد. مي گفتم، «شيخ عباس! حواست را جمع كن.» مي گفت، «آنجا را كسي بلد نيست.» خانه حاج اكبر صالحي هم توي خيابان ايران بود. تهراني گفت، «خانه و تلفن صالحي را كنترل كرديم و ديديم از مشهد زنگ مي زند كه من فلان روز و فلان ساعت دارم مي آيم.» هميشه از مشهد كه مي آمد تهران، مي رفت آنجا و از آنجا مي رفت سراغ كارهايش. ماه رمضان سال 57 بود. من ماه رمضان ها مي رفتم تبليغ. اول ماه رمضان آقاي اندرزگو با من خداحافظي کرد و گفت: «فلاني! شما مي روي تبليغ و من ديگر شما را تا آخر ماه رمضان نمي بينم.»گفتم،«برنامه ماه رمضانت را به من بگو. من جايي نقل نمي كنم.»گفت، «شاه مي خواهد برود آمريكا. قرار شده يك آپارتماني را در كنار فرودگاه اجاره كنيم. طبقه هشتم آن را به عنوان دفتر كار يا تجارتخانه اجاره كنيم. قرار است من آنجا باشم و از آنجا با تفنگ دوربين دار، شاه را بزنم.» شهامتش در اين حد بود كه حتي مي خواست خود شاه را هم بزند. گفت، «فلاني! تو در ماه رمضان تهران نيستي، ولي برنامه من اين است.» گفتم، «موفق باشي و انشاءالله به هدفت مي رسي.» وقتي مي رسد تهران، تلفن مي زند به صالحي كه، «من شب نوزدهم دارم مي آيم خانه ات.»صدايش را چندبار ضبط كرده بودند و مي دانستند كه اين خود اوست. تهراني مي گفت، «تمام خيابان ايران را از صبح محاصره كرديم و هر كسي را كه مي آمد و مي رفت با دقت زير نظر گرفتيم. نزديك افطار بود كه ديديم يك نفر دارد مي آيد و قيافه اش مثل اوست. به رفقا گفتيم، «خودش است »، آمدو آمد سر كوچه صالحي كه رسيد، نگاهي به اطرافش كرد، اما نفهميد كه مأمورين مراقبش هستند و رفت داخل كوچه. به محض اينكه وارد كوچه شد، مأمورين آمدند و كوچه را محاصره كردند. همه دم كوچه جمع شديم و داد زديم، «سيد علي اندرزگو! كارت تمام است. تكان نخور.» تا ما اين را گفتيم، يك دوري دور خودش چرخيد. ما گمان كرديم همان طور كه گفته بود بدنش پر از نارنجك است. نزديكش نشديم و از همان دور گفتم، «ايست! تكان نخور!» يك دوري، دور خودش زد و از ديوار كوتاهي كه كنارش بود، بالا رفت كه خودش را به آن طرف ديوار برساند كه ما تيري به كمرش و پايش زديم و افتاد. رفتيم بالاي سرش و ديديم تمام كرده.
از تغيير قيافه هايش چه خاطراتي داريد؟ چطور مي شد كه اين قيافه ها لو مي رفت؟
فقط دو بار لو رفت، يكي در همان چهار راه خواجه ربيع احتمال داده بود كه دارند او را مي گيرند. يكي هم همين دفعه آخر، وگرنه هيچ وقت به من نگفت كه لو رفته.
پس چرا تغيير قيافه مي داد؟
تغيير قيافه مي داد كه او را نشناسند، گاهي شيخ مي شد، گاهي عينك مي زد، گاهي كت و شلواري مي شد، گاهي بازاري و خلاصه هيچ وقت به يك شكل نمي ماند.
با توجه به مهارتهاي چريكي بسيار عجيبي كه دست كم در ميان مبارزين مسلمان بي سابقه بود، سئوال اين است كه اين مهارت ها را چگونه به دست آورده بود؟ چقدر از ديگران ياد گرفته بود و چقدر ابتكار و اختراع خودش بود؟
گروه مؤتلفه كه چند نفرشان در جريان منصور اعدام و باقي زنداني شدند، براي مبارزه با شاه، برنامه هاي زيادي داشتند. مي گفت كه مثلا مي رفتيم زيرزمين منزل فلاني، تمرين تيراندازي مي كرديم و يا جاهاي ديگر مي رفتند. برنامه هاي منظمي داشتند و لذا روزي كه جلوي مجلس به منصور تيراندازي مي كنند، دقيق او را مي زنند وتيرشان خطا نمي رود.
از مسافرت هايش چه چيزي را براي شما نقل مي كرد؟
خيلي يادم نيست. شايد هم گفته باشد، من فراموش كرده ام.
ايشان در مشهد بيشتر از قم با علما رابطه داشته است. شما از اين روابط، به ويژه با مقام معظم رهبري خاطره اي داريد؟
همان طوري كه گفتم، به ياد ندارم. چندي پيش در مشهد خدمت مقام معظم رهبري رفتم و عرض كردم، «مرا به ياد داريد؟» فرمودند، «بله، شما بوديد كه براي شهيد اندرزگو تلاش مي كرديد و فلاني هستيد.» البته شهيد خيلي نزد آقايان نمي رفت، چون آنها از مبارزين مشهد بودند و جانشان در خطر مي افتاد. كاري هم مي خواست بكند، با واسطه بود. آنها مي رفتند و مشكلاتش را طرح مي كرد.
چه چيزي موجب شد كه اين قدر مسئولانه با او برخورد كنيد؛ حمايتش كنيد؛ به او كمك مالي كنيد و در شرايط دشوار به كمكش بشتابيد؟
چون همگي مقلد امام بوديم و در خط مبارزه و خط امام. ما از سال 44 در خدمت امام بوديم. بعد كه ايشان را تبعيد كردند، چند نفرمان را گرفتند كه چرا اعلاميه امام را روي منبر خوانديد. ما وقتي ديديم مثل اندرزگويي كار مهمي چون ترور منصور را انجام داده كه كمرشاه و رژيمش را شكست، وظيفه داشتيم كمك كنيم. با ترور منصور امنيت شاه به خطر افتاد و از آن به بعد شاه از سايه خودش هم مي ترسيد. منصور خيلي براي شاه و آمريكا مهم بود. ترور او خيلي كار بزرگي بود. انقلابيون خيلي خوشحال شدند و اين بود كه بايد كمك مي كرديم. وقتي آيت الله خزعلي آمدند و دستش را گذاشتند توي دست من كه مراقبش باش، مي دانيد چه حالي داشتم؟ اندرزگو گفت، «تو ديگر زن و بچه را رها كن. بايد برويم دنبال مبارزه. تو با من هستي، خطر بزرگي را پذيرفته اي، چه جور مي روي خانه ات؟» مي گفتم، «نمي شود. خانه را بايد هر جوري شده حفظ كنم.» گاهي مأموران توي قم تعقيبش مي كردند و اين كوچه و آن كوچه مي رفت كه ردش را گم كنند، با اين هم گاهي مي آمدم و مي گفت، «مأمورين تا اين دم در خانه است دنبالم آمدند.» مي گفتم، «پس چرا آمدي؟» مي گفت، «چاره اي نداشتم.» خانه ما دو تا در داشت. مي گفتم، «از آن يكي در برو بيرون.» مي گفت، «پس برو روي پشت بام ببين. اگر نبودند، من از آن در بروم بيرون.» مي رفتم نگاه مي كردم و خيالم كه راحت مي شد، او از آن در مي رفت بيرون. آدم شجاع و بسيار نترسي بود. ما هم براي دين و هدف و انقلابمان بود.
خبر شهادت ايشان را چگونه شنيديد و چه احساسي پيدا كرديد؟
ماه رمضان بود و من در ده نوق و رفسنجان زادگاه آقاي هاشمي رفسنجاني بودم. در آنجا اعلام شد كه او كشته شده. به قدري ناراحت شدم كه دهه آخر ماه رمضان را اصلا نفهميدم چه جوري بر من گذشت. اين طرف و آن طرف زنگ زدم و خلاصه با خانواده اش تماس گرفتم و فهميدم كار تمام است.
هنوز شك داشتيد؟
چون اينها حرف هاي ضد و نقيضي مي زدند كه رفقايش را بگيرند.
در ميان دوستاني كه در همه عمر داشتيد، شهيد اندرزگو در چه جايگاهي قرار مي گيرد؟
در جايگاهي بسيار بلند و بالا. ما كسي را مثل او نداشتيم. خيلي نقش مهمي در پيشرفت انقلاب داشت. خيلي كارها را او به ما ياد داد. ما خيلي چيزها را بلد نبوديم. واقعا مرد قوي،محكم و هدفداري بود. ما خودمان را فداي راه او كرديم، چون راه او راه امام بود، راه خدا بود. الحمدلله كه انقلاب هم به پيروزي رسيد. بعد از انقلاب هم كه به امر امام در زندان قصر بوديم؛ در خدمت شهيد قدوسي و بعد كه زندانيان سياسي را بردند اوين، رفتيم آنجا و تا سال 63،62 آنجا بوديم و چون امام فرموده بودند وقتي درست مستقر شد، اگر آقايان روحانيون خواستند بروند، مي توانند، ما هم خداحافظي كرديم. شبي كه مي خواستم بروم، رفتم خدمت مقام معظم رهبري كه در خيابان ايران، بيت امام، امام جمعه بودند. رفتم كه خداحافظي كنم. گفتند، «كجا؟» گفتم، «امام فرمودند كارها كه روبه راه شد، آقاياني را مي خواهند بروند، مختارند.» آقا فرمودند، «شما را نگفته اند. شما بايد تا آخر باشيد. ما كه تا آخر هستيم، شما هم بايد باشيد.» عرض كردم، «آقا! من كه دارم مي روم قم، نه اينكه نيستم. هستم، ولي كارهاي جنبي را مي كنم.» ديگر در اوين نيستم. استعفا داده ام و قبول هم كرده اند.»
الان چه مي كنيد؟
ما در سال 50 يك مؤسسه خيريه تأسيس كرده بوديم. از وقتي آمدم قم همين كار را ادامه دادم و الان حدود چهار هزار خانواده يتيم و صغير را تحت پوشش داريم. يك مقدار وقتم را صرف آنها مي كنم. اجازه خروج وجوهات هم از مرحوم امام، مرحوم آيت الله اراكي و مرحوم آيت الله گلپايگاني دارم. علماي موجود هم اجازه كتبي به من داده اند. خود مقام معظم رهبري هم كمك هايي مي كنند و كار عمده من اين است.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 24