تيغ

قيافه اش مثل آروغ گندي است كه روزگار همين طوري بي هوا ول كرده توي سفره خلايق. خودش را دمرو پهن كرده روي زمين و من ـ مني كه روي بالش نشسته ام ـ با احتياط تيغ كهنه زنگ زده را توي گوشت پهلويش فرومي كنم و بعد آن را به آرامي رو به پايين حركت مي دهم كه باز هم ناله مي كند:
دوشنبه، 27 تير 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
تيغ

تيغ
تيغ


 

نويسنده :اميد كورچي




 
قيافه اش مثل آروغ گندي است كه روزگار همين طوري بي هوا ول كرده توي سفره خلايق. خودش را دمرو پهن كرده روي زمين و من ـ مني كه روي بالش نشسته ام ـ با احتياط تيغ كهنه زنگ زده را توي گوشت پهلويش فرومي كنم و بعد آن را به آرامي رو به پايين حركت مي دهم كه باز هم ناله مي كند:
«آخ ... يك كم يواش تر...!»
«چته تو ام ، تب نكرده لرزت گرفته ، بذار لااقل يه سانت ببرم تو بعد زر بزن.»
ساكت مي شود. تيغ را دوباره رو به پايين هل مي دهم . كه لرزش ريزي همه وجودش را پر مي كند اما به رويش نمي آورم. نكند يك وقت خودش را جدي بگيرد ، مثل مني كه او را جدي گرفته ام.
هميشه به او فكر مي كنم، يعني همه روزهايي كه سمنان هستم مدام به او فكر مي كنم . وقتي مي خواهم غذا بخورم به او فكر مي كنم . وقتي مي خواهم بخوابم باز هم به او فكر مي كنم. حتي توي توالت هم به او فكر مي كنم. از روزي كه توي اين خوابگاه لعنتي با او هم اتاق شدم ، زندگي دانشجويي كوفتم شد؛ يعني آن قدر حال و روزش رقت آور است كه نمي شود قيافه نحسش را ناديده گرفت ، درست مثل تابلويي كه سردر پارك ملت نصب كرده اند ؛ «ورود سگ ممنوع.» هيچ وقت حال و حوصله بردن سگ را نداشته ام . هميشه مي ترسم طنابش از دستم در برود و ... .
«آخ ... تو رو خدا يواش تر!»
افكارم به هم مي ريزد. بدبخت حق دارد . لبه تيغ از دستم در رفت و خورد به استخوانش . خب ، تقصير من نيست كه گوشت به تنش نيست! بدبخت اگر سگ هم مي شد ـ از همان سگ هايي بود كه همه فكر مي كنند گري اي ، كوفتي ، چيزي دارد ـ عمرا كسي طناب گردنش نمي انداخت تا با خودش ببردش پارك ملت ، از بس كه لاغر است . فكر نكنم همه وزنش بيشتر از پنجاه كيلو باشد ؛ شايد با لباسهايش بشود پنجاه كيلو ، شايد هم نه . اصلابه من چه كه مي شود پنجاه يا نمي شود پنجاه؛ فقط هل دادن اين تيغ زنگ زده روي اين پوست و استخوان مثل هل دادن پيكان مدل پنجاه است توي سر بالايي يك تپه خاكي .
بالاي تپه بالش ها ، مثل خطابه مقدس موسي به سگي كه حضرتش حاضر نشد طناب گردنش بيندازد ، به او مي گويم:
«خوبه توام...! چته ...؟ يه كم طاقت بيار.»
«نمي شه بي خيال شيم... اصلا ولش كنيم هان...!»
«هر جور راحتي ... اصلا فكر خودت بود، به من چه ولي نصفش رو بريدم آ...! يه كم ديگه طاقت بياري تمام مي شه .»
«چقدر ديگه مونده ...؟»
«چيزي زيادي نمونده... خب ، به شون چي گفتي؟ بالاخره مي آن يا نه؟»
«گفتم دكترا گفتن رشد سرطانش براي اينه كه عصبيه ؟ غده اش خيلي بدخيم و خطرناكه .فوري بايد عمل شه.»
«اونام باور كردن هان...!»
«نمي دونم... ولي به شون گفتم دكترا گفتن اگه عمل نشه خيلي خطرناكه ... آخ...!»
«از تيغشه ، خيلي كنده ... بالاخره مي آن يا نه؟»
«قرار بود راه بيفتن . فكر كنم ـ خدا بخواد ـ‌ سر شب برسن سمنان و براي شما...»
اگر مهريه رو بالا بگيرن چي؟ فكر نكنم بابا زير باربره.»
«نمي دونم والا .. همه بابا دارن ما هم بابا داريم . زورش مي آد يه قدم خشك وخالي براي ما برداره. فقط خدا كنه تو مجلس ليلا قهر نكنه... مي ترسم يه وقتي مهريه رو بالا و پايين كنن به اش بربخوره.»
ليلا را يك باري ديده ام ؛ يك دختر سياه سمناني؛ چيزي شبيه يك توپ فوتبال و همه مزيتش اين است كه پدرش يك خانه فكستني دارد كنار ريل هاي راه آهن . البته اين ليلي ، يك گناه كبيره بدجوري برنامه عملش سنگيني مي كند؛ «يك برادر» ،تحمل اين برادر براي آدم حسابگري مثل علي ، چيزي كمتر از زير تيغ بودن نيست.
به هر حال حرفش كه مي افتد ، علي براي خودش يك پا عاشق سينه چاك است و علف بايد به دهن بزي خوش بيايد و از اين جور مزخرفات . با هيجان، طوري كه باور كند قضيه كلي برايم مهم است دوباره مي ترسم:
«خب ، ليلا چي گفت؟»
«هيچي بابا... فقط گفت خاك توي سرت با اين بابا و ننه ت.»
«خداييش حقم داره . نه كارداري ... نه خدمتي رفتي ...، درستم كه تموم نشده ... ، باباتم كه يه پول سياه نداره خرجت كنه ... اصلا به چي تو بايد دختر بدن؟»
«آخ... مردم ، يواش...! اصلا تو چه كار داري به اين چيزا...؟ ليلا بايد منو بخواد كه مي خواد.»
«بريدن پهلوت كه ديگه تموم شده ، فقط موندم تو كه تحمل تيغش رو نداشتي ، مي خواي با سوزن و بخيه اش چي كار كني؟»
«تو رو خدا پوستم رو دولانگيري! جون من از سرش بدوز يه وقت خواستگاري چركي مي شه آ...!»
سوزن لبه دار را نخ مي كنم. قبل از زدن اولين بخيه دوباره به حرف مي گيرمش تا زودتر كارم تمام شود ، چون طبق قانون اول پارك ملت ، پارس كردن يك سگ با تحركش رابطه اي معكوس دارد.
«يعني بابات حتما بايد جاي جراحي رو ببينه تا بياد واست خواستگاري؟ حتما بايد ببينه داري مي ميري تا برات زن بگيره؟»
«چه مي دونم والا ، خودش افتاده ور دل ننمون ، به ما كه مي رسه زن تخه ، زن جيزه... تا به اش حرف مي زنيم مي گه مگه بابامون به ما چي داد كه ما بخوايم به شما بديم ؟ آدم بايد خودش بيفته ، خودش پاشه تا مردبشه ... مفت مي خوره مفت مي خوابه ، اجازه خونه رو هم ننم بايد بده... . بعضي وقتا كفرم در مي آد... آآآآخ خ خ...»
سوزن كه به استخوانش خورد ، فريادش كل خوابگاه را به هم ريخت . چند از شهرستاني هاي هميشه كنجكاو ظرف دو ثانيه پيدايشان شد ؛ انگار براي كفترهاي گرسنه دان پاشيده باشي . به زور خواستند كله شان را از لاي در فرو كنند توي اتاق تا ببيند چه خبر شده اما من آدمي نيستم كه به اين فضولي ها بها بدهم.
خرخره يكيشان را گرفتم و بقيه فرار كردند، درست مثل اينكه يك كلاغ سياه را روي پشت بام ، با طناب سفيد دار زده باشي و جسدش را از پايه آنتن آويزان كرده باشي تا باد هي بخورد به جسدش و پيكر افراشته اش مثل پرچم با غرور به اهتزاز در آيد .
هنوز خرخره شهرستاني توي مشتم بود كه همه كلاغ ها پريدند توي اتاق هاشان . كلاغ ها كه رفتند ، يقه علي را گرفتم و گفتم :
ـ «مگه نگفتم اگه نمي توني خفه شي برو گمشو يه جاي ديگه . تو كه اين كره خر را خوب مي شناسي ، زرتي مي رن پيش حراست .»
«ببخشيد... شرمنده..!»
«چه كار كنم بالاخره ؟ خفه مي شم تا بقيه شو بدوزم يا نه؟ اصلا بلند شو گورت را گم كن...!»
«نه ، بدوزش ، فقط جون مادرت يواش تر. به خدا قلبم اومد تو دهنم.»
«علي به خدا صدات درآد سوزن رو همچنين مي كنم تو كليه ت كه راست راست بري بخوابي واسه عمل.»
مشغول كار مي شوم و تا آخرين بخيه جيكش درنمي آيد ، فقط هيكل استخوانيش باهر نيش سوزن به شدت مي لرزد. شده عين يك مرغ بدبخت كه تخم توي روده اش گير كرده ولي نمي تواند تخم كند.
بالاخره كار تمام مي شود و نفس راحتي مي كشم . چقدر خسته ام ، انگار كه يك كوه تخم مرغ را از روده يك كوه مرغ بيرون كشيده ام . دست روي شانه اش مي گذارم و سرم را از نزديك گوشش مي برم تا نويد تمام شدن زمستان خونين فرق ليلا را بدهم كه ناگهان در خودم فرو مي ريزم . يك لحظه انگار دنيا روي سرم خراب مي شود.
كلا آدمي نيستم كه به احساسات بچگانه بهايي بدهم اما ديدن چشم هاي پر از اشك علي مرا در خودم خراب كرد. بدبخت تا مرا ديد سرش را فرود برد توي متكا.
بلند مي شوم ، كتاب استاتيكم را بر مي دارم . نمي خواهم به رويش بياورم ، هر چه باشد مرد است ، غرور دارد ، نبايد بغضش بشكند. روي تخت ولو مي شوم تا براي امتحان فردا لااقل يكي دو صفحه اي درس بخوانم . شايد سوال فردا اين باشد:
حساب كنيد چقدر نيرو لازم است تا بتوان سگي پنجاه كيلويي را كه پهن زمين شده با طنابي به طول سه متر و با زاويه كتانژانت سي درجه در جهت ورتيكال از يك تكيه گاه مماس به سطح زمين دنبال خود كشيد؟(اگر ممان اينرسي صفر ، گرانيگاه صفر ، جاذبه زمين ده ، عدد پي سه و طناب فاد تمركز تنش دروني باشد.)
هنوز راه حل درستي براي مساله پيدا نكرده ام كه ناگهان زنگ تلفن ، سكوت اتاق را پاره مي كند.با حال و روزي كه علي دارد بعيد است تا شب تكان خوردني باشد . با اكراه از تختم پايين مي آيم .نمي دانم اين چه طلسم شومي است كه افتاده به درس خواندنم ؛ تا كتاب دستم مي گيرم بايد يك چيزي بشود كه حواسم به كلي پرت شود.
گوشي سفيد را بر مي دارم . هنوز بفرماييد را نگفته كه صداي مرد مسني از پشت خط مي گويد:
«نجفي هستم ، پدر علي نجفي.»
«حال شما خوبه حاج آقا ، گوشي خدمتتو..»
«به علي بگيد ما اتوبوسمون تصادف كرده ، نمي تونيم بيايم ، حالا باشه يك وقت ديگه اي مي آيم» تِپ
منبع:داستان همشهري خردنامه شماره 66



 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط