گفتگو با سيد حسين طالقاني
از آخرين دوره زندان مرحوم آیت الله طالقاني چه خاطراتي داريد؟
آقا هم قند داشت هم فشار خون. دوره آخر زندان قبل از بهداري، هر وقت به ملاقات آقا مي رفتيم، مي گفت، «گوشم صدا مي دهد، طوري كه نمي توانم بخوابم.» من آمدم با آقاي علي بابايي صحبت كردم و گفتم، «آقا اين مشكل را پيدا كرده.» گفت، «اين دفعه كه رفتي بگو آقا بخواهند كه دكتري را از بيرون بفرستيم تا ايشان را معاينه كند.» ما موقعي كه ملاقات آقا مي رفتيم، آنجا دو تا چادر بود. در يك چادر ما و آقا ملاقات مي كرديم، در يك چادر هم آقاي منتظري و آقاي هاشمي و آقاي لاهوتي و خانواده هايشان. در ملاقات هايي كه با آقا اقايان بخواهيد كه دكتر بيايد شما را معاينه كند.» آقا گفت، «من به خاطر خودم از اين آدم هاي جنايتكار چيزي نمي خواهم.» به هر حال بعد از ثابتي و ازغندي، رسولي از همه بالاتر بود كه باز جوي من و مهدي هم بود. بعد حال آقا بدتر شد و قضيه حقوق بشر و اين حرف ها هم مطرح شده بود و آقا را فرستادند به بهداري زندان قصر كه بيماريش تا زمان انقلاب و آزادي هم ادامه پيدا كرد. در بهداري قصر، آقاي طاهري خيلي از آقا مراقبت كرد. نمي دانم چطور بود كه ايشان ملاقات نداشت. آقا عمد داشت كه خودش لباس هايش را بشويد. لباس شستن آقا هم ان وري بود كه لباس ها را مي گذاشت زير پايش و لگد مي زد. آقاي طاهري از ايشان با اصرار لباس ها را مي گرفت و مي شست. خيلي مواظب آقا بود. ما هر موقع مي رفتيم بهداري، مي ديديم كه آقاي طاهري هست.
از روز آزادي بگوييد.
همان روز صبح به ما خبر دادند كه قرار است آقا و آقاي منتظري از زندان آزاد شوند كه ما رفتيم و آقا را آورديم. خاطره اي كه ياد مي آيد، مال فرداي آن روز است كه جمعيت عجيب و غريبي از طرف بازار به خانه ما مي آمدند و آقا از پشت پنجره آشپزخانه با آنها با اشاره سلام و احوالپرسي كرد.
از ديدارهاي مردم با ايشان خاطره اي داريد؟
خاطره اي كه عجيب توي ذهنم مانده اين است كه يك شب خواب بوديم، ديديم نصف شب چند كاميون پر از مردم بوئين زهرا آمده اند كه، «مي خواهيم آقا را ببينيم.» گفتيم، «آقا دارد استراحت مي كند.» گفتند كه، «ما شنيديم تهران قحطي شده و نان نيست. چند روز است كه زن و بچه هايمان را گذاشته ايم نان بپزند و حالا نان را آورده ايم كه آقا بين مردم تقسيم كنند.» همين طور كه ما داشتيم با آنها صحبت مي كرديم، آقا بيدار شد. آقا به قدري احساساتي شده بود كه آمد تك تك آنها را بغل كرد و بوسيد و گفت، «عزيزان من ! شما برويد خودتان اين نان ها را بين اين مردم بي غيرت پخش كنيد كه بفهمند شما چه هستيد و كه هستيد!» واقعا اين كارشان خيلي عجيب و تأثير گذار بود.
دفتر چگونه تشكيل شد؟
به دليل مراجعات زياد، ديديم خانه مان قابل زندگي نيست و بايد خودمان جاي ديگري برويم، اين بود كه تصميم گرفتيم آنحا را تبديل به تشكيلاتي بكنيم براي مراجعه مردم، به همين دليل از آقاي حسين فهميده خواستيم كه به آنجا بيايد و مدير داخلي آنجا شود.آدم بسيار كارآمدي بود. معضلات مردم زياد بودند. اعتصاب ها زياد شده بودند و بايد يك جوري ساماندهي مي شدند. مثلا كار خود من در ارتباط با اعتصابات خطوط لوله نفت و شركت نفت بود و اكثرا سرگروه هايشان مي آمدند و با من صحبت مي كردند. مردم هم كمك مي كردند، كارگران شركت نفت، آن روزها هر 15 روز يك بار حقوق مي گرفتند، به دليل اينكه نياز داشتند. يك ماهه به آنها نمي دادند كه خرج كنند و در وسط ماه بمانند و نياز به مساعده پيدا كنند. واقعا اگر به آنها كمك نمي شد، اعتصاب شكسته مي شد، به خصوص كارگران خطوط انتقال كه به نان شبشان محتاج بودند. بعضي از خرابكارها مي خواستند پالايشگاه تهران را به كلي بخوابانند، من خودم يك كمي به مسئله پالايشگاه تهران را به كلي بخوابانند، من خودم يك كمي به مسئله پالايشگاه وارد بودم. رفتم و گفتم، «بخش پالاش را متوقف كنيد، ولي utility يعني سيستم بخار و حرارت ها را متوقف نكنيد هر آن تصميم گرفته شد پالايشگاه راه بيفتد، بلافاصله راه بيندازيد،و گرنه تمام لوله ها بسته مي شوند و خسارت عظيمي پيش مي آيد.»
از راهپيمايي تاسوعا و پيامدهاي بعدي آن بگوييد.
آقاي علي بابايي از چند نفر از دوستان خواهش كرد بيايند آنجا. خود علي بابايي بود، آقاي علاءالديني بود، آقاي رضايي بود و چند نفر ديگر. اين مسئله مطرح شد كه آقا براي تاسوعا اعلاميه بدهد. يادم هست كه آن شب تهديدها خيلي زياد شد. تهران را به دو منطقه شمال و جنوب تقسيم كرده و تانك ها را با روكش زنجير در خيابان ها راه انداخته بودند كه ايجاد رعب وحشت كنند و خلاصه حكومت نظامي به راه انداخته بودند. با خانه ما هم مرتبا تماس مي گرفتند كه اين خانه را با خاك يكسان مي كنيم.
ما اصرار كرديم كه آقا را جاي ديگري ببريم، اما آقا پافشاري كرد كه از جايم تكان نمي خورم. مي گفت، «اگر مردم بيايند و ببينند من نيستم، جا مي زنند.» ساعت يازده شب بود كه در زدند. من رفتم در را باز كردم. چند نفر بودند كه گفتند، «ما از بازار آمده ايم.» گفتم، «آقا خواب هستند.» همين طور كه با آنها بحث مي كردم، مرا زدند كنار و آمدند داخل. معلوم شد كه نماينده هاي فرماندار حكومت نظامي، تيمسار رحيمي هستند و گفتند كه، «تيمسار با شما كار دارند و گفته اند كه بيايند فرمانداري، چون مي خواهند با شما مشورت كنند.» آقا گفت، «اگر تيمسار با من كار دارد، خودش بيايد اينجا. من فرمانداري بيا نيستم.» هر چه اصرار كردند، آقا زير بار نرفت و گفت، «مگر دست و پايم را ببنديد و ببريد، و گرنه به پاي خودم نمي آيم.» يادم هست كه اينها رفتند و در اتاق مجاور و به آنها گفته شد كه برگرديد.آنها رفتند، همان زمان هم رفته بودند منزل آقاي بهشتي و گفته بودند، «تيمسار با شما كار دارد.» او هم بنده خدا عبايش را انداخته بود روي دوشش و رفته بود فرمانداري نظامي و او را گرفته بودند. آقا وقتي فهميد، صبح زنگ زد به دكتر اميني و گفت، «هر بلايي سر اين سيد بيايد، مقصرش شماييد.» با اصرار و پيگيري آقا، دكتر بهشتي آزاد شد. آن شب دغدغه اصلي ما اين بود كه نمي دانستيم فردا چه خواهد شد. با آن اوضاع حكومت نظامي، آقا اعلاميه داده بود و ما نمي دانستيم واكنش مردم چه خواهد بود و رژيم چه عكس العملي نشان خواهد داد. صبح زود راه افتادم و رفتم سر پيچ شميران و ديدم چه جمعيت حيرت انگيزي دارد مي آيد! رفتم و به آقا گفتم، «جمعيت عظيمي است.» آقا با اينكه به شدت بيمار بود، چنان به هيجان آمد كه از جا بلند شد و جلوي جمعيت راه افتاد. ما يك ماشين فولكس استيشن تهيه كرده بوديم كه آقا را ببرد. وسط اين معركه، از تلويزيون ABC گروهي با تجهيزات كامل آمد و گفت، «اگر اجازه بدهيد ما همراه آقا بياييم.» آنها حتي روي سقف ماشين آقا هم رفتند و فيلمبرداري كردند. آن روز جزو بهترين روزهاي زندگي ما بود. يك حركت خودجوش و عظيم و مردمي. آقا گمانم تا نزديكي هاي ميدان فردوسي پياده آمد، ولي ناراحتي قلبي داشت و خسته مي شد. گاهي جمعيت كه فشار مي آورد، دچار تنگي نفس مي شد. روزي كه مي خواستيم ديدن امام برويم، آن قدر فشار جمعيت زياد شد كه آقا عصباني شد، در حالي كه هيچ وقت عصباني نمي شد.
از رابطه دفتر با پاريس پس از پيروزي انقلاب و از رابطه مرحوم طالقاني و امام چه خاطراتي داريد؟
اعلاميه ها را از پاريس با تلفن مي خواندند، همان جا ضبط مي شد و بچه هايي بودند كه مي بردند براي تكثير، هم به صورت نوار و عين صداي امام تكثير مي شد، هم به صورت اعلاميه كتبي پخش مي شد. پسر آقاي مرتضائي فر تلفنچي دفتر بود و همه را ضبط مي كرد. چند روزي كه از اولين ديدار امام با مردم كه گذشت، آقا را بردم مدرسه رفاه. در آنجا جمعيت موج مي زد. راه را باز كرند كه آقا برود و با امام بيدار كند. آندو با هم سلام و احوالپرسي و روبوسي كردند. من هم كه نمي دانستم چه بايد بكنم، رفتم و با امام روبوسي كردم. نمي دانستم آداب چيست. موقعي كه صحبت هايشان شروع شد، من آدم بيرون.
از خاطرات دفتر در آن روزها بگوييد.
خاطره جالبي كه يادم هست، آمدن نصيري وزنه بردار است.آمد و گفت، «آقا! مي گويند كه من شكنجه گر شما بوده ام.» آقا گفت، «بلند شو و صحبت كن.» گفت، «آقا ! من ايستاده ام.» بنده خدا قدش 150 سانت بود.
قضيه برخورد شما با خرم چه بود ؟
خرم و محمود قرباني، در كاباره ميامي مخفي شده بودند. بچه هاي مخابرات ردشان را گرفتند و آنها را دستگير كردند و آوردند دفتر. من به خاطر سابقه ذهني كه از خرم داشتم، جلوي در زدم توي گوش او. آقا از اين قضيه به شدت عصباني شد و گفت، «تو حق نداري مردم را بزني. تو نه قاضي هستي نه مجري حكم هستي. به چه حقي زدي؟» خاطره جالب ديگري كه دارم از يك بنده خدايي است كه او را به حساب آمريكايي بودن گرفته و توي صندوق عقب پيكان جا داده بودند. يادم هست كه قد خيلي بلندي هم داشت و اصلا نمي دانم او را چطوري آنجا جا داده بودند. آوردند و او را تحويل دفتر دادند و گفتند كه بايد اورا كشت. من تحويلش گرفتم و گفتم، «باشد. شما برويد، ما خودمان را مي كشيم» او را به زيرزمين خانه بردم و فهميدم كانادايي است. پرسيدم، «توي چنين اوضاعي براي چه آمده اي بيرون؟» گفت، «من از كارمندان سفارت كانادا هستم و مي دانم كه مردم با كانادايي ها مشكلي ندارند. آمدم تماشا.» يك فنجان چاي به او دادم و گفتم، «فعلا كه اوضاع را مي بيني. به محض اينكه توانستم، تو را مي فرستم. برود و در سفارت بمان و بيرون هم نيا، چون معلوم نيست اين دفعه چه بلايي به سرت بيايد.» اين بود و گذشت تا سال 64 كه من براي مذاكره درباره پروژه سيا ناميد آمريكايي بايد مي رفتم كانادا. پروژه توليد سولفور كربن شركت تك پلانت شعبه اسپانيا مذاكره كرديم و آنها گفتند، «اگر مي خواهيد كارخانه اش را ببينيد بايد برويد كانادا.» ما رفتيم سفارت كانادا، ولي مي دانستيم كه به اين سادگي ها ويزا نمي دهند. رفتيم با كاردار سفارتخانه صحبت كنيم كه ديديم از پشت شيشه آنجايك نفر دارد به من اشاره مي كند. رفتم جلو. گفت، «مرا به ياد مي آوري؟» گفتم، «نه.»
گفت، «يادت نيست مرا بردي زيرزمين خانه تان چاي دادي و بعد هم مرا فرستادي كه كشته نشوم ؟ حالا گذرنامه خودت و دوستانت را بده.» و به همه ما ويزاي A داد.
از ماجراي مسافرت معروف مرحوم طالقاني در جريان دستگيري فرزندان چه خاطراتي داريد؟
وقتي آقا براي رفتن و كناره گيري عزم خود را جزم كردند. من و برادرم، مهدي و دائي ام و پاسدار آقا، در معيت ايشان به طرف شمال حركت كرديم. هيچ كس مقصد را نمي دانست. سريع از تهران و كرج عبور كرديم و به حومه تنكابن رسيديم به روستاي «چالك رود» و به باغ شخصي همان آقا ناصر بختيار كه در زندان با آقا آشنا شده و تحت تأثير افكار و ارشاد آقا قرار گرفته و در زمره مريدان ايشان درآمده بود و به هيچ حزب و گروه و جمعيتي هم وابستگي نداشت، رفتيم. در آنجا آقا فقط اجازه داد كه خبر سلامتي و ورود خود را به خانواده بدهيم و تأكيد كرد كه هيچ كس حتي نزديكان و دوستان نبايد از محل اختفاي وي با خبر شوند.
پس از استقرار در آنجا، آقا بسيار ناراحت و گرفته بود. مرتبا به اخبار راديوهاي داخلي و خارجي گوش مي داد و روزنامه ها و اطلاعيه هاي را كه برايش مي آورديم، مطالعه مي كرد و بيشتر اوقات در داخل باغ قدم مي زد. او به شدت نگران انقلاب و آينده انقلاب وضعيت مديريت انقلابي بود.
فقط از طريق تلفن با برادرم، محمدرضا، در تهران ارتباط داشتم كه از هجوم مردم به منزل وسيل تلفن ها، تلگراف ها و پيام ها به ستوه آمده بود و از آقا مي پرسيد كه چه بايد بكند و به مردم چه جوابي بدهد. آقا همچنان تأكيد داشت كه خبر سلامتي او را به مردم بگويند، اما از محل زندگي او اظهار بي اطلاعي كنند. حتي خبر جستجوي آقايان بهشتي و سحابي در باغ هاي اطراف كرج از جمله باغ تحريريان، باغ شاه حسيني، باغ حاج حقيقي تا خانه طالقان، در تصميم آقا تغييري را ايجاد نكرد تا آن كه در روز سوم يا چهارم بود كه محمد رضا زنگ زد و گفت، «حاج احمد آقا خميني از طرف امام به تهران و به دفتر آمده و حامل پيام مهمي از ايشان است كه بايد شخصا با آقا در ميان بگذارد.» حاج احمد آقا خودش تلفني با آقا صحبت كرد و گفت كه امام از اين جريان و اوضاع متشنجي كه پيش آمده بسيار ناراحت و نگرانند. آقا قبول كرد و كه فقط ايشان به آنجا بيايد.
هنوز 24 ساعت نگذشته بود كه حاج سيد احمد آقا به اتفاق آقاي چهپور و به روستاي چالك رود آمد و آقا با آن خوي و خصلت هميشگي، او را به گرمي پذيرفت و پس از دريافت پيام رهبر انقلاب و چند ساعت مذاكره با سيد احمد قبول كرد كه مستقيما به قم و به خدمت امام خميني برود و مسائل و مشكلاتي را كه آينده نظام و انقلاب را تهديد مي كند، با ايشان در ميان بگذارد. چيزي كه ما از اين پيام و مذاكره دريافتيم اين بود كه غيبت چند روزه آقا، در محافل داخي و خارجي، انعكاس وسيع و گسترده اي پيدا كرده و موجب نگراني امام شده و معظم له، با اين مسئله، واقع بينانه تر برخورد كرده و فرزندشان را براي دلجويي و رفع ابهام، نزد آقا فرستاده اند.
آقا دستور داد كه شب با آقاي علي بابايي تماس بگيريم و قرار شد فرداي آن روز در ساعت 12 ظهر در بهشت زهرا به ما ملحق شود و به اتفاق به قم برويم. صبح فردا با وجود تأكيد احمد آقا، باز هم آقا تمايل زيادي به حركت نداشت و به همين دليل با تاخير حركت كرديم و من و آقا و احمد آقا، به اتفاق يك راننده عازم تهران شديم. در راه با آنكه با سرعت و بدون توقف مي گذشتيم. پلاكاردها، پارچه نوشته ها و شعارهاي مسير راه را كه به حمايت از آقا نوشته بودند، مي ديديم و آقا تحت تأثير قرار گرفته بود. مرتبا با بي سيم، مسير را زير نظر داشتيم و با مبدا و مقصد در تماس بوديم و به جاي ساعت 12، ساعت 5 بعداز ظهر به بهشت زهرا رسيديم. بلافاصله او را هم سوار كرديم و اول شب بود كه به قم رسيديم و يكسره به منزل حاج سيد احمد آقا رفتيم. آقا بدون درنگ، به اتفاق حاج احمد آقا به ملاقات امام خميني رفت و پس ازساعتي برگشت. وقتي خبر برگشت آقا به قم، از راديو و تلويزيون پخش شد، بسياري از شخصيت هاي روحاني و سياسي رأس انقلاب سعي داشتند به شكل حضوري و يا با تلفن با آقا تماس برقرار كنند و تأكيد داشتند كه ايشان هر چه زودتر، اطلاعيه بدهد و مردم را به آرامش دعوت كند و دفترها هم مجددا كارشان را شروع كنند، اما آقا روز بعد به اتفاق حاج سيد احمد آقا به باغ مرحوم توليت در خارج قم رفت تا كسي به او دسترسي نداشته باشد.
شب بعد حدود ساعت يازده بود كه امام خميني به ديدن آقا آمدند. چون ديروقت بود. ملاقات خيلي طول نكشيد، اما مذاكرات پيرامون شوراها بود. آقا تأكيد داشت كه شوراهاي سراسري هر چه زودتر تشكيل شوند. فرداي آن روز، جمعه 31 فروردين 58، حاج سيد احمد آقا در مدرسه فيضيه، يك سخنراني مهم براي آقا ترتيب داد كه از راديو هم پخش شد. بسياري از علما، روحانيون و شخصيت هاي صدر انقلاب و هيئت دولت و مردم انقلابي در قم تجمع كردند و آقا در مدرسه فيضيه و در حضور ده ها هزار نفر، سخنراني كرد و آتش فتنه اي كه گردانندگان اين معركه برپا كرده بودند و مي رفت تا انقلاب نوپاي جمهوري اسلامي را به بن بست بكشاند، خاموش شد.
آخرين بار آقا را كي ديديد؟ حالشان چطور بود؟
روز قبل از فوت آقا، چون سخنراني ها و كارها آقا را واقعا فرسوده كرده بود، از آقاي شاه حسيني خواسته بود كه طرف هاي كرج يك جايي را پيدا كند كه او برود و استراحت كند. بعد از آن آدران كرج، يك جايي بود كه براي كاركنان تربيت بدني ساخته بودند. آنجا را به آقا اختصاص دادند. گاه گداري جوري كه مردم متوجه نشوند، مي رفتيم آنجا. مي رفتيم كنار رودخانه و با هم قدم مي زديم. آن روز من به آقا گفتم، «آقا! اين تپه مقابل خيلي جالب است. بياييد تا جايي كه ممكن است برويم بالا.» آقا هم پذيرفت و آرام آرام رفتيم و مسافت زيادي را طي كرديم و برگشتيم. روز بعد كه محمود بانكي. دامادمان به اتفاق برادرم، محمدرضا آمدند آنجا، آقا به آنها گفت در جاده چالوس برويم جلو. قرار بود همان روز عصر با سفير شوروي در خانه آقاي چهپور ملاقاتي داشته باشد. آقا گفته بود در اين جاده مي رويم و استراحتي مي كنيم و بر مي گرديم تهران. آن قدر رفته بودند تا رسيده بودند به چالوس و بعد نمك آبرود و كنار دريا كه در آنجا آقا مي رود به كلبه اي و مي گويد، «مي خواهم وضو بگيرم و نماز بخوانم.» صاحب كلبه اول دو به شك بوده كه تهران كجا و آقا كجا؟ او آنجا چه مي كند؟ ولي بالاخره مي نشاسد و خيلي ناراحت مي شود كه آنطور كه دل مي خواسته نتوانسته از آقا پذيرايي كند. موقع برگشتن آن قدر عجله داشتند كه نرسيدند يك ترمز بگيرند و مرا هم با خودشان ببرند. به خانه آقاي چهپور مي روند و ملاقات صورت مي گيرد. ما قرار گذاشته بوديم كه هر شب اقلا يكي پيش آقا بمانيم. محمدرضا آنجا بوده كه آقا مي گويد، «براي چه ماندي؟ برو به زندگيت برس. آقا چهپور هست.» محمد رضا مي رود. البته اينها را بعدها مي شنيدم. ساعت تقريبا يك ربع به يك بود كه آقاي بانكي به من تلفن زد و گفت بيا كه آقا اين طور شده.
شما در ايشان آثار ناراحتي ديده بوديد؟
گفتم كه روز قبلش با هم تا بالاي تپه رفتيم و آقا اصلا اظهار ناراحتي نكرد. بيماري هاي هميشگي قند و فشار خون را داشت، ولي راحت تپه را آمد بالا. يادم هست عمويم كه ناراحتي قلبي داشت، چهار قدم نمي توانست راه برود و سرازيري خانه تا ميدان محل را سه بار مي نشست. آقا تا بالاي تپه با من آمد و ابدا اظهار خستگي نكرد.
بعد از اين همه سال، آقا چقدر در زندگي شما حضور دارند؟
راستش از آن موقع تا به حال جز چند بار ايشان را خواب نديده ام و هر دفعه هم پيام جديدي برايم داشته است. يك بار آقا را ديدم كه مثل كسي كه دارد قد مي كشد، بالاتر و بالاتر مي رفت. يك بار شديدا ناراحت بود. يك بار ديدم جايي را چراغاني كرده ايم. آقا آمد و گفت، «اين كارها براي چيست؟» گفتيم، «براي شماست.» گفت، «من به اين چيزها نياز ندارم. اينها را بگذاريد كنار.» حتي با تشر اين مطلب را به من گفت.
يادو خاطره ايشان چقدر برايتان الهامبخش بوده است ؟
قطعاً، چون آقا سمبل پايداري و مقاومت بود. وقتي در زندان كريمخاني شيراز بودم، تنها از خاطرات و تجربه هائي كه از زندگي پدرم داشتم. نيرو مي گرفتم. از آن مقطع تا هم اينك، با همين يادها زندگي مي كنم.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 22