نویسنده: دکتر سید جعفر شهیدی
چکیده
در اسلام مراسم خاکسپاری از اهّم امور است سؤال اینجاست که چرا مسلمانان برای درک فضیلت تجهیز رسول خدا گرد نیامدند؟
بهرحال جدال بالا گرفت و ابوبکر بر مسند خلافت تکیه زد. از این پس کسی به علی روی خوش نشان نداد یا اگر داد دل و زبانش یکی نبود. در آن روزگار تنها کسی که به یاری سنت رسول پرداخت دخت گرامش بود که او نیز چندی نپایید و بدین ترتیب غمی بر غمهای علی (ع) افزود.
پس از رحلت پیامبر(ص) بیشتر قبایل و نو مسلمانان به آیین جاهلیت بازگشتند، چرا که ترک آیین پدران و پرداخت زکات را بر نمی تافتند. اما هوش مندان قریش از جمله ابوسفیان می دانستند که زمان حکومت قبیله ای به سرآمده و باب اسلام هرگز بسته نخواهد شد. لذا ابوسفیان وقت را غنیمت شمرد، نزد علی آمد و دم از هواخواهی او زد. علی (ع) که از نیت او خبر داشت، دانست که باید سکوت کند و با خلفا مدارا نماید. او خلافت را حق می دانست، اما دین و وحدت مسلمانان را از آن واجب تر می پنداشت.
امام(ع) در سال های گوشه نشینی به جمع آوری قرآن پرداخت و پیوسته مسلمین را به خواندن و درک مفاهیم قرآن فرا می خواند.
دوران ابوبکر به سرآمد و دوران عمر و عثمان نیز؛ عثمان به دلیل فساد اقتصادی و تبعیضهای ناروا خود را به دام توطئه شورشیان انداخت. گرچه امام(ع) تا آخرین لحظات از او حمایت کرد ولی شورشیان تاب نیاوردند و او را به قتل رساندند و ازین پس مردم از هر جهت به سوی امام(ع) هجوم آوردند و خلافت را به او تحمیل کردند.
طی 25 سال گذشته هیچ سالی مناسب تر از این سال برای خلافت امام نمی نمود. بسیاری از ارزشها دگرگون شده، احکام الهی معطل مانده، و بیت المال به جای ناحق رفته بود و آداب جاهلی بر مردم مسلط گشته بود.
امام(ع) پس از فراغت از بیعت، عاملان خود را به سوی بلاد اسلامی گسیل داشت، اما چندان با توفیق روبرو نشد. مدینه هم چندان موافق با رأی امام پیش نمی رفت. از مخالفان که بگذریم برخی از موافقان هم چشم به دنیا داشتند، دم از مخالفت زدند. از جمله طلحه و زبیر به همراه ام المؤمنین عایشه (که از امام دل خوش نداشت) آنان پایگاه مقاومتی را در مکه بر علیه مرکز حکومت فراهم آوردند؛ و آهنگ بصره نمودند؛ و بدین ترتیب مقدمات جنگ جمل فراهم آمد. امام (ع) ناچار روانه ی عراق گردید؛ جنگ بین سپاهیان در گرفت و سپاه امام فائق آمد در این نبرد طلحه و زبیر کشته و شتر و کجاوه عایشه بر زمین نشست. با افتادن شتر که پرچم مینمود کار جنگ پایان یافت و بدین ترتیب 6000 تا 10000 تن از مسلمین جان باختند. امام (ع) عایشه را با احترام به همراه چهل زن راهی مدینه کرد و خود راهی کوفه شد.
از دیگر موانع امام(ع) معاویه پسر ابوسفیان بود. امام(ع) جریر را به قصد بیعت نزد او فرستاد. معاویه به بهانه های واهی او را در شام معطل کرد و سرآخر ناکام نزد امام بازگشت. بدین ترتیب مقدمات جنگ صفین فراهم گردید، که با فتنه عمر پسر عاص کار به حکمیت کشید، و در داستان حکمیت با زیرکی عمر ماجرا به سود معاویه رقم خورد، و آنچه امام(ع) کوفیان را از آن بیم می داد به وقوع پیوست. این قضیه مقدمه ی ظهور خوارج بود.
داستان خوارج و جنگ نهروان از شگفت انگیزترین و دردناکترین حوادث دوران خلافت علی (ع) است. آنان نه در پی حکومت، و نه دیده بر خلافت داشتند. بعض آنان شب زنده داری و قاری قرآن بودند؛ و بیشتر آنان آگاه بر فضایل امام(ع) بودند. در هر صورت در نهروان از سپاه امام بیش از ده تن کشته نشد، و از آنان جز ده تن باقی نماند.
از این پس هر چه امام(ع) کوفیان را به نبرد با شامیان فراخواند، کوتاهی کردند و از فرمان امام روی برتافتند. سال های 39 و 40 هجرت برای امام (ع) سال های پررنجی بود. معاویه با نیرنگ توانست بر سرزمین مصر چیره شود مصر در آنزمان به لحاظ موقعیت سیاسی بسیار مهم بود، بدین ترتیب معاویه گامی دیگر به آرزوی خود نزدیکتر شد.
امام (ع) از سویی گستاخی معاویه را میدید و از دیگر سوی سستی مردم خود را؛ خون دل میخورد و به خدا شکایت می برد.
سرانجام امام(ع) با توطئه خوارج به شهادت رسید. در اینکه علی (ع) در شب نوزدهم ماه رمضان به دست ابن ملجم ضربت خورد تردیدی نیست؛ اما آیا کشنده ی او فقط مردی خارجی بود؟ جای تردید است.
ریشه این توطئه را ابتدا در کوفه و نزد اشعث پسر قیس که از امام کینه بر دل داشت، و سپس در دمشق باید جستجو کرد. البته از داستان ساختگی زنی به نام قطام که به این داستان پیوند خورده تا چهره توطئه گران اصلی را پوشش دهد نیز نباید غافل ماند.
امیرمؤمنان، علی(ع)، فرزند ابوطالب، و جدّ او عبدالمطلب پسر هاشم است و هاشم پسر عبدمناف. خاندان هاشم شاخه ای از عبدمناف اند و شاخه ی دیگر آن بنی عبدشمس، نیای امویان است. هر دو خاندان از قریش اند. خاندان هاشم در قریش به بزرگواری و گشاده دستی شناخته بودند؛ هر چند مکنتی چون خاندان عبدشمس نداشتند.
مادرش فاطمه، دختراسد بن هاشم بن عبد مناف است. فاطمه چندی تربیت رسول خدا را عهده دار بود و برای او چون مادر می نمود. رسول خدا پیوسته او را گرامی می داشت و چون درگذشت، او را در پیراهن خود کفن کرد.
کنیه ی مشهور او ابوالحسن و لقب هایش فراوان است. از آن لقب ها آنچه در میان ایرانیان شهرت دارد اسدالله و حیدر است. لقب اسدالله را رسول خدا(ص) بدو داد و مادرش وی را حیدر خواند، و حیدر در لغت عرب به معنای شیر است.
علی(ع) در خانه ی کعبه به دنیا آمد و این شرافت تنها نصیب آن حضرت شده است. ولادت او را روز جمعه، سیزدهم رجب، یا بیست و سوم آن ماه و بعضی نیمه ی شعبان نوشته اند.
تربیت علی(ع) در کنار رسول خدا(ص) انجام گرفت. ابوطالب که در کودکی سرپرستی محمّد(ص) را بر عهده گرفت، فرزندان و عیال بسیار داشت. قریش را سالی سخت پدید آمد. محمّد(ص) عموی خود، عباس را گفت: «برادرت ابوطالب نان خور فراوان دارد و چنین که می بینی، مردم در سختی به سر می برند. بیا نزد او برویم و از آنان بکاهیم. من از برادران او یکی را برمی دارم، تو هم یکی را، و سرپرست آنها می شویم». عباس پذیرفت. نزد ابوطالب رفتند و داستان را با او در میان نهادند. ابوطالب گفت: «عقیل را برایم بگذارید و هر چه خواهید، بکنید». محمّد(ص) علی(ع) و عباس جعفر را گرفت. از این رو علی(ع) در خانه ی محمّد(ص) و در دامان او پرورده شد و خود در این باره چنین گوید:
«در پی او بودم، چنان که شتر بچه در پی مادر. هر روز برای من از اخلاق خود نشانه ای برپا می داشت و مرا به پیروی آن می گماشت».
هرچه بیشتر می بالید، رسول خدا بیشتر به او می پرداخت و بر تربیت او می افزود، و او در این باره چنین فرموده است:
«آنگاه که کودک بودم، مرا در کنار خود نهاد و بر سینه ی خویشم جای داد و مرا در بستر خود می خوابانید؛ چنان که تنم را به تن خویش می سود و بوی خوش خود را به من می بویانید».
هنگامی که رسول خدا در کوه حرا به رتبت پیمبری مشرف گردید و به خانه بازگشت، در خانه ی او خدیجه، علی و زید، پسر حارثه، به سر می بردند. او حالت و رسالت خود را پیش از آن که به دیگران بگوید به این سه تن گفت و هر سه، بی هیچ و چرا بدو گرویدند. باور داشتنی است که علی(ع) نخستین مرد در پذیرفتن دین اسلام باشد. او در این باره چنین می گوید:
«هر سال در حرا خلوت می گزید. من او را می دیدم و جز من کسی وی را نمی دید. آن هنگام جز خانه ای که رسول خدا و خدیجه در آن بود، در هیچ خانه ای مسلمانی راه نیافته بود. من سومین آنان بودم. روشنایی وحی و پیامبری را می دیدم و بوی نبوت را می شنودم».
و در جای دیگر می گوید:
«هیچ کس پیش از من به پذیرفتن حق نشتافت و چون من صله ی رحم و افزودن در بخشش و کرم نیافت».
درآغاز اسلام، خواندن مردم به اسلام پنهانی بود. این مدت را سه سال نوشته اند و چون آیه ی «و أنذر عشیرتک الاقربین» نازل شد، پیغمبر(ص) به علی(ع) گفت: «خدا مرا فرموده است خویشاوندان نزدیکم را به پرستش او بخوانم. گوسفندی بکش و صاعی نان و قدحی شیر فراهم کن».
علی(ع) چنان کرد. در آن روز چهل تن، یا نزدیک به چهل تن، از فرزندان عبدالمطلب فراهم آمدند و همگی از آن خوردنی سیر شدند؛ اما همین که رسول خدا(ص) خواست سخنان خود را آغاز کند، ابولهب گفت او شما را سحر کرد. مجلس به هم خورد. رسول خدا دیگر روز آنان را خواند و گفت: «ای فرزندان عبدالمطلب! گمان ندارم کسی از عرب برای مردم خود بهتر از آنچه من برای شما آورده ام، آورده باشد. دنیا و آخرت را برای شما آورده ام».
آنگاه رسالت خویش را به خویشاوندان رساند و گفت: «کدام یک از شما مرا در این کار یاری می کند تا برادر و وصیّ من و خلیفه ی من در میان شما باشد؟» همه خاموش ماندند. علی(ع) گفت: «ای فرستاده ی خدا، آن منم».
پیغمبر(ص) فرمود: «این وصیّ من و خلیفه ی من در میان شماست. سخن او را بشنوید و از او فرمان برید». از این رو علی(ع) به جانشینی و وصایت رسول خدا(ص) گماشته شد.
قریش، یا دست کم سران آن، از این که محمّد(ص) مردم را به خدای یگانه می خواند، بیمی نداشتند؛ چرا که بتان از روی اعتقاد ارزشی نمی نهادند؛ اما در میان آنچه پیغمبر از زبان وحی بر مردم می خواند، آیه هایی بود که از آن می ترسیدند و آن را برای ثروت خود تهدیدی می دیدند؛ سفارش یتیمان، سخت نگرفتن بر بردگان، پرهیز از اندوختن مال و رعایت حال عیال. چنین کاری پذیرفتنی نیست. چه باید کرد؟ تا محمّد کشته نشود، این شعله خاموش نخواهد شد؛ اما اگر او را بکشند، بنی هاشم خون خواه اویند و هر خانواده از آنها با خانواده هایی پیوند دارد؛ درگیری میان قریش پدید می آید و آرامش به هم می خورد. راهی دیگر باید جست.
سران خانواده ها در دارالنَّدوه که مجلس شورای آنان بود، گرد آمدند. پس از گفت و گوی بسیار، همگان بر این اقدام یک سخن شدند که از هر قبیله جوانی چابک بگزینند و هر یک از آنان شمشیری برنده در دست گیرد، شب هنگام بر محمّد(ص) درآیند و به یکبار شمشیر خود بر او زنند تا تنی خاص کشنده ی او نباشد. چون چنین کنند، بنی هاشم نمی توانند با همه ی قبیله ها درافتند؛ ناچار به خون بها گردن می نهند.
جبرئیل رسول خدا را آگهی داد که باید این شب در بستر خود نخوابی. رسول خدا، علی(ع) را گفت:
«در جای من بخواب و به تو آسیبی نخواهد رسید».
علی(ع) پرسید: «اگر من جای تو بخوابم، تو در امان خواهی ماند».
گفت: «بلی»
علی(ع) لبخندی برآورد وسجده گزارد. آیه ی «و من النّاس من یشری نفسه ابتغاء مرضاة الله».
درباره ی علی(ع) در این حادثه نازل شد.
رسول خدا(ص) اندکی پس از آن که به مدینه رسید، ابوواقد لیثی را با نامه ای به مکه فرستاد و از علی(ع) خواست به یثرب آید.
علی(ع) با فاطمه(س)، دختر پیغمبر(ص)، و فاطمه مادر خود و فاطمه دختر زبیر بن عبدالمطلب، که مورخان از آنان به «فواطم» تعبیر می کنند، روانه ی مکه شد. در میان راه، گروهی ازمشرکان مکه راه را بر او گرفتند. علی(ع) با آنان درافتاد و یکی از آنان را که جناح، مولای حرب بن امیه بود، از پای در آورد. مانده ی آنان پراکنده شدند و علی(ع) با همراهان سالم به یثرب درآمد.
از این پس، علی(ع) پیوسته در کنار رسول خدا به سر می برد و در جنگ هایی که تاریخ نویسان آن را غزوه می نامند، شرکت داشت. در غزوه ی بدر که در سال دوم هجرت رخ داد، بزرگان قریش به قصد سرکوب مردم مدینه هماهنگ شدند و جنگ میان آنان در گرفت. مشرکان مکه سخت شکست خوردند و با آن که نیروی آنان سه برابر نیروی مدینه بود، بیش از هفتاد تن از آنان کشته شدند و همین اندازه هم اسیر گردید. علی(ع) در این جنگ چند تن از سران مشرکان را از پا درآورد. او در یادآوری این روز چنین می گوید:
«من در خردی بزرگان عرب را به خاک انداختم و سرکردگان ربیعه و مضر را هلاک ساختم. شما می دانید مرا نزد رسول خدا چه رتبت است و خویشاوندی ام با او در چه نسبت است».
نبرد بدر، چنان که نوشته شد، به پیروزی مسلمانان پایان یافت و آرامشی درمدینه پدید آمد. زهرا(س)، دختر پیغمبر(ص)، در خانه ی پدر به سر می برد. ابوبکر و عمر، یکی پس از دیگری خواستگاری او آمدند؛ اما رسول خدا(ص) نپذیرفت. آن دو و نیز مردمی از انصار علی(ع) را گفتند: «فاطمه را خواستگاری کن».
علی(ع) به خانه ی رسول خدا(ص) رفت. پیغمبر(ص) پرسید: «پسر ابوطالب برای چه آمده است؟»
ــ «برای خواستگاری فاطمه».
ــ «مرحبا و اهلاً! مردانی از قریش از من رنجیدند که چرا دخترم را به آنان نداده ام. من بدانها گفتم این کار به اذن خدا بوده است».(1)
جنگ احد در سال سوم هجرت رخ داد. ابوسفیان که می خواست شکست جنگ بدر را جبران کند، با سه هزار مرد و دویست اسب و هزار شتر روی به مدینه آورد. رسول(ص) می خواست شهر حالت دفاعی به خود بگیرد. در شورای جنگی، جوانان پرشور اکثریت داشتند و تصمیم به حمله گرفتند. پیش از آغاز جنگ، عبدالله بن ابی که با پیغمبر(ص) به حالت نفاق به سر می برد، با سیصد تن از مردم خود بازگشت. در آغاز نبرد، سپاه مکه عقب نشست و مردم مکه دست به گردآوری غنیمت گشودند. دسته ی تیرانداز هم که مأمور نگهبانی درّه بود، برای به دست آوردن غنیمت، موضع خود را ترک گفت. خالد، پسر ولید، که در پی فرصت بود، حمله آورد و سپاه مدینه از دو سو در محاصره ماند. گروهی از سست ایمانان از گرد پیغمبر(ص) پراکنده شدند. بعضی بانگ برداشتند محمّد(ص) کشته شد. در چنین وقت، علی(ع) در کنار پیغمبر(ص) بود؛ او را از زمین برداشت و مهاجمان را از او دور ساخت. لشکریان چون از زنده بودن رسول(ص) مطمئن شدند، بازگشتند. از آن سو ابوسفیان دست از جنگ کشید و با وعده ی پیکار سال دیگر از احد بازگشت.
رسول خدا(ص) علی(ع) را گفت : «پی اینان برو و ببین اگر شتران خود را سوار شدند و اسب ها را یدک کردند، به مکه می روند، و اگر اسب ها سوارشدند و شترها را پیش راندند، آهنگ مدینه دارند».
علی(ع) بازگشت و گفت: «بر شترها سوار شدند و اسبها را یدک کردند و راه مکه را پیش گرفتند».
ابوسفیان آنچه را می خواست، در جنگ بدر و احد به دست نیاورد؛ در نتیجه اهمیتی را که در دیده ی بزرگان قریش داشت، از دست داد. ناچار برای جبران شکست ها، سپاهی بزرگ تهیه دید و چون سپاه از قبیله های گوناگون فراهم شد، احزاب نام گرفت.
یهودیان بنی نضیر که به خیبر رفته بودند، همچنین یهودیان بنی قریظه با قریش متحد شدند. شمار سپاهیان مکه را میان هفت تا ده هزار تن نوشته اند. دراین جنگ، مدینه حالت دفاعی به خود گرفت و به پیشنهاد سلمان فارسی گرداگرد شهر را خندق کردند. عمروبن عبدود که دلیری نام دار بود، به همراهی عکرمه، پسر ابوجهل، بر آن شدند که از خندق عبور کنند. عمرو از سپاه مدینه هم نبرد خواست؛ اما هیچ کس جرأت درافتادن با او را نداشت. علی(ع) به جنگ او رفت. چون با وی رو به رو شد، او را ضربتی نزد. کسانی که نزد پیغمبر(ص) بودند و از دور می نگریستند، خرده گرفتند؛ پنداشتند علی(ع) ترسیده است. حذیفه به دفاع از این کسان برخاست. پیغمبر(ص) فرمود: «حذیفه! بس کن؛ علی خود سبب آن را خواهد گفت».
علی(ع) عمرو را از پای درآورد و نزد رسول خدا آمد. پیغمبر(ص)پرسید: «چرا هنگامی که با او رو به رو شدی، او را نکشتی؟»
گفت: «مادرم را دشنام داد و برچهره ام آب دهان انداخت. ترسیدم اگر او را بکشم، برای خشم خودم باشد؛ او را واگذاشتم تا خشمم فرونشست، سپس او را کشتم».
از علی(ع) چند بیت درباره ی این جنگ نوشته اند؛ خلاصه ی ترجمه ی آن را می آورم:
«او از بی خردی سنگ(بت) را یاری کرد و من از درست رایی پروردگار محمّد را. او را همچون شاخ درخت خرما بر روی خاک ها واگذاردم. به جامه های او ننگریستم؛ اما اگر او مرا کشته بود، جامه های مرا بیرون می آورد. ای گروه احزاب، مپندارید خدا دین خود و پیغمبر خود را خوار می کند».
درباره ی این روزها مؤلف کشف الغمه از مناقب خوارزمی حدیث ذیل را آورده است:
«پیکار علی بن ابی طالب(ع) با عمرو، پسر عبدود، در روز خندق، برتر از عمل امت من است تا روز رستاخیز».
پینوشتها:
1- برای آگاهی از چگونگی این زناشویی، به کتاب زندگی فاطمه (س) از نویسنده مراجعه شود.
ادامه دارد...
/ج