جوان با انصاف

هوا تاريک روشن بود که عمار با عجله گوسفندانش را از آغل بيرون آورد. هنوز پرنده ي خواب توي چشمان عمار لانه کرده بود. خميازه اي کشيد. گوسفندها که راه افتادند در آغل را بست. از چاه کنار آغل دلو آب را بالا کشيد. آبي به سر و صورتش زد تا پرنده ي خواب از چشمانش بپرد. به آسمان نگاهي کرد و گفت:« تا سپيده نزده بايد راه بيفتيم، تا صحراي فخّ راه درازي دارم.»
شنبه، 15 مرداد 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
جوان با انصاف

 جوان با انصاف
جوان با انصاف


 






 
هوا تاريک روشن بود که عمار با عجله گوسفندانش را از آغل بيرون آورد. هنوز پرنده ي خواب توي چشمان عمار لانه کرده بود. خميازه اي کشيد. گوسفندها که راه افتادند در آغل را بست. از چاه کنار آغل دلو آب را بالا کشيد. آبي به سر و صورتش زد تا پرنده ي خواب از چشمانش بپرد. به آسمان نگاهي کرد و گفت:« تا سپيده نزده بايد راه بيفتيم، تا صحراي فخّ راه درازي دارم.»
شال آبي کمرش را محکم کرد. چوب دستي اش را از کنار در آغل برداشت و به دنبال گوسفندها که انگار هنوز خواب بودند و سرشان را پايين انداخته و راه هر روزشان را مي رفتند، دويد. از کوچه بيرون نرفته بود که با صداي مادرش برگشت. مادر پيرش با سفره ي نان و خرما به دنبالش مي دويد. عمان به شتاب به سوي مادرش رفت. مادرش مي گفت:« چرا با اين عجله پسرم؟ هنوز که هوا روشن نشده؟» سفره ي نان را گرفت و گفت:« بايد به صحراي فخ بروم. آن جا با کسي قرار دارم.» و به طرف گوسفندان دويد. صداي مادرش را شنيد:« مواظب خودت باش پسرم! زود برگرد. مادرت را دل نگران نکني.» مادر از دور دستي تکان داد و در پيچ کوچه اي از نگاه مادر ناپديد شد.
عمار تا توانسته بود گوسفندها را دوانده بود. نفس نفس مي زد. بالاي تپه که رسيد، نشست. نفسش بند آمده بود. نسيم، بوي علف صبحگاهي را به مشامش رساند. خورشيد تازه طلوع کرده بود. دستش را سايه بان چشمانش کرد. صحراي فخ بود. همه جا پر از علف سبز تازه بود؛ اما يک دفعه دلش ريخت. باورش نمي شد. فکر کرد کس ديگري است. بيش تر دقت کرد. درست مي ديد. محمد (ص) بود که روي تپه اي دورتر از او ايستاده بود. گوسفندانش را هم زير درختي جمع کرده بود.
آهي کشيد و گفت:« بالاخره محمد زودتر رسيد. تا حالا همه ي علف هاي تر و تازه را نوش جان کرده اند. کاش ديروز با محمد قرار نگذاشته بودم و خودم به تنهايي مي آمدم و در عوض گوسفندانم يک شکم سير علف مي خوردند!» با حسرت سري تکان داد و بلند شد. گوسفندانش را راهي کرد و به طرف محمد (ص) به راه افتاد. از سوي ديگر محمد (ص) از تپه پايين آمد و به سوي عمار به راه افتاد. به هم که رسيدند محمد (ص) لبخندي زد و سلامش کرد. عمار گفت:« فکر نمي کردم زودتر از من برسي. حالا چرا گوسفندانت را زير درخت جمع کرده اي؟» محمد (ص) با مهرباني به چشم غم گرفته ي عمار چشم دوخت و گفت:« چون با تو وعده گذاشته بودم، دوست نداشتم گوسفندانم را قبل از تو بچرانم.» و به سوي گوسفندانش برگشت تا آن ها را به صحرا ببرد. عمار از فکري که کرده بود، خجالت کشيد. توي دلش گفت:« محمد (ص) چه جوان با انصافي است! آيا اگر من جاي او بودم چنين کاري مي کردم؟»
منبع:ماهنامه مليکا شماره 41



 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.