عقاب
نويسنده: مهديه کريمي
روزي روزگاري پيرمرد هيزم شکني در روستايي زندگي مي کرد. او مثل هر روز به جنگل رفت و چوب هاي کوچک را شکست. ناگهان لابه لاي هيزم ها عقابي را يافت. سريع هيزم ها را کنار زد و عقاب را آزاد کرد. عقاب پرواز کرد و رفت. بعد از مدتي يک روز هيزم شکن مثل هميشه به جنگل رفت و روي صخره اي ايستاد تا عقاب را تماشا کند. عقاب پرواز کرد و بالاي سر پيرمرد آمد و کلاه او را برداشت و دور شد. پيرمرد خيلي عصباني شد. از صخره پايين آمد و به طرف عقاب دويد تا کلاهش را از او بگيرد. ناگهان پيرمرد از پشت سرش صداي وحشتناکي شنيد. ايستاد و پشت سرش را نگاه کرد. همان صخره اي که چند لحظه ي پيش روي آن ايستاده بود، فروريخته بود. او به عقاب نگاهي انداخت. متوجه شد عقاب کار نيک او را فراموش نکرده است.
منبع:ماهنامه مليکا شماره 41
منبع:ماهنامه مليکا شماره 41