ادب والاي شهداء
مادرشهيد محمدرضا نظافت مي گويد: محمدرضا هرگز قدمي جلوتر از بزرگ تر برنمي داشت. سعي مي كرد پشت سر من حركت كند.(1)
- شهيد حسن عليمرداني وقتي مي خواست براي نمازصبح، بچه هاي گردان را بيدار كند، هرگز صدايش را بلند نكرد. يكي يكي كنارشان مي رفت، دستش را آرام روي سينه شان مي گذاشت و خيلي آرام و آهسته صدا مي زد: «برادرجان پاشو،[وقت] نماز صبح است». (2)
- مادر شهيد حسن آقاسي زاده مي گويد: سال 1353 بود، يك روز خبر دادند يكي از تاكسي هاي پدرش تصادف كرده است. با برادرش آماده شد تا با موتربه آنجا برود. مخالف موتورسواري او بودم، گفتم: مادرجان صلاح نيست شما با موتور بروي. گفت: مادر، وارد هستم. به اميد خدا طوري نمي شود، ولي اگر شما ناراحت هستيد نمي روم و نرفت. (3)
- شهيد حسين محمدياني، وقتي يك بسيجي وارد اتاق يا سنگرش مي شد، جلو پايش برمي خاست، به طرفش مي رفت و استقبال گرمي ازاو مي كرد. (4)
-شهيد ناصراحمدي از بچه هاي تخريب بود. دوستانش مي گويند ناصر بيشتر وقت ها با پاي برهنه دربيابان هاي خوزستان مي گشت. هميشه مي گفت: اين سرزمين با خون پاك ترين آدم ها تطهيرشده و من شرم دارم با كفش بر روي آن راه بروم. (5)
- شهيد حسن عليمرداني وقتي مي خواست براي نمازصبح، بچه هاي گردان را بيدار كند، هرگز صدايش را بلند نكرد. يكي يكي كنارشان مي رفت، دستش را آرام روي سينه شان مي گذاشت و خيلي آرام و آهسته صدا مي زد: «برادرجان پاشو،[وقت] نماز صبح است». (2)
- مادر شهيد حسن آقاسي زاده مي گويد: سال 1353 بود، يك روز خبر دادند يكي از تاكسي هاي پدرش تصادف كرده است. با برادرش آماده شد تا با موتربه آنجا برود. مخالف موتورسواري او بودم، گفتم: مادرجان صلاح نيست شما با موتور بروي. گفت: مادر، وارد هستم. به اميد خدا طوري نمي شود، ولي اگر شما ناراحت هستيد نمي روم و نرفت. (3)
- شهيد حسين محمدياني، وقتي يك بسيجي وارد اتاق يا سنگرش مي شد، جلو پايش برمي خاست، به طرفش مي رفت و استقبال گرمي ازاو مي كرد. (4)
-شهيد ناصراحمدي از بچه هاي تخريب بود. دوستانش مي گويند ناصر بيشتر وقت ها با پاي برهنه دربيابان هاي خوزستان مي گشت. هميشه مي گفت: اين سرزمين با خون پاك ترين آدم ها تطهيرشده و من شرم دارم با كفش بر روي آن راه بروم. (5)
پينوشتها:
1. همان، ص 241.
2. همان.
3. همان، ص 242.
4. همان، ص 243.
5. همان، ص 247.
/ج