لطفا؛ حلقه ام را برگردان

-نمي دونم به خدا... (با خجالت مِن مِني کرد و ادامه داد) ببين مرضيه جون، خدا را شکر پدرت که مرد دارائيه، بگو يخچالت را عوض کنه تا دهن مادرم بسته بشه و بذاره بريم سر زندگيمون.
شنبه، 19 شهريور 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
لطفا؛ حلقه ام را برگردان

لطفا؛ حلقه ام را برگردان
لطفا؛ حلقه ام را برگردان


 






 
اشک توي چشم هايم جمع شد. لب برچيدم و به سختي پرسيدم:
-مادرت ميخواد با جهيزيه من زندگي کنه که گفته يخچال سايد باي سايد بيارم؟ مگه همين يخچال چه ايرادي داره؟
خود علي هم دمق بود.
-نمي دونم به خدا... (با خجالت مِن مِني کرد و ادامه داد) ببين مرضيه جون، خدا را شکر پدرت که مرد دارائيه، بگو يخچالت را عوض کنه تا دهن مادرم بسته بشه و بذاره بريم سر زندگيمون.
ديگه نتوانستم تحمل کنم. بعضم مثل چيني ترک برداشت و اشک پهناي صورتم را پر کرد.
-علي يعني چه؟ شب خواستگاري يادته؟ مادرت گفت شکر خدا هر دو خانواده دارا و فهميده ايم بايد فکر آينده ي بچه هامون باشيم... با اين حرف که مهريه ي کم نشانه ي فرهنگ بالاي دختره، 1000 تا سکه را رسوند به 200 تا و من هيچي نگفتم، گفت خريد ساده نشانه ي چشم و دل سيري دختره... باز هيچي نگفتم، اما الان هر بار حرف عروسي پيش مي آيد، ابرو بالا مي اندازه و مي گه، وا... مگه جهازت کامل شد مادر... ما آبرو داريم ها! خوب اگه قرار به اين بود با دختر يک کارخانه دار لوازم خانگي ازدواج مي کردي!
علي عصباني شد و گفت:
-بسه ديگه مرضيه، خودت ميدوني حتي اگه به يه قاشق هم نياري واسه من مهم نيست، اين مادرمه که از روي چشم و هم چشمي توقع داره که...
اشکهايم را پاک کردم و با لج نگذاشتم حرفش را تمام کند.
-واقعاً!!! توقع مادرتون اينقدر مهمه که باعث بشه اشک منو دربياري... باشه، اصلا هرچي شما بگيد من همون کار را مي کنم! منتهي بدون حالا که ازدواجمون داره معامله ميشه و روي چشم و هم چشمي پيش ميره، تا جنابعالي لباس عروسيم را از پاريس نخري! تا دسته گل عروسيم را از هلند نياري! تا ماشين عروسيم بنز نباشه! تا هفت شب توي بهترين هتل، برام بريز و بپاش نکني پايم را تو خونت نميگذارم.
خودم هم باورم نميشد اين من باشم که دارم اينطور بي ادبانه و احمقانه حرف مي زنم. دهان علي هم باز مانده و بعد شمرده و درمانده گفت:
-آخه من از کجا بيارم چند صد ميليون خرج يه عروسي بکنم...
-همينه که هست، ميخواي بخواه، ميخواي نخواه... نمي دونستي بدون، رضاي داييم هنوزم منو ميخواد و حاضره...
دهانم را بستم ولي ديگر دير شده بود. اين جمله مثل يک پرنده شوم از دهانم پريد و رفت کنج قلب همسرم نشست. به خودم لعنت فرستادم آخر اين چه حرف زشت و بي ربطي بود که گفتم. با ترس نگاهي به چشمان علي انداختم. نه، ديگه خبري از گرماي نگاهش نبود. مثل يخ نگاهم مي کرد.
نفهميدم کي خانه را ترک کرد آخر مثل هميشه گرماي نفسش را روي لاله گوشم حس نکردم که مي گفت: عروسکم مواظب خودت باشي ها...
خبر عروي آنچناني به گوش مادرشوهرم رسيد و جنجالي به پا شد و بعد از آن ديگر هيچ خبري از علي نبود. نه از پيامهاي بانمکي که هر شب برام مي فرستاد، نه از تماسهاي تلفني وقت و بي وقتش که فرصت هرکاري را ازم سلب مي کرد و نه ديداري، گشت و گذاري ... هيچي و هيچي.
تا (9)ماه خبري ازش نداشتم، خانواده ام مي گفتند مقصر من هستم و حرف زشتي زدم و اگر قرار به عذرخواهي باشد من بايد عذرخواهي کنم اما غرورم اجازه نمي داد باهاش تماس بگيرم، تا يک بعدازظهر
دلگير پاييزي نُه ماه انتظار من، نوزاد نحسش را در آغوش کشيد، وقتي مامور ابلاغ برگه دادخواست طلاق را به دستم داد از حال رفتم.از همسر تحصيل کرده ام توقع هر کاري را داشتم الا اين يک کار. پدرم وقتي دادخواست طلاق را خواند برق از چشمانش پريد و آن وقار و صبر هميشگي اش از تنش رخت بر بست و به تلافي کار علي ازم خواست مهريه ام را بگذارم اجرا.
منزل و ماشين علي توقيف شد ولي هيچ کدام باعث نشد حس پيروزي و خوشبختي کنم. مثل يک شناگر ناشي در حال غرق بودم که براي نجات خودش دست به هر تخته چوبي مي برد، مثل يک بازنده اي که همه زندگيش را باخته و در عوض عروسک و ماشين کوکي جايزه گرفته. واقعا برايم مثل يک کابوس بود. به فاصله ي يک چشم به هم زدن همه چيز خراب شده و آنچه نبايد اتفاق مي افتاد افتاد.
پرده حيا دريده و حرمت ها شکسته شد. زبانها به نفرين و بدگويي باز شد، محبت و علاقه من و علي که زبانزد فاميل بود به سردي گراييد و احترام خانواده هايمان نسبت به همديگر تبديل شد به کينه و لج و لجبازي و تلافي...
خودم را آماده کرده بودم تا از علي، مردي که روزگاري نه چندان دور شانه هايش تکيه گاهم بود دل بکنم و با مهر سياه طلاق که روي پيشانيم حک ميشد انگشت نماي همه بشوم.
يک هفته مانده به اولين جلسه ي دادگاه طلاق بود که بعد از چندين ماه رفتم سراغ آلبوم عکس و فيلم نامزديم. باز تصميم عجولانه گرفته بودم مي خواستم همه را بسوزانم که يک دفعه دلم پر کشيد يک بار ديگه عکس علي را ببينم. آلبوم را که باز کردم با ديدن عکسش اشک از چشمهايم جاري شد. از خودم پرسيدم مرضيه هنوزم دوستش داري؟!!! اشک هاي بيصدا تبديل به هق هق بلندي شد. تازه فهميدم واقعا و از صميم قلب دوستش دارم. بدون علي بايد چيکار مي کردم. خانه و ماشين بدون علي را مي خواستم چيکار. با گرفتن مهريه مي خواستم ثابت کنم که مي توانم بي مهري او را تلافي کنم ولي در واقع پيش خودم خرد شده و بدجور کم آورده بود.
عکس علي را بر روي چشمهايم گذاشتم و شروع کردم باهاش درد و دل کردن.
-يادته ميگفتي دلم نمي خواد آسمان چشمات باراني بشه؟ يادته ميگفتي هرکاري ميکنم که آب تو دلت تکون نخوره؟ يادته مي گفتم نميذارم کسي تو زندگيمون دخالت کنه؟ يادته مي گفتي خرد مي کنم آن دستي که بخواد بين ما جدايي بندازه؟! هان!!! پس چي شد؟!... خوب نگاه کن. اين چشمهاي منه که اينطوري باروني شده ها... آخه چرا علي؟ چرا؟... واقعا مادرت فکر مي کند با يخچال فلان و فرش فلان ما خوشبختيم؟ يا نه، ميخواد شاخ منو بشکنه؟!
صداي زنگ موبايلم بلند شد. حتما بچه هاي دانشگاه اند. حوصله هيچ کس را ندارم. جواب نمي دهم. ولي هر کي هست دست بردار نيست با اکراه گوشي را برمي دارم که جواب بدهم. چشمهايم ميخ مي شود روي صفحه گوشي. شماره علي افتاده. با يک دنيا ذوق و شادي جواب ميدهم.
-جانم!!!
-کجايي؟!!!
با لحن سردي پرسيد کجايي؟ آن هم بدون سلام و عليکي. وا رفتم با يک دنيا دلتنگي و بغضي که توي گلويم گير کرده بود جواب دادم.
-خونه.
-فردا صبح ساعت (10)بيا جاي هميشگي، کارت دارم.
-علي...
تا آمدم حرف بزنم بوق اشغالي گوشم را پر کرد. سر گذاشتم روي بالش و تا صبح گريه کردم.
ساعت (9/30)بود. مانتو و شلوار سفيدم را تن کردم با روسري آبي ام که خودش برايم خريده بود. آخه علي خيلي اينها را دوست داشت. چادرم را سر کردم و از خانه زدم بيرون.
تا برسم هزار بار مردم و زنده شدم. نمي توانستم بفهمم علي چيکارم دارد. به خودم اميد ميدادم حتما ميخواد معذرت خواهي کنه، حتما ميخواد بگه هنوزم دوستم داره ولي زهي خيال باطل.
رسيدم ميعادگاه عشقمان. يک صندلي چوبي که روبروي رودخانه و زير يک درخت بيد مجنون جاسازي شده بود، در نگاه اول علي را نشناختم. لاغر شده بود خيلي لاغر. پايين چشمهايش هم سياه شده و به گود نشسته بود. نشستم کنارش و به آرامي سلام کردم. مثل غريبه ها جوابم را داد. انگار داشت با يک نامحرم حرف ميزد.
حلقه و ساعتي که برايش خريده بودم را گذاشت روي کيفم و بلند شد. همه چيز را تمام شده ديدم، علي حتي مجال نداد من حرف بزنم حتي ازش خواهش کنم نگذارد زندگيمون به خاطر هيچ و پوچ از هم بپاشد. نگذاشت بگويم غنچه عشمون دارد پرپر ميشود فقط هم به خاطر چيزهائي که بودشان ضامن خوشبختي و نبودشان مانع خوشبختي نيست.
داشت مي رفتم بدون هيچ حرفي بدون هيچ... نتوانستم اين همه سردي را تحمل کنم. بلند گفتم:
-هيچ وقت فکر نمي کردم بيد مجنوني که شاهد قسم وفاداري ما بود حالا ناظر جدائيمون باشه...
پاي علي سست شد و من برق اميد را در درونم حس کردم. برگشت و نگاهم کرد. نگاهش نه سرد بود نه گرم، اما هرچه بود، دلم مي خواست تو نگاهش غرق بشوم... صداي ترمز وحشتناک دو ماشين هر دويمان را از جا پراند و کمتر از ده ثانيه سرو صدا و هياهويي عجيب در خيابان بلند شد.
مردي جوان با پسري جوانتر از خودش گلاويز شده بود و مردم سعي مي کردند آن دو را از هم جدا کنند و بالاخره موفق هم شدند. پسر جوان قصد فرار از مهلکه را داشت که با آمدن مامور پليس موفق نشد و زن نه چندان زيبايي که تا آن لحظه نديده بودمش از ماشين پسر جوان پياده شد، آرايش جلف و زننده اي داشت و لباس بدن نمايي تن کرده بود مرد با ديدن او طغيان کرد و به سمتش حمله ور شد و باز مامورين از حمله او جلوگيري کردند.
مرد فرياد مي زد و گريه مي کرد.
-ايها الناس به دادم برسيد... مگه برايش چي کم گذاشتم. گفتم دربه دره باهاش ازدواج کردم. گفتم مال نداره براش جهاز خريدم و به همه گفتم خودش جهاز آورده، گفتم يتيم و دل شکسته است براش عروسي مفصل گرفتم، براش خانه خريدم، ماشين زير پاش انداختم، نذاشتم آب توي دلش تکون بخوره... حالا بعد 10 سال زندگي بهم خيانت کرده، آبرو برام نذاشته... اي خدا... اي خدا...
مرد عربده مي کشيد و ناله مي کرد و نمي دانم چرا من هم به گريه افتادم! علي هم مات و مبهوت نظاره گر ماجرا بود. يک لحظه ازخودم و زندگيم که در حال فروپاشي بود غافل شدم. فقط از پستي و رذالت آن زن ناراحت بودم. حلقه و ساعت علي درون مشتم خيس عرق شده بود. چشمهاي توي جمعيت دنبال علي گشت ولي علي رفته بود. باز غمهاي عالم به دلم نشست و اين بار براي خودم و زندگيم گريه کردم . تا روز دادگاه کارم شده بود آه کشيدن و اشک ريختن، ولي چه فايده، حالا که همه چيز براي علي به آخر رسيده بود بايد براي من هم خاتمه پيدامي کرد. عقربه هاي ساعت هم که انگار با هم مسابقه گذاشته بودند و تند تند باعث گذشتن روزها مي شدند.
روز دادگاه فرا رسيد. ساعت هشت توي دادگاه بودم علي هنوز نيامده بود. منشي قاضي صدايمان کرد. به درون اتاق رفتم و منتظر نشستم دقيقه ها به هر جان کندني بود مي گذشت، ولي خبري از علي نبود. قاضي گفت بيشتر از اين نمي تواند منتظر باشد و چون خواهان نيست جلسه تشکيل نمي شود...
گيج و سردرگم آمدم بيرون. فکر کردم علي مي خواهد زجرم بدهد. به بابام گفتم قصد قدم زدن دارم و او برود خانه.
بعد از دو سه ساعت قدم زدن و فکرهاي جورواجور کردن، رسيدم خانه. خسته تر از آن بودم که جوياي سکوت پدر و نگاه تير و معني دار مادر بشوم. يک راست رفتم اتاقم. در را که باز کردم خشکم زد، پاهام سست شد و زانوهايم خم، براي اين که نخورم زمين همانجا به در تکيه دادم. علي با يک دسته گل رز روبرويم ايستاده بود. با ديدن من نگاهي به ساعت بالاي تخت کرد و گفت:
-دقيقا يک ساعته منتظرتم... اومدم يه خواهشي ازت بکنم، ميشه لطفا، حلقه ام را بهم برگردوني؟!
منبع:عطر سيب شماره سوم



 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.