سبوي خيال
فرشته ها
مانند سهره هاي مهاجر، فرشته ها
هرگز از آستان شما دل نمي کنند
ما زاير توايم و مجاور، فرشته ها
صف بسته اند يکسره و بوسه مي زنند
بر دست و پاي اين همه زاير، فرشته ها
گفتي: « فرشته عشق نداند...» بيا ببين
در اين حريم، واله و حاير، فرشته ها
با بالهاي شوق به مقصد رسيده اند
اي حسرت هميشه مسافر! فرشته ها
امشب کنار آينه هاي حرم شدند
سنگ صبور اين دل شاعر، فرشته ها
هر چند ما فرشته نبوديم و نيستيم
ابليس نيستيم هم آخر، فرشته ها!
در اين رسوب روح چگونه رها شوم
از دست اين کدورت خاطر، فرشته ها؟!
محمد رضا ترکي
صداي سخن دل
در غزلستان خيالم دميد
حرف تو را گفتم و گويي بهار
با دل من داشته صدها قرار
نام تو آغاز شکوفايي است
حرف تو لبريز زگويايي است
بيد اگر خم شده، مجنون توست
لاله اگر سوخته، دل خون توست
سرو اگر قامتي افراشته
رايت سبز تو نگه داشته
گل چو به توصيف تو پرداخته
گونه اش از شوق، گل انداخته
آب ز حرف تو زلال آمده
رود از اين زمزمه حال آمده
غنچه به عطر نفست باز شد
فصل شکفتن ز تو آغاز شد
شعر اگر عاطفه آموخته
چشم به لعل غزلت دوخته
هر چه بهار است ز لبخند توست
هر چه شکفته است ز پيوند توست
حنجره ات تا غزل آغاز کرد
بسته ترين پنجره را باز کرد
ني، همه جا از تو حکايت کند
ساده، صميمانه صدايت کند
پنجره تا سوي تو وا مي شود
خانه پر از آينه ها مي شود
آب به لبيک تو شد آبشار
کوه تو را ديد که دارد وقار
با تو من و عشق، صميمي شديم
يک شبه، ياران قديمي شديم
سنگ به تسبيح تو لب باز کرد
باز، دم گرم تو اعجاز کرد
تازه شدم تا به تو دل باختم
هرچه شدم، تازه غزل ساختم
با تو بهاري است گل انگيزتر
روز غزل خوان تر و لبريزتر
هر چه من و شعر قدم مي زنيم
حرف تو را باز رقم مي زنيم
پرويز بيگي حبيب آبادي
نداي اذان
ماند خرد خيره در لقاي محمد (ص)
ديده دل، جام جم به هيچ شمارد
سرمه کند گر زخاک پاي محمد (ص)
کرده خداوندگار عالم و آدم
خلقت گيتي همه براي محمد (ص)
کس نرساندش گزند ليله هجرت
چون که علي خفته بود جاي محمد (ص)
غير علي پي نبرده است بر اين راز
آري و سوگند بر خداي محمد (ص)
غير رضاي خدا نخواست ازيراک
هست رضاي خدا، رضاي محمد (ص)
ظاهر و باطن بر او شود همه پيدا
هر که صفا يابد از صفاي محمد (ص)
نغمه داود را زياد برد نيز
نغمه قرآن جانفزاي محمد (ص)
سائل درمانده نااميد نگردد
گر که بگويد در سراي محمد (ص)
اي که نداي « اذان» رسيد به گوشت
هان که به گوشت رسد نداي محمد (ص)
رفته خود از عرش تا به فرش سراسر
زير فلک سايه لواي محمد (ص)
نوري (سياره) يافت راه هدايت
تا که شدش عشق رهنماي محمد (ص)
بانو نوري گيلاني (سياره)
بعثت
هر در به سمت گردبادي خسته وا مي شد
هر روز صدها آفتاب نورس و نوپا
در خاک مي خوابيد و خرمايي خدا مي شد
ماهي که بي ايمان به آب شور دريا بود
هر روز راه رود را مي بست، سد مي کرد
انسان تمام عمر خود را پشت بر خورشيد
مي رفت و دائم، سايه خود را لگد مي کرد
کاخ غرور مردها هر شب بنا مي شد
بر استخوان کتف سوسن هاي نابالغ
بر روي لب هاي زمين، لبخند سرخي بود
از گير و دار تيغ و گردن هاي نابالغ
پيشاني دريا که آب چشم ماهي هاهست
آخر چروک افتاد و آخر موج پيدا شد
دريا و ماهي بار ديگر آشتي کردند
هربرکه، هر گودال بي مقدار، دريا شد
آمد کسي که دست هايش وقف مردم بود
آمد کسي که نسبتي با عشق و عرفان داشت
در سينه اش يک دل، دلي از جنس تابستان
در چشمهاي بالغش، پيغام باران داشت
مي گفت: من خورشيد را در آستين دارم
مي گفت: من آيينه اهل زمين هستم
اي دست هاي سر به زير سرد! اي مردم!
من با زلالي هاي دريا همنشين هستم
هان! اي شماياني که سيمرغند و مي بينم
در بال هاي بسته تان پرواز خوابيده
اي مکه! اي درياي بي ماهي! شب بي ماه!
آتشفشان با دهان باز خوابيده!
اي مردم! اي آوازهاي منتشر در باد!
در دستهاي من، خدا لبخند خواهد زد
اي دشت هاي تشنه و با آب، نامحرم
يگ گل شما را با خدا پيوند خواهد زد
محمود اکرامي
منبع: نشريه زن روز، شماره 2191.