یادی از شهید بروجردی (2)

از ابتدای پیروزی انقلاب در بین گروه های مذهبی در زمینه مبارزه مسلحانه بر ضد رژیم ستم شاهی بیشتر فدائیان اسلام و گروه مؤتلفه و شخص شهید اندرزگو مطرح بودند؛
يکشنبه، 8 مرداد 1391
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
یادی از شهید بروجردی (2)

یادی از شهید بروجردی (2)
 




 

از ابتدای پیروزی انقلاب در بین گروه های مذهبی در زمینه مبارزه مسلحانه بر ضد رژیم ستم شاهی بیشتر فدائیان اسلام و گروه مؤتلفه و شخص شهید اندرزگو مطرح بودند؛ اگر اشتباه نکنم از این سه چهار گروه و نام فراتر نمی رفت. در بین گروه های چپ و مارکسیستی و بعداً التقاطی هم مجاهدین و چریک های فدائی و چند گروه کمتر شناخته شده مطرح بودند. حالا من دارم شرایط اوایل پیروزی انقلاب را می گویم. بعداً که کارهای تاریخ پژوهانه انجام شد وضعیت اطلاعات عمومی نسبت به این حوزه مقداری فرق کرد. اما به یک معنی ما هنوز آن چنان که باید و شاید راجع به کارهای مسلحانه بچه های مذهبی که این قدر به گفته شما وسیع و مؤثر و ذی نفوذ بوده هنوز هم چیز زیادی نمی دانیم. علت آن چیست؟

شما تا فضای آن زمان سال 1350 تا 1356 را در خصوص افراد و گروه های خاص بررسی نکنید چیز زیادی روشن نمی شود. افراد خاص یعنی شهیدان دکتر بهشتی و استاد مطهری و مرحوم دکتر شریعتی. گروه های خاص تشکل های سیاسی مانند گروه مؤتلفه- فجر اسلام - مجاهدین - چریک های فدائی خلق- فدائیان اسلام و ... که بعضی از این ها به دلایلی معروف شدند و بعضی هم به دلایلی معروف نشدند چون این ویژگی شان بود که معروف نشوند. ویژگی شان بود که ساواک از این ها سردر نیاورد. بنابراین اگر می بینید سازمان مجاهدین بعداً به سازمان منافقین بدل می شود به این خاطر است که این ها کاملاً متلاشی شده بود؛ هم به دلیل لو رفتن و هم به این دلیل که از درون التقاطی شده بودند؛ به خاطر ناشی گری هایی که داشتند. در هر صورت این ویژگی ها مثبت نبود اما نام آن ها بر سر زبان ها بود. مثلاً باید دقت کنیم که تازه در جریان استقبال از امام نقش ارزنده ای که بروجردی دارد مشخص می شود. بعضی ها هم بودند که فعالیت شان از خیلی وقت ها پیش شروع شده بود مثل گروه مؤتلفه یا فدائیان اسلام که فدائیان اسلام از سال 1342 یا 1344 فعالیت نمی کنند. مدتی بعد از آن که یکسری از رهبران شان را اعدام می کنند کار مسلحانه شان افت می کند. یعنی ما مقطعی بین 1341-1342 تا 1346-1347 داریم و بعد دوباره شروع دوره سکون کار مسلحانه است و سپس دوباره شروع می شود. دوباره شروع شدنش را شما در گروه های مذهبی ای باید ببینید که به ظاهر مطرح نبودند و نباید هم مطرح می شدند مثل گروه توحیدی صف. مثل منصورون در خوزستان که آقایان محسن رضایی و شمخانی و شهید جهان آرا جزو آن بودند. مثل موحدین شهید علم الهدی و افراد دیگری که شما نمی شناسید و خودشان هم دوست ندارند مطرح شوند و بقیه. به همین خاطر اگر شما دقت کنید می بینید که بعد از این که انقلاب پیروز می شود سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی (اولیه) مطرح می شود که اعضایش همین هفت گروه بودند و رهبران همین گروه های مسلح جملگی بچه های مذهبی هایی بودند که تبدیل به یک کادر شدند. بنابراین اگر شما بخواهید دنبال کارهای مسلحانه بچه مذهبی های قبل از انقلاب بروید به غیر از این ها که مطرح است باید بروید سراغ گروه های موحدین - منصورون- گروه توحیدی صف و کسانی بروید که در خوزستان فعالیت هایی کرده بودند. یکسری حرکت های فردی هم بود که کسانی انجام می دادند. فرض کنید شهید اندرزگو که نه یک گروه سیاسی بلکه یک مبارز بود که شهید بروجردی هم با او ارتباط داشت. یک آدم باهوش زیرک و روحانی که چریکی حرفه ای بود. فعالیتش هم در محدوده هایی بود که شهید بروجردی بود یعنی طرف های سرچشمه که حتی با یکدیگر ملاقات هم داشته اند. در ملاقاتی همدیگر را دیده بودند ولی شهید بروجردی فهمیده بود که شهید اندرزگو خودش دارد کار فردی می کند. بروجردی از لحاظ تشکیلاتی و کارهای امنیتی بسیار پیچیده بود. به همین دلیل است که صف از معدود گروه هایی است که نیروهایش به دام ساواک نیفتادند.

گروه صف در سال های قبل از انقلاب به غیر از شهید احمدی آیا شهید دیگری هم دادند؟

یکی آن شهید عزیز بود و دیگری هم شهید هادی بیگ زاده که وقتی هجدهم یا نوزده بهمن 1357 می خواستند رادیو را بگیرند در میدان ارگ به شهادت رسید. آن شهید هم شهادتش در زمان انقلاب بود. این دو عزیز در بطن عملیات شهید شدند. دو سه نفر از نیروهای صف نیر در دل انقلاب در شهریور سال 1357 دستگیر شدند و دو سه ماه در زندان بودند اما عمال رژیم باز هم نفهمیدند که این ها عضو گروه توحیدی صف هستند و با مردم آزاد شدند و دوباره هم ارتباط پیدا کردند. بنابراین مطرح شدن نیروهایی که کار مسلحانه کردند به دلیل خلوصی که گروههای مسلح مسلمان داشتند تا حد زیادی فقط شامل غیرمذهبی ها می شود. این یعنی چه؟ یعنی این که تا زمان انقلاب سرشان به مبارزه گرم بود و نمی توانستند حرفی بزنند. انقلاب که تمام شد امام به این ها گفتند یا باید به سپاه بیایید یا بروید دنبال کارهای سیاسی تان.
آدم های خالص کارهای سیاسی و به اصطلاح "دکه" شان را تعطیل کردند. با گروه بازی خداحافظی کردند و رفتند وارد سپاه و انقلاب شدند و دربست به مردم پیوستند. این رمز موفقیت این ها بود و نکته در این است که این ها نیامدند حزب شان را هم داشته باشند. در واقع بساط حزب بازی را جمع کردند. یک ارگانی انتخاب کردند و خیلی های شان هم جذب امور کردستان و جنگ شدند این ها نکته های ظریفی است که متأسفانه به آن پرداخته نشده. پس فرصتی نداشتند که بیایند بگویند ما چه کارکردیم و دنبال این هم نبودند که خودشان را مطرح کنند. این خیلی مهم است. حالا "محمود زاده" ای پیدا شده و رفته درباره این ها کار کرده و فقط سرگذشت عده معدودی از این ها را می دانیم. کما این که اگر همین الان هم راجع به بروجردی با خیلی از یارانش گفت و گو کنید خیلی از مسائل مربوط به ایشان را نمی دانند. هنوز هم نمی دانند؛ البته متأسفانه. شما اگر به مراکز اسناد انقلاب اسلامی هم بروید به احتمال زیاد نمی توانید ناگفته های ناب را پیدا کنید. یکسری بدیهیات می گویند که بروجردی عضو صف بوده است و افراد این گروه با شاه مبارزه کرده اند. این کلی گویی ها را بگذارید کنار. عینیت بخشیدن به این که بروجردی کجا نقش داشته؟ کجا می توانسته کاری کند که پنجاه خبرنگار خارجی که به ایران می آیند خودشان در عمل بفهمند که تهران جای امنی نیست؟ کجا می تواند کاری کند که به آمریکایی ها بگوید که این جا دیگر جای شما نیست و کجا می تواند برای ورود امام کاری بکند که نقطه عطف زندگی بروجردی است و کجا می تواند مشخص کند که چطور اسیر التقاطی ها و حتی روحانی نماها نمی شود؛ اسیر هر مسأله ای نشود؟ و چطور می تواند از بین این همه روحانی جذب شهید مفتح و شهید مطهری بشود و چطور می تواند در این همه گروه هایی که فعالیت می کنند جذب شهید عراقی می شود و جذب فجر اسلام می شود؟ این ها نکته هایی هست که نشان می دهد او همین طوری بالا نیامده و همین طوری هم نیامده فرمانده بشود. یادمان هم باشد که مادر بی سوادی دارد که زندگی اش را با حداقل درآمد و با مناعت طبع و محترمانه دنبال می کند و خودش درس را رها می کند که پول در بیاورد و زندگی اش تأمین بشود تا به برادر و خواهرهایش برسد. تشک دوزی می کرده. سه شیفت کار می کرده. این طوری نبوده که عاشق درس نباشد ولی درس را رها می کند و با همه این اوضاع این کارها را انجام می دهد و رشد می کند و به این مراحل می رسد. بنابراین این شخصیت برای محمودزاده می تواند یک شخصیت قابل توجه باشد که بیاییم سرگذشتش را بگوییم.
من در جلد اول کتاب مسیح کردستان خواستم بگویم که انقلاب در نزد این مردم چگونه شکل گرفت. این ها نیامدند پیش امام آموزش ببینند یا پول و وعده بگیرند. این ها با روح بلند امام رابطه برقرار کردند. این ها نیامدند سازماندهی بشوند؛ چرا؟ چون امام از طریق این اطلاعیه هایش و از طریق نماینده هایش داشت جریان مبارزه با شاه را تبدیل به یک مسأله همگانی می کرد و کسانی که با این مسأله موافق بودند جذب ایشان می شدند؛ بدون این که همدیگر را ببینند. این خیلی نکته مهمی است. پس ما الان باید بگوییم که مردم چگونه وارد انقلاب شدند. بروجردی می تواند نمونه ای شاخص باشد کسی که پدرش با خان ها در بروجرد ماجراها داشت و از دست رفت. مادرش از شدت فقر دست پنج بچه صغیر را می گیرد و می آید در بدترین نقطه تهران اسکان پیدا می کند و می رود رختشویی می کند و بچه بزرگ می کند. این بچه از لاله زار هم سردر می آورد اما جذب چیزی نمی شود. یعنی گمشده خود را در مفتح ها پیدا می کند و راه خود را این گونه می یابد. باز هم یادمان باشد که هشت کلاس بیشتر سواد ندارد. پس این جریان نظامی و سیاسی ایشان که جذب منافقین نمی شود. جریان ایدئولوژیک و تشکیلاتی اش که با آن وضعیت این همه آدم - شاید نزدیک به صد نفر- را بدون این که همدیگر را بشناسند سازماندهی می کند و آموزش نظامی می دهد و به مأموریت های مختلف می فرستد و همه هم کارشان را انجام می دهند. آیا این نمی تواند بیانگر نگاه ژرف و نگاه بسیار بلند یک مرد بزرگ باشد که فقط در ظاهر سنش کم است؟ پس بروجردی در سن بیست و دو سالگی به سن کمال رسیده بود و مرد بزرگی بود؛ با این اسنادی که من دارم. به همین خاطر ما باید این شخصیت ها را از این بُعد ببینیم و سپس باور کنیم که حضرت امام به واسطه چه شخصیت هایی توانستند تومار حکومت ننگین شاه را در هم بپیچند. من قبول ندارم که بگوییم امام به تنهایی و قبول هم ندارم بگوییم مردم به تنهایی از عهده این مهم برآمدند. این جاست که مسأله ولایت معنای واقعی خودش را پیدا می کند چون بروجردی به هیچ وجه جز به آن چیزی که امام می گفتند عمل نمی کرد- حتی اگر همه نیروهایش را هم از دست می داد - و این باعث شده بود که بتوان راه را از چاه در آن کوران انقلاب پیدا کند.

بعضی از اشخاص و شخصیت ها در بستر زمان افراد تأثیرپذیری می شوند.

و وقتی که هم راه بلد نباشند می افتند به جاده خاکی.

شهید بروجردی تحت تأثیر اخلاقی کدام یک از شخصیت ها قرار گرفت که رفتار و روحیاتش تا این حد اثرگذار بود؟

من می توانم بگویم رفتار و روحیات ایشات تحت تأثیر یک شخصیت خاصی شکل نگرفت جز همان روحانی که به شما گفتم. با او هم در دوران نوجوانی ارتباط داشت و بعد هم رابطه اش قطع شد. بعد از این که راه را پیدا کرد با شهیدان مفتح و مطهری و بهشتی ارتباط برقرار کرد اما نمی توانیم بگوییم شهید بهشتی شخصیت ایشان را شکل داد یا شهید مطهری یا حتی حضرت امام به تنهایی. برای این که ایشان زمانی کتاب ولایت فقیه امام را توزیع می کرد که دیگر شخصیت امام در ذهنش شکل گرفته بود. به گونه ای که به هیچ وجه جز به چیزی که امام می گفتند عمل نمی کرد. چون اطلاعیه های معظمٌ له را می خواند و با ارتباطاتی که داشت و از طریق افراد مستعد مانند شهید شاه آبادی در تماس بود. شاید هم از نظر امنیتی این گونه کار می کرد و نمی آمد وابسته به جایی خاص باشد که لو برود. پس این طور هم نیست که بگوییم یک شخصیت؛ بلکه ایشان شخصیت های زیادی را می دید. یکسری را پس می زد و متقابلاً جذب یکسری دیگر می شد و مشخص است که برای خودش معیارهایی داشت. اما این معیارها را از کجا می آورد؟ از همان مطالعاتی که داشت.

به علاوه این ها استعدادی هم بود که در وجود خودش رشد کرده بود.

بله. نکته بسیار زیبای بروجردی این است که خودش استعداد خودش را کشف کرد. کسی نیامد او را کشف کند. خودش خودش را کشف کرد و همین طور به این طرف و آن طرف می زد. خلاصه راه خودش را پیدا کرد. وقتی هم که راه خودش را پیدا کرد خوب پیدا کرد.

گفتید شهید بروجردی از معدود آدم هایی بود که دلهره انقلاب را داشت. منظورتان از این ترکیب و عبارت چیست؟

قبل از آن بالاترین و بهترین و شیرین ترین مأموریتی را که بروجردی برای انقلاب داشت مطرح کنیم و بعد وارد این قضیه شویم. این که چطور ایشان با امام رابطه برقرار می کند و چطور این همه شیفته امام بوده. شهید بروجردی در آن کارهای مسلحانه ای که دنبال می کرد از طریقی با شهید عراقی مرتبط می شود. با شهید عراقی وقتی به ایشان وصل می شود در جلسه ای متوجه می شود که او استعداد بالایی در کار مسلحانه دارد. پس شهید بروجردی را به آقای محسن رفیق دوست معرفی می کند. محسن رفیق دوست فکر کرده بود که ایشان کسی است که حداکثر کلتی چیزی می خواهد و یک روز با او قرار می گذارد و به او می گوید بیا خیابان مولوی تو را ببینیم. سوار ماشین می شود و می گوید شما چه می خواهید؟ می گوید ما برنامه ای در دست داریم که طی آن پنجاه قبضه اسلحه لازم داریم. رفیق دوست جا می خورد و فکر می کند که ایشان دارد دستش می اندازد. می پرسد می دانی پنجاه تا اسلحه یعنی چه؟ تهیه آن یعنی چه؟ اصلاً غیرممکن است. شهید بروجردی پاسخ می دهد قرار نیست من به شما بگویم که می خواهم چه کار کنم. اگر داری پنجاه تا اسلحه بده. اگر هم نداری بگو ندارم. آقای رفیق دوست تعریف می کند که ما رفتیم و ماجرا را برای شهید عراقی تعریف کردیم و گفتیم که او این طور صحبت می کرد. شهید عراقی گفتند اگر این چنین گفته به او اعتماد کند. خلاصه ما نیز رفتیم گشتیم و سه چهار تا اسلحه کلت و مقداری فشنگ پیدا کردیم. گفتیم هرچه داریم بدهیم. یعنی اصلاً آقای رفیق دوست در برابر این آدم کسر آورده بود. قرارش را در کوچه مرغی های مولوی گذاشته بود. گفت رفتیم آن جا که بروجردی سلاح ها را تحویل بگیرد. آمد نشست در ماشینی که یک بنز بود. یک گونی آورده بود که انداخت روی دوشش- مثل این دوره گردها که مثلاً دارد آهن قراضه می خرد - و خیلی راحت رفت. این جا شناخت شهید عراقی و یارانش مثل رفیق دوست از بروجردی بیشتر می شود. طی آن ماجرایی که قبلاً به شما گفتم بروجردی با شهید مفتح هم آشنایی پیدا کرد که کم کم رابطه شهید بروجردی با شهید بهشتی شکل می گیرد. شهید بهشتی هم چند جلسه برایش می گذارد و با صحبت هایی که می کنند متوجه کشتن آمریکایی ها می شود و بروجردی از هر نظر در دل ایشان جا باز می کند اما خیلی به او نزدیک نمی شود. این روابط ادامه می یابد و روند انقلاب به جایی می رسد که قضیه استقبال از حضرت امام پیش می آید. این اتفاقات که می افتد یک روز شهید بهشتی بروجردی را صدا می زند که بیا کارت دارم. وارد جلسه که می شود می بیند استاد مطهری هم آن جا نشسته. آن جا بحث شان این بوده که الان داریم برای ورود امام برنامه ریزی می کنیم. بزرگترین مسأله ما این است که ما چطور باید از امام حفاظت کنیم. ممکن است هواپیمای ایشان را بزنند. ممکن است پیاده شوند تانک هایی که تمام مسیر میدان آزادی تا فرودگاه را پر کرده اند هرجایی ممکن است وارد عمل شوند. امام هم اصرار دارند که من می خواهم بروم بهشت زهرا (س) این مسائل را چه کار باید بکنیم؟ کجا باید نیروها را مستقر کنیم؟ ... یعنی مسائل زیادی در ارتباط با امام بود. حتی ممکن بود هواپیمای معظمٌ له را بزنند. به همین خاطر امام می فرمود که همه به من می گویند نرو؛ پس من می روم. شورای انقلاب هم خیلی جرأت نکرده بود به امام بگوید بیا. خود شخص امام بود که انتخاب کرده بود. دغدغه آن ها این بود که امام را بیاورند این جا به چه کسی تحویل بدهند. این مطلب مطرح شد و گفتند ما چنین مسأله ای داریم و تنها گروه مسلحی که ما داریم و گفته اند می توانیم این کارها را انجام دهیم سازمان مجاهدین است یعنی همین منافقین. همان زمان این افراد با شورای انقلاب ارتباط داشتند. مسعود رجوی و موسی خیابانی و این ها. شما فضای آن موقع را در نظر بگیرید. آن ها گفتند ما می توانیم این کار را بکنیم ولی شهید مطهری به بروجردی گفتند که با این توصیفاتی که دکتر بهشتی از شما کرده و مسائلی که آقای عراقی گفته اند پیشنهادتان چیست؟ شهید بروجردی گفت اجازه بدهید من دو سه روزی فکر کنم تا به شما بگویم. شهید بروجردی تمام نیروهایش را صدا می زند یعنی تمام سرشاخه ها را. یک جلسه می گذارد و مسأله را مطرح می کند و می گوید مسأله مرگ و زندگی مطرح است. آن ها طرحی را برنامه ریزی می کنند و بعد از دو سه روز بروجردی می آید خدمت آقایان مطهری و دکتر بهشتی و می گوید من آمادگی دارم که این کار را برعهده بگیرم.

شهید بروجردی چند نفر نیرو در اختیار داشت؟

به این ها هم می رسیم. گفتند برنامه شما چیست؟ قضیه را برای آن ها این گونه باز کرد که ما این قدر آر پی جی هفت را می توانیم آماده کنیم. شش هفت قبضه آر پی جی هفت را می توانیم ببریم حتی در فرودگاه. این تعداد هم کلاشینکف می توانیم با خود ببریم. از فرودگاه شروع می کنیم تا میدان آزادی. آری پی جی هفت برای این است که بتوانیم تانک ها را با آن بزنیم آن زمان این ها دارند می گویند ما آر پی جی هفت داریم؛ فکرش را بکنید. طرح را که مطرح می کنند همه می بینند عجیب طرح قوی ای است. شورای انقلاب جلسه می گذارند و می گویند اولین و بهترین طرح قبل از این مال سازمان مجاهدین بوده و هر دو را به بحث و بررسی می گذارند. شهید بروجردی و مصطفی تحیری بیرون اتاق منتظر بوده اند و طرح در جلسه مطرح می شود. این جا موسی خیابانی و مسعود رجوی خودشان وارد اتاق می شوند و طرح شان را دوباره مطرح می کنند. ببینید فضا چقدر فضای آلوده ای بوده. مجاهدین گفته بودند ما سه شرط داریم: یک؛ امام که از هواپیما پیاده می شوند سوار ماشین شخص مسعود رجوی می شوند و هیچ کس دیگر حق ندارد با او همراه شود. دو؛ در تمام مسیری که امام می خواهند بروند فقط عکس شهدای سازمان مجاهدین باید زده شود. سه؛ ما در زندان بودیم و اسلحه نداریم باید اسلحه ما را هم تأمین کنید. استاد مطهری می گویند پیشنهادهای این ها مرا مشکوک کرده و این ها می خواهند امام و انقلاب را وامدار خودشان کنند. شهید بروجردی می گوید حالا نوبت من است. پیشنهادش را می دهد به بزرگان داخل جلسه و می گوید یک؛ هیچ کس نباید بفهمد که ما می خواهیم این کار بکنیم. اصلاً گروه توحیدی صفی در کار نیست. دو؛ من سه هزار نیرو برای این کار آماده کرده ام (که اگر بروید روزنامه های آن موقع را ببینید می بیند نوشته بودند که سه هزار نیروی مسلح آماده استقبال از امام هستند). سه؛ اسلحه هم هیچ چیز لازم نداریم. چند دستگاه ماشین ضد گلوله هم تهیه می کنیم.

آن بلیزر که حاج محسن رفیق دوست راننده اش بود ضد گلوله بود؟

بله. جالب است که تنها جایی که از آن ضد گلوله نبود شیشه جلویش بود. شهید بروجردی شرایطی را مطرح می کند که درست بر عکس شرایط منافقین است.

برای همین است که تا امروز کسی جزئیات کامل داستان حفاظت از حضرت امام (ره) در آن روز را نمی داند؟

همگان که همه چیز را نمی دانند. هر کسی یک گوشه اش را می گوید. مثلاً آقای ناطق نوری یک بخش را می گوید و هر کدام همین طور ولی من همه را جمع کرده ام کنار هم. القصه مرحوم آیت الله طالقانی می پرسد اصلاً این ها که هستند که دارند این حرف ها را می زنند؟ تا حالا کجا بوده اند؟ چه جایگاهی دارند؟ تا این که مرحوم طالقانی را شهید بهشتی یا مطهری کنار می کشند و می گوید این ها چه کسانی هستند. وقتی می روند بیرون می گوید این ها کجا هستند؟ می گویند این ها همین بیرون نشسته اند. یکی از این شخصیت ها که الان اسمش یادم نیست می گوید یک دفعه در اتاق باز شد و مرحوم طالقانی و آن بزرگوار دیگر بیرون می آیند که ایشان بروجردی را که ایستاده نشان زنده یاد طالقانی می دهد. مرحوم طالقانی یک نگاهی به او می کند و می گوید واقعاً چیزهایی که گفتید در این فرد هست؟ می گوید آری. بعد هر دو می روند داخل و به مجاهدین می گویند که پیشنهاد این ها اصلح است. در ادامه منافقین گفتند ما تضمین هم می کنیم که هیچ اتفاقی برای امام نیفتد. یعنی منافقین یک چیز دیگر هم رو می کنند. شهید بهشتی به شهید بروجردی می گوید آن ها یک پیشنهاد جدید آورده اند. بروجردی که می گوید ما هم تضمین می کنیم. شهید مطهری می گفت اصلاً جلسه جانی تازه گرفته بود و اعضای شورای انقلاب تصویب کردند که این مسأله به عهده این عزیزان باشد. وقتی رجوی و موسی خیابانی از اتاق می آیند بیرون نگاهی به بروجردی می کنند و می گویند این فرد کیست که آمده و این حرف ها را می زند؟ خلاصه با وجود ناشناخته بودن بروجردی و یارانش طرح تصویب می شود و آن ها شروع به جمع کردن تمام نیروهای شان می کنند. بچه ها به او می گویند مرد حسابی مگر ما چند نفریم که گفتی سه هزار نفر نیرو داریم؟! می گوید من همه فکرهایم را کرده ام. این که هواپیما از جایی که می نشیند در چه زاویه ای می نشیند؟ کجا می شود مدخل ورودی تا وقتی امام می آید بتوان ایشان را هدف قرار داد؟ حتی برای برج دیده بانی طراحی کرده ام تا یک نفر را آن جا بگذارم. آن ها به ساختمان شماره دو که الان ترمینال شماره دو است و محل استقرار و ورود امام بود آمدند و قبل از ورود امام با لباس روحانی همه اسلحه ها را به آن جا آوردند. بالای پشت بام همان جا که سقفش مشبک بود نیز دو فرد مسلح برای حراست گذاشتند که کاملاً همه جا را می دیدند. جایی هم که امام می خواستند از هواپیما پیاده شوند یک نفر را گماشتند. کاملاً این را طراحی کردند و محل استقرار آن آر پی جی زن ها را هم در چهار پنج دستگاه بنز ضد گلوله زیر ماشین ها طراحی کردند و خود نیز با لباس روحانی آمدند. شهید بروجردی می گفت بچه ها! اگر ما امام را تا میدان آزادی برسانیم و به مردم بسپاریم که دیگر کار تمام است. گفت این جمعیت را ببینید. کافی است بت این تانک ها شکسته بشود. بعد از آن ما هم کاره ای نیستیم. آن ها هم همگی قبول می کند ولی به هیچ کس این بحث را نمی گویند. می گویند این چه ریسکی است که می کنی؟ می گوید با این مردمی که من می بینم اگر امام را تحویل مردم بدهیم دیگر کار تمام است. بقیه حرف ها بی خودی است. نشان به این نشان که واقعاً همین اتفاق می افتد. وقتی که امام از ماشین می آیند پایین اصلاً چرخ های ماشین شان روی زمین نبود. وقتی ماشین امام از فرودگاه خارج می شود شهید بروجردی دیگر همه را رها می کند می رود بهشت زهرا (س) می گوید حالا دیگر در آن جا امکان خطر هست. می روند آنجا و قصه آن هلی کوپتر و این ها پیش می آید که ماجراهای زیادی دارد. در نهایت امام با آن وضعیت با هلی کوپتر به بیمارستان هزار تخت خوابی می آیند و این ها هم بلافاصله نیروهای شان را در مدرسه رفاه مستقر می کنند و کار حفاظت بسیار سنگینی را در آن جا پیاده می کنند.

با همان نیروها؟

بله و می مانند تا زمانی که امام تهران هستند و اولین اعدام هایی که انجام می شود این چهار نفر - نصیری و ناجی و خسرو داد و رحیمی را گروه توحیدی صف در مدرسه رفاه اعدام می کنند. تیر خلاصش را همین ها می زنند. بروجردی آن ها را می برد بالای پشت بام. زمانی که این اتفاق ها می افتد شبش بروجردی و یکی دو نفر دیگر داشتند نگهبانی می دادند که نیمه های شب امام می آیند پیش این ها. می گویند حضرت امام! این جا چه کار می کنید؟ بروید بخوابید. می فرمایند من آمده ام سری به شما بزنم و با شما احوالپرسی کنم. یعنی می آمدند و با این بچه ها خوش و بش می کردند. همان جا بوده که هادی بیگ زاده می خواسته ازدواج کند و امام گفته بود بیاید من عقدتان را بخوانم که چند روز بعد بیگ زاده در ماجرای تصرف رادیو شهید می شود.
بروجردی یک بی سیم داشت که توسط آن تمام حرف های سپهبد رحیمی فرماندار نظامی را شنود می کرد. آن دستگاه های بی سیم را با خودش از یک جایی آورده بود و تمام صحبت های گارد را می شنید. مثلاً می گفت بچه ها به کلانتری چهارده بروید و قبل از این که گاردی ها برسند ترتیبش را بدهید. او کاملاً رحیمی را زیر نظر داشت. این خصوصیات نمی تواند مال یک آدم معمولی باشد.
بنابراین حفاظت از امام را برعهده می گیرد و به خوبی هم شهید بروجردی از معدود آدم هایی بود که دلهره انقلاب را داشت. این است که ایشان به تدریج تبدیل به فردی می شود که با امام ارتباط نزدیک برقرار می کند. اتفاقاتی که هم این وسط می افتد مثل این که سران ارتش را می گیرند. کلاً خیلی ماجراها دارد. یکسری آمریکایی ها را از ستاد کل می گیرند و چطور می شود که تانک ها و توپخانه گارد شاهنشاهی که می خواستند بیایند کودتا کنند فیتیله آن ها را پایین می کشند... ماجراهای زیادی است که اجازه بدهید وارد آن ها نشوم اما آن چه مهم است این است که بروجردی ناخودآگاه چنین محوریتی در انقلاب پیدا می کند و این قدر به شخص امام نزدیک می شود. امام بیشتر از یک ماه و خرده ای نمی گذرد که غائله گنبد شروع می شود. بعد غائله بلوچستان و بعد هم کردستان و مهاباد و سنندج و بعد پاوه شروع می شود. بروجردی در این جا هجرتی می کند که به نظر من منحصر به فرد است.

موقعی که امام به قم می روند؟

نه هنوز حضرت امام به قم نرفته اند. بروجردی احساس می کند برای حفاظت از امام نباید فقط در کنار امام بود. تشخیص می دهد که برای حفاظت از امام باید برود به کردستان نه این که از نظر فیزیکی در کنار ایشان باشد. این نکته خیلی ظریفی است و چقدر تشخیص درستی بوده. تازه هنوز کردستان آشوب و بلوا نبوده. گنبد و بلوچستان هم درگیر با آن فتنه ها نبوده. از طرفی کنار امام بودن افتخار کمی نیست. عشق و لذت کمی هم نیست و بروجردی به این می رسد که باید همه این ها را رها کند و برای این که بتواند انقلاب و امام را حفظ کند برود در مرکز این توطئه ها و فتنه ها. به نظر من این اوج نگاه عمیق و ژرف نگری بروجردی از آینده انقلاب بود و این که چطور از خودش می گذرد. می دانید شهید محلاتی قبل از این که آقای محسن رضایی فرمانده سپاه شود از طرف امام می رود به کردستان و با ایشان مذاکره می کنند برای فرماندهی سپاه؟

بعد از آقای منصوری و ابوشریف و مرتضی رضایی؟

به هر ترتیبی شهید محلاتی می رود و تشخیص می دهد که اگر می خواهید من خدمت کنم این طوری و با وجود آقای بروجردی بهتر می توانم خدمت کنم. واقعاً کمتر آدمی هست که از حضرت امام دل بکند.

در واقع شما به سؤالی که من مدت ها برای خودم داشتم که چرا و چطور چنین آدمی در قواره شهید بروجردی و با چنین پس زمینه ها و پیش زمینه هایی فرمانده سپاه نشده بود پاسخ دادید و حلش کردید؛ البته ضمن احترام به آقای محسن رضایی و همه تلاش هایی که در این جایگاه در دفاع مقدس کردند.

بروجردی خودش فرماندهی را قبول نمی کرد. این آینده نگری هایی که من در دل صحبت هایم به شما گفتم از این فرد زیاد دیده شد. ایشان همیشه خیلی جلوترها را می دید و این هم سندهایی که من به شما ارائه می دهم. این باعث می شد که همیشه از زمان جلو باشد. از خیلی های دیگر جلو بود. پیش بینی هایش درست از آب درمی آمد. همین باعث شد که وقتی وارد کردستان می شود بعد از مدت بسیار کوتاهی بفهمد رمز موفقیتش در این است که مردم کُرد از ته دل اخت بشود و برای همین هم به او لقب مسیح کردستان را می دهند. ایشان عقید ه داشت تا ما از ته دل با مردم کردستان رابطه برقرار نکنیم و تا دل این ها را به دست نیاوریم هیچ کاری نمی توانیم بکنیم؛ حتی اگر صد لشکر زرهی هم به این جا بفرستیم.
ایشان مخالف یکسری تزهایی بود که در جای خودش باید دنبال شود مثل این که ما اصلاً نباید به کار مسلحانه در کردستان اصالت بدهیم. حرفش این بود که ما این قدر باید با این مردم کار کنیم برای این که نسل اندر نسل به این ها خیانت شده و همیشه حکومت مرکزی به مردم کرد خیانت می کرده. اگر هم کسی از طرف کردستان عراق و آمریکایی ها یا هر کسی آمده از این ها به عنوان ابزار استفاده کرده اند. کردها تفنگ به دستانی هستند که نمی دانند چرا شلیک می کنند چون هر وقت شلیک کرده و به هدفی رسیده اند یک هدف بزرگتری آمده و این ها را دور زده است. این ها همیشه آلت دست بوده اند و این پرونده سنگینی است که بروجردی خیلی سریع عمق آن را فهمید و گفت ما باید آن قدر با این ها همراه شویم تا باور کنیم که ما دیگر مثل حکومت های مرکزی قبلی نیستیم. شما باید کردستان را این طوری در وجود شهید بروجردی دنبال کنید. با این که خیلی ها قبولش نداشتند یعنی درک نمی کردند که او چه می گوید. در کردستان ببینید چرا یکسری با او موافق بودند و یکسری هم مخالف و مظلومانه شهید شد؟برای این که به این رسیده بود که باید تمام آن خسرانی که تاریخ ایران به کردستان و مردم کرد زده محو کند و این کار بسیار سنگینی است چون همیشه حکومت مرکزی به این مردم خیانت کرده. حالا هم من حکومت مرکزی ای هستم که می خواهم از صمیم قلب با شما یکدل و همراه بشوم. بروجردی می گفت ما این قدر باید با این ها خوب بشویم - نه این که نقش سازی کنیم - و این قدر باید با این ها اخت شویم تا باور کنند. وقتی باور کنند دیگر کردستان دست ماست و این تئوری ای بود که متأسفانه خیلی ها نتوانستند آن را درک کنند. به همین خاطر بروجردی به سرعت در کردستان شهید شد و ماجراهایی که رخ داد که سرجای خودش هست. کما این که الان هم دارید می بینید باز هم همین تئوری کردستان را آرام کرد و گرنه کومله و دموکرات ها فعال بودند. همین بود که بچه های جهاد بیشتر در دل مردم کُرد جا باز کردند و چون از موضع سازندگی رفته بودند و ماجراهایی که به نظر من به حضور بروجردی در کردستان برمی گردد و به ایدئولوژی اصالت انسان از موضع نیاز و به همین دلیل است که من جرأت نمی کنم وارد تهیه و تدوین جلد دوم این کتاب بشوم. فکر می کنم بروجردی ای که من در جلد او ساختم در مسیح کردستان در جلد دوم همان بروجردی آدمی است که به عرفان فلسفه و انسان گرایی روی می آورد که اصلاً از اسلحه متنفر است. این کتاب کار بزرگی می شود. به همین خاطر به همان دلیل که زندگی قبل از انقلابش این قدر ناشناخته بود با آن که بعضی ها در توصیف زندگی بعد از انقلابش هم می گویند بروجردی می رفت سنندج و پاوه - همین چیزهایی که الان دارند می گویند - و رفت به فلان عملیات؛ من اصلاً نمی توانم بروجردی ای را که خودم ازش شناخت پیدا کرده ام در این کارهای عملیاتی و مقابله با کومله درست و دقیق تجسم کنم و ببینم. زیبایی بروجردی در این است که در دل عملیاتی به یکی از مردم کرد که دارند برایش می جنگند می گوید کاک ممد! بیا برو خانه؛ عملیات بس است. می گوید چرا؟ می گوید برو بچه ات دارد به دنیا می آید. وقتی این مرد می رود و می بیند بچه اش به دنیا آمده اسمش را به احترام بروجردی می گذارد محمد و اوج معرفت و کمال محمد بروجردی در همین نکته است که یک کرد به این باور برسد و بروجردی هم به هدفش. به همین دلیل جلد دوم نبرد کتاب زندگی بروجردی را جدی تعقیب نکنید چرا که او به کمال خودش رسیده بود و بروجردی دیگر چیزی نداشت که بخواهد به دست بیاورد. من بروجردی را در مصائب و فقر پیدا کردم. در گمنامی سیاسی دنبال کردم. در بلبشوی اجتماعی 1356 و 1357 1355 دنبال کردم و در مرکز انقلاب که ماجرای امام باشد به او رسیدم. اما بعد دیدم که این شناخت از بروجردی تازه در اول راه است و کمالش را در کوه های سر به فلک کشیده گمنام و پر از فتنه کردستان دیدم و شخصیت بروجردی به نظر من این راحتی ها نیست که شما بتوانید به مردم معرفی کنید.
وقتی من قصد کردم به شخصیت بروجردی بپردازم در حالی بود که اصلاً بروجردی را نمی شناختم و او را ندیده بودم. من اصلاً به عمرم بروجردی را ندیده ام. حتی یک بار هم با او ملاقات نداشته ام.

شما چند سال تان است؟

من سال 1335 به دنیا آمده ام. همیشه در خوزستان بوده ام. از اول تا آخر جنگ به خوزستان رفتم. کردستان یعنی همان شمال غرب را سال های 1365-1366 به بعد رفتم. بنابراین قبلش در جریان کردستان نبودم که بتوانم بروجردی را ببینم. اما وقتی به من گفتند در زمینه زندگی بروجردی کاری بکن چهار پنج هزار صفحه نوار پیاده شده از مصاحبه هایی که درباره شهید بروجردی به من دادند که وقتی من مطالعه کردم دیدم متأسفانه اصلاً نمی توانم بروجردی را در آن نوارها پیدا کنم. چون افرادی که صحبت می کردند کارشان هدفمند نبود. خیلی کلی می گفتند اما مسائل جاری اش را نمی دانستند. به همین خاطر گروهی را تشکیل دادیم و اتاق فکری را من تشکیل دادم که می توانم از بزرگوارانی مثل آقایان مصطفی ایزدی - هدایت الله لطفیان- مصطفی تحیری نام ببرم و به این ترتیب شناسایی و ارتباط با یکایک افراد معاشر با بروجردی بهتر و بهتر شد. بعد هم همان طور که خود بروجردی شاخه شاخه کار می کرد ما نیز رفتیم و این افراد را شناسایی کردیم. مثلاً آقای شقاقی نامی هنوز هم هست که در آن هسته های اولیه ای که از نظر اعتقادی شکل گرفت خیلی با او همراه بود. وقتی من با این ها آشنا شدم متوجه شدم بروجردی ای که دارند می گویند با بروجردی ای که واقعیت داشته بسیار فاصله دارد. در حین تحقیق من سراغ خیلی ها رفتم. در آن دو سه سالی که تحقیق کردم افراد زیادی را رفتم دنبال شان. وقتی من با یکی دو تا از شخصیت های معروف سپاه و سیاسی نظام مطرح کردم که بروجردی در یک شب پنج عملیات انجام داده باور نمی کردند. کم کم برای من هم سؤال ایجاد شد که آیا واقعاً این اتفاق افتاده یا نه؟ چون در کتاب هایی که می نویسم این طور نیست که هر کسی هرچه بگوید من آن را قبول کنم. می روم از منظرهای مختلف درباره آن تحقیق می کنم. در این قضیه به خاطر این که به آن آمریکایی ها و خبرنگاران خارجی می خواست نقیض حرف شاه را ثابت کند برای من هم مهم شده بود که واقعاً این کار شده یا نشد. خیلی فکر مرا مشغول کرده بود و منابع اطلاعاتی من هم متأسفانه محدود بود. چرا که آن پنج تیمی که گفتم جدای از همدیگر بودند خودشان هم نمی دانستند که آن شب با هم عملیات دارند. ماجرای همان یک نفر بنده خدایی که آن شب مجروح شده بود برای من خیلی مهم بود که این قضیه را چه کار کنم. تصور کنید در دنیای پر دغدغه ای که من داشتم یک شب شهید بروجردی به خوابم آمد و خواب دیدم شب ساعت حدود نه و نیم درست همان ساعتی که آن پنج عملیات می خواهد انجام شود در میدان مولوی هستم. بروجردی با موتوری می آید و مرا سوار می کند - من نه بروجردی را دیده ام و می شناسم و نه او مرا می شناسد- در خواب میدان مولوی خیلی هم تاریک بود. سوار موتور می شویم و مرا می برد همه آن عملیات ها را نشانم می دهد. بدون این که یک کلمه به من بگوید که من به چه دلیل این کار را برایت می کنم. بعداً هم که رفتم دیدم واقعاً همان نشانه هایی بود که ما دیدیم. یک کلمه هم نگفت که من آوردمت تا تو باور کنی. طوری بود که من باورم شد خودم آن عملیات ها را انجام داده ام و برایم امکان پذیر شد. فردا که بیدار شدم فهمیدم هیچ شکی در این کار نیست و دیگر نیازی نیست که بیشتر از این تحقیق کنم. این خیلی برای من مهم بود که خود شهید بروجردی در نوشتن این کتاب و انجام این تحقیق این قدر راحت با من تماس برقرار کرد و دستم را گرفت. این شاید بهترین پاداشی بود که به من داده شد و هیچ وقت هم نمی توانم این قضیه را فراموش کنم. به همین دلیل این مطلب کار مرا آسان کرد و خیلی محکم کتاب را نوشتم و دیگر هم گوش به حرف کسی ندادم...
منبع: نشریه مسیح کردستان، شماره 67.




منبع: نشریه مسیح کردستان، شماره 67.



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.