زندگي يک بوم نقاشي است در آن از پاک کن خبر نيست

وقتي به دنيا مي آييم فرشته هاي کوچکي هستيم که تازه از دست خداي خالق، به دست فرشته هاي سفيدپوش با بال هاي زيبا داده شديم که به سوي دنياي خاکي بياييم. در حين راه با پا گذاشتن به دنيا وقتي مي فهميم که از خدا و فرشته هاي زيبايش دور شديم، به شدت گريه مي کنيم، مي گوييم:« اينجا کجاست؟ من از خدا، از فرشته ها دور شدم.» از صداي قلبي که در نزديکي گوشم به راحتي شنيده مي شد و آرامم مي کرد، فاصله مي گرفتم.
دوشنبه، 4 مهر 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
زندگي يک بوم نقاشي است در آن از پاک کن خبر نيست

زندگي يک بوم نقاشي است در آن از پاک کن خبر نيست
زندگي يک بوم نقاشي است در آن از پاک کن خبر نيست


 

نويسنده: اشرف شيواگر




 
وقتي به دنيا مي آييم فرشته هاي کوچکي هستيم که تازه از دست خداي خالق، به دست فرشته هاي سفيدپوش با بال هاي زيبا داده شديم که به سوي دنياي خاکي بياييم. در حين راه با پا گذاشتن به دنيا وقتي مي فهميم که از خدا و فرشته هاي زيبايش دور شديم، به شدت گريه مي کنيم، مي گوييم:« اينجا کجاست؟ من از خدا، از فرشته ها دور شدم.» از صداي قلبي که در نزديکي گوشم به راحتي شنيده مي شد و آرامم مي کرد، فاصله مي گرفتم.
صداي ناله هاي دردناک آشنايي که لبخندي به لب دارد و با تعجب و خوشحالي و دقت مرا مي نگرد، به گوش مي رسد. وقتي که مرا به آغوش مي کشد، صداي قلب آشنايي را مي شنوم. به راستي او همان همراهم است؟ چرا اينچنين با اضطراب و خوشحالي مرا مي نگرد؟ حتماً مي خواهد ببيند عيب و ايرادي ندارم. کم کم در بغل آن چهره آرام و دست هاي گرم که با احتياط مرا به آغوش کشيده، آرام مي گيرم. نزديک تر که مي شوم، همراه با بوسه اي گرم که از گونه هايم گرفته مي شود جمله اي را مي شنوم:« کوچولوي عزيزم دوستت دارم، چقدر قشنگي.» پس اين صداي قلب مادر من است که به گوش مي رسد و در طول اين سفر همراهم بود. شايد بتوانم به همين سرعت که او را پيدا کردم خالقم را نيز پيدا کنم و فرشته ها را دورم ببينم. آرام از شيره جان مادرم مي نوشم به اميد ديدار خداي خالقم. گاه از بس منتظر مي مانم، خسته مي شوم. آن خالق بزرگ را پيدا نمي کنم، از بي طاقتي شروع به داد و فغان مي کنم و همه اطرافيان بي آن که بداند اشک هاي من براي چيست يا کيست، شير به دهانم مي گذارند، مرا به آغوش مي کشند، شکلک در مي آورند و...
آنها نمي دانند که من به دنبال چه مي گردم. آه، امان از دست فراموشي. کم کم بزرگ مي شوم. مادر را پايگاه عشق و محبت قرار مي دهم، اما انگار خالق را گم کرده و فراموش کردم، ديگر در پي او نيستم. خوشحال به تمام چيزهايي که در اطرافم است، سرگرمم، خنده مي کنم، جلب توجه مي کنم و ديگر يادم مي رود که به دنبال خالقم گريه کنم، اشک مي ريزم. اما نه براي او بلکه براي همه چيزهاي فاني دنيايي.
کم کم به جاي فرشته هاي سفيدبال که شايد فقط در قصه ها از آنها مي شنوم، آدم هايي با شکل هاي مختلف، با کلام مهربان يا خشن، آقا و خانم، کوچک و بزرگ، آرام و ناآرام مي بينيم. لج بازي را ياد گرفتم. کارهاي خوب که باعث شادي و خنديدن اطرافيانم مي شود را انجام مي دهم و با دستپاچگي و بي دقتي وسايل را خراب مي کنم يا مي شکنم. گاهي صداي آرام مادرم را به فرياد و لبخندش را به اخم تبديل مي کنم.
روزها مي گذرد. کم کم عاقل مي شوم. از خودم، از اطرافيان خسته مي شوم. ديگر اسباب بازي ها و بازيچه ها مرا خوشحال نمي کند. انسان روي زمين يعني همه اينها؟ در کتاب ها نام آشنايي مي بينيم که خالقم را به ياد مي آورد. از زبان مادرم و دعاهايي به سوي کسي شنيده مي شود که انگار همان خالق است. مردم در غم ها و مشکلات دست ياري به سوي کسي را دارند که گويي همان خالقم است. اي داد، چقدر براي دوري اش گريه کردم. حالا کجاست؟ چرا فقط اسمش را مي شنوم؟ پس حالا حالا مي دانم که مادر و اطرافيانم در روي سجاده و نماز هنگام دعا با چه کسي حرف مي زنند. من خالقي داشتم. او گم نشده، من گم شدم من فراموش کردم که منزل کجاست، من صاحبخانه را فراموش کردم. حالا بايد اول خود را پيدا کنم. بدانم کيستم، چه کردم، آيا لياقت رفتن و پيدا کردن خالقم را دارم؟ اين رزق برق ها که دور و برم را گرفته اند چه هستند؟ من که اينچنين نيامدم. در قلبم چه سنگيني مي کند اين همه خشم، غضب، حسادت، کينه و بخل. اينها در وجود من چه مي کند؟ مگر اينچنين آمدم که اينچنين برگردم؟ سواي سر و وضعم، قلبم، فکرم و همه وجودم تغيير کرده. آيا خالق مرا به خانه اش راه مي دهد؟
مي دانم که بخشنده است. در کتاب ها خوانده ام، از زبان ها شنيده ام که مي بخشد. اما آيا خود من دوست دارم که اينچنين با کوله باري از گناه، شرمنده نزدش بروم؟ نه، حيف از آن خانه زيبا که من با پاهاي برهنه گل آلود که غبار گناه بر آن نشسته، در مقابل صاحبخانه بزرگش وارد شوم. بايد خود را بيابم. گمشده هستم، پيدا شوم. بايد قدر و منزلت خالقم را بدانم، بايد او را ستايش کنم...
بايد عذر بخواهم از اين که فراموشش کردم. بايد خود را به بهترين نحو که او دوست دارد بيارايم. اي داد، يادم رفت، زندگي يک بوم نقاشي است، در آن از پاک کردن خبري نيست، اما به گمان که نه، حتماً مي شود آن را تغيير داد.
خبري نيست، پس چه کنم با اين نقاشي درهم برهم؟ يعني اگر بقيه بوم را به زيبايي بکشم و نقاشي زيبايي را ارائه دهم، خدا بدون توجه به خط خطي هاي قبلي من به روي بوم، مرا به خانه اش راه مي دهد؟
آيا لبخند رضايت خالقم را مي بينم؟ صدايي در قلبم در ذهنم شنيده مي شود: «آري، تلاش کن، خدا بخشنده است، خدا همه شما مخلوق ها را دوست دارد. شروع کن.» انگار صداي فرشته هاي زيبا با بال هاي سفيد است که به گوش مي رسد. پس بايد شروع کنم. قلم را بر مي دارم و به اميد ديدار خالقم، بر بوم مي کشم.
منبع:کوچه ما شماره 7.




 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.