شهيدی كه بعد از مراسم ختمش زنده شد !
خبر شهادت برادرم مرتضي، سال ها پيش از آزاديش از زندان هاي عراق به تهران رسيده بود و خانواده و اقوام را در ماتم و عزا فرو برده بود. آن زمان، يعني حوالي سال 63 من مدتي به قرارگاه كربلا رفته بودم براي همكاري در عمليات خبير. مرتضي آن وقت حدود چهارده - پانزده سال داشت و به دليل سن و سال كمش با هزار زحمت توانسته بود خودش را به جبهه برساند و در لشگر حضرت رسول (ص) وارد گردان علي اكبر شود.
عمليات خيبر كه تمام شد من مرخصي گرفتم و چند روزي برگشتم تهران. شنيده بودم مرتضي شهيد شده است ولي نتوانستهاند جنازهاش را برگردانند. مادرم با اصرار زياد از من ميخواست به منطقه برگردم و از چگونگي شهادت و دليل مفقود شدن او اطلاع پيدا كنم. من هم به ناچار همراه دايي و برادر ديگرم راهي دو كوهه شديم.
فرمانده گران «علي اكبر» كه آشنايي مختصري هم با ما داشت ماجراي شهادت مرتضي را به اين شكل برايمان تعريف كرد:
يكي از گروهان هاي گردانمان در جزيره مجنون نزديك جاده العماره در محاصره قرار گرفته بودند و سلاح و مهماتشان هم تمام شده بود. ما از بچههاي گروهان ديگري درخواست كرديم برايشان سلاح و مهمات ببرند. شرايط جاده به گونهاي بود كه براي رساندن مهمات بايد از بچههاي ريزنقش و تيز و فرز استفاده ميشد. آنها هم يكي دو نفر، از جمله مرتضي صادقي را فرستادند براي بردن مهمات. ديدهبان ما مرتضي را تا آن طرف جاده دنبال كرده بود و ديده بود كه هنوز پايش به طرف ديگر جاده نرسيده گلولهاي به سرش خورده و افتاده است پشت چاده!
ما از فرمانده گردان علي اكبر پرسيديم: از كجا مطئن هستيد كه حتماً شهيد شده است؟
ايشان گفت: "همه بچههايي كه آن طرف جاده در محاصره افتاده بودند شهيد شدهاند چون بعد از كامل شدن محاصره عراقيها داخل تمام سنگرها نارنجك انداختند و بعد هم با تانك هايشان از روي سنگرهايي كه بچهها داخل آنها بودند گذشتند و همه را به شهادت رساندند. "
اين اتفاق را تعدادي ديگر از بچههاي گردان هم كه دورادور شاهد ماجرا بودند تأييد كردند. ما هم با خيال اين كه مرتضي قطعاً به شهادت رسيده است و به تهران برگشتيم. كار حتي به گرفتن مراسم ختم و برنامههاي ديگر هم كشيد، اما هنوز زمان زيادي نگذشته بود كه در ميان اسراي ايراني متوجه نام مرتضي شديم! حسابي شوكه شده بوديم، طوري كه نميتوانستيم موضوع را باور كنيم. خبر شهادت مرتضي آنقدر محكم و قطعي به ما داد شده بود كه جاي هيچ شكي باقي نميگذاشت. مدتي در ترديد و بلاتكليفي گذشت تا آن كه نامه مرتضي از عراق آمد؛ نامهاي كه خبر از سلامتي او ميداد. مرتضي نه در آن نامه و نه در هيچ يك از نامههاي بعديش نتوانسته بود موضوع تير خوردنش و پرتاب نارنجك به سنگرها و رد شدن تانك هاي عراقي از روي مواضعشان را توضيح بدهد. و بنويسد چطور از اين همه اتفاق جان سالم به در برده است. اين توضيحات ماند تا زماني كه او همراه آزادگان ديگر به ايران برگشت.
مرتضي ماجراي اسارتش را به اين شكل تعريف كرد: بعد از درخواست فرمانده گردان براي رساندن مهمات به جزيره، قرار شد من و يكي ديگر از بچهها اين كار را انجام بدهيم. رسيدن به جزيره بايد از روي جاده العماره ميگذشتيم؛ جادهاي كه بيشتر حجم آتش عراق روي آن متمركز شده بود. همين كه جاده را رد كرديم و خواستيم از پشت آن سرازير شديم، ضربه محكمي به كلاه كاسكتم خورد و صدايش در سرم پيچيد! ضربه به اندازهاي شديد بود كه براي لحظهاي تعادلم را از دست دادم و پشت جاده به زمين افتادم.
لحظاتي در همان حال ماندم. گيج شده بودم. نميدانستم مجروح شدهام يا موج انفجار به زمينم زده است. دوست همراهم آمد و كلاه را از سرم برداشت. تيري آمده بود، خورده بود به كلاه و كمانه كرده بود و رفته بود.
همانطور سينهخيز رفتيم سمت بچهها. سلاح و مهمات را كه رسانديم دوستم گفت: برگرديم. گفتم: فعلاً آتش شديد است. همين جا ميمانيم تا هوا تاريك شود. درگيري آن قدر شديد بود كه هنوز زماني نگذشته مهمات تمام شد. عراقي ها هم دست بردار نبودند؛ همين طور آتش ميكردند و پيش ميآمدند چارهاي نداشتيم جز آن كه داخل سنگرها پناه بگيريم تا ببينيم چه ميشود.
لحظات سخني بود. صداي تانك ها را ميشنديم كه مدام نزديك و نزديك تر ميشدند اما كاري از ما برنميآمد. سنگري كه من و دوستم در آن پناه گرفته بوديم سنگر كوچكي بود داخل زمين كه اطراف آن را با گوني شن محكم كرده بودند.
پيش از رسيدن تانك ها، صداي عراقيها را شنيديم كه به اين سو و آن سو ميدويدند و به عربي فرياد ميكردند. دوستم گفت: مثل اين كه دارند داخل سنگرها نارنجك مياندازند. ما فوراً خوابيدم كف سنگر. پاهاي من درست كنار در سنگر بود. او هم سرش را گذاشته بود كنار پاهاي من.
چند سرباز عراقي درست از كنار در سنگر گذشتند. فكر كرديم ما را نديدهاند. اما در همين لحظه صداي افتادن جسم سنگين و كوچكي را درون سنگر شنيديم. دوستم يك لحظه فرياد زد: "نارنجك! " و تا آمديم به خودمان بجنبيم صداي انفجاري داخل سنگر پيچيد و براي لحظاتي دود و خاك همه سنگر را پر كرد.
چند لحظهاي همانطور گيج و منگ ماندم. توان هرگونه حركتي از من گرفته شده بود. دوستم را صدا كردم. او هم هيچ حركتي نميكرد. روي مچ و ساق پايم درد خفيفي احساس ميكردم احتمال ميدادم تركش نارنجك پايم را مجروح كرده است. سروسينهام را به سختي از زمين بلند كردم تا از وضعيت پايم مطلع شوم اما از منظرهاي كه ديدم تمام تنم لرزيد! نارنجك درست كنار سر دوستم شده بود و سروگردن او را متلاشي كرده بود. خون تمام سرو لباس او و من را پر كرده بود. طاقت نياوردم و همانجا كف سنگر رها شدم.
عراقي ها ميآمدند. نگاهي ميكردند و با تصور اينكه هر دو شهيد شدهايم ميگذشتند در آن لحظات سخت آرزو ميكردم كاش من هم همراه دوستم شهيد ميشدم. چون نميدانستم چه اتفاقي برايم خواهد افتاد!
تانك ها كه از راه رسيدند و شروع كردند از روي سنگرها حركت كردن، اشهدم را گفتم و منتظر فرو ريختن سنگر شدم. تانكي با صدايي گوشخراش آمد و درست از روي سنگر گذشت. سايهاش براي لحظاتي داخل سنگر را تاريك كرد. اما سنگر كوچك بود و به آن آسيبي نرسيد.
از شهادت نااميد شده بودم. درد پايم هم زيادتر شده بود اما بيشتر از هرچيز بلاتكليفي عذابم ميداد. دلم ميخواست فرياد بزنم اما جرأت نداشتم. همانطور خودم را رها كرده بودم. ميان سنگر تا ببينيم چه پيش خواهد آمد. تانك ها كه دور شدند بار ديگر عراقي ها آمدند و شروع كردند به بيرون كشيدن جنازهها. بعد از بيرون جنازه دوستم، پاهاي مرا گرفتند و از سنگر بيرونم كشيدند. يكي از سربازان عراقي با دو دست محكم چسبيده بود به پاي مجروحم و مرا روي زمين محكم چسبيده بود به پاي مجروحم و مرا روي زمين ميكشيد. طاقتم طاق شده و از درد فريادم زدم! عراقي ها همين كه فهيمدند زندهام رهايم كردند روي زمين و دورم را گرفتند. يكي از عراقي ها فوراً گلنگدن اسلحهاش را كشيد و نشانه رفت روي صورتم. اما همين كه خواست شليك كند، سرباز ديگري با دست اسلحهاش را گرفت و او را كشيد سمت خودش. بعد به من اشاره كرد و به عراقي چيزهايي گفت. مثل اين كه سن و سال كم من و حال و روزم او را به رحم آورده بود.
همان سرباز اشاره كرد كه برخيزم. توان حركت نداشتم. سرباز عراقي دستم را گرفت بلندم كرد و مرا برد سمت يك نفربر. ترسيدم! فكر كردم مرا از دست آن سرباز نجات داده است كه بياندازد زير چرخ هاي نفربر. دستش را كشيدم و ايستادم. سرباز عراقي كه فهميده بود ترسيدهام، دستم را كشيد و گفت:لاتخف، لاتخف (نترس، نترس). بعد هم زيربغلم را گرفت و با همان حال جراحت من را سوار نفربر كرد.
داخل ماشين چند اسير ديگر هم بودند كه حال و روزشان دست كمي از من نداشت. نفربر كه پر شد همراه اسراي ديگر راهي عراقي شديم.
در ميان راه به آنچه برايم پيش آمده بود فكر ميكردم. ميدانستم با اتفاقاتي كه براي من و بچههاي محاصره شده افتاده است هيچ كس گمان نميكند زنده مانده باشيم. فكر ميكردم خبر شهادتم، چند روز ديگر محله را پرميكند. بايد در اولين فرصت خانواده و دوستانم را از نگراني بيرون ميآوردم.
منبع:سایت تبیان زنجان
ارسال توسط کاربر محترم سایت : hasantaleb
عمليات خيبر كه تمام شد من مرخصي گرفتم و چند روزي برگشتم تهران. شنيده بودم مرتضي شهيد شده است ولي نتوانستهاند جنازهاش را برگردانند. مادرم با اصرار زياد از من ميخواست به منطقه برگردم و از چگونگي شهادت و دليل مفقود شدن او اطلاع پيدا كنم. من هم به ناچار همراه دايي و برادر ديگرم راهي دو كوهه شديم.
فرمانده گران «علي اكبر» كه آشنايي مختصري هم با ما داشت ماجراي شهادت مرتضي را به اين شكل برايمان تعريف كرد:
يكي از گروهان هاي گردانمان در جزيره مجنون نزديك جاده العماره در محاصره قرار گرفته بودند و سلاح و مهماتشان هم تمام شده بود. ما از بچههاي گروهان ديگري درخواست كرديم برايشان سلاح و مهمات ببرند. شرايط جاده به گونهاي بود كه براي رساندن مهمات بايد از بچههاي ريزنقش و تيز و فرز استفاده ميشد. آنها هم يكي دو نفر، از جمله مرتضي صادقي را فرستادند براي بردن مهمات. ديدهبان ما مرتضي را تا آن طرف جاده دنبال كرده بود و ديده بود كه هنوز پايش به طرف ديگر جاده نرسيده گلولهاي به سرش خورده و افتاده است پشت چاده!
ما از فرمانده گردان علي اكبر پرسيديم: از كجا مطئن هستيد كه حتماً شهيد شده است؟
ايشان گفت: "همه بچههايي كه آن طرف جاده در محاصره افتاده بودند شهيد شدهاند چون بعد از كامل شدن محاصره عراقيها داخل تمام سنگرها نارنجك انداختند و بعد هم با تانك هايشان از روي سنگرهايي كه بچهها داخل آنها بودند گذشتند و همه را به شهادت رساندند. "
اين اتفاق را تعدادي ديگر از بچههاي گردان هم كه دورادور شاهد ماجرا بودند تأييد كردند. ما هم با خيال اين كه مرتضي قطعاً به شهادت رسيده است و به تهران برگشتيم. كار حتي به گرفتن مراسم ختم و برنامههاي ديگر هم كشيد، اما هنوز زمان زيادي نگذشته بود كه در ميان اسراي ايراني متوجه نام مرتضي شديم! حسابي شوكه شده بوديم، طوري كه نميتوانستيم موضوع را باور كنيم. خبر شهادت مرتضي آنقدر محكم و قطعي به ما داد شده بود كه جاي هيچ شكي باقي نميگذاشت. مدتي در ترديد و بلاتكليفي گذشت تا آن كه نامه مرتضي از عراق آمد؛ نامهاي كه خبر از سلامتي او ميداد. مرتضي نه در آن نامه و نه در هيچ يك از نامههاي بعديش نتوانسته بود موضوع تير خوردنش و پرتاب نارنجك به سنگرها و رد شدن تانك هاي عراقي از روي مواضعشان را توضيح بدهد. و بنويسد چطور از اين همه اتفاق جان سالم به در برده است. اين توضيحات ماند تا زماني كه او همراه آزادگان ديگر به ايران برگشت.
مرتضي ماجراي اسارتش را به اين شكل تعريف كرد: بعد از درخواست فرمانده گردان براي رساندن مهمات به جزيره، قرار شد من و يكي ديگر از بچهها اين كار را انجام بدهيم. رسيدن به جزيره بايد از روي جاده العماره ميگذشتيم؛ جادهاي كه بيشتر حجم آتش عراق روي آن متمركز شده بود. همين كه جاده را رد كرديم و خواستيم از پشت آن سرازير شديم، ضربه محكمي به كلاه كاسكتم خورد و صدايش در سرم پيچيد! ضربه به اندازهاي شديد بود كه براي لحظهاي تعادلم را از دست دادم و پشت جاده به زمين افتادم.
لحظاتي در همان حال ماندم. گيج شده بودم. نميدانستم مجروح شدهام يا موج انفجار به زمينم زده است. دوست همراهم آمد و كلاه را از سرم برداشت. تيري آمده بود، خورده بود به كلاه و كمانه كرده بود و رفته بود.
همانطور سينهخيز رفتيم سمت بچهها. سلاح و مهمات را كه رسانديم دوستم گفت: برگرديم. گفتم: فعلاً آتش شديد است. همين جا ميمانيم تا هوا تاريك شود. درگيري آن قدر شديد بود كه هنوز زماني نگذشته مهمات تمام شد. عراقي ها هم دست بردار نبودند؛ همين طور آتش ميكردند و پيش ميآمدند چارهاي نداشتيم جز آن كه داخل سنگرها پناه بگيريم تا ببينيم چه ميشود.
لحظات سخني بود. صداي تانك ها را ميشنديم كه مدام نزديك و نزديك تر ميشدند اما كاري از ما برنميآمد. سنگري كه من و دوستم در آن پناه گرفته بوديم سنگر كوچكي بود داخل زمين كه اطراف آن را با گوني شن محكم كرده بودند.
پيش از رسيدن تانك ها، صداي عراقيها را شنيديم كه به اين سو و آن سو ميدويدند و به عربي فرياد ميكردند. دوستم گفت: مثل اين كه دارند داخل سنگرها نارنجك مياندازند. ما فوراً خوابيدم كف سنگر. پاهاي من درست كنار در سنگر بود. او هم سرش را گذاشته بود كنار پاهاي من.
چند سرباز عراقي درست از كنار در سنگر گذشتند. فكر كرديم ما را نديدهاند. اما در همين لحظه صداي افتادن جسم سنگين و كوچكي را درون سنگر شنيديم. دوستم يك لحظه فرياد زد: "نارنجك! " و تا آمديم به خودمان بجنبيم صداي انفجاري داخل سنگر پيچيد و براي لحظاتي دود و خاك همه سنگر را پر كرد.
چند لحظهاي همانطور گيج و منگ ماندم. توان هرگونه حركتي از من گرفته شده بود. دوستم را صدا كردم. او هم هيچ حركتي نميكرد. روي مچ و ساق پايم درد خفيفي احساس ميكردم احتمال ميدادم تركش نارنجك پايم را مجروح كرده است. سروسينهام را به سختي از زمين بلند كردم تا از وضعيت پايم مطلع شوم اما از منظرهاي كه ديدم تمام تنم لرزيد! نارنجك درست كنار سر دوستم شده بود و سروگردن او را متلاشي كرده بود. خون تمام سرو لباس او و من را پر كرده بود. طاقت نياوردم و همانجا كف سنگر رها شدم.
عراقي ها ميآمدند. نگاهي ميكردند و با تصور اينكه هر دو شهيد شدهايم ميگذشتند در آن لحظات سخت آرزو ميكردم كاش من هم همراه دوستم شهيد ميشدم. چون نميدانستم چه اتفاقي برايم خواهد افتاد!
تانك ها كه از راه رسيدند و شروع كردند از روي سنگرها حركت كردن، اشهدم را گفتم و منتظر فرو ريختن سنگر شدم. تانكي با صدايي گوشخراش آمد و درست از روي سنگر گذشت. سايهاش براي لحظاتي داخل سنگر را تاريك كرد. اما سنگر كوچك بود و به آن آسيبي نرسيد.
از شهادت نااميد شده بودم. درد پايم هم زيادتر شده بود اما بيشتر از هرچيز بلاتكليفي عذابم ميداد. دلم ميخواست فرياد بزنم اما جرأت نداشتم. همانطور خودم را رها كرده بودم. ميان سنگر تا ببينيم چه پيش خواهد آمد. تانك ها كه دور شدند بار ديگر عراقي ها آمدند و شروع كردند به بيرون كشيدن جنازهها. بعد از بيرون جنازه دوستم، پاهاي مرا گرفتند و از سنگر بيرونم كشيدند. يكي از سربازان عراقي با دو دست محكم چسبيده بود به پاي مجروحم و مرا روي زمين محكم چسبيده بود به پاي مجروحم و مرا روي زمين ميكشيد. طاقتم طاق شده و از درد فريادم زدم! عراقي ها همين كه فهيمدند زندهام رهايم كردند روي زمين و دورم را گرفتند. يكي از عراقي ها فوراً گلنگدن اسلحهاش را كشيد و نشانه رفت روي صورتم. اما همين كه خواست شليك كند، سرباز ديگري با دست اسلحهاش را گرفت و او را كشيد سمت خودش. بعد به من اشاره كرد و به عراقي چيزهايي گفت. مثل اين كه سن و سال كم من و حال و روزم او را به رحم آورده بود.
همان سرباز اشاره كرد كه برخيزم. توان حركت نداشتم. سرباز عراقي دستم را گرفت بلندم كرد و مرا برد سمت يك نفربر. ترسيدم! فكر كردم مرا از دست آن سرباز نجات داده است كه بياندازد زير چرخ هاي نفربر. دستش را كشيدم و ايستادم. سرباز عراقي كه فهميده بود ترسيدهام، دستم را كشيد و گفت:لاتخف، لاتخف (نترس، نترس). بعد هم زيربغلم را گرفت و با همان حال جراحت من را سوار نفربر كرد.
داخل ماشين چند اسير ديگر هم بودند كه حال و روزشان دست كمي از من نداشت. نفربر كه پر شد همراه اسراي ديگر راهي عراقي شديم.
در ميان راه به آنچه برايم پيش آمده بود فكر ميكردم. ميدانستم با اتفاقاتي كه براي من و بچههاي محاصره شده افتاده است هيچ كس گمان نميكند زنده مانده باشيم. فكر ميكردم خبر شهادتم، چند روز ديگر محله را پرميكند. بايد در اولين فرصت خانواده و دوستانم را از نگراني بيرون ميآوردم.
منبع:سایت تبیان زنجان
ارسال توسط کاربر محترم سایت : hasantaleb
/ج