يک اقيانوس مهرباني!
نويسنده: اصغر نديري
تصويرگر: حسن عامه كن
تصويرگر: حسن عامه كن
مهرباني پيامبر اسلام(ص) بي حد و اندازه بود. هنگامي که پيامبر در شهر مدينه زندگي مي کرد، گاهي به مناسبتي به سفر مي رفت. در اين مدت همه، دلشان براي پيامبر تنگ مي شد. مخصوصاً بچه ها. آنها لحظه شماري مي کردند که او زودتر برگردد. پيامبر هم بچه ها را خيلي دوست داشت.
وقتي که پيامبر باز مي گشت، بچه ها با خوشحالي از خانه هايشان بيرون مي دويدند و دور او حلقه مي زدند. پيامبر نيز با مهرباني آنها را نوازش مي کرد و با صبر و حوصله به حرف هايشان گوش مي داد و با رويي گشاده و لبخندزنان با آنها حرف مي زد.
بچه ها از پيامبر مي خواستند آنها را روي دوش خود بگيرد. پيامبر نيز اين کار را مي کرد. او بچه ها را روي دوش خود مي گرفت و راه مي برد. بچه ها خوشحال مي شدند و چهره ي نوراني پيامبر را غرق در بوسه مي کردند. قلب پاک پيامبر خدا(ص) از شادي کودکان شاد مي شد.
يک روز پيامبر اکرم (ص) با ياران خود در مسجد مشغول خواندن نماز جماعت ظهر بود. ايشان، رکعت اول و دوم نماز را مثل هميشه، آرام خواند؛ اما رکعت سوم و چهارم را با عجله تمام کرد. ياران پيامبر از اين کار ايشان تعجب کردند پرسيدند:
«اي رسول خدا(ص) آيا اتفاقي افتاده است که دو رکعت آخر نماز را با عجله خوانديد؟!»
حضرت، نگاهي به يارانش انداخت و فرمود: «من در بين نماز صداي گريه ي کودکي را شنيدم. آيا شما نشنيديد که کودکي به شدت گريه مي کرد؟ من به خاطر گريه ي اين بچه، دو رکعت آخر نماز را با عجله خواندم تا بدانم چرا ناراحت است و براي چه گريه مي کند؟ حال زودتر برويد و ببينيد اين بچه کجاست و چرا گريه مي کند و او را آرام کنيد... »
ياران رسول خدا(ص) به فرمانش عمل کردند و کودک، آرام شد و قلب مهربان پيامبر خدا نيز آرام گرفت...
-سلام بر بانوي گرامي!
-سلام... چرا نگران هستي!
-الان زني با چشم هاي اشکبار و با کوله باري بر پشت از راه رسيد و مي خواهد شما را ببيند.
-بگو بيايد... کاش بتوانم کمکي کنم.
زني ميان سال وارد شد. از شدت گريه چشم هايش سرخ شده بود.
-سلام.
-درود بر شما. چرا نگران هستي؟
زن کوله اش را زمين گذاشت. از داخل آن طفلي درآورد. به بانو گفت: «دستم به دامنت! به من رحم کن. شوهرم مي خواهد دخترک دلبندم را زنده به گور کند. آيا ما گناهي کرده ايم؟»
بانو با مهرباني و شفت گفت: «نه... من به شما کمک مي کنم. تو برو و آسوده باش. مراقبت از دخترت را به من بسپار. »
بانوي بزرگ مکه حضرت خديجه(س)بسيار غمگين شد: «چرا مردم چنين کارهايي مي کنند. آيا بين دختر و پسر تفاوتي هست؟ کاش فردا روز بهتري باشد. »
آري. فرداي او روز بهتري شد. چون پيامبر اسلام (ص) به زندگي او وارد شد. زندگي بزرگان مي آموزد که مي توان زندگي بهتري کرد. چون دريا شد. بي هيچ در جاي ماندن و پر از تلاطم و موج.
خديجه بانويي از زنان فداکار و قهرمان تاريخ است. هنگامي ايمان آورد که اغلب مردم در کفر غوطه ور بودند و بت هاي بي جان را مي پرستيدند. ثروت خود را نثار کرد تا اقيانوس وجود پيامبر(ص) پويا بماند. او همسري با خرد بود که دعوت تاريخي مردي آسماني را از صميم دل پذيرفت. در سنيني نبود که تحمل رنج و سختي بر او آسان باشد. زندگي گذشته را در ناز و نعمت گذرانده بود، اما خواست خدا آن بود که در راه خدا و براي رفاه بندگان او ، از پيام آور خدا» حمايت کند.
حضرت خديجه (س) مادر مادر امامان (ع) بود.
شرافت خانوادگي و اصالت و اخلاق او زبانزد بود. حتي پيش از آشنايي با پيامبر(ص)، لقب هايي داشت. چون، طاهره (زن پاک) و سيده ي قريش (بانوي بانوان قريش).
به حرف دل فقرا گوش مي داد و دست نوازش بر سرکودکان بي سرپرست مي کشيد.
بالاخره سال سخت محاصره اقتصادي شروع شد و او با پيامبر (ص) همراه شد تا زندگي را در دره يا «شعب ابي طالب» بگذراند. سه سال بودند تا حدود شصت سالگي که از دنيا رخت بر بست.
منبع: نشريه شاهد نوجوان شماره 62 پياپي 421
وقتي که پيامبر باز مي گشت، بچه ها با خوشحالي از خانه هايشان بيرون مي دويدند و دور او حلقه مي زدند. پيامبر نيز با مهرباني آنها را نوازش مي کرد و با صبر و حوصله به حرف هايشان گوش مي داد و با رويي گشاده و لبخندزنان با آنها حرف مي زد.
بچه ها از پيامبر مي خواستند آنها را روي دوش خود بگيرد. پيامبر نيز اين کار را مي کرد. او بچه ها را روي دوش خود مي گرفت و راه مي برد. بچه ها خوشحال مي شدند و چهره ي نوراني پيامبر را غرق در بوسه مي کردند. قلب پاک پيامبر خدا(ص) از شادي کودکان شاد مي شد.
يک روز پيامبر اکرم (ص) با ياران خود در مسجد مشغول خواندن نماز جماعت ظهر بود. ايشان، رکعت اول و دوم نماز را مثل هميشه، آرام خواند؛ اما رکعت سوم و چهارم را با عجله تمام کرد. ياران پيامبر از اين کار ايشان تعجب کردند پرسيدند:
«اي رسول خدا(ص) آيا اتفاقي افتاده است که دو رکعت آخر نماز را با عجله خوانديد؟!»
حضرت، نگاهي به يارانش انداخت و فرمود: «من در بين نماز صداي گريه ي کودکي را شنيدم. آيا شما نشنيديد که کودکي به شدت گريه مي کرد؟ من به خاطر گريه ي اين بچه، دو رکعت آخر نماز را با عجله خواندم تا بدانم چرا ناراحت است و براي چه گريه مي کند؟ حال زودتر برويد و ببينيد اين بچه کجاست و چرا گريه مي کند و او را آرام کنيد... »
ياران رسول خدا(ص) به فرمانش عمل کردند و کودک، آرام شد و قلب مهربان پيامبر خدا نيز آرام گرفت...
بانوي بزرگ
-سلام بر بانوي گرامي!
-سلام... چرا نگران هستي!
-الان زني با چشم هاي اشکبار و با کوله باري بر پشت از راه رسيد و مي خواهد شما را ببيند.
-بگو بيايد... کاش بتوانم کمکي کنم.
زني ميان سال وارد شد. از شدت گريه چشم هايش سرخ شده بود.
-سلام.
-درود بر شما. چرا نگران هستي؟
زن کوله اش را زمين گذاشت. از داخل آن طفلي درآورد. به بانو گفت: «دستم به دامنت! به من رحم کن. شوهرم مي خواهد دخترک دلبندم را زنده به گور کند. آيا ما گناهي کرده ايم؟»
بانو با مهرباني و شفت گفت: «نه... من به شما کمک مي کنم. تو برو و آسوده باش. مراقبت از دخترت را به من بسپار. »
بانوي بزرگ مکه حضرت خديجه(س)بسيار غمگين شد: «چرا مردم چنين کارهايي مي کنند. آيا بين دختر و پسر تفاوتي هست؟ کاش فردا روز بهتري باشد. »
آري. فرداي او روز بهتري شد. چون پيامبر اسلام (ص) به زندگي او وارد شد. زندگي بزرگان مي آموزد که مي توان زندگي بهتري کرد. چون دريا شد. بي هيچ در جاي ماندن و پر از تلاطم و موج.
خديجه بانويي از زنان فداکار و قهرمان تاريخ است. هنگامي ايمان آورد که اغلب مردم در کفر غوطه ور بودند و بت هاي بي جان را مي پرستيدند. ثروت خود را نثار کرد تا اقيانوس وجود پيامبر(ص) پويا بماند. او همسري با خرد بود که دعوت تاريخي مردي آسماني را از صميم دل پذيرفت. در سنيني نبود که تحمل رنج و سختي بر او آسان باشد. زندگي گذشته را در ناز و نعمت گذرانده بود، اما خواست خدا آن بود که در راه خدا و براي رفاه بندگان او ، از پيام آور خدا» حمايت کند.
حضرت خديجه (س) مادر مادر امامان (ع) بود.
شرافت خانوادگي و اصالت و اخلاق او زبانزد بود. حتي پيش از آشنايي با پيامبر(ص)، لقب هايي داشت. چون، طاهره (زن پاک) و سيده ي قريش (بانوي بانوان قريش).
به حرف دل فقرا گوش مي داد و دست نوازش بر سرکودکان بي سرپرست مي کشيد.
بالاخره سال سخت محاصره اقتصادي شروع شد و او با پيامبر (ص) همراه شد تا زندگي را در دره يا «شعب ابي طالب» بگذراند. سه سال بودند تا حدود شصت سالگي که از دنيا رخت بر بست.
منبع: نشريه شاهد نوجوان شماره 62 پياپي 421