داستانهای کوتاه از پیامبر اکرم (ص) (6)

مردى به حضور رسول خدا صلى الله علیه و آله آمد عرض کرد: یا رسول الله ، زنى دارم هر وقت مى خواهم از منزل بیرون روم ، مرا مشایعت مى کند و هر وقت مى خواهم بیایم ، مرا استقبال مى کند و هر وقت غمگین مى شوم ، به من مى گوید: اگر غم تو براى دنیا یا مال دنیا است ، خداوند کفیل روزى بندگان است و اگر غم تو براى امر آخرت است ، خداوند غم تو را براى آخرت زیاد کرد تا از آتش جهنم خلاص شوى .
دوشنبه، 24 خرداد 1389
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: حمیده جبل عاملی
موارد بیشتر برای شما
داستانهای کوتاه از پیامبر اکرم (ص) (6)
داستانهای کوتاه از پیامبر اکرم (ص) (6
داستانهای کوتاه از پیامبر اکرم (ص) (6)

نصف اجر شهید

مردى به حضور رسول خدا صلى الله علیه و آله آمد عرض کرد: یا رسول الله ، زنى دارم هر وقت مى خواهم از منزل بیرون روم ، مرا مشایعت مى کند و هر وقت مى خواهم بیایم ، مرا استقبال مى کند و هر وقت غمگین مى شوم ، به من مى گوید: اگر غم تو براى دنیا یا مال دنیا است ، خداوند کفیل روزى بندگان است و اگر غم تو براى امر آخرت است ، خداوند غم تو را براى آخرت زیاد کرد تا از آتش جهنم خلاص شوى .
پیامبر اسلام صلى الله علیه و آله فرمود: خداوند متعال عمالى (کارگزاران ) دارد و این زن از عمال خداوند است و براى آن زن نصف اجر شهید است.

داستانهای کوتاه از پیامبر اکرم (ص) (6)

بیشتر بخوانید:مادر نمونه مسلمان

 

وعده مؤمن

حضرت محمد صلى الله علیه و آله قبل از آنکه به مقام نبوت برسند، مدتى چوپانى مى کردند. عمار یاسر با حضرت قرار گذاشتند تا فرداى آن روز، گوسفندان خود را به بیابان فخ که علفزار بود، بود، ببرند.
پیامبر صلى الله علیه و آله فرداى آن روز گوسفندان خود را به سوى بیابان فخ روانه کرد، ولى عمار دیرتر آمد. عمار مى گوید: وقتى گوسفندانم را به بیابان فخ رساندم ، دیدم پیامبر صلى الله علیه و آله جلو گوسفندان خود ایستاده و آنها را از چریدن در آن علفزار، باز مى دارد.
گفتم : چرا آنها را باز مى دارى ؟
فرمود: من با تو وعده کردم که با هم گوسفندان را به این علفزار بیاوریم ، از این رو روا ندانستم که قبل از تو، گوسفندانم در این علفزار بچرند.

داستانهای کوتاه از پیامبر اکرم (ص) (6)

وفاى به عهد

رسول خدا صلى الله علیه و آله همراه مردى بود، و آن مرد خواست به جایى برود. رسول خدا صلى الله علیه و آله کنار سنگى توقف کرد و به او فرمود: من در همین جا هستم تا بیایى . آن مرد رفت و مدتى نیامد. نور خورشید بالا آمد و به طور مستقیم بر پیامبر صلى الله علیه و آله مى تابید، اصحاب عرض کردند: اى رسول خدا، از اینجا به سایه بروید آن حضرت در پاسخ فرمود: قد وعدته الى ههنا؛ من با او عهد کرده ام که به همین جا بیاید.

داستانهای کوتاه از پیامبر اکرم (ص) (6)

بیشتر بخوانید:آداب معاشرت با مومن

 

عفو و گذشت

با اینکه قریش با رسول اکرم صلى الله علیه و آله و یارانش ، آن همه دشمنى کردند، آنان را شکنجه دادند؛ چه در آغاز دعوت و چه از هجرت رسول اکرم صلى الله علیه و آله و همچنین على رغم آن همه توطئه ، جنگ و لشکرکشى در برابر پیامبر اکرم ، آن حضرت بعد از فتح مکه ، بر در کعبه ایستاد و خطاب به قریش فرمود:
هان ! قریشیان ! چه مى گویید؟ فکر مى کنید با شما چه خواهم کرد؟
قریشیان یکصدا فریاد زدند: نیکى ... تو برادرى بزرگوار و فرزند برادرى کریم و بزرگوارى .
حضرت فرمود:
حرف برادرم یوسف علیه السلام را تکرار مى کنم : امروز متاءثر و شرمسار مى باشید. من شما را عفو کردم ، خدا هم گناه شما را ببخشد که مهربانترین مهربانان است . بروید، شما آزاد هستید.

داستانهای کوتاه از پیامبر اکرم (ص) (6)

صله رحم

مردى خدمت پیامبر اکرم صلى الله علیه و آله آمد و عرض کرد:
یا رسول الله ! فامیل من تصمیم گرفته اند بر من حمله کنند و از من ببرند و دشنامم دهند، آیا من حق دارم آنها را ترک گویم ؟
فرمودند: در آن صورت خداوند همه شما را ترک مى کند.
عرض کرد: پس چه کنم ؟
فرمودند: بپیوند با هر که از تو ببرد، و عطا کن به هر که محرومت کند، و در گذر از هر که به تو ستم نماید، زیرا چون چنین کنى ، خدا تو را بر آنها یارى دهد.

داستانهای کوتاه از پیامبر اکرم (ص) (6)

عفو

در کتاب تحف العقول است که : رسول خدا صلى الله علیه و آله روزى از خانه بیرون رفتند و گروهى را دیدار کردند سنگى را مى غلتاندند. فرمودند: قهرمان ترین شما کسى است که به هنگام خشم ، خویشت دارى کند، و بردبارترین تان آن کس باشد که در حین داشتن قدرت ، عفو نماید.

داستانهای کوتاه از پیامبر اکرم (ص) (6)

بیشتر بخوانید:عفو و گذشت در سیره عملی معصومین (علیهم السلام)

 

غذا دادن به کودکان

سلمان فرمود: وارد خانه رسول خدا صلى الله علیه و آله شدم . حسن و حسین علیه السلام نزد وى غذا مى خوردند. آن حضرت گاهى لقمه اى در دهان حسن علیه السلام و گاهى در دهان حسین علیه السلام مى نهاد. پس از آن که خوردن غذا به پایان رسید، آن حضرت ، حسین علیه السلام را بر دوش خود و حسین علیه السلام را روى زانوى خود نهاد. آنگاه رو به من کرد و فرمود: اى سلمان ! آیا آنان را دوست دارى ؟ گفتم : اى رسول خدا صلى الله علیه و آله چگونه آنان را دوست نداشته باشم ، در حالى که مى بینم چه اندازه نزد شما مقام و ارزش دارند؟!
منبع:www.payambarazam.ir


مقالات مرتبط
نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط