مکتب سرخوردگي - قسمت دوم
بينوايان: رمان بينوايان، که درسال1862م عرضه گرديد، با استقبال بسياري رو به رو شد. هوگو با خلق شخصيت هايي چون «ژان والژان»، «بازرس ژاور» و... توانست درگيرهاي انسان و کشمکش او را با قوانين نشان دهد.
بينوايان، والاترين زيبا يي ها را در کنار بارزترين ژاژخايي ها در بر دارد؛ در اين رمان، فضل فروشي هاي خنده آور، اصول مرامي مبهم ومه آلود، ساده لوحي هاي ترحم انگيز، و تکلفات هنري زمخت و نتراشيده فراوان است. هوگو در اين اثر پيوسته از صنايعي بديع چون مطابقه و طرد عکس و موازنه و ازدواج و تعريف ها ي متناقض نما به اسراف استفاده کرده است. او بي محابا به قياس و تشبيه و عبارات موجز و کوتاه و بي مغز، که با آنها در پي خلاصه کردن انديشه ي خويش است گرايش يافته است. اين کار از قدرت تحليل رواني بي بهره است و چهره هاي داستاني او بيشتر صور نوعي اند تا موجودات زنده. او، که خواستار فراتر رفتن از واقعيت است، اغلب در اين سوي مرز واقعيت مي ماند. منش هايي که ساخته و پرداخته است يکپارچه ومطلق اند و در کل واقعيت را نشان نمي دهند. اگر چه اين چهره هاي داستاني فاقد ابعاد جسماني اند، مجموع آنها بهتر از فرد فرد آنهاست. گويي هوگو با غناي خطوط و الوان نگاره هايي حيرت انگيز رقم زده است که با تماشاي آنها بانگ تحسين از ما برمي آيد. او خود را مدام نيازمند آن ديده است که از زنده ترين صحنه ها مؤثرترين درس هاي اخلافي و رموزي پر دعوي بيرون کشد.
بينوايان بي گمان به هيچ روي صرفاً داستاني جاذب اما اندکي بعيد و غريب و پرماجراي يک محکوم به اعمال شاقه ي قرباني جامعه نيست. ژان والژان بيشتر رشته ي پيوند و نماد است تا چهره ي داستاني واقعاً زنده و متعلق به زندگي واقعي. زندگي وي از دنائت هر چه بيشتر آغاز مي شود و به قدس و نزهت هر چه والاتر مي رسد؛ غولي است که سرنوشت پشتش را به خاک مي مالد، بيشتر قرباني نمونه وار است تا آدمي زاد.
چهره ي داستاني واقعي رمان مردم پاريس اند که هوگو با حرارتي بسيار و قوتي هيجان زا و قريحه ي حماسي انکارناپذير، تيره روزي هاي دون و لحظات نازآفرينشان را رقم زده است. بايد افزود که تماس ميان اين متن و زمينه ي پر از اصوات و الوان و چهره هاي صحنه ي مقدم همواره به کمال برقرار مي ماند؛ گويي جريان حياتي واحدي از اين به آن گذر مي کند و اين دو دست به دست هم داده اند تا تصويرجهان انساني رنج کش و بينوا و با همه ي اينها، سرشار از عظمت را باز سازند. چهره هاي داستاني به ميزاني که به اين جهان انساني در مي آميزند و در آن سهيم مي شوند علاقه و هم حسي هوگو را جلب مي کنند و او را دستخوش هيجان مي سازند. برخلاف آن، در زمينه ي فردي آفريده هاي هوگو به اندازه ي همان قهرمان اصلي وي (ژان والژان) خصلتي تصنعي و کيفيت نفساني اجمالي دارند و همگي کمابيش ازهمان صورت ساده گراي مانوي صفتي بر مي آيند که هوگو ناآگاهانه آن را پرورانده و اساس همه ي آثار اوست. برابر تضاد بنيادي زيبايي و زشتي نيات و اعمال، و عمل و نتايج، هوگو خير را جز در توبه و کفاره و شر را جز معلول محتوم جامعه نمي تواند ببيند؛ و اين تضاد از اين رو درمان ناپذيرتر است که شر همواره در وجود خود مانيست و پيروزي خير با ظفرمندي کل جهان انساني حاصل مي شود نه با پيروزي هاي فرد.
همين نظرهاست که تراژدي واقعي بينوايان را مي آفريند، همه ي چهره هاي داستاني را متحد مي سازد و به اثر، به رغم آشفتگي و پريشاني ظاهري ، تجانس و يکپارچگي مي بخشد. در اين چهارچوب، ژان والژان فقط جنبه ي رمزي ندارد، بلکه نوع اعلاي انساني و دنبال کننده ي روش مسيح است که گناه جهانيان را به گردن مي گيرد و کفاره ي آن را مي هد. وي، که نخست بي آنکه خود بداند، قرباني جامعه است و خفت مي کشد،رفته رفته ازسر نوشت خود آگاه مي گردد و بيدارمي شود و آن را نه تنها تحمل مي کند، بلکه به تمامي به گردن مي گيرد و در تلاش بي کران و مداوم براي باز خريد خويش، سراسر جهان انساني را در اين کفاره دادن با خود مي کشاند تا صلح و آرامشي را که در آن شادي به هيچ روي دخيل نيست به جهان بازگرداند. با وجود اين، در پرتو همين معاني است که بينوايان در پرورش رمان در فرانسه ت تأثيري عميقي گذاشته است. اين اثر، در عين آنکه رماني است درباره ي مردم، هوادار مردم هم است و تا به اين روزگار نيز بازار آن نشکسته است.
5. کارگران دريا: کارگران دريا(منتشر شده درسال1866 م) به دوران پختگي هوگو تعلق دارد که در آن درون مايه هاي اصلي دستاورد هنري او پرورده شده است. اين درون مايه ها عبارت اند از: تضاد هاي نيرومندي که علايق و موقعيت ها پشتوانه ي آنها هستند، جوانمردي و کرامتي آرماني، که به طور قهري به از خودگذشتگي منجر مي شود، و تناوب نور و ظلمت، اما نوينسده با اين درون مايه ها، که پيش از آن نيز روي آنها کار شده بود، عناصري را يار مي سازد که در آن زمان مورد علاقه و توجه بوده است؛ يعني پيروزي هاي ماشين و نتايج آن در نبرد انسان باطبيعت. براي آنکه اين تصاوير نامتعارف ماشين آلات، که تابع قوانين رياضي اند، به جهان رمانتيسم وارد شود، تنها همان شخصيت پرقدرت و روح غنايي ويکتور هوگو و نه چيزي کمتر از آن ضرورت داشت. لوتيري، جهازگير کهنه کار، صاحب يکي از نخستين کشتي هاي تجار به نام دوراند است که در خط کشتي راني سن مالو و گرنزه کار مي کند. صيادان و جاشوان محل نظري خوش نسبت به اين رقيب خطرناک ندارند. فلک زده اي تصميم مي گيرد کاري کند تا دوراند غرق شود. به روي آب آوردن کشتي غرق شده ميسر است، اما هيچ کسي حاضرنيست اين ماشين لعنتي را نجات دهد. و لوتيري در برابر اين حادثه ي شوم عاجز مي ماند. با اين همه، وي ازدواج با برادرزاده اش، دختري فريبا به نام دروشت، را جايزه ي کسي اعلام مي کند که ماشين هاي سالم مانده از دريا بيرون بکشند. صيادي که خاستگاش ناشناخته است، مردي خاموش به نام ژيليات، که ساير«کارگران دريا» به دليل انزواجويي او نظر خوشي نسبت به وي ندارند، عاشق دختر و در آرزوي وصال اوست. پس بايد با انواع مشکلات مقابله کند. وي، يکه و تنها، درغاري دريايي، هزار بار حياتش را به خطرمي افکند؛ به ويژه هنگامي که با هشت پاي غول آسايي گلاويز مي شود. سرانجام، سرسختي او بر همه ي موانع فايق مي آيد. در اين هنگام است که پي مي برد دروشت عاشق کشيش پروتستان جواني، به نام ابنزر است. ابنزر پيش ترها روي تخته سنگي به خواب مي رود که با مد دريا در شرف رفتن به زير امواج بود، اما ژيليات او را از غرق شدن نجات مي هد. ژيليات ازخودگذشتگي مي کند و نه تنها از جايزه اي که با کارهاي خود استحقاق آن را يافته است چشم مي پوشد، بلکه فرار عاشق و معشوق را آسان مي سازد؛ زيرا لوتيري راضي نيست برادرزاده اش را به کليساييان بدهد. عاشق و معشوق از روي همان کشتي که آنها را با خود مي برد، از دور، بر فراز همان تخته سنگي که نزديک بود کشيش روي آن هلاک شود، شبحي را قد برافراشته مي بينند و هرگز از خاطرشان نمي گذرد که آن همان پرهيب ژيليات چشم به راه مرگ با شد. بر هيچ يک از آثار ويکتور هوگو غمي چنين ژرف و آزاردهنده سايه نيفکنده است. سرودي که شاعر، در آغاز، به افتخار کار و پيروزي انسان سر مي دهد، بي درنگ با دلهره هاي رنجي به بي کراني افق دريا خاموش مي شود.
در شخصيت ژيليات، هم نيروي تازه اي وجود دارد که انديشه ي ترقي را پديد مي آورد و هم تسليم و رضايي که رمانتيسم گرامي اش مي دارد. او چهره اي است بينابيني و گذاري و بس جالب؛ با اين حال وي مظهر همان نظريات ويکتور هوگو است که همواره نيکي و مهرباني انساني را نوعي جنبش ثانوي مي داند که سابقه هاي ذاتي طبيعت بشري را منکوب مي سازد. رمان، که مي توان گفت همچون افسانه اي آغازمي شود، با کابوسي به پايان مي رسد؛ ماشين هاي جهان نو، که نقش آنها در ظلمات غاري دريايي پديدار مي گردد، بيشتر احياي تاريکي هاي قرون وسطاي رمانتيک را نشان مي دهند تا رمز و نماد زندگي آينده.
6.مردي که مي خندد: اين رمان(منتشر شده درسال1869 م) روايت کودکي است که به دست «کومپراچيکو»ها يا همان خريداران بچه معلول شده است و با زخمي که به صورت دارد گويي هميشه مي خندد دوره گردي کودک را مي يابد و با وي يک گروه نمايش خياباني راه مي اندازد. هوگو در اين رمان زشتي بروني را با زيبايي دروني در يکجا گرد مي آورد و تصويري انتقادي از اشرافيت ترسيم مي کند. يک معرکه گير فيلسوف، يک هيولاها با روح درخشان، و يک دوشس منحرف، قهرمانان اين رمان اند. ماجرا در انگلستان و در زمان ملکه آنا مي دهد. يک خانه به دوش عجيب به نام او رسوس، که مردم گريزي خوش قلب است، با گاري و خرس خود در هر جايي پرسه مي زند. او با دو کودک رها شده رو به رو مي شود؛ يکي که به دست کومپراچيکوها معلول شده و بر صورتش نشاني از يک لبخند دائمي نقش بسته و ديگري همراهش که دختري نابيناست. اورسوس آن دو را نزد خود نگاه مي دارد و مدتي بعد همراه آنان نوعي گروه تقليد تشکيل مي دهد. گوينپلين با صورت ناهنجارش بسيار زود به شهرت مي رسد و دئا همراه شاد او بر صحنه است. دو جوان با محبت بسيار يکديگر را دوست مي دارند. چنين پيش مي آيد که در لندن متوجه مي شوند گوينپلين همان بارون کلانچارلي و عضو عالي رتبه ي سلطنتي است که در گذشته او را از خانواده اش ربوده بودند. پس، عنوان ها و حقوقش را به او تفويض مي کنند. اورسوس، که گمان مي کند او مرده است، بيهوده مي کوشد غيبتش را از دئا پنهان کند. در اين بين، گوينپلين به مجلس لردها وارد شده است. در آنجا، مدافع بينواياني مي شود که تمام زندگي اش در ميانشان گذشته است. با چنان شوري سخن مي گويد که اختيار از کف مي دهد و در پايان سخنانش، به هق هق مي افتد. او ديگربه نقص خود نمي انديشد، اما لردها مي بينند که گريه هايش به خنده اي منقبض تبديل مي شود و بنابراين در نهايت حيرت، همه ي اعضاي مجلس پوزخند مي زنند.
قهرمان ماجرا سرگشته ازنفرت، مي گريزد. ديگر فقط به آن مي انديشد که در کشتي به اورسوس و دئا بپيوندد و با آنها برود. افسوس که ديرمي رسد. دئا، شکسته از درد مرده انگاشتن او، در ميان بازوانش جان مي سپارد، گوينپلين، که تسلايي نمي يابد، سرانجام خود را غرق مي کند. در اين رمان انگلستان قديم اوايل قرن هيجدهم با قدرت توصيف شده است که خشونت مردم تحت پوشش ظرافت مغرورانه ي جامعه انفجار مي يابد.
7.نودوسه: اين رمان، که ا ثر دوران پيري نيرومند و خستگي ناپذيري است، نشان مي دهد چگونه اسلوب ها و ضابطه هايي که ويکتور هوگو براي خود داشت تطهير يافته اند و با اين همه، قدرت دراماتيک خود را از کف نداده اند. اينجا ديگر خبري از معارضه هاي شديد نيکي و بدي نيست. حتي فتوت آنان هم در گران مايه ترين جلوه هايش با خود تناقض مي يابد. هوگو هميشه انسان را موجودي فطرتاً خوب مي شمرد و بدي برايش تمايل سرنوشت سازي بود که انسان به شکلي مبهم با آن مي ساخت؛ بار فاجعه آميزي که مي بايست پس از تطهير خود از راه رنج ، از سر واکند. قهرمان هاي ديوصفت رمان هاي او، از هان ايسلندي تا کلود فرولو، نوتردام دوپاري، صرفاً بدان سبب مظاهر لعنت زده ي نيرويي جهاني اند که مثل هان ايسلندي، به خشونتي مطلق، يا مثل فرولو، با انديشه هاي اهريمني پيوند يافته اند. با اين همه، عده اي از قهرمان ها، مثل کازيمودو، ريخت هاي هيولايي را با صفاي روح در مي آميزند و چنين مي نمايد که مظاهر دردي فلسفي اند که دامنگير انسان مي شود و با آن مشتبه نمي گردد. به تدريج که هنر نويسنده استحکام بيشتري مي يابد، تصويرهاي محسوس اندک اندک ازميان مي روند، اما بدي اگرچه ديگر تجسمي نمي يابد، در کانون آثار داستاني او حضوري مسجل دارد. نودوسه حماسه ي انقلاب فرانسه است. سه قهرمان اصلي داستان نمايانگر منش هايي با ارزش اخلاقي عظيم اند؛ مارکي دولانتناک از اشراف سالخورده اي است با خلق و خوي خشک و عبوس، که به مسئوليت هايي که به گردن طبقه ي حاکمه است آگاهي دارد و اين مسئوليت ها را بر عهده مي گيرد؛ سيموردن نماينده ي ملت است و به بازيافتن کرامت اشتياق دارد و نشان دهنده ي روايتگر آشتي ناپذيري است که نمايندگان کنوانسيون را بر مي انگيزاند؛ گوون، برادرزاده ي مارکي و پسرخوانده سيمورن، نجيب زاده اي است که به صفوف ملت پيوسته و تجسم کوشش بلندنظرانه در راه تجديد حيات است. يکدلي ژرفي اين سه نفر را به هم پيوند مي هد، اما اين يکدلي نتايجي به بار نمي آورد. اين سه نفر راه هاي واحدي به کار نمي برند. رمان مثل تصويري عظيم گسترش مي يابد. در آغاز کار، مارکي دولانتناک، سوار بر کشتي جنگي انگليسي فرا مي رسد و بر موضع نبرد جاي مي گيرد. ازهمان زمان که در کشتي بود قدرت تصميم گيري خود را نشان داده بود. مبارزه اي که با سيموردن آغاز مي کند جنبه اي سرسختانه مي يابد و همه ي نکبت هاي انقلاب را نشان مي هد. با اين همه، اشراف زاده ي پيرشکست مي خورد و به اعدام با گيوتين محکوم مي شود. اما به يمن گذرگاهي پنهاني، موفق مي شود فرارکند. در همين احوال، يکي از هوادارانش برج بزرگ قلعه را آتش مي زند که سه دختر به آن پناه برده اند و نزديک است که جلوي چشم مادرشان هلاک شوند. لانتناک براي کمک به آنها از نجات جان خود چشم مي پوشد و بدين گونه، دوباره به دست نيرو هاي انقلابي مي افتد. سيموردن مي گويد: «بازدا شتت مي کنم ».لانتناک مي گويد: «کارت را تأييد مي کنم».
طي شب پيش از اعدام نجيب زاده، گورن خودش را به او مي رساند و مجبورش مي کند فرار کند. سيموردن انعطاف ناپذير، به رغم استدعاهاي سربازاني که عفو فرماندهشان را خواستارند، حکم مرگ جوان را مي دهد. وقتي که تيغه ي گيوتين فرود مي آيد، سيموردن خود را به ضرب هفت تيرمي کشد. بدين ترتيب ، در خلال سر گذشت اين سه مرده رويدادهاي خونين انقلاب به برکت درستي برخي، يعني همان کساني هم که در توافق کامل با وجدانشان عمل مي کنند، جبران مي شود؛ ملت عواقب مبارزه را متحمل مي شود و در نوعي نيکي کاملاً غزيزي باقي مي ماند، اما عظمت اين آرمان را در نمي يابد، بي هيچ حيرتي با نکبت و فاجعه مي سازد، و چنين مي نمايد که قهرمان حقيقي اين قضيه ي دهشتناک و درعين حال باشکوه است که از حد تصور او فراتر مي رود و از خلال خون و اشک، او را به رستگاري رهنمون مي شود. هوگو در اين اثر توفيق يافته است که از نظريه ي مورد علاقه ي خود کامل ترين و پيراسته ترين روايت را ارائه دهد.
منبع: مجله زمانه، شماره95
بينوايان، والاترين زيبا يي ها را در کنار بارزترين ژاژخايي ها در بر دارد؛ در اين رمان، فضل فروشي هاي خنده آور، اصول مرامي مبهم ومه آلود، ساده لوحي هاي ترحم انگيز، و تکلفات هنري زمخت و نتراشيده فراوان است. هوگو در اين اثر پيوسته از صنايعي بديع چون مطابقه و طرد عکس و موازنه و ازدواج و تعريف ها ي متناقض نما به اسراف استفاده کرده است. او بي محابا به قياس و تشبيه و عبارات موجز و کوتاه و بي مغز، که با آنها در پي خلاصه کردن انديشه ي خويش است گرايش يافته است. اين کار از قدرت تحليل رواني بي بهره است و چهره هاي داستاني او بيشتر صور نوعي اند تا موجودات زنده. او، که خواستار فراتر رفتن از واقعيت است، اغلب در اين سوي مرز واقعيت مي ماند. منش هايي که ساخته و پرداخته است يکپارچه ومطلق اند و در کل واقعيت را نشان نمي دهند. اگر چه اين چهره هاي داستاني فاقد ابعاد جسماني اند، مجموع آنها بهتر از فرد فرد آنهاست. گويي هوگو با غناي خطوط و الوان نگاره هايي حيرت انگيز رقم زده است که با تماشاي آنها بانگ تحسين از ما برمي آيد. او خود را مدام نيازمند آن ديده است که از زنده ترين صحنه ها مؤثرترين درس هاي اخلافي و رموزي پر دعوي بيرون کشد.
بينوايان بي گمان به هيچ روي صرفاً داستاني جاذب اما اندکي بعيد و غريب و پرماجراي يک محکوم به اعمال شاقه ي قرباني جامعه نيست. ژان والژان بيشتر رشته ي پيوند و نماد است تا چهره ي داستاني واقعاً زنده و متعلق به زندگي واقعي. زندگي وي از دنائت هر چه بيشتر آغاز مي شود و به قدس و نزهت هر چه والاتر مي رسد؛ غولي است که سرنوشت پشتش را به خاک مي مالد، بيشتر قرباني نمونه وار است تا آدمي زاد.
چهره ي داستاني واقعي رمان مردم پاريس اند که هوگو با حرارتي بسيار و قوتي هيجان زا و قريحه ي حماسي انکارناپذير، تيره روزي هاي دون و لحظات نازآفرينشان را رقم زده است. بايد افزود که تماس ميان اين متن و زمينه ي پر از اصوات و الوان و چهره هاي صحنه ي مقدم همواره به کمال برقرار مي ماند؛ گويي جريان حياتي واحدي از اين به آن گذر مي کند و اين دو دست به دست هم داده اند تا تصويرجهان انساني رنج کش و بينوا و با همه ي اينها، سرشار از عظمت را باز سازند. چهره هاي داستاني به ميزاني که به اين جهان انساني در مي آميزند و در آن سهيم مي شوند علاقه و هم حسي هوگو را جلب مي کنند و او را دستخوش هيجان مي سازند. برخلاف آن، در زمينه ي فردي آفريده هاي هوگو به اندازه ي همان قهرمان اصلي وي (ژان والژان) خصلتي تصنعي و کيفيت نفساني اجمالي دارند و همگي کمابيش ازهمان صورت ساده گراي مانوي صفتي بر مي آيند که هوگو ناآگاهانه آن را پرورانده و اساس همه ي آثار اوست. برابر تضاد بنيادي زيبايي و زشتي نيات و اعمال، و عمل و نتايج، هوگو خير را جز در توبه و کفاره و شر را جز معلول محتوم جامعه نمي تواند ببيند؛ و اين تضاد از اين رو درمان ناپذيرتر است که شر همواره در وجود خود مانيست و پيروزي خير با ظفرمندي کل جهان انساني حاصل مي شود نه با پيروزي هاي فرد.
همين نظرهاست که تراژدي واقعي بينوايان را مي آفريند، همه ي چهره هاي داستاني را متحد مي سازد و به اثر، به رغم آشفتگي و پريشاني ظاهري ، تجانس و يکپارچگي مي بخشد. در اين چهارچوب، ژان والژان فقط جنبه ي رمزي ندارد، بلکه نوع اعلاي انساني و دنبال کننده ي روش مسيح است که گناه جهانيان را به گردن مي گيرد و کفاره ي آن را مي هد. وي، که نخست بي آنکه خود بداند، قرباني جامعه است و خفت مي کشد،رفته رفته ازسر نوشت خود آگاه مي گردد و بيدارمي شود و آن را نه تنها تحمل مي کند، بلکه به تمامي به گردن مي گيرد و در تلاش بي کران و مداوم براي باز خريد خويش، سراسر جهان انساني را در اين کفاره دادن با خود مي کشاند تا صلح و آرامشي را که در آن شادي به هيچ روي دخيل نيست به جهان بازگرداند. با وجود اين، در پرتو همين معاني است که بينوايان در پرورش رمان در فرانسه ت تأثيري عميقي گذاشته است. اين اثر، در عين آنکه رماني است درباره ي مردم، هوادار مردم هم است و تا به اين روزگار نيز بازار آن نشکسته است.
5. کارگران دريا: کارگران دريا(منتشر شده درسال1866 م) به دوران پختگي هوگو تعلق دارد که در آن درون مايه هاي اصلي دستاورد هنري او پرورده شده است. اين درون مايه ها عبارت اند از: تضاد هاي نيرومندي که علايق و موقعيت ها پشتوانه ي آنها هستند، جوانمردي و کرامتي آرماني، که به طور قهري به از خودگذشتگي منجر مي شود، و تناوب نور و ظلمت، اما نوينسده با اين درون مايه ها، که پيش از آن نيز روي آنها کار شده بود، عناصري را يار مي سازد که در آن زمان مورد علاقه و توجه بوده است؛ يعني پيروزي هاي ماشين و نتايج آن در نبرد انسان باطبيعت. براي آنکه اين تصاوير نامتعارف ماشين آلات، که تابع قوانين رياضي اند، به جهان رمانتيسم وارد شود، تنها همان شخصيت پرقدرت و روح غنايي ويکتور هوگو و نه چيزي کمتر از آن ضرورت داشت. لوتيري، جهازگير کهنه کار، صاحب يکي از نخستين کشتي هاي تجار به نام دوراند است که در خط کشتي راني سن مالو و گرنزه کار مي کند. صيادان و جاشوان محل نظري خوش نسبت به اين رقيب خطرناک ندارند. فلک زده اي تصميم مي گيرد کاري کند تا دوراند غرق شود. به روي آب آوردن کشتي غرق شده ميسر است، اما هيچ کسي حاضرنيست اين ماشين لعنتي را نجات دهد. و لوتيري در برابر اين حادثه ي شوم عاجز مي ماند. با اين همه، وي ازدواج با برادرزاده اش، دختري فريبا به نام دروشت، را جايزه ي کسي اعلام مي کند که ماشين هاي سالم مانده از دريا بيرون بکشند. صيادي که خاستگاش ناشناخته است، مردي خاموش به نام ژيليات، که ساير«کارگران دريا» به دليل انزواجويي او نظر خوشي نسبت به وي ندارند، عاشق دختر و در آرزوي وصال اوست. پس بايد با انواع مشکلات مقابله کند. وي، يکه و تنها، درغاري دريايي، هزار بار حياتش را به خطرمي افکند؛ به ويژه هنگامي که با هشت پاي غول آسايي گلاويز مي شود. سرانجام، سرسختي او بر همه ي موانع فايق مي آيد. در اين هنگام است که پي مي برد دروشت عاشق کشيش پروتستان جواني، به نام ابنزر است. ابنزر پيش ترها روي تخته سنگي به خواب مي رود که با مد دريا در شرف رفتن به زير امواج بود، اما ژيليات او را از غرق شدن نجات مي هد. ژيليات ازخودگذشتگي مي کند و نه تنها از جايزه اي که با کارهاي خود استحقاق آن را يافته است چشم مي پوشد، بلکه فرار عاشق و معشوق را آسان مي سازد؛ زيرا لوتيري راضي نيست برادرزاده اش را به کليساييان بدهد. عاشق و معشوق از روي همان کشتي که آنها را با خود مي برد، از دور، بر فراز همان تخته سنگي که نزديک بود کشيش روي آن هلاک شود، شبحي را قد برافراشته مي بينند و هرگز از خاطرشان نمي گذرد که آن همان پرهيب ژيليات چشم به راه مرگ با شد. بر هيچ يک از آثار ويکتور هوگو غمي چنين ژرف و آزاردهنده سايه نيفکنده است. سرودي که شاعر، در آغاز، به افتخار کار و پيروزي انسان سر مي دهد، بي درنگ با دلهره هاي رنجي به بي کراني افق دريا خاموش مي شود.
در شخصيت ژيليات، هم نيروي تازه اي وجود دارد که انديشه ي ترقي را پديد مي آورد و هم تسليم و رضايي که رمانتيسم گرامي اش مي دارد. او چهره اي است بينابيني و گذاري و بس جالب؛ با اين حال وي مظهر همان نظريات ويکتور هوگو است که همواره نيکي و مهرباني انساني را نوعي جنبش ثانوي مي داند که سابقه هاي ذاتي طبيعت بشري را منکوب مي سازد. رمان، که مي توان گفت همچون افسانه اي آغازمي شود، با کابوسي به پايان مي رسد؛ ماشين هاي جهان نو، که نقش آنها در ظلمات غاري دريايي پديدار مي گردد، بيشتر احياي تاريکي هاي قرون وسطاي رمانتيک را نشان مي دهند تا رمز و نماد زندگي آينده.
6.مردي که مي خندد: اين رمان(منتشر شده درسال1869 م) روايت کودکي است که به دست «کومپراچيکو»ها يا همان خريداران بچه معلول شده است و با زخمي که به صورت دارد گويي هميشه مي خندد دوره گردي کودک را مي يابد و با وي يک گروه نمايش خياباني راه مي اندازد. هوگو در اين رمان زشتي بروني را با زيبايي دروني در يکجا گرد مي آورد و تصويري انتقادي از اشرافيت ترسيم مي کند. يک معرکه گير فيلسوف، يک هيولاها با روح درخشان، و يک دوشس منحرف، قهرمانان اين رمان اند. ماجرا در انگلستان و در زمان ملکه آنا مي دهد. يک خانه به دوش عجيب به نام او رسوس، که مردم گريزي خوش قلب است، با گاري و خرس خود در هر جايي پرسه مي زند. او با دو کودک رها شده رو به رو مي شود؛ يکي که به دست کومپراچيکوها معلول شده و بر صورتش نشاني از يک لبخند دائمي نقش بسته و ديگري همراهش که دختري نابيناست. اورسوس آن دو را نزد خود نگاه مي دارد و مدتي بعد همراه آنان نوعي گروه تقليد تشکيل مي دهد. گوينپلين با صورت ناهنجارش بسيار زود به شهرت مي رسد و دئا همراه شاد او بر صحنه است. دو جوان با محبت بسيار يکديگر را دوست مي دارند. چنين پيش مي آيد که در لندن متوجه مي شوند گوينپلين همان بارون کلانچارلي و عضو عالي رتبه ي سلطنتي است که در گذشته او را از خانواده اش ربوده بودند. پس، عنوان ها و حقوقش را به او تفويض مي کنند. اورسوس، که گمان مي کند او مرده است، بيهوده مي کوشد غيبتش را از دئا پنهان کند. در اين بين، گوينپلين به مجلس لردها وارد شده است. در آنجا، مدافع بينواياني مي شود که تمام زندگي اش در ميانشان گذشته است. با چنان شوري سخن مي گويد که اختيار از کف مي دهد و در پايان سخنانش، به هق هق مي افتد. او ديگربه نقص خود نمي انديشد، اما لردها مي بينند که گريه هايش به خنده اي منقبض تبديل مي شود و بنابراين در نهايت حيرت، همه ي اعضاي مجلس پوزخند مي زنند.
قهرمان ماجرا سرگشته ازنفرت، مي گريزد. ديگر فقط به آن مي انديشد که در کشتي به اورسوس و دئا بپيوندد و با آنها برود. افسوس که ديرمي رسد. دئا، شکسته از درد مرده انگاشتن او، در ميان بازوانش جان مي سپارد، گوينپلين، که تسلايي نمي يابد، سرانجام خود را غرق مي کند. در اين رمان انگلستان قديم اوايل قرن هيجدهم با قدرت توصيف شده است که خشونت مردم تحت پوشش ظرافت مغرورانه ي جامعه انفجار مي يابد.
7.نودوسه: اين رمان، که ا ثر دوران پيري نيرومند و خستگي ناپذيري است، نشان مي دهد چگونه اسلوب ها و ضابطه هايي که ويکتور هوگو براي خود داشت تطهير يافته اند و با اين همه، قدرت دراماتيک خود را از کف نداده اند. اينجا ديگر خبري از معارضه هاي شديد نيکي و بدي نيست. حتي فتوت آنان هم در گران مايه ترين جلوه هايش با خود تناقض مي يابد. هوگو هميشه انسان را موجودي فطرتاً خوب مي شمرد و بدي برايش تمايل سرنوشت سازي بود که انسان به شکلي مبهم با آن مي ساخت؛ بار فاجعه آميزي که مي بايست پس از تطهير خود از راه رنج ، از سر واکند. قهرمان هاي ديوصفت رمان هاي او، از هان ايسلندي تا کلود فرولو، نوتردام دوپاري، صرفاً بدان سبب مظاهر لعنت زده ي نيرويي جهاني اند که مثل هان ايسلندي، به خشونتي مطلق، يا مثل فرولو، با انديشه هاي اهريمني پيوند يافته اند. با اين همه، عده اي از قهرمان ها، مثل کازيمودو، ريخت هاي هيولايي را با صفاي روح در مي آميزند و چنين مي نمايد که مظاهر دردي فلسفي اند که دامنگير انسان مي شود و با آن مشتبه نمي گردد. به تدريج که هنر نويسنده استحکام بيشتري مي يابد، تصويرهاي محسوس اندک اندک ازميان مي روند، اما بدي اگرچه ديگر تجسمي نمي يابد، در کانون آثار داستاني او حضوري مسجل دارد. نودوسه حماسه ي انقلاب فرانسه است. سه قهرمان اصلي داستان نمايانگر منش هايي با ارزش اخلاقي عظيم اند؛ مارکي دولانتناک از اشراف سالخورده اي است با خلق و خوي خشک و عبوس، که به مسئوليت هايي که به گردن طبقه ي حاکمه است آگاهي دارد و اين مسئوليت ها را بر عهده مي گيرد؛ سيموردن نماينده ي ملت است و به بازيافتن کرامت اشتياق دارد و نشان دهنده ي روايتگر آشتي ناپذيري است که نمايندگان کنوانسيون را بر مي انگيزاند؛ گوون، برادرزاده ي مارکي و پسرخوانده سيمورن، نجيب زاده اي است که به صفوف ملت پيوسته و تجسم کوشش بلندنظرانه در راه تجديد حيات است. يکدلي ژرفي اين سه نفر را به هم پيوند مي هد، اما اين يکدلي نتايجي به بار نمي آورد. اين سه نفر راه هاي واحدي به کار نمي برند. رمان مثل تصويري عظيم گسترش مي يابد. در آغاز کار، مارکي دولانتناک، سوار بر کشتي جنگي انگليسي فرا مي رسد و بر موضع نبرد جاي مي گيرد. ازهمان زمان که در کشتي بود قدرت تصميم گيري خود را نشان داده بود. مبارزه اي که با سيموردن آغاز مي کند جنبه اي سرسختانه مي يابد و همه ي نکبت هاي انقلاب را نشان مي هد. با اين همه، اشراف زاده ي پيرشکست مي خورد و به اعدام با گيوتين محکوم مي شود. اما به يمن گذرگاهي پنهاني، موفق مي شود فرارکند. در همين احوال، يکي از هوادارانش برج بزرگ قلعه را آتش مي زند که سه دختر به آن پناه برده اند و نزديک است که جلوي چشم مادرشان هلاک شوند. لانتناک براي کمک به آنها از نجات جان خود چشم مي پوشد و بدين گونه، دوباره به دست نيرو هاي انقلابي مي افتد. سيموردن مي گويد: «بازدا شتت مي کنم ».لانتناک مي گويد: «کارت را تأييد مي کنم».
طي شب پيش از اعدام نجيب زاده، گورن خودش را به او مي رساند و مجبورش مي کند فرار کند. سيموردن انعطاف ناپذير، به رغم استدعاهاي سربازاني که عفو فرماندهشان را خواستارند، حکم مرگ جوان را مي دهد. وقتي که تيغه ي گيوتين فرود مي آيد، سيموردن خود را به ضرب هفت تيرمي کشد. بدين ترتيب ، در خلال سر گذشت اين سه مرده رويدادهاي خونين انقلاب به برکت درستي برخي، يعني همان کساني هم که در توافق کامل با وجدانشان عمل مي کنند، جبران مي شود؛ ملت عواقب مبارزه را متحمل مي شود و در نوعي نيکي کاملاً غزيزي باقي مي ماند، اما عظمت اين آرمان را در نمي يابد، بي هيچ حيرتي با نکبت و فاجعه مي سازد، و چنين مي نمايد که قهرمان حقيقي اين قضيه ي دهشتناک و درعين حال باشکوه است که از حد تصور او فراتر مي رود و از خلال خون و اشک، او را به رستگاري رهنمون مي شود. هوگو در اين اثر توفيق يافته است که از نظريه ي مورد علاقه ي خود کامل ترين و پيراسته ترين روايت را ارائه دهد.
منبع: مجله زمانه، شماره95