شیر آسمان های ایران

زمانی که عراقی ها برای برگزاری کنفرانس سران کشورهای غیر متعهد در بغداد از شوق، بال درآورده بودند، یک جنگنده ایرانی در سحر گاه سی ام تیر ماه 1361 بالهای آهنین خود را بر فراز حریم هوایی بغداد می گشاید و پالایشگاه «الدوره» در ضلع جنوبی بغداد رانشانه می رود. تمام بمب ها روی هدف خالی می شود؛ اما هواپیما مورد
چهارشنبه، 18 آبان 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
شیر آسمان های ایران
شیر آسمان های ایران
 


 





 
ماجرای شهادت شهید عباس دوران، همرزم شهید عباس بابایی
سرتیپ خلبان منصور کاظمیان
درآمد
زمانی که عراقی ها برای برگزاری کنفرانس سران کشورهای غیر متعهد در بغداد از شوق، بال درآورده بودند، یک جنگنده ایرانی در سحر گاه سی ام تیر ماه 1361 بالهای آهنین خود را بر فراز حریم هوایی بغداد می گشاید و پالایشگاه «الدوره» در ضلع جنوبی بغداد رانشانه می رود. تمام بمب ها روی هدف خالی می شود؛ اما هواپیما مورد اصابت موشکهای ضد هوایی قرار می گیرد و از تعادل خارج می شود. خلبان مصمم است از این پرواز باز نگردد تا بتواند حقوق ملت مظلوم ایران را از حلقوم زورگویان بعثی بیرون کشد که به هدفش می رسد. او کسی نیست جز شهید سرلشکر خلبان «عباس دوران» که پیکر پاکش بعد از سالها دوری از وطن به همراه 569 تن دیگر از لاله های خونین دفاع مقدس، بر دوش ملت بزرگ ایران تشیع شده است. صبح 31 تیرماه 1361، خلبان شهید عباس دوران، که در تعداد پرواز جنگی در نیروی هوایی رکورد داشت و عراق، برای سرش جایزه تعیین کرده بود، پس از بمباران پالایشگاه بغداد، هواپیما را که آتش گرفته بود به هتل محل برگزاری اجلاس سران غیر متعهد ها می کوبد و بدین ترتیب باشهادت خود کاری کرد که اجلاس سران غیر متعهد ها به علت فقدان امنیت در بغداد برگزار نشد. دیگر خلبان این هواپیما، منصور کاظمیان، به دست نیروهای عراقی اسیر شد. دوران در نامه های این ماموریت، مقام اسم پدافندهای مختلفی که عراق از کشورهای اروپایی خریده بود، نوشته است: نود در صد احتمال برگشت نیست...
زمانی که جنگ در سال 59 آغاز شد من در پایگاه بندر عباس بودم و بنا به درخواست خودم به پایگاههای همدان، دزفول و بوشهر مامور شدم. زمانی که رفتم پایگاه بوشهر، در آنجا با شهید بزرگوار«عباس دوران» آشنا شدم و در انجا دو تا پرواز با هم انجام دادیم که هر دوی آنها موفقیت آمیز بود.
بعد در سال 1360 به همدان مأمور شدم و این همزمان بود بامامور شدن شهید دوران به همدان، که از آنجا دیگر بیشتر وقت ها با هم بودیم و پروازهای زیادی انجام دادیم، به خصوص درعملیات فتح المبین که پروازهای ارتفاع بالا انجام می دادیم. حال اگر بخواهیم از خصوصیات اخلاقی شهید دوران بگویم یک مسئله را باید متذکر شوم و آن این که ایشان آدم بسیار ساکتی بود اما بسیار با دل و جرأت. بگونه ای که هر نوع ماموریتی به او محول می شد با آگاهی به اینکه درصد کشته شدن زیاد است ولی قبول می کرد و همیشه دراین گونه مأموریت های خطرناک پیشقدم می شد.
زمان عملیات رمضان بود که صحبت از برگزاری کنفرانس غیر متعهدها در بغداد شد و قرار بر این بود که رئیس کنفرانس صدام باشد. ایران این موضوع را قبول نمی کرد و می گفت:«به علت اینکه عراق در جنگ است، بغداد نا امن است.» ولی سخنگویان صدام در بغداد می گفتند:«نه! بغداد محل خوبی برای برگزاری این کنفرانس است و از نظر زمینی و هوایی امنیت کامل دارد به طوری که در آسمان بغداد یک پرنده هم جرات پر زدن ندارد. به همین منظور شب 29 تیرماه 1361 دستور ماموریت به پایگاه همدان ابلاغ شد. من همان شب «آماده شب» بودم و فردایش به اداره رفتم. حدود ساعت 11 بود که شهید دوران با من تماس گرفت و گفت:« بیا پست فرماندهی». من هم رفتم و بعد از 10 دقیقه شهید دوران که قرار بود با من پرواز کند به همراه «شهید یاسینی» مسئول عملیات پایگاه و «شهید خضرایی» فرمانده پایگاه و خلبانان اسفندیاری، باقری، توانگریان و خسرو شاهی، به اتفاق هم به پست فرماندهی آمدند و درمورد چگونگی انجام عملیات صحبتهایی کردند و نتیجه جلسه بر این شد که 3 تا هواپیما تا لب مرز باهم پرواز کنند و وقتی به لب مرز رسیدیم یکی از هواپیماها برگردد و 3 تای دیگر با ارتفاع کم وارد خاک عراق شوند. یعنی یک حالت ایذایی ایجاد گردد و رادارهای عراق نشان بدهند هواپیما ها برگشتند. صحبت های اصلی که تمام شد، کابین های جلو و عقب صحبت های خصوصی را با هم انجام دادند. شهید دوران به من تاکید کرد که: «شما بیشتر حواست به هواپیماهای دشمن باشد که به ما حمله نکنند و اگر زمانی هواپیما دچار نقص شد و نتوانستیم به پروازمان ادامه دهیم، شما به تنهایی اجکت کن و من به ماموریتم ادامه می دهم.»

این صحبت ها که تمام شد رفتیم منزل برای استراحت. 30 تیر مصادف بود با 30 ماه رمضان و آن شب مشخص نبود که فردا روزه است یا عید روزه با این حال آن شب بلند شدیم و سحری خوردیم. قرار بر این بود که ماموریت ما ساعت 8 و 30 دقیقه آغاز شود آن هم بدون تماس گرفتن با برج مراقبت و رادار، چرا که هدف این بود تا سکوت رادیویی رعایت شود و از طرف عراقی ها شنود نگردد. ساعت 5 صبح بود که جیپی آمد درمنزل و من رفتم. همه خلبانان داخل جیپ بودند. رفتیم گردان و از آنجا به اتاق چتر و کلاه. چتر وکلاه را برداشتیم و به سمت هواپیما حرکت کردیم. در این هنگام احساس می کردم دیگر بر نمی گردم و اسیر می شوم ولی 100 درصد مطمئن نبودم. همینطور که می رفتم گفتم:«خدایا! اگر واقعاً قراره برنگردم زمانی که رفتیم پای هواپیما، هواپیما یک اشکال جزیی داشته باشد.» وقتی رسیدیم مکانیک های هواپیما به ما خوش آمد گفتند. شهید دوران اطراف هواپیما شروع کرد به گشت زدن و چک کردن بمب ها و دستگاه های بیرونی هواپیما و من هم رفتم داخل کابین ها و دستگاه های داخلی را چک کنم مشغول بررسی بودیم که متوجه شدم سمت نما و حالت نمای هواپیما در حال گردش است، در صورتی که اینطوری نباید می بود و باید ثابت می ایستاد. مکانیک ها آمدندو گفتند: «فعلاً نمی توانیم درست کنیم. شما می توانید پرواز نکنید.»
اما عباس می گفت:«این سمت نما و حالت نما در هوای صاف و بدون ابر اصلا کاربرد ندارد و مار این هوا نیاز به این وسیله نداریم و می رویم سر باند و به عنوان شماره 3 آماده پرواز می شویم در اصل ما شماره 1 بودیم و شماره 3 هواپیمایی بود که قرار شد برگردد. لذا ابتدا شماره 2 بلند شد وشماره 3 دچار نقص فنی بود و نتوانست بلند شود لذا ما بعد از شماره 2 بند شدیم.
معمولاً ما دراینراین به خاطر اینکه مصرف سوخت کم باشد، با ارتفاع بال او سرعت کم می رفتیم یعنی با ارتفاع 15000 پا و سرعت 350 مایل به سمت بغداد حرکت کردیم. وقتی به مرز رسیدیم به خاطر اینکه رادارهای عراق ما را نگیرند ارتفاعمان را به 10 متری زمین رساندیم وسرعتمان را به خاطر اینکه از برد موشک های سام -7 (استرلا) در امان باشیم به 450 مایل افزایش دادیم. وقتی از مرز رد شدیم در یک آن دیدم که موشک سام به طرف هواپیمای شماره 2 پرتاب کردند. به آنها گفتم:«موشک براتون پرتاب کردند،مواظب باشید» ولی خب خوشبختانه موشک به سرعت هواپیما نرسیدو در 300 متری هواپیما منفجر شد. بعد از مدتی از دستگاه های داخل هواپیما متوجه شدم رادارهای عراق ما را گرفتند، لذا موضوع را به شهید دوران اطلاع دادم و گفتم:«رادارهای عراق ما را گرفتند». گفت: «مسئله ای نیست». هواپیمای شماره 2 هم این موضوع را به ما اخطار کرد که شهید دوران به شوخی خطاب به آنها گفت:«می فرمائید که من برم زیر زمین پرواز کنم» قرار ما بر این بود که از شرق بغداد به سمت جنوب شرق بغداد حرکت کرده وسپس به سمت پالایشگاه «الدوره» که به شهر بغداد چسبیده برویم و در آنجا بمب ها را روی هدف تخلیه کنیم تا پس از ماموریت مستقیم به سمت ایران بیائیم و مجبور نشویم گردشی داشته باشیم و مورد اصابت گلوله قرار بگیریم. حدود 5 یا 10 مایلی بغداد بود که متوجه شدیم باید از دیوار آتشی که در اطراف شهر درست کرده اند عبور کنیم لذا وقتی دیوار آتش را رد کردیم شهید دوران به من گفت:«موتور سمت راست نشان می دهد آتش گرفته است». گفتم: مسئله ای نیست، فعلاً برویم جلو. از شهر که رد شدیم یا موتور را خاموش می کنیم یایک کاری می کنیم از این مسئله جلوگیری شود». به پالایشگاه که رسیدیم از دور و اطراف پالایشگاه باموشک های سام، شروع کردند به زدن ما. من هم با یک دستگاهی که هواپیما مجهز به آن است مشغول از کار انداختن رادارهای آنها شدم تا لااقل موشک بزنند. به بالای پالایشگاه که رسیدیم باموفقیت کامل بمب ها ر اتخلیه کردیم و در حال برگشت بودیم که من یک لحظه برگشتم به پالایشگاه نگاه کنم دیدم هواپیما از دم تا پشت سر من آتش گرفت و دارد می سوزد. سریع به شهید دوران گفتم:«هواپیما آتش گرفته، آماده باش بپریم». و نگاه کردم دیدم دستگاه های جلوی چشمم هم سیاه شده و همان زمان بود که من داشتیم می رفتم بیرون از هواپیما. همه این اتفاقات در عرض یک ثانیه رخ داد.
حالا روایت بر این است که احتمالاً آتش هواپیما به بمب های زیر صندلی رسیده و صندلی من خودش عمل کرد و مرا از آن آتش نجات داد. من که پریدم بیرون بی هوش بودم و وقتی به هوش آمدم تو وزارت دفاع عراق بودم و یکی داشت لبم را که پاره شده بود بخیه می کرد. در این لحظه به خودم گفتم:«خدایا! من توهواپیما بودم. اینجا کجاست؟» بعد از مدتی برای امنیت من لباس پروازم را درآوردند و دشداشه به تنم کردند و مرا به بیمارستان بردند. از آن جا هم دوباره به وزارت دفاع آوردندم. به آنها گفتند: «جناب دوران کو؟» گفتند:«از هواپیما نپرید و کشته شد». من باور نکردم چون معلوم نبود که آنها راست می گویند یا دروغ، ولی خیلی دنبال این مسئله بودم و می خواستم برایم روشن شود که چه اتفاقی افتاده است.
حدود 15 روز مرا در وزارت دفاع نگه داشتند:آنجا خیلی شکنجه ام کردند. بعد از آن تحویلم دادندبه سازمان امنیت شان.آنجا هم 45 روز بودم تا اینکه سپردنم به دژبانی شان ت امرا به اردوگاه اعزام کنند. در آنجا یک سربازی بود که کمی انگلیسی بلد بود. به من گفت:«تو همان خلبانی نیستی که هواپیمایت را زدند؟» گفتم:«بله! چقدر از این موضوع خبر داری؟» گفت:«بعد از اینکه پالایشگاه بمباران شد، هواپیما در حالی که آتش گرفته بود به طرف شهر می آمد، یک باره دیدم از داخل آن چتری بیرون پرید و بعد از مدتی که هواپیما جلوتر رفت منفجر شد» بعد ها که من از خلبان های دیگر سوال کردم که:«آیا امکان دارد هواپیما براثر آتش خودش در هوا منفجر شود؟» گفتند:«نه، مگر اینکه موشک به آن اصابت کند منفجر شود.» خلاصه مرا بردند اردوگاه.
در اردوگاه از چگونگی حادثه پرس و جو کردم، آنها گفتند: «بیست دقیقه قبل از اینکه شما به بغداد برسید آژیر خطر ر ازدند و زمانی هم که پالایشگاه را مور دهدف قرا ردادید فردایش عکس سانحه را روزنامه های عراق چاپ کردند و بدین صورت بود که تکه های هواپیما نزدیک یکی از میدان های شهر به زمین خورد و از شهید دوران پوتین و دستکشش مشخص بود». آنجا بود که برایم مسجل شد عباس دوران به شهادت رسیده است.
منبع:ماهنامه شاهد یاران، شماره 33


 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.