شهيده فهيمه سياري در قامت يک فرزند
گفتگو با محبوبه اسم خاني
- قبل از اينکه بخواهد به کردستان برود به شما خبر داد؟ ما مي دانستيم که دارد درس مي خواند و ناراحت بوديم که دارد به کردستان مي رود. مي گفت، «من به آنها کاري ندارم. دارم مي روم به بچه ها درس بدهم که راه پدر و مادرشان را نروند.» بعداً فهميديم که او خودش مي دانست دارد راه شهادت را مي رود. شهيد قدوسي به او گفته بود که، «درست حيف است. ادامه بده.» فهيمه گفته بود، «شما در مقابل شهادت، چه چيزي به من مي دهيد؟» شهيد قدوسي گفته بودند، «دخترم! من ديگر با تو حرفي ندارم. راهت را انتخاب کرده اي و برو.» ما ناراحت بوديم که پسر بزرگ نداريم که برود جبهه. من پشت سر هم صاحب سه تا دختر شدم و توي فاميل به من سرکوفت مي زدند. فهيمه خيلي ناراحت مي شد و مي گفت، «پسر و دختر چه فرقي دارند؟ هر کسي در هر جا که توان دارد مي تواند خدمت کند.» پدرش خيلي ناراحت بود و مي گفت، «يک وقت او را اسير مي گيرند يا بلايي سرش مي آورند و آبرويمان مي رود.» فهيمه مي گفت، «ناراحت نشويد، نه تنها آبرويتان را نمي برم که مايه سرافرازي شما هم مي شوم.» يک بار هم يک خانمي آمده بود سر قبرش. ما پرسيديم، «به چه مناسبت آمده اي؟» گفت،«قبلاً يک بار آمدم سر قبر اين شهيد و توي دلم گفتم، «يعني چه؟ دختر را چه به اين کارها؟ ببين قضيه چه بوده که اين رفته آنجا. » «شب او را خواب ديدم که ذهن مرا نسبت به حقيقت آگاه کرد.» آمده بود سر قبر که از او حلال بودي بطلبد. يک بار آمد خانه و پرسيد،«مامان! غذا چه داريم؟» گفتم، «سبزي پلو ماهي داريم.»گفت،«مي شود از آن به يک نفر بدهي؟» ويک اسمي را يادآوري کرد. گفتم، «دختر! خدا خير دنيا و آخرت را به تو بدهد که يادم آوردي.» غذا را کشيدم و براي يکي از همسايه ها که زن فقيري بود و سه تا بچه يتيم داشت، بردم. دائماً فکر و ذکرش دنبال اين چيزها بود. دل خيلي مهرباني داشت.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 27
درآمد
از کودکي او بگوييد.
در تهران او را کلاس گذاشتيد يا در زنجان؟
از درس خواندش مي گفتيد؟
در تظاهرات انقلاب شرکت مي کرد؟
به مردم رسيدگي مي کرد؟
شما راهنمايي اش مي کرديد يا خودش دنبال اين کارها مي رفت؟
چه جوري اين چيزها را ياد گرفته بود؟
شما اين کارها را يادش داده بوديد؟
- قبل از اينکه بخواهد به کردستان برود به شما خبر داد؟ ما مي دانستيم که دارد درس مي خواند و ناراحت بوديم که دارد به کردستان مي رود. مي گفت، «من به آنها کاري ندارم. دارم مي روم به بچه ها درس بدهم که راه پدر و مادرشان را نروند.» بعداً فهميديم که او خودش مي دانست دارد راه شهادت را مي رود. شهيد قدوسي به او گفته بود که، «درست حيف است. ادامه بده.» فهيمه گفته بود، «شما در مقابل شهادت، چه چيزي به من مي دهيد؟» شهيد قدوسي گفته بودند، «دخترم! من ديگر با تو حرفي ندارم. راهت را انتخاب کرده اي و برو.» ما ناراحت بوديم که پسر بزرگ نداريم که برود جبهه. من پشت سر هم صاحب سه تا دختر شدم و توي فاميل به من سرکوفت مي زدند. فهيمه خيلي ناراحت مي شد و مي گفت، «پسر و دختر چه فرقي دارند؟ هر کسي در هر جا که توان دارد مي تواند خدمت کند.» پدرش خيلي ناراحت بود و مي گفت، «يک وقت او را اسير مي گيرند يا بلايي سرش مي آورند و آبرويمان مي رود.» فهيمه مي گفت، «ناراحت نشويد، نه تنها آبرويتان را نمي برم که مايه سرافرازي شما هم مي شوم.» يک بار هم يک خانمي آمده بود سر قبرش. ما پرسيديم، «به چه مناسبت آمده اي؟» گفت،«قبلاً يک بار آمدم سر قبر اين شهيد و توي دلم گفتم، «يعني چه؟ دختر را چه به اين کارها؟ ببين قضيه چه بوده که اين رفته آنجا. » «شب او را خواب ديدم که ذهن مرا نسبت به حقيقت آگاه کرد.» آمده بود سر قبر که از او حلال بودي بطلبد. يک بار آمد خانه و پرسيد،«مامان! غذا چه داريم؟» گفتم، «سبزي پلو ماهي داريم.»گفت،«مي شود از آن به يک نفر بدهي؟» ويک اسمي را يادآوري کرد. گفتم، «دختر! خدا خير دنيا و آخرت را به تو بدهد که يادم آوردي.» غذا را کشيدم و براي يکي از همسايه ها که زن فقيري بود و سه تا بچه يتيم داشت، بردم. دائماً فکر و ذکرش دنبال اين چيزها بود. دل خيلي مهرباني داشت.
خبر شهادتش را چگونه به شما دادند؟
مي گويند که خودتان فهيمه را غسل داديد و کفن کرديد.
خدا رحمتش کند و شما را هم خير بدهد که چنين دختري بزرگ کرديد.
تأثير شهادت فهيمه بر جوان هاي زنجان چه بود؟
بد نيست پدرشان هم خاطراتي را ذکر کنند.آيا صحبت مي کنند؟
دختر براي پدر خيلي عزيز است. حاج آقا چطور شهادت فهيمه را تحمل کردند؟
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 27
/ج