خدمات علمي ايرانيان به جهان اسلام

استقلال ايران به واسطه هجوم اعراب از بين رفت و به يک ولايت اسلامي تبديل شد و بسياري از ايرانيان اسير و بنده شدند و عده اي از آنها بر اعراب تقسيم گرديدند و جمعي هم اسلام را پذيرفتند. گروهي زبان تازي را آموختند، به طوري که نسل دوم به عربي مانند خود اعراب تکلم مي نمودند. با تمام اينها، ايرانيان احساسات خود را از
چهارشنبه، 2 آذر 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
خدمات علمي ايرانيان به جهان اسلام

خدمات علمي ايرانيان به جهان اسلام
خدمات علمي ايرانيان به جهان اسلام


 

نويسنده : احمد امين مصري
ترجمه: عباس خليلي



 
استقلال ايران به واسطه هجوم اعراب از بين رفت و به يک ولايت اسلامي تبديل شد و بسياري از ايرانيان اسير و بنده شدند و عده اي از آنها بر اعراب تقسيم گرديدند و جمعي هم اسلام را پذيرفتند. گروهي زبان تازي را آموختند، به طوري که نسل دوم به عربي مانند خود اعراب تکلم مي نمودند. با تمام اينها، ايرانيان احساسات خود را از دست ندادند و از اخلاق و عادات و احوال عرب دور بودند. آنها طمع و رغبت و ميل و آرزوي عرب را نداشتند، عقل و خردشان نسبت به اعراب امتياز و مزيت داشت و اسلام را هم به رنگ ايراني در آورده، آن را به صورت يک کيش پارسي پذيرفتند. آنها اسلام را يک دين جديد تصور نمي کردند، بلکه يک کيش ديرين که روزگارها بر آن گذشته است، دانسته بودند. بسياري از ايرانيان زبان تازي را آموختند، ولي انديشه ايراني و فکر و خيال خود را تبديل نکرده، به حال خود مانده بودند. حکمت پارسي يا شعر و ادب و مثل مبادي و تعاليم خود را داخل اسلام نموده، دين اسلام را تحت تأثير خود در آوردند! ادب عرب نيز بالبطع مشمول و تحت تأثير ادب پارسي واقع شده بود؛ زيرا حکمت و داستان و تخيل و فکر ايراني ادب عرب را به صورت خود در آورده بود. بنابراين ايرانيان داراي دو چيز موثر و کارگر بودند: يکي دين و ديگري ادب.
کيش پارسي: ايرانيان ظلمت و قحط و سختي را کائنات زشت و مستوجب نفرين مي دانستند. از ابتدا هم انسان را بر اين واداشتند که رو به ايزدان نيکي آورده، از آنها ياري بخواهد و به نام آنان نماز خوانده، برايشان قرباني کند. آنها معتقد بودند که ايزدان خير همواره با ايزدان شر درجنگ و ستيزند و براي ياري ايزدان خير که بتوانند بر ايزدان شر غالب شوند، بايد هميشه نماز خواند.
ايرانيان قبل از ظهور زردشت، دين خود را بر دو اساس بنا کرده بودند: اول، عالم داراي يک قانون طبيعي مي باشد که به موجب آن سير و گردش و جنبش خود را ادامه مي دهد و عالم داراي مظاهر طبيعي و ثابت مي باشد. دوم، ميان قواي مختلف عالم نبرد و ستيز هست. جنگ بين تاريکي و روشنايي و زيبايي و زشتي هميشه برپاست. دين زردشت هم بر همين دو اساس بنا شده است؛ ولي قبل از او مردم براي خير به چندين خدا قائل بودند و آنها را مي پرستيدند. همچنين قواي شر متعدد بود. زردشت توحيد را قائل شده، “هرمزد” را خداوند نيکي دانسته و ارواح پليد يا قواي شر را به يکي منحصر نموده که “اهريمن” باشد؛ بنابراين دو قوه موجود است قوه خير و قوه شر.
مسلمانان هنگام فتح و ظفر، زردشتي ها را مانند ساير “اهل کتاب” دانسته، کتاب آنها را مقدس و آسماني مي خواندند. نزد عمر هم مسلم شده بود که اينها اهل کتاب هستند؛ زيرا از حديث پيغمبر (ص) مفهوم مي شود بايد با آنها معامله اهل کتاب نمود. دين زردشت يگانه کيشي بود که در سراسر ايران و اطراف آن غلبه و تفوق نداشت، تا هنگام فتح اسلام که بسياري از آنها مسلمان شدند و گروهي به جزاير خليج فارس و از آنجا به هند گريخته، در آن سامان زيست نمودند که آنها را “پارسي” مي نامند. عده اي هم پس از فتح اسلام در ايران مانده، دين خود را از دست ندادند.
از اين بيان مي توانيد بر اندازه تأثير کيش زردشت در مسلمين آگاه شويد. مجملاً بگوييم که عوام مسلمين در مسأله صراط (پل)، عقيده زردشت را دارا هستند؛ همچنين مسأله روح که در اطراف پيکر مرده پرواز مي کند و بايستي در مدت سه روز شعائر ديني را به جا آورند. عقيده معتزلي ها در جبر و اختيار و اعتقاد صوفيان در مسأله نفس، تمام اينها از دين زردشت اخذ شده است.

ماني و کيش او
 

ماني در 215 يا 216م. تولد يافت. آيين او با تحمل فشار بسيار تا قرن سيزدهم ميلادي برقرار بود. پيروان او در اروپا و آسيا بسيار و تأثير معنوي و مذهبي آن مهم بود.
مبادي دين ماني از دين مسيح و کيش زردشت اخذ و اقتباس شده است. “بروان” مي گويد: در وصف و تعريف کيش ماني بايد چنين گفت: “دين زردشت است که به صورت مسيحي در آمده، نه دين مسيح که به شکل زردشتي مصور شده باشد”.
ماني عالم را ناشي از دو اصل مي داند: نور و ظلمت. خير و نکوکاري از نور پديد مي آيد و شر و سياهکاري از ظلمت ناشي مي شود. نور قادر بر فناي شر نمي باشد، همچنين ظلمت نمي تواند خير را نابود کند. هر عمل خوبي را که انسان به جا مي آورد، ناشي از ايزد نور است و هر کردار زشتي را که مرتکب مي شود، ناشي از ديو ظلمت است.
تمام حواس انسان در نيکي و بدي چنين است. خير با شر کاملاً آميخته شده و منفک نمي شود. ماني و پيروان او در خصوص خير و شر و امتزاج اين دو بي اندازه بحث نموده اند.
با تمان اينها، ماني از تعاليم و مبادي زردشت چندان دور نشده است؛ ولي در يک امر حياتي با او مخالف مي باشد. زردشت عالم را با نظر خوب نگريسته، مقدمات پيروزي خير و غلبه نيکويي بر شر و زشتي را مسلم مي دانست؛ ولي ماني خير و شر را با هم مختلط و متساوي مي داند. زردشت معتقد است که انسان بايد خوب زندگي کند، به کشت و کار و تربيت مواشي و تقويت جسم و پرورش بدن مشغول شود، داراي زن و فرزند باشد، روزه نگيرد تا مبادا ضعيف و ناتوان شود؛ با اين احوال مي تواند خداوند خير را ياري و ديو شر را مغلوب کند. ماني زندگاني را طور ديگري تصور کرده، به گوشه نشيني و رهبانيت دعوت مي کند.
ازدواج را حرام نمود تا عالم زودتر نابود شود، به زهد و گوشه نشيني و عبادت دعوت نموده و روزه را در هر ماه هفت روز مقر و نماز را افزون کرده که انسان بايد با آب خود را شست و شو بدهد، از کشتن حيوانات منع نموده؛ زيرا کشتن جانور موجب آزاري و باعث درد است.
گويند هرمز پادشاه ايران دين ماني را پذيرفت؛ اما چون بهرام جانشين هرمز شد، ماني را کشت و پيروان او را ريشه کن نمود. با وجود اين جانشينان ماني يکي بعد از ديگري مبادي او را منتشر و آيين وي را نگاه داشتند. ابن النديم مي گويد: “چون اعراب بر ايرانيان چيره شدند، پيروان ماني به اين سرزمين برگشته، هنگام قيام و شورش ايرانيان (ابومسلم) در زمان بني اميه، اظهار حيات نمودند. در زمان المقتدر (خليفه عباسي) سوي خراسان مهاجرت نمودند و هرکه هم از آنها مانده بود، کيش خود را نهان مي کرد.”

مزدک
 

در سال 487 م مزدک در ايران ظهور نمود. آيين او اشتراکي بود و مي گفت مردم از روز تولد يکسان بوده و بايستي يکسان زيست نمايند؛ مال و زن مابين مردم بالتساوي بايد تقسيم شود؛ همه در زن و دارايي شريک يکديگرند شهرستاني گويد: “او مردم را از جنگ و ستيز و کين و دشمني نهي مي کرد و چون غالباً جنگ و خصومت به سبب زن و مال حاصل مي شد، بايستي زنها همه براي مردها آزاد و مورد تمتع باشد. مال هم براي همه مباح باشد.”
به نوشته طبري مزدک مي گفت: “خداوند روزي را ميان مردم بالتساوي تقسيم نموده، ولي آنها نسبت به همديگر ستم نموده اند. پس بايستي حق فقير را از متمول گرفته، به او پس بدهيم. هرکه هم مال و زن بيش از اندازه احتياج داشته باشد، بايد آن را ميان سايرين قسمت کند” چون مزدکيان اين آيين را به ميان آوردند، اوباش عقيده آنها را مغتنم شمرده، مزدک را تأييد نمودند و هيجان آنها به حدي رسيده بود که داخل خانه متمولين شده، زن و مال آنها را مي ربودند.
از اين معلوم مي شود که دستور مزدک يکي از قديمي ترين مبادي اشتراکي عالم بوده، نولد که مي گويد: “چيزي که ما بين عقيده اشتراکي مزدک و عقيده اشتراکي کنوني تفاوت مي گذارد، همانا مذهبي بودن دستور اوست”. مزدک مبادي ديگري هم داشت که از جملة آنها خودداري از اذيت و آزاري حيوان و خوردن گوشت است؛ همچنين زهد و قناعت. هزاران نفر از او پيروي نمودند؛ ولي “قباد” در 523 م آنها را کشت و نزديک بود ريشة آنان را بکند، با وجود اين پيروان او کيش خود را تا زمان اسلام و بعد از آن محافظت نمودند. استخري مي گويد: “در بعضي از قراي کرمان گروهي از پيروان مزدک تا پايان روزگار بني اميه زيست مي نمودند.” اين است عقايد و مبادي مذهبي ايران که پس از فتح اسلامي گداخته و در قالب اسلام ريخته و با عقايد اسلامي آميخته شد؛ زيرا بسياري از ايرانيان مسلمان شده بودند؛ ولي مبادي و عقايد خود را بدرود نگفته بودند و اندک اندک عقايد خود را به صورت اسلامي در آوردند.

ادب پارسي
 

زوال دولت ايران و فناي دين و زبان پهلوي و انحلال حکومت پارسي و تبديل مملکت مستقل، به ايالت و ولايت اسلامي و دخول ايرانيان در دين اسلام و توجه آنان به زبان عربي و دشمني مسلمانان با آتشکده ها، موجب فناي ديانت پارسي و زوال لغت پهلوي گرديد. با وجود اين برخي از لغات پهلوي محفوظ ماند. برخي از کتب ايراني هم نزد پارسياني که فرار کردند، محفوظ ماند. بيشتر اين کتب مذهبي بود. علاوه براين، بعضي از قوانين ايران که در زمان ساسانيان جاري و متداول بود، ارث مسلمين شده که بيشتر آنها احوال شخصي مانند قانون ازدواج و بندگي را متضمن بود. همچنين کتاب انشا و صنعت ادبي و شيوه نگارش و اصول آغاز و انجام نامه نگاري و آداب ترسل و طرز نگارش نامه هاي رسمي و نيز قاموس لغت پهلوي به ترتيب حروف تهجي و... با تمام اينها و با عظمت خسروان ساساني، اثري از شعر به دست ما نرسيده است. آيا در آن زمان ادب پارسي از شعر محروم بود؟ يا آنکه شعر پارسي بود و شعر عرب با آن غالب شده، آن را از بين برد؟ ما به اين شق دوم معتقد هستيم. با کمي آثار پارسي که به دست ما افتاده، ظاهراً فزوني آن در دست مسلمانان مسلّم بوده؛ زيرا ابن قتيبه در کتاب “عيون الاخبار” غالباً چنين نقل مي کند: “در کتب عجم” يا “در کتاب پرويز” يا “در نامه پرويز به فرزند خويش” چنين خوانده ام. صاحب کتاب “التاج” نيز بسياري از اخبار و احوال پادشاهان را از کتب پارسي نقل کرده است. ادب پارسي از چندين طريق در ادب عرب تأثير مهمي نمود:
اول: بسياري از ايرانياني که اسلام را قبول نمودند، زبان تازي را آموختند، خود و فرزندانشان شعر عربي هم مي سرودند و در زمان بني اميه عده زيادي از شعراي ايراني که به عربي نظم مي کردند، ظاهر شدند. يکي از مشاهير آن طبقه “زياد الاعجم” است که در اصفهان متولد شد در خراسان اقامت گزيد و در همان سامان زندگي را بدرود گفت.
صاحب “الاغاني” گويد: علت اينکه او را اعجم مي گفتند، اين بود که زبان او ياراي تکلم به عربي نداشت او مانند ايرانيان ديگر حروف تازي را از مخرج ادا نمي کرد؛ ولي شعرش بسيار نيکو و روان و محکم بود؛ مثلاً او که مي خواست بگويد “ما کنت تصنع” چنين مي گفت: “ما کنت تسنأ” “س” را به جاي “ص” و “همزه” را عوض “ع” تلفظ مي کرد؛ چون شعر از روي سليقه نمي گفت، لحن (غلط) او بسيار بود، مانند اين بيت:

اذا قلت قد اقبلت ادبرت
کمن ليس غاي و لا رائح

صحيح آن “غادياً و لا رائحاً” مي باشد. خاندان يسار نيز از بزرگ ترين و مشهورترين طبقه شعراي ايراني تازي گوي بودند. سه نفر از فرزندان يسار نسائي، يعني اسماعيل، محمد و ابراهيم با اينکه ايراني و پارسي نژاد بودند، ولي شعر عربي مي سرودند و ايران پرست و براي ايرانيان سخت متعصب و نسبت به عرب دشمن و بدخواه و انتقام جو بودند. يکي از شعراي ايراني تازي زبان، ابوالعباس اعمي از اهل آذربايجان بود؛ همچنين موسي شهوات ايراني آذري بود. عده بسياري هم بودند که مجملاً نام بعضي را برده ايم. آنها و کساني که در صف آنها زيست مي نمودند، داراي تربيت ايراني و تهذيب پارسي بودند، سپس داراي زبان تازي بودند؛ زيرا ميان قوم خود پرورش يافته و به ماية ادبي پارسي تمتع کرده بودند، سپس زبان تازي را آموخته، ادب پارسي را در قالب عربي مي ريختند و اشعار نغز و محکم و روان مي سرودند. ترکيب و لفظ وزن عربي بود؛ ولي فکرو خيال و مايه ادبي فارسي. روح ايراني و قوه ايران پرستي در کالبد آنها جنبيده به صورت شعر عربي ظاهر مي شد. اگر مي توانستيم نمونه اي از شعر پارسي که در زمان ساساني سروده شد، به دست بياوريم و ميان آن و اشعار پارسيان تازي گو مقايسه کنيم، چگونگي اقتباس و اخذ مايه ادبي را شرح مي داديم. با اينکه ماية اولي از بين رفته، مي توان گفت شعر کساني که نام برده شد، داراي معاني پارسي و تخيلات ايراني بود؛ مثلاً اين ابيات را وارد مي کنيم: مرغي نزديک “زياد” ترنم نمود و او چنين گفت:

تغني انت في ذممي و عهدي
و ذمه و الذي ان لم تطاري
و بيتک اصلحيه و لا تخافي
علي صفر مزغبه صغاري
فانک کلما غنيت صوتاً
ذکرت احبتي و ذکرت داري
فاما يقتلوک طلبت ناراً
له نبا لانک في جواري

يعني: “اي مرغ، ترنم کن، تو در حمايت من و رعايت پدرم هستي. آشيانه خود را آباد کن. بر جوجه هاي کوچک زردرنگ تازه بال خود مترس. هرگاه که تو ترنم مي کني، سامان و ياران خود را به ياد مي آورم. اگر تو را بکشند، انتقامت را خواهم کشيد؛ زيرا تو همسايه و در حمايت من هستي.”
گويند حبيب بن مهلب چون اين شعر را شنيد، مرغ او را کشت؛ زياد هم نزد مهلب تظلم کرد و مهلب حکم ديه را داد! آيا چنين شعور و احساسي که ميان اعراب سابقه نداشت، جديد نمي باشد؟ شايد عقيده ماني که نسبت به حيوانات ارفاق نموده در اين شعر هم اثر داشته باشد.
گفتيم که “ ابن يسار” و برادرانش شعوبي بودند. ابوالفرج درباره اسماعيل بن يسار چنين گويد: “او به تعصب و ايران پرستي و تفاخر و مباهات به ايرانيان مشهور بود. تعصب او موجب بدبختي و در بدري و ضرب و طردش شده بود.” چون خاندان او ايران دوست و متعصب بودند، بالطبع براي ادب پارسي هم تعصب داشتند. از جمله اشعار اسماعيل که نسبت به ايران مباهات و بر اعراب تفاخر دارد، اين است:

ربّ خال متوج لي و عم
ماجد مجتهدي کريم النصاب
انما سمّي الفوارس بالفر
سن مضاهات رفعه الانساب
فاترکي الفخر يا امام علينا
واترکي الجور و انطقي بالصواب
و اسألي ان جهلت عنا و عنکم
کيف کنا في سالف الاحقاب
اذ نربّي بتاتنا و تدسّو
ن سفاها بناتکم في التراب

يعني: “من چندين دايي تاجدار و عموي بزرگوار پاک نژاد دارم. فوارس (=جمع فارس) براي اين به نام فارسي منتسب شده اند که شايد به نژاد ارجمند ما منسوب و از انتساب ما نام نيک ببرند. اينک اي امام (نام معشوقه) تفاخر خود را (عرب) نسبت به ما از خود دور کن، ستم را هم روا مدار، راست بگو. اگر هم نادان باشي. از گذشته ما (ايرانيان) و شما (اعراب) در روزگارهاي پيش بپرس تا بداني ما و شما چه بوديم. ما دختران خود را تربيت مي کرديم، شما دختران خود را زنده در گور نهان مي کرديد!” اسماعيل يک قصيده بسيار نغز و دراز نيز سروده که داستان سرايي پارسي از آن محسوس مي شود. از اين گذشته نظم او (برخلاف عرب) از روي منطق به هم پيوسته و مربوط مي باشد. اول آن اين است که:

کلثم انت الهم يا کلثم
و انتم دائي الذي اکتم

ابراهيم برادر اسماعيل نيز مانند اين اشعار بسيار سروده که ايرانيان را بر اعراب ترجيح داده و به نسبت و عظمت ايرانيان تفاخر و مباهات مي کرد. بسياري از اعراب نيز در ايران يا عراق مي زيستند و با ايرانيان مختلط شده بودند و آثار تمدن و عظمت ايران را مشاهده مي نمودند و نتيجه مشاهدات خود را به شعر مي آوردند. طرماح، کميت ابوالنجم راجز (رجزگو)، جرير و فرزدق در عراق زندگاني مي کردند. نهار بن توسعه، ثابت بن قطنه، ابن مفرغ حيمري، مغيره بن حيناء و ديگر کسان در خراسان به سر مي بردند. معلوم است محيط در آنها تأثير مهمي داشت که اثر آن در شعر و فکر و خيال آن کاملاً هويداست.
دوم: طريق ديگري براي تأثير ادب پارسي بوده و آن عبارت از لغت است، عرب در جاهليت از حيث لغتي که به زندگاني بدوي اختصاص دارد، مستغني بود. هنگامي که ايران و کشور روم را گشوده، آثار و اسباب عظمت و تمدن و زيب و تنعم و فنون ظريفه و هزار چيز ديگر را مشاهده نمود، همچنين اصول حکومت و قوانين و نظامات و اصطلاحات کشورداري و لشکرکشي را ديد و شنيد که هيچ يک از آنها به فکر و عقل بدوي خطور نمي کرد، ناگزير از عالم متمدن الفاظي اقتباس و استعمال نمود. مسلم است لغت پارسي بهترين منبعي بود که اعراب مي توانستند از آن اخذ کنند؛ بنابراين بسياري از الفاظ را اقتباس و داخل لغت خود نمودند؛ از جملة آنها اين است: “کوز، جره، ابريق، طشت، خوان، طبق، قصعه، خز، ديباج، سندس، ياقوت، فيروز، بلور، فالوذج، لوزينج، فلفل، زنجبيل، قرفه، نرجس، نسرين، سوسن، مشک، عنبر، کافور، صندل، بستان، قرنفل، ارجوان قرمز، سراويل، استبرق، تنور، جوز، لوز، دولاب، ميزاب، زئبق، باشق، طيلسان، مغنطيس، مارستان. صک، صنجه الميزان، صولجان، کوسج، نوافج المسک، فرسخ، بند (که در فش بزرگ باشد)، زمرد، آجر، جوهر، سکر، طنبور الي آخر.”
با يک نگاه عادي مي توانيد بدانيد که اعراب در هر نقطه يا هر راهي که مي رفتند، يا به هر ضرورياتي از ضروريات حيات بر مي خوردند، ناگزير کلمات پارسي را استعمال مي نمودند؛ بنابراين يقين داريم که علاوه بر لغت، در اخذ جمله يا ترتيب عبارت هم ناچار شده بودند. تا چه رسد به تخيلات و معاني و مضامين و افکار ايراني که به طور حتم از پارسي اقتباس شده؛ ولي نمي توانيم بگوييم فلان مضمون و معني مستقيماً به عربي نقل شده يا نمي توانيم آنچه اعراب از ايرانيان اخذ نموده اند، جمع کنيم؛ زيرا معني و مضمون ميان هر ملتي قابل ضبط و تدوين نمي باشد.
سوم: حکمت و سخن هاي حکمت آميز: ايرانيان در نشر فصايل و تهذيب اخلاق مسلمانان تأثير بسيار مهمي داشتند. همچنين در ادب و تربيت داراي فضل معروف بودند. اخلاق اسلامي تحت تأثير سه چيز واقع شده است: اول مبادي دين و آيات قرآن، احاديث پيغمبر (ص)، مبادي و تعاليم تورات و انجيل يا امثال و سخن هاي حکمت آميز سليمان (که در دين اسلام تأثير داشت)؛ دوم فلسفه يونان که به واسطه نقل و ترجمه در زبان بني العباس انتشار يافت و مثال آن شرح نظريات ارسطو در کتاب ابن مسکويه است که مي گويد: “فضيلت ميان دو رذيلت است”. همچنين عقيده افلاطون راجع به فضايل چهارگانه که اساس فضايل محسوب مي شود و عبارت از: “حکمت، عفت، شجاعت و عدالت” است؛ سوم داستان هاي کوچک که متضمن شرح حال پادشاهان ايران و حاکي تاريخ وزرا، حکما و بزرگان عصر آنان مي باشد. همچنين عبارات حکمت آميز و سخن هاي نغز و امثال و حکايات اين نوع حکمت کتب ادبي عرب را فرا گرفته و در اخلاق اسلامي بيشتر از فلسفه يونان تأثير نموده؛ زيرا اين قسم سخن کوتاه پرمايه با ذوق و فهم عرب بيشتر تناسب دارد، به علت اينکه اعراب از بحث و تحقيق مهم يا از تلقي يک علم مرتب و منظم عاجز مي باشند.
عرب ميل دارد که نتيجه چند سال در يک جمله يا يک عبارت بليغ جمع شود. هر جمله يا عبارتي حاکي از يک موضوع مخصوص باشد؛ يک سخن براي شجاعت، يک کلمه براي کرم، و يک جمله براي وفاداري کافي مي باشد. اگر در اصل شجاعت بحث و تحقيق و تمامي معاني آن شرح داده شود، موافق ذوق و شعور عرب نخواهد بود، زيرا بحث و تحقيق و تفکر در علل و موجبات، يکي از خصائص يونان است. چون اعراب حکمت و داستان و ادب پارسي را به دست آوردند، از آن مايه گران بسي خرسند شده، آن را زيب فضل و ادب خود نمودند. ايرانيها چنين حکمتي را به حد اکمل دارا هستند. اغلب آن ابتکار شده و برخي هم از هنديها نقل شده است. بهترين دليل بر انتشار فضل و ادب ايراني، کتاب “الادب الصغير” و “الادب الکبير” است که آثار ابن مقفع ايراني مي باشد. قبل از ابن مقفع هم حکمت ايرانيان درعصر بني اميه به طور غير مستقيم نقل و تدوين مي شد و مردم نيز آن را ماية علم و فضل خود مي نمودند. حسن بصري ايراني نيز بسياري از سخن هاي حکمت آميز ايران را نقل کرده بود. بسياري از کلمات پارسي هم در کتاب “عيون الاخبار” ابن قتيبه و “سراج الملوک” تأليف طرطوش و کتاب “التاج” و “العقد الفريد” نقل شده است. چيزي که قابل مطالعه و ملاحظه مي باشد، اين است که ذوق عرب در اين خصوص با ذوق ايراني شباهت دارد. سخن هاي حکمت آميزي که به “اکثم بن صيفي” در جاهليت و به امام علي (ع) در اسلام نسبت داده شده، همچنين کلمات “احنف بن قيس” و “روح بن زنباع” از حيث ترکيب و معني با سخن هاي بزرگمهر، پرويز و موبد موبدان شباهت دارد. ابن عبدويه در کتاب “العقد الفريد” يک فصل مخصوص براي حکمت اکثم بن صيفي و بزرگمهر تدوين نموده، هيچ سخني را از سخن ديگر جدا نکرده که بتوان دانست کدام يک از آنها به اکثم بن صيفي يا بزرگمهر منسوب است! اينک ما نمونه کوچکي از حکمت ايران نقل مي نماييم:
1- بزرگمهر مي گويد: “چون در دو چيز سرگردان بماني و نداني کدام يک بهتر به کار آيد، نيک بينديش، هرکدام که به هواي نفس نزديک تر است، از آن بپرهيز”.
2- پرويز به فرزند خود شيرويه چنين نبشت: “کيفر خيانت کوچک را کوچک مگير؛ زيرا اگر مردم به گناه کوچک خو کنند، از گناه بزرگ بيم نخواهند داشت. هرگاه يک درهم از درآمد کم آيد، براي جبران آن از مخارج کمکي و ارسال پيک دريغ مدار. سخت ترين کيفري که بايد بکني، کيفر کسر عايدات باشد؛ بهترين پاداش هم پاداش فزوني آن باشد. کساني به به فزوني درآمد مي کوشند، هميشه مصون باشند. از ريختن خون آنها بپرهيز. پاداش آنها را هم فزونتر کن و به نگهباني از آنان بکوش”.
3- فهليذ شاگرد يوشت بود و چون بر او برتري يافت، يوشت او را کشت. خسرو به او گفت: “چون از تو سير مي شدم، او را مي پذيرفتم و چون از او خسته مي شدم، تو را دوباره مي خواستم. کينه و حسد تو موجب کشتن او شد. چون او را کشتي، نيمي از زندگاني شيرنم را تباه کردي.” سپس فرمان داد او را زير پاي فيل انداخته، هلاک کنند. يوشت گفت:
1. “خسروا، اگر من نيم زندگاني شيرين تو را تباه کرده باشم، تو نيم ديگر را به کشتن من تباه خواهي کرد. آيا جنايت تو نسبت به زدگاني خويش بدتر از جنابت من نخواهد بود؟” خسرو فرمود: “او را رها کنيد. اين سخن را از همنشيني پادشاه آموخته است.”
4- خسرو مي گويد: “بترسيد از مرد بخشندة آزاده اگر گرسنه شود؛ و از مرد خسيس فرومايه اگر سير شود!”
5- اردشير بن بابک مي گويد: “گوش به ستوه مي آيد و دل ملول مي شود. هان از خستگي اين و آن بپرهيزيد و براي هريک از آن دو يک نحو حکمت اختيار کنيد.”
چهارم: يک اثر ايراني هم در کار بوده که در زندگاني عرب و حيات ادبي آنان کارگر و موثر بود و آن عبارت از آواز و طرب مي باشد. چنين معلوم مي شود که اعراب نغمه هاي خود را از ايران اقتباس و اشعار خود را بدان نغمه ها سروده اند. ابوالفرج اصفهاني در کتاب “الاغاني” مي گويد: “سعيد بن مسجح- غلام بني جمح- سياه و از اهل مکه و مغني بود. وي يکي از بزرگ ترين ارباب فن به شمار مي رفت و بر سايرين تقديم داشت و نخستين کسي بود که لحن و نغمه عربي را پرورانيد. او فن خود را از ايرانيها نقل و به عربي شايع نمود. به شام هم سفر کرد و الحان روم و نواختن بربط را آموخت. به ايران هم رفت و موسيقي و آواز را تکميل کرد و نغمه هاي بسياري آموخت و به حجاز برگشت و فن خود را اشاعه داد و نغمه هايي را که با لحن عرب توافق داشت، داخل فن عرب نمود و الحاني را که خارج از نغمه عرب بود، کار نهاد. او نخستين کسي بود که به چنين فني مشهور گرديد، مردم هم از او تقليد نمودند.”
در جاي ديگر مي گويد: “ابن مسجح بر گروهي ايراني که مشغول ساختن کعبه بودند، مي گذشت و نغمه آنها را که هنگام کار به آن ترنم مي کردند، شنيد. آن را به عربي نقل نمود. گويند خواجه ابن مسجح آواز تازه اي از او شنيد، پرسيد: “اين آواز را از که آموختي؟” پاسخ داد: “از ايرانيان، نغمه پارسي شنيدم، آن را به عربي نقل نمودم.” خواجه گفت: “تو در راه خدا آزاد هستي.” او هم از خواجه خود جدا نشد و فن خويش را ترقي داده، در شهر مکه شهرتي بسزا يافت.
روايت سوم اين است: صفوان جمحي از پدر خود نقل مي کند که نخستين کسي که موسيقي را از ايرانيان اخذ و اقتباس نمود، سعيد بن مسجح- بنده بني مخزوم بود چون معاويه کاخ خود را برپا نمود. بنّاهاي ايراني را به کار گرفت. آنها هم قصر او را با گچ و آجر ساختند و هنگام کار به نغمه پارسي ترنم مي کردند. سعيد بن مسجح براي آموختن نغمات ايراني همه روزه نزد آنها مي رفت و لحن تازه اي مي آموخت و هرچه را که مي پسنديد، به عربي نقل مي کرد و موافق آن شعر مي سرود
در جاي ديگر مي گويد: “ابن محرز فرزند يکي از کليدداران کعبه بود، نژاد او ايراني بود. گاهي در مکه و زماني در مدينه زندگاني مي کرد. در مدينه سالي سه ماهي مي گذرانيد و در آن مدت موسيقي را عزه الميلاء مي آموخت، سپس در مکه سه ماه مي زيست و بعد به ايران مسافرت مي کرد و نغمات پارسي را مي آموخت و به عربي نقل مي نمود. او به شام هم رفته، لحن رومي را اخذ کرده بود. از تمام نغمات و الحاني که به دست آورده، الحان عربي را ايجاد نمود. نغماتي که او پديد آورده، بي مانند بود و نظير آنها شنيده نشده بود؛ بدين جهت ملقب به “صناج العرب” گرديد. او نخستين کسي بود که هريک آواز را به دو بيت خوانده؛ زيرا به عقيده او يک بيت براي اداي صوت کافي نمي باشد. موسيقيدان ها و آواز خوانان عرب همه به او اقتدا و از او تقليد کردند و نغمات وي را تلقي و به دستورش عمل نمودند؛ زيرا ابن مسجح سر سلسله مغنيان عرب بود. ابن خرداذبه مي گويد: عبدالله بن عامر کنيزي چند خريده وارد شهر مدينه شد و نزد عبدالله بن جعفر رفت و نغمه خود را ادا نمود. “سائب خاثر” غلام عبدالله که او نيز ايراني و اهل بلوک خسرو بود، به خواجه خود گفت: “من مانند اين شخص ايراني نغمه هاي دلپذير دارم.” سپس آغاز آواز نموده، اين شعر را سرود: “لمن الديار رسومها فقر؟” ابن الکلبي مي گويد: او نخستين کسي بود که در عالم اسلام موسيقي و آواز را منتشر نمود.
از اين معلوم مي شود که ايرانيان در الحان عرب تأثير بسيار مهمي داشتند. بزم هاي ايراني منحصر به موسيقي نبود، بلکه خود محافل ادبي و دانشگاه هاي مهم به نظر مي آيد. در آن محافل شعر سروده مي شد و شعر را با موسيقي تطبيق مي دادند. به علاوه اين مجالس ادبي نتايج بسياري داشت؛ زيرا متضمن داستان هاي ادبي و حاوي نطق هاي شيرين و بيانات بليغ و نکات مهم و روايات فکاهي مي باشد. شعر او فضلا در آن محل با هم سابقه داشتند، مايه هاي فضل و ادب را هريکي به نحو و رنگ پديد آورد، قرب و منزلت بزرگان را احراز مي نمودند، مجالس انس و بزم هاي ايراني در تهذيب شعر و ايجاد ادب و برانگيختن قريحه و انتشار و سرود داراي اثر مهمي بود. دليل ما روايت صاحب کتاب “التاج” است که بزم هاي ايراني را شرح داده، تقليد عرب از ايراني را وصف و بيان نموده است. او در فصل مخصوص منادمه چنين گويد: “اينک ما بزم خسروان ايراني را شرح مي دهيم؛ زيرا ايرانيها از حيث تمدن بر ديگران مقدم هستند و ما آنچه در دست داريم، (اعم از قوانين کشورداري، لشکرکشي، نظامات رعيت پروري، ترتيبات خاصه و عامه، نشاندن هر طبقه به جاي خود، تنظيم مقامات، آبادي مملکت و اصلاح شئون مردم) از ايرانيان اخذ و اقتباس کرده ايم وترتيب طبقات که هريک طبقه يک نشيمن مخصوص داشتند و طرز رفتار پادشاهان نسبت به نديمان خود را ذکر نموده است. امرا، ولات و رجال دولت نيز به خلفاي وقت اقتدا مي کردند. آنها هم محافل ادب و بزم هاي طرب داشتند.
پنجم: چنين معلوم مي شود که در آخر زمان بني اميه، ايرانيان فن انشا وترسل و نويسندگي را به طرز نويني در آورده بودند که نزد عرب معروف نبود و آن عبارت از نوح انشاي عبدالحميد- نويسند مشهور – است که عده اي را نيز به اسنادي خود تربيت کرده بود. عبدالمجيد دبير مروان محمد- آخرين خليفه بني اميه بود.
ابن خلکان مي گويد: “او در فن نويسندگي و هر فني از فنون و علوم امام و مقتداي خاص و عام بود. طريقت او را تقليد کرده و فن ترسل را از او آموختند. او نخستين کسي بود که مراسلات را مفصل نمود و حمد خداوند را در هر فصلي از نامه خود ذکر کرده و مردم بعد از او حمد را در نامه هاي خود متداول نمودند.” شريشي در شرح مقامات مي گويد: “او نخستين کسي بود که غنچه هاي بلاغت را شکفت، طريق ترسل را آسان ساخت و شعر را از قيد و تکلف آزاد کرد”. چنانچه پند او که براي دبيران و نويسندگان نوشته است، مقرون به حقيقت باشد، شکي نخواهد ماند که او سر سلسلة دبيران و نويسندگان نوشته است، مقرون به حقيقت باشد، شکي نخواهد ماند که او سر سلسلة دبيران و بزرگترين رهنماي آنان بود.
دليل ما بر تأثير فن و ادب پارسي در ادب عرب، روايت ابن خلکان است که مي گويد: “عبدالحميد از موالي و اهل انبار بود.” و نيز مي گويد: “او فن انشا و ترسل را از سالم، بندة هشام بن عبدالملک آموخته بود.” يک دليل روشن تر هم هست و آن روايت ابي هلال عسکري در کتاب “ديوان المعاني” است که مي گويد: “هرکه علم بلاغت را به يک زبان آموخته و بعد زبان ديگري بياموزد، مي تواند همان علم را به زبان تازه به کار برد. عبدالحميد اصول علم انشا را که تدوين نموده، از پارسي به عربي نقل کرده بود”. يک دليل ديگر نيز هست و آن شباهت سخن پارسي به خطابه عرب مي باشد. آنچه از پارسي نقل شده (اعم از خطابه، بيان و انشا) نظير خطابه و ترسل عرب است. ايرانيها پند و اندرز و مثل حکمت آميز دارند که مانند امثال عرب است، اگرچه سخن پارسي از سخن تازي بهتر و نغزتر مي باشد.
ابوهلال امثال پارسي را نقل و مابين امثال عرب مقايسه نموده است.
شايد شما هم مانند من معتقد شده ايد که ادب پارسي، ادب عرب را به رنگ خود در آورده، صورت نويني به آن بخشيده، يا اينکه مي توان گفت يکي در ديگري تأثير نموده است. اين بود مختصري از شرح عوامل پارسي که در زندگاني ادبي عرب تأثير مهمي داشته اند.
 

موالي و علم
 

سکنة مملکت اسلامي از نژاد عرب وملل ديگر تشکيل يافته بود. در زمان اصحاب پيغمبر (ص) بيشتر علما عرب بودند؛ زيرا اغلب اصحاب عرب بودند. بعد از آن عجم حائز اکثريت شده و عرب در اقليت واقع گرديد. علماي عصر دوم از موالي و زادگان عجم بودند. ابن خلدون در سبب غلبه عجم مي گويد: “علت اين است که ملت عرب در بدو امر ساده و بدوي از علم و هنر و صنعت بي بهره بود. احکام شريعت که عبارت از امر و نهي است، غالباً در مغز اشخاص سپرده مي شد و از دهان به گوش مي رسيد. آنها تفسير قرآن و احکام اسلام را از خود پيغمبر (ص) تلقي مي کردند و اعراب در آن زمان به تأليف و تصنيف و جمع و تدوين و تعلم آشنا نبودند. چيزي هم در کار نبود که آنها را به اين ضروريات وادار کند. در زمان اصحاب و تابعين هم حال بدين منوال بود. بعد از آن تمام علوم در عداد ضروريات محسوب گرديد. بدين سبب فضل و دانش يک هنر لازم شد و جزو صنايع به شمار مي آمد. معلوم است صنايع به شهر نشينان اختصاص داد و چون اعراب بيابان گرد و بدوي بوده و هستند، علوم و صنايع از آنها دور شد و خود هم از هنر و دانش گريزان مي باشند. متمدنان آن روزگار هم ايراني يا کسان ديگري از ملل متمدن بودند؛ زيرا ايرانيان داراي عظمت تاريخي و واجد دولت بودند. پس آنها در تلقي و نشر علوم از ديگران اولي و احق مي باشند. بدين سبب سيبويه، ابوعلي فارسي و زجاج که بعد از آنها بودند، علم نحو را منتشر نمودند. آنها از نژاد ايراني حقيقي بودند. همچنين علماي حديث، علماي فقه و اصول، مفسران و علماي کلام همه ايراني بودند، بلکه غير از ايراني کسي بر جمع و تدوين با حفظ و نشر علوم قادر نبود. اعراب با اينکه از تمدن ايران بهره مند شده بودند، به جمع علوم نپرداختند؛ زيرا آنها در زمان بني العباس مشغول کشاکش و جلب رياست بودند.”
اگرچه ابن خلدون در عصر بني العباس سخن رانده، ولي مسلماً شامل عصر بني اميه هم مي شود. ابن خلدون در عقيده خود افراط کرده و عرب را حتي از شرکت در علوم محروم دانسته است. در زمان بني اميه گروهي از عرب به دانش و علم اشتهار داشتند: سعيد بن مسيب، علقمه، شريح، مسروق و نخعي در صف آنها بودند؛ ولي اکثر علما از موالي يا مانند موالي بودند. در مدينه سليمان ابن يسار داناترين و بهترين فقها و علما محسوب مي شد. پدر او بنده ميمون – همسر پيغمبر (ص) بود. نافع، بنده عبدالله ابن عمر هم در آن شهر زيست که بيشتر احاديث ابن عمر را او روايت و نقل نموده؛ او ديلمي بود. ربيعه الراي، استاد مالک که او نيز فرزند فرخ از موالي بود. از علماي مکه نيز مجاهد بن جبر که بهترين مفسران بود، از ابن عباس روايت مي کرد. عطاء بن رباح نيز از آزادگان ايراني ساکن يمن بود.
ابوالزبير محمد بن مسلم بن تدرس، که حديث را به خوبي حفظ و روايت مي نمود. از علماي کوفه سعيد بن جبير بود. در بصره هم حسن بن يسار و محمد بن سيرين که پدرش در ميسان اسير شده و مادرش صفيه کنيز ابوبکر بود. همچنين حسن بصري پدرش اهل ميسان بود؛ از اهل شام هم مکحول بن عبدالله معلم اوزاعي پدرش اهل هرات و مادرش دختر يکي از پادشاهان کابل بود. بسياري از علما از دو نژاد عجم و عرب بودند که سالم بن عبدالله بن عمر،قاسم بن محمد ابي بکر، علي بن الحسين، معروف به زين العابدين (ع) از آنها بودند. زمخشري گويد: مادران آنها دختر يزدگرد خسرو ايران بودند. شعبي که علامه تابعين محسوب مي شد، مادرش از بردگان جلولا بود. اگر ما بخواهيم علماي عرب يا علماي موالي را ذکر کنيم، سخن منجر به تفصيل خواهد شد؛ ولي با يک نگاه عادي مي توانيم بدانيم که اغلب آن عصر موالي و ايراني بودند.
در کتاب “العقد الفريد” چنين آمده: ابن ليلي گويد: عيسي بن موسي که نسبت به عرب سخت تعصب داشت، از من پرسيد: “فقيه اهل بصره کيست؟” پاسخ دادم: “حسن بن حسن است” گفت: “ديگري هم هست؟” گفتم: “محمد بن سيرين” پرسيد: “نژاد آنها چيست؟” گفتم: “موالي ايراني هستند”. گفت: “فقيه اهل مکه کيست؟” گفتم: عطاء بن رباح، مجاهد، سعبد بن جبير و سليمان بن يسار. گفت: “آنها کيستند؟” گفتم: “موالي هستند. گفت: فقهاي مدينه کدامند؟” گفتم: “زيد بن اسلم، محمد بن المنکدر و نافع بن ابي نجيح.” گفت: “آنها از چه ملتي هستند؟” گفتم “از موالي.” گفت: “داناترين فقهاي اهل قبا کيست؟” گفتم: “ربيعه الرأي.” گفت” “او از کدام قوم است؟” گفتم: “مولي.” بر اثر شنيدن اين سخن چهره او تيره و سياه شد و گفت “آواز کدام قوم است؟” گفتم: “ابن طاووس و اين سخن چهره او تيره و سياه شد و گفت: “فقهي اهل يمن کيست؟” گفتم: “ابن طاووس و جند.” گفت: “آنها چه مردمي هستند؟” گفتم: “موالي.” رگ هاي او پر خون شد و به خود تکان داد و خوب توجه کرد و نشست و پرسيد: “دانشمند اهل خراسان کيست؟” جواب دادم: “عطا بن عبدالله خراساني.” گفت: “او چيست؟” گفتم: “مولي مي باشد.” چهره او سياه تر و بدتر شد و من از او هراسيدم. پرسيد: “فقيه اهل شام کيست؟: گفتم: “مکحول.” آنگاه آهي کشيد و آرام گرفت؛ سپس پرسيد “فقيه اهل کوفه کيست؟” به خدا سوگند اگر از او بيم نمي داشتم، مي گفتم: “حکم بن عتبه و عمار بن ابي سليمان است”؛ ولي چون او را مستعد خشم و کين ديدم، گفتم: “ابراهيم نخعي و شعبي.” پرسيد: “نژاد آنها چيست؟” گفتم: “عرب است.” گفت: “الله اکبر!” سپس آرام گرفت.
مانند اين داستان هم در “معجم البلدان” ياقوت در ماه خراسان آمده است: عبدالرحمن بن زيد بن اسلم گويد: چون “عبادله” (که جمع عبدالله باشد و آنها عبدالله بن العباس، عبدالله بن الزبير و عبدالله بن عمر و بن العاص بودند) از بين رفتند، فقه آنها در تمام شهرها منحصر به موالي شد. فقيه اهل مکه عطاء بن ابي رباح، فقيه اهل يمن طاووس، فقيه اهل کوفه نخعي، دانشمند اهل شام مکحول و عالم خراسان عطاي خراساني بودند مگر شهر مدينه که به قريش اختصاص داشت و فقيه آن سعيد بن مسيب بود، در اين موضوع داستان هاي بسياري هست. اگر چه تعصب ايراني را در بردارد، ولي در اساس و صحت آن هيچ گفتگوي نيست که علم و دانش در دست ايرانيان بود.
منبع: یزدان پرست، حمید؛ (1388) نامه ایران: مجموعه مقاله ها، سروده ها و مطالب ایران شناسی، تهران، اطلاعات، چاپ نخست.



 



نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط