عاقل ترین انسان

خیلی از بزرگترها گفته اند: انسان حداکثر می تواند از سه درصد مغز خود استفاده کند. حتی اینیشتین فقط پنج درصد از مغز خود را به کار گرفت. چرا عزیزم؟ چرا؟ وقتی می توانم از صددرصد جگر، چشم و گوشم استفاده کنم، چرا فقط از سه درصد عضو دیگرم، یعنی مغزم استفاده کنم؟ مگر در کل کائنات، آفرینشی اضافه و کم وجود دارد؟ البته
دوشنبه، 7 آذر 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
عاقل ترین انسان

عاقل ترین انسان
عاقل ترین انسان


 

نويسنده:حسن مانیان
منبع : اختصاصي راسخون



 

حسن مانیان

چکیده
خیلی از بزرگترها گفته اند: انسان حداکثر می تواند از سه درصد مغز خود استفاده کند. حتی اینیشتین فقط پنج درصد از مغز خود را به کار گرفت. چرا عزیزم؟ چرا؟ وقتی می توانم از صددرصد جگر، چشم و گوشم استفاده کنم، چرا فقط از سه درصد عضو دیگرم، یعنی مغزم استفاده کنم؟ مگر در کل کائنات، آفرینشی اضافه و کم وجود دارد؟ البته که نه! اگر به تکامل، ایمان داری طبیعت در طول زمان، بخش های اضافه را از بین می برد و یا به جای آن بخش های جدیدی خلق می کند. اگر به خدا باور داری نتیجه عوض نمی شود چرا که می دانی از مخلوقات خداوند قسمتی کم یا زیاد نیست و آفریده های او بی عیب اند مادام هر چه در طبیعت به اندازه و به جاست، چرا نود و هفت درصد عضوی مثل مغزی اضافه خلق شده باشد. اگر اینشتین از پنج درصد مغز خود استفاده کرده این مشکل اوست. من مطمئنم که از صدرصد مغزم استفاده می کنم.(1) انسان خوابیده، از خواب بودن خود خبر ندارد. نباید مطلبی را که باور نمی کنی تحسین کنی، باورت را باید تحسین کنی. اگر خورشید بگوید «من گرم هستم» خود ستایی نکرده است...
کلید واژه: عاقل، موفقیت، مغز، خواب، تنبلی.
مقدمه
در پی مباحثی که به دنبال موضوع تنبلی، کنکاش می نمودم به ترجمه این کتاب (من عاقل ترین انسان دنیا هستم؛ نوشته اردال دمیرقیران) برخورد کردم. ابتدا هنگامی که نام این کتاب به چشمم خورد خنده ام گرفت و پیش خودم گفتم: «چه پُر مدعا!» حتماً یک مُشت الفاظ مثبت-اندیشی را در این کتاب ریخته و آنها را جار می زند ولی پس از مطالعه و نکته برداری، متوجه شدم این فقط یک مُشت افاظ مثبت اندیشی نیست بلکه ارائه راه و رسم زندگی است؛ آن هم فقط و فقط به وسیله دقت در اطراف و اتقاقات پیرامون مان.چون یادداشت هایی که برداشته بودم تعدادشان زیاد بود و خود از نظر علمی نسبتاً غنی و کامل بود بنده را بر آن داشت تا این یادداشت ها را به صورت مقاله ای در بیاورم و با شاکله ای صریح و بدون گزافه گویی، اینها را در اختیار دوستان و هم وطنان عزیزم قرار دهم تا آنها را ولو در حد اندک، به سوی موفقیت سوق دهم. امیدوارم این مقاله مرضی الهی و ائمه طاهرین (علیهم السلام) قرار گیرد.لازم به ذکر است متن اصلی کتاب در 285 صفحه تنظیم شده، و مقصود نویسنده از ارائه این مباحث بازیابی خود، در عالم وجود است.
سخن مؤلف
چون گفتم: «من عاقل ترین انسان دنیا هستم» دوستانم از من پرسیدند: «مادام که اینقدر عاقلی، چرا تو هم مثل ادیسون، مثل اینشتین، مثل نیوتن و ... چیزهایی کشف نمی کنی؟»ابتدا فکر کردم حق با آنهاست... اما گویا کمی اشتباه کرده ام، چون من به جای کشف لامپ به کشف ادیسون مصمم شده ام.این روزها با روش آموزشی خودم که نام «کاشنا» به آن داده ام «نابغه» پرورش می دهم، ادیسون پرورش می دهم، نیوتن پرورش می دهم و...خواستم به کمک این کتاب دست کم بخشی از «آموزش های کاشنا» را در اختیار تو قرار دهم.«با امید اینکه حداکثر استفاده را از این کتاب ببری.» (اردال دمیرقیران، عاقل ترین انسان دنیا)

حکایت یک عقاب
 

بر اساس روایتی، چهار مرغ به لانه عقابی رفتند و تخمی را دزدیدند. چون تخم را به لانه خود آوردند، مرغان دیگری که آنجا بودند خیال کردند این تخم متعلق به مرغ خیلی بزرگی است. زمان گذشت، مرغ هایی که تخم را آورده بودند فراموش کردند؛ آنها هم باور کردند که تخم مال مرغ بزرگی است...مادری پیدا شد و روی آن تخم خوابید. چند روز بعد تخم شکسته شد و از داخل آن مرغی عجیب با بال های مشکی و منقار جالب بیرون آمد. همه خوشحال بودند برای نخستین بار چنین مرغی را دیدند. مرغ مادر آموزش دادن به بچه اش را آغاز کرد. «حشره ای را که از زمین پیدا کردی این طوری بخور، جو و گندم را این شکل بخور!» مرغ مادر هر روز مطالب جدیدی به بچه اش یاد می داد. روش دفاع در برابر حمله را نیز یادش داد: «ببین فرزندم! اگر گربه از آنجا آمد در جهت عکس فرار کن، از این طرف آمد به آن طرف فرار کن...» مرغ بزرگ ضمن بزرگ شدن زیباتر هم می شد. بال های بلندی داشت و هر از گاهی مرغان دیگر برای تماشای بال های او می آمدند... .یک روز مرغ مادر شیوه دفاع در برابر حمله هوایی را یادش می داد، چشم مرغ بزرگ به جانداری افتاد که خیلی با شکوه و بدون بال زدن از آسمان رد می شد.مامان او چیه؟ مرغ بزرگ پرسید.اونو می گی؟ اون عقاب است فرزندم، پادشاه پرندگان ...چه زیبا پرواز می کند.بلی فرزندم! اما مواظب باش از او تقلید نکنی. تو هرگز مثل او نمی شوی! تو یک مرغی. قبل از تو پدرت، پدر بزرگت و عمویت، همه از عقاب تقلید کردند؛ اما هیچ کدام نتوانستند مثل او پرواز کنند... تو یک مرغی و باید مثل یک مرغ زندگی کنی.پس از آن روز مرغ بزرگ، در تمام عمر در حیات خلوت، گذر با شکوه عقاب را تماشا می کرد و حسرت می خورد و هر بار می گفت: ؟ «ای کاش من هم یک عقاب بودم و می توانستم پرواز کنم.» روزی مرغ بزرگِ بال مشکی در حالی که پرواز با شکوه عقاب را تماشا می کرد مُرد... او را مثل یک مرغ دفن کردند؛ حال آن که در واقع یک عقاب بود!«هزاران عقاب وجود دارند که مثل عقاب به دنیا می آیند، مثل مرغ زندگی می کنند، حسرت عقاب ها را می خورند و در نهایت مثل یک مرغ می میرند.»در حال حاضر نیز میلیاردها انسان روی کره زمین وجود دارند، بدون این که قدرت خویش را درک کنند، حسرت دیگران را می خورند چه درد بزرگی! دوست عزیزم! هیچ چیز آن گونه نیست که دیده می شود. هیچ ماجرایی آن گونه نیست که به نظر می رسد. هر چه را شنیدی باور نکن!(2)
دانشمند نه، دانشمند شناس داریم...
کسانی را که ادعا می کنند دانشمندند و به خود می بالند و ساعت ها در کانال های تلوزیونی بحث و صحبت می کنند با عینک واقع بینی خوب بین. حتی کاغذ و قلم بردار و همه این بحث های چهار و پنج ساعته را یادداشت کن سپس از نظر بگذران. چند نفر از آنها سخنان خود را با این عبارت ها شروع می کنند: من ادعا می کنم بر اساس نتایج تحقیقات من، بر اساس نتایج آزمایش ها و مشاهده های من، یا برطبق تئوری های من؟ اگر توانستی مواردی پیدا کنی با خودکار قرمز زیر آنها خط بکش. بعد تعدادشان را بشمار. من شمردم تعداد آن ها نزدیک به صفر بود. به راستی خیلی کم بود.«داروین خود از تئوری هایش صرف نظر کرد. دانشمندان از داروین صرف نظر نکردند.»در زمینه تکامل، کسی غیر از حرف های داروین که حدود 150 سال پیش بیان شد، حرف جدیدی نمی زند و تمام جمله ها با این عبارات شروع می شود: داروین چنین گفت، داروین چنان گفت و یا بر اساس نظریه داروین خوب پس تو خودت چه می گویی؟ هر چه گفتی تئوری های داروین بود. حرف خودت چیست؟گفتن این که من مثل داروین فکر می کنم و یا او را تأیید نمی کنم چه نفعی برای کسی غیر از داروین دارد؟ در بحث فیزیک همه از اینشتین حرف می زنند، در بحث طب نیز همین است؛ دانشمندان این رشته نمی توانند از سدّ بقراط بگذرند. چه تلخ است که طب امروزی هنوز هم نتوانتسه اند بقراطی را که 2500 سال پیش سوگندنامه ای نوشته است پشت سر بگذراد. یعنی در طول 2500 سال هیچ تغییری ایجاد نشده؟ علم پزشکی ثابت مانده است؟ بماند که بیان جمله «همه مریضانم را به یک چشم خواهم دید.» که در متن سوگندنامه بقراط آمده و شاید 2500 سال پیش ضرورت داشته، در سالِ 2000 خجالت آور است. سیستمی که در طول 7-6 سال دوره دانشگاهی نمی تواند این نکته را در انسان نهادینه کند، در سوگندنامه دو دقیقه ای دنیا حل کردن چیست؟ به نظر من در قرن بیست و یکم پزشکان باید به کشف درمان بیماری ها، به اندیشه های متعالی؛ به ایجاد انقلاب در پزشکی؛ به این که هیچ مرضی را بدون درمان نخواهند گذاشت و ابن سینا را پشت سر خواهند گذاشت قسم بخورند.
«به قصد شناختن دیگران، از شناخت خویشتن بازماندیم.»
اگر دانشمندان هم زمان با تلاش برای شناختن داروین، در مورد تکامل نیز تحقیق می کردند تا کنون حقیقت را فهیمده بودیم. اگر دانشمندان به جای شناختن اینشتین کمی هم برای یادگیری فیزیک می کوشیدند، چه مطالبی که کشف نمی کردند. اگر متفکران به همان اندازه که در شناخت امام غزالی سعی کرده اند برای شناخت اسلام کوشش میکردند، اکنون همه مسائل واضح تر بود... بدون شک این حرف ها شامل همه نمی شود. به راستی دانشمندان زیادی هستند که کار خود را به خوبی انجام می دهند. شما آنها را در کانالای تلوزیونی نمی توانید ببینید. مطبوعاتی نیستند؛ چون خود را جمله های مثل، بر اساس تئوری من، بر اساس تحقیقات من، شروع می کنند و ما اغلب، چنین آدم هایی را دوست نداریم. شناختن آنها بعد از صدها سال برای مان جالب تر و معنادارتر است. ما گالیله را اعدام می کنیم سپس با گفتن «به راستی زمین حرکت می کرده!» می نشینیم و گریه می کنیم.اگر علم تلاش برای کشف حقیقت از طریق تحقیق و مشاهده است و تو در هر موردی، تحقیقات دیگران را مبنا قرار می دهی، متأسفانه باید بگویم به هیچ وجه دانشمند نیستی بلکه دانشمند شناسی هستی که خود را دانشمند فرض می کند.(3)
تمام انسان ها نابغه به دنیا می آیند.
نبوغ، قدرت خارق العاده ای نیست که قبل از تولد به بعضی ها داده شده باشد. اگر چنین می شد ادیسون در نخستین تلاش خود می توانست لامپ را اختراع کند و الکساندر گراهام بل سال ها برای اختراع تلفن وقت صرف نمی کرد.«تمام انسان ها نابغه به دنیا می آیند. اما فقط بعضی از نابغه بودن خود آگاه اند ما صدها سال است از انسان هایی صحبت می کنیم که فکر می کنیم با ما تفاوت داشته اند.»واقعیت این است که هنگام تولد، صاحب مغزی هستیم که منتظر است درکش کنیم.اگر به کودک پنج ساله ای دقت کنی حتی با چشم غیر مسلح هم خواهی دید که هم تو و هم کودک تلوزیون تماشا می کنید، اما او تمام آگاهی را از حفظ می داند. هر دو یاد می گیرید، اما او هشت الی ده برابر سریعتر یاد می گیرد. حرف هایی می زند و پرسش هایی می کند که برایت شگفت انگیز است... چرا؟ چون هنوز مغزش، شکل خود را از دست نداده؛ هنوز معتاد نشده؛ با مرفین ها آشنا نشده است، هنوز معصیتی نکرده؛ هنوز می تواند از هر دو لپ مغزش یک جا استفاده کند.بعدها اتفاقاتی می افتد و پس از هشت سالگی هوش عالی ات را از دست می دهی و دیگر با آن سرعت قبلی یاد نمی گیری خوب بعد از هشت سالگی چه بلایی بر سر انسان می آید؟با مخدرها آشنا می شوی ... با تخته نرد، ... چت و تلوزیون و...تمام دنیا با مخدرهایی که اسم شان را بیان کردم و مخدرهای دیگری که از آنها نام برده نشد، تحذیر می شود و بشر با دست خود توانسته است هوشش را از بین ببرد. اگر برای دوری از آنها تلاش می کردیم، الآن کسی از دیدن اهرام متعجب نمی شد، هیچ کدام از ما هنوز هم از ادیسون صحبت نمی کرد. چون لامپ از مدت ها قبل قدیمی می شد.«تمام کاشفان قبل از هر کاری یک مورد مشترک را کشف کرده اند : خودشان را.»(4)
کافی است انسانی معمولی باشی!
تو تیز هوش به دنیا آمدی. این موضوع را باید بتوانی خیلی راحت بیان کنی. برای مثال بگویی: «من انسان هستم.» آیا فکر می کنی کاشف چرخ خودش را تیزهوش می دانست؟ خیر. او فقط خود را انسان می دانست. با ظهور اصطلاح تیزهوش، ما را به دو گروه با هوش و عقب مانده تقسیم کردند. نخستین مرزبندی هم این بود، حال آن که پیش تر، انسان ها به دو گروه کاری و غیرکاری تقسیم می شدند. فرد کاری به اندازه ای تولید می-کرد که با زبان امروزی می توان به او تیزهوش گفت. در این صورت کوشش کردن برای تیز هوش شدن بیهوده است. فقط لازم است سعی کرد مثل انسان معمولی بود. درد من هم همین است به حالت طبیعی برگرداندن انسانیتی که غیر طبیعی شده است....قبل از هر کاری نشان بده که مسأله را می فهمی و بگو: «من یک انسان هستم.» به هر انسانی که بتواند از هر دو لپ مغزش استفاده کند انسان تیزهوش می گویند.من در بدو تولد می دانستم از هر دو لپ مغزم استفاده کنم بنا به دلایلی ناخودآگاه این امتیاز را از دست دادم. دوباره می خواهم انسانی طبیعی باشم و متناسب با خلقتم از مغزم استفاده کنم.(5)
آدم برفی درست کردن
صدها سال پیش یکی آدم برفی درست کرده است. حالا ما هم از او تقلید می کنیم و هر وقت برف می بارد آدم برفی درست می کنیم چند نفر تا به حال از برف، تمساح درست کرده اند؟ بزرگترین بیماری ما همین است، فکر کردن در مورد موضوعی که پیشتر به آن فکر شده، خیال پردازی درمورد مطلبی که قبلاً درباره اش خیال پردازی شده است... .خیلی راحت می توان نمونه های بیشتری آورد. در نتیجه به علت این که همواره فقط از یک لپ استفاده کرده ایم دو لپ از هم گریزان شده اند و تیزهوشی ما هم به پایان رسیده است. تبدیل به انسان هایی شده ایم که دیرتر یاد می-گیریم، کندتر تصمیم می گیریم، دیرتر راه حل پیشنهاد می دهیم، خیلی مصرف می کنیم، به نوعی کم تولید می کنیم و به سختی می فهمیم. خوشبختانه نه با وجود همه این ها می توان دو لپ را آشتی داد. اگر بخواهی می توانی. در قدم اول باور کن که کامل ترینِ مخلوقاتی و خود را با آن چه گفتم هماهنگ کن.(6)اگر می خواهی تیز هوش بشوی باید عادت های قدیمی را از بین ببری. تمام مطالبی را که یاد گرفته ای فراموش کن، هر موضوعی را از نو تفسیر کن؛ خواهی دید که این کار خیلی لذت بخش و معنادار است و باعث برقراری هم گرایی مجدد بین لپ های مغز می-شود.(7)از این به بعد به اطرافت نگاه کن و بین اشیایی که می بینی ارتباط غیرمادی و ناممکن برقرار کن اگر ارتباطی که برقرار کردی رابطه ای از نوع ممکن و شدنی است از نو امتحان کن.سرنخ: اشیاء کوچک را بزرگ کن، اشیاء بزرگ را کوچک کن. اگر اگر مقدار آنها کم است زیادشان کن و اگر تعدادشان زیاد است کمشان کن. تا حد زیادی از رنگ استفاده کن. سعی کن روابطی را که ایجاد کرده ای به گونه ای مجسم کنی که انگار از قبل وجود داشته اند. همه این کارها برای فرو ریختن قالب های فکری قلبی است که به آن ها عادت کرده ای. در شروع کار ممکن است نتوانی روابط غیر معمولی را که ساده به نظر می رسد ایجاد و مجسم کنی. این امر طبیعی است. ولی با تمرین کردن، این کار را با سرعت انجام خواهی داد. افزایش سرعت دلیلی بر افزایش سرعت عبور اطلاعات بین دو لپ است. بدین ترتیب دو لپ به هم نزدیک می شوند. با نزدیک شدن دو لپ به همدیگر تحلیلی تر فکر می کنی، خیلی سریع می فهمی و به همان اندازه مرزهایت را گسترش می دهی.«وقتی ظرفیت واقعی تو به اندازه یک سطل است چرا فقط به اندازه یک استکان از آن استفاده کنی؟»(8)
حالا کمی فکر کن!
فکرش را بکن تا آن روز چند میلیارد انسان حمام کرده بودند، اما فقط ارشمیدس متوجه به بالا آمدن کاسه در آب شد. مگر تا آن روز آب، قدرت بالا آوردن کاسه را نداشته است؟فکر کن! تا آن روز چند هزار نفر زیر درخت سیب نشستند و بر سر چند نفرشان سیب افتاد در حالی که از بین آنها فقط نیوتن متوجه جاذبه زمین شد... .فکر کن! تا آن روز چند میلیارد نفر چراق نفتی روشن کردند ولی فقط ادیسون لامپ را کشف کرد... .فکر کن! تا آن روز چند صد هزار نفر با فیزیک سر و کار داشتند و تنها اینشتین گفت:.... خوب، چرا چنین است؟ اتفاقات یکسان برای دیگران هم پیش می آید ولی فقط برای بعضی، این حوادث معنا دارند و بعدها می توانند دنیا را عوض کنند.خیلی واضح است... .این انسان ها که ما آن ها را انسان های خاصی می شناسیم چنان در موضوع مورد نظرشان غرق می شده اند که هر چه را می دیده و یا می شنیده اند فوری به موضوع خود ربط می داده اند. ارشمیدس را در نظر بگیر؛ مثل همه حمام می کند و مثل دیگران کاسه ای در دست دارد اما او با تمام وجود به کاسه نگاه می کند و از بیان فکر خود حتی اگر بی اهمیت هم باشد ابایی ندارد. به حرف دیگران اهمیت نمی دهد. نیمه عریان وارد کوچه می شود و فریاد می کشد که یافتم... .
نخست ایمان داشته باش!
زمانی که نیل آرمسترانگ ادعا کرد به ماه خواهد رفت هنوز نوجوانی پانزده ساله بود. همه خندیدند، مسخره اش کردند، هر چقدر آنها بیشتر خندیدند، مسخره اش کردند و هر چقدر آنها بیشتر خندیدند او جدی تر شد و هر چقدر آنها بیشتر مسخره اش کردند او بیشتر پافشاری کرد. به نظر او هیچ کاری نبود که انسان نخواهد و نتواند انجام دهد. بعد از سال ها که به آرزویش رسید، در حالی که همه با حیرت و عبرت نگاهش می-کردند او بدون اینکه تعجب کند و کاملاً طبیعی به عنوان اولین انسان به کره ماه قدم گذاشت و انسانیت را چنین ندا داد: «این قدم برای انسان خیلی ساده است و برای انسانیت یک جهش عظیم است.»
مفهومی به نام استعداد وجود ندارد.
انسان ها به سبب تنبلی این تعبیر (استعداد) را به وجود آورده اند. انسانی که در کاری موفقیت چندانی ندارد برای بی تقصیر نشان دادن خود می-گوید استعداد لازم برای موفقیت در این کار را نداشته است. ولی نمی داند که با این حرف در حق آنهایی که در کار مورد نظر موفق شده اند بی انصافی بزرگی می کند. «با استعداد» گفتن به کسی که خوب بیلیارد بازی می کند بی اهمیت شمردن تلاش های اوست. اما افسوس که نه گوینده و نه شنونده این مسأله را درک نمی کنند حتی ظرف، با شنیدن اینکه با استعداد است احساس خوشبختی هم می کند.(9)
ناچاری انسان عاقل را به قله موفقیت می رساند... .
انسانی که ناچار شود، از درصد بیشتری از مغز خود نسبت به حالت عادی استفاده می کند. برای مثال وقتی درمانده ایم، چنان دروغ هایی سرِ هم می کنیم که شیطان متحیر می ماند.در این صورت اگر بتوانی در حالت عادی نیز در خود احساس ناچاری ایجاد کنی آن گاه همواره از درصد بالایی از مغز خود استفاده خواهی کرد. بعد از مدت کمی مغزت به درصد کاری جدید عادت می کند و بدون توجه به خواست تو سریع کار می کند.اگر می خواهی خود را ناچار حس کنی و به قله صعود کنی، همیشه خود را تنها راه چاره بدان. به جای این که به دیگران اعتماد کنی، به خودت اعتماد کن. اگر موقع تصمیم گیری با پنجاه نفر مشورت می کنی ولی هرگز با خودت مشورت نمیکنی مطمئن باش مشکلی در کارت هست. فراموش نکن! چاره، خودِ تویی، کسی غیر از تو نمی تواند آن مشکل را حل کند.رمز موفقیت آتاتورک هم در اصل این بود که چاره ای جز موفق شدن نداشت. او که خود را تنها راه چاره می دید در جنگ استقلال، هوشی باور نکردنی از خود نشان داد. ضمن رهبری مبارزه ملی، سازماندهی بی عیب و نقصی به وجود آورد.یا کشف برج های متحرک و توپ جنگی در زمان فتح استانبول، نمونه هایی از موفقیت های باور نکردنی انسان در زمان ناچاری است.در طول جنگ جهانی دوم کشف موتوری که بدون آب کار می کرد قدرت زمان ناچاری انسان را به صورت آشکاری به نمایش می گذارد.آیا می دانستید ادیسون از تاریکی می ترسیده است؟ او ایمان آورد که تنها خود انسان می تواند تاریکی را به روشنایی تبدیل کند.زمان، مفهومی است که جبران ناپذیر است. اگر گذشت، دیگر گذشته است. دیگر نمی توانی آن را به عقب برگردانی. خیلی عجیب است سرمایه ای با این اهمیت خاص را صرف هیچ و پوچ می کنیم. مثل تمساح دهانمان را باز می کنیم و ساعتها تلوزیون تماشا می کنیم آن هم بدون اینکه فکر کنیم یا آنچه را می دهیم یا می گیریم حساب کنیم.حسابش را باید داشته باشی. باید درست محاسبه کنی! نه فقط موقع تماشای تلوزیون بلکه همیشه. حتی همین لحظه.آیا به زمانی که در انجام هر کاری صرف می کنی فکر کرده ای؟ و با خود گفته ای «چه می دهم؟ و چه می گیرم؟» آیا فکر کرده-ای وقت را که در جایی نمی فروشند برای چه کارهایی هزینه می کنی؟ ازخودت بپرس؟ همین الآن بپرس! اکنون چه می دهم و چه می گیرم؟ اگر از این تجارت راضی نیستی کتاب را ببند و برو، و سرمایه گذاری سودمندتری انجام بده!زمان، خزانه ای است که ارزش آن فقط پس از پایان یافتن درک می شود. بدین علت است که انسان ها ساعت ها از این موضوع صحبت می کنند و از ارزش وقت دم می زنند، اما در عمل برای استفاده از زمان اقدامی جدی نمی کنند.حال چشمانت را ببند و تا می توانی به عقب برگرد. به سه سالگی ات، به پنج سالگی ات، ... به روزهایی فکر کن که داخل برکه های آب گِل آلود بازی می کردی بدون اینکه از گِلی شدن و یا خراب شدن اتوی لباس های خود بترسی. به لذتی که از بازی تیله می بردی بیندیش، نخستین اسباب بازی خود را به یاد بیاور. ترانه ای را به یاد یاور که وقتی می خواستند آواز بخوانی چگونه بی هیچ خجالت کشیدنی با صدای بلند آن را می خواندی... .چشم هایت را باز کن. حالا چند سالت است؟ پانزده؟ سی؟ چهل و پنج؟ یا شصت؟ کدامش؟ حالا بگو ببینم آیا این چند سال به اندازه فاصله بین بستن و باز کردن چشم هایت نبود؟ خوب از آن روز چه برایت مانده است؟ جز یک تیله شکسته! فراموش نکن، یک بار دیگر چشم هایت را ببندی و باز کنی عمرت تمام خواهد شد. شاید آن زمان یک تیله شکسته هم دستت نمانده باشد! اصلاً داشتن تیله شکسته چه سودی دارد؟ «عصر هنگام آمدی قبل از غروب هم خواهی رفت...».(10)
کوشش برای به دست آوردن عادت جدید
نه با دانسته ها بلکه با عادت های خود زندگی می کنیم. حال این فرصتی است برای تو... مادام که با عادت های خود زندگی می کنی، پس کوشش کن عادت های جدیدی به دست آوری. عادت برای تصمیم گیری سریع.به مغز خود که در مورد موضوعات مختلف، هزاران اطلاع را در خود جای داده کمی اعتنا کن، کسی یا چیزی در دنیا وجود ندارد که از توجه و اعتنا خوشش نیاید. به خودت اهمیت بده. حتی گل ها هم از اهمیت خوششان می آید. برو و از میان ده گل فقط یکی را دوست داشته باش، خواهی دید که بیشتر از بقیه، عمر خواهد کرد؛ چون این علاقه، توجهی خشک و خالی نخواهد بود بلکه آن را منظم و با دقت آب خواهی داد.آنها که برایت مهم اند همیشه همراهت خواهند بود... کسی که مرتب می-گوید: «من یک احمقم.» احتمال اینکه سریع و صحیح فکر کند خیلی کم است. از کسی که به مغز خود ایمان دارد و به آن اهمیت می دهد، به مغز خود اعتنا می کند و همیشه می گوید: «من آدم کاملی هستم.» نمی توانی انتظار داشته باشی که مغز خود را به کارهای پوچ و خالی مشغول کند. کسی که اعتماد به نفس دارد، اگر چه در ابتدای کار چند تصمیم اشتباه هم گرفته باشد، به خاطر اینکه تصمیم هایش متعلق به خودش بوده احساس خوشبختی خواهد کرد.حرمت هر چیز و هر کس را نگه دار! دست کم به اندازه ای که به گفته دیگران احترام می گذاری به گفته های خودت نیز احترام بگذار. به سخن خودت هم گوش کن! وقتی مشکلی برای انسان پیش می آید انتظار دارد دیگران آن را حل کنند و اغلب بدون اینکه خودش در مورد مشکل مورد نظر فکری بکند نظر دیگران را می پرسد و اجرا می کند. در چنین وضعیتی کسی که مشکل به او ارجاع شده در مورد موضوع زیاد فکر نمی کند. چون می داند کسی که او را مقدم بر خود دانسته در اصل فکر نمی کند و همیشه هر چه گفته، پذیرفته شده است. اغلب ساعت ها حکم صادر می شود، طرف مشورت راضی می شود اما مشکل به نوعی حل نمی شود.برو و موضوع دل خواهی را با شخص دل-خواهی در میان بگذار. با حیرت، خواهی دید چطور قاطعانه حکم صادر می کند. انسان ها صحبت کردن را دوست دارند؛ به ویژه وقتی شنونده ای باشد. می توانی حدس بزنی در حالی که شخصی بدون داشتن شنونده ای ساعت ها حرف می زند، اگر بفهمد شنونده ای دارد و از او بخواهی که حرف بزند، چه پیش خواهد آمد؟ خود را چنان شرطی کن که فکر کنی در مواقع تصمیم گیری مرجعی غیر از خودت وجود ندارد و مجبوری حرف آخر را خودت بزنی. نه تنها زمان تصمیم گیری، بلکه وقتی قرار است کاری انجام دهی اول فکر کن کسی که باید کار مورد نظر را انجام دهد، خودت هستی.(11)
زندگی بدون پذیرفتن خطر هیچ لذتی ندارد... .
از اینکه ممکن است تصمیمت اشتباه باشد، نترس! هر چقدر بترسی بیشتر اشتباه خواهی کرد. نگران نباش تو به این راحتی اشتباه نمی کنی. تازه، همیشه راه گریزی وجود دارد. در این صورت اگر تصمیمت اشتباه هم باشد دوباره می توانی خود را آماده کنی. کافی است در صورتی که تصمیم اشتباهی گرفته ای بگویی که دفعات بعد بایستی صحیح تر فکر کنم. هیچ وقت (تا در قید حیات هستی) همه چیز تمام شده به حساب نمی آید. تا هستی بی گمان مشکل را حل می کنی. فراموش نکن؛ قبل از همه برای اداره خودت به دنیا آمده ای.
احمق خوش تیپ به درد چه کسی می خورد؟
با قد، وزن، بینی و گوش خود تا زمانی که باعث بیماری نمی شود کاری نداشته باش! کارهایی بکن و در تاریخ ماندگار شو! استانداردهایت را خود معین کن! خواهی دید که مردم سعی خواهند کرد شبیه تو شوند.(12)فکرش را بکن چرا وقتی یکی می گوید: «من نادان هستم.» همه با شعف خاصی استغفرالله می گویند اما وقتی کسی می گوید: « من عاقل هستم.» به او می گویند برو بابا تو هم؛ چون اغلب مردم از اینکه ببینند یکی نادان است خوششان می آید. افراد زیادی نمی توانند آدم عاقل تر از خودشان را تحمل کنند و برای از بین بردن و به حساب نیاوردنش هر چه از دستشان برآید انجام می دهند.(13)نمونه هایی از حرف هایی که در ظاهر با نیت خوب بیان می شوند:از این کار درگذر؛ اگر چنین کاری عملی می-شد ژاپنی ها انجام داده بودند. تا به حال کسی انجام داده که تو هم بتوانی انجام بدهی. تو گول او را نخور؛ او دیوانه است!چرا تو هم مثل آدم های معمولی نمی شوی؟!با خواندن چنین کتاب هایی خود را گیج نکن.به همه گوش بده! تا آخر گوش بده! در پایان، خودت تصمیم بگیر. مسیر را خودت معین کن. به قطب نمای خودت اعتماد کن. گفته بودم که همان آدمی شده ای که می خواستی. یعنی اگر می خواهی نماینده مجلس بشوی، چنان رفتار کن که انگار نماینده مجلس هستی.(14)می توانی دنیا را عوض کنی! هیچ وقت نباید بگویی من تنهایی چه کاری می توانم انجام بدهم؟ قسم می خورم تو به تنهایی می توانی دنیا را عوض کنی! آیا تا به حال فکر کرده ای که همواره در هر زمینه ای دنیا را یک نفر عوض کرده است؟ درست است پول را لیدیایی ها کشف کردند، اما در هر صورت صدها هزار لیدیایی جمع نشدند تا پول را کشف کنند. یکی پیدا شد و گفت: این کار بدین شکل پیش نخواهد رفت! تو به من یک گاو می دهی و من در عوض به تو یک الاغ و گوسفند می دهم. چیزی را درست کنیم که کوچک و با ارزش باشد. آن را همراه خود داشته باشیم و برای معامله از آن استفاده کنیم. شورای ریش سفیدان تأیید کرد و سپس پول ضرب شد. در نتیجه دنیا عوض شد.یکی پیدا شد و گفت آنجا خانه توست و من نمی توانم وارد شوم. اینجا هم خانه من است تو نمی توانی وارد شوی، بیا بین این دو خطی بکشیم و حریم خود را مشخص کنیم... خط کشیدند مرز به وجود آمد. در نتیجه دنیا عوض شد.خط را سومری ها کشف کردند. البته باز هم صد هزار نفر یکجا خط را کشف نکردند، یکی پیدا شد و گفت: این چنین نمی شود، هر چه می گوییم بر باد می رود. چیزی ایجاد کنیم و سخنانمان را با آن ماندگار کنیم. نخست مسخره اش کردند. اما خط کشف شد. در نتیجه دنیا عوض شد.یکی پیدا شد و گفت که با مشت و کتک نمی شود، باید وسیله ای درست کنیم که هر چیزی را با یک ضربه دو قسمت کند. چاقو را کمی بزرگتر و تیزتر کرد و شمشیر به وجود آمد. در نتیجه دنیا عوض شد.یکی پیدا شد و گفت نمی توان با چراغ نفتی زندگی کرد. وسیله ای درست خواهم کرد که با فشار دادن یک کلید نور تولید شود. لامپ کشف شد. در نتیجه دنیا عوض شد.حالا نوبت توست خود را کوچک نبین. بنویس، رسم کن، درست کن، تولید کن، انرژی داشته باش. سعی کن سودمندترین انسان ها باشی. قدرت آن را داری. سعی کن هر آنچه را نمی پسندی، هر آنچه را برای انسان ها مضر است عوض کنی؛ دنیا را عوض کن... .من در جایگاه عاقل ترین انسان دنیا، برای اینکه انسان ها بتوانند خود را دریابند، سعی می کنم قالب های فکری معمول را در هم بشکنم. چون حسرت خوردن و غبطه خوردن را بی ارزش می دانم، آرزو می کنم تو به انرژی درونی خود پی ببری و در این کار موفق خواهم شد. ننشین تو هم گوشه ای از کار را بگیر، تا زندگی در این دنیا هرچه زیباتر بشود.(15)
آن که تجربه کرده می داند... .
رسیدن به هدفی بزرگ را با هیچ چیزی نمی توان مقایسه کرد. درد می کشی، گرسنه و تشنه می مانی... مجبور می شوی از راه هایی عبور کنی که پر از خرده شیشه و سنگ های تیز است. سپس شاید لازم باشد با پاهای زخمی ات از نمک زار بگذری. گاهی با باتلاق هایی روبرو می شوی که غرق نشدن و ماندن در آنها خیلی سخت است. خیلی ها ممکن است این راه سخت و پر مشقت را ادامه ندهند. آنهایی که در این راه می مانند هر روز تعدادشان کمتر و کمتر می شود. آن کس که تا آخر می ماند و مقاومت می کند بی گمان برنده است. سپس آنهایی که از میانه راه برگشته اند برنده-ها را نابغه می دانند.(16)تندخویی یا عصبانیت! هر دو یکی هستند. هر دو بدون آن که متوجه باشی مغزت را می جوند. عصبی بودن معنی اش این است که مدام پشیمان می شوی و تمام پشیمانی ها مغزت را کوچک می کند.(17)هیچ کس و هیچ چیز را دست کم نگیر. از قولی که داده ای برنگرد. در زندگی ات در هیچ قراری تأخیر نکن. تا آخرش برو و تا موفق نشدی برنگرد. کارت را به صورت کامل و در زمان خودش انجام بده... تا در نتیجه رو سفید باشی و دلت راحت و آرام باشد. و یا همه چیز و همه کس را خوار بشمار. هیچ وقت به قولت عمل نکن. سر هر قراری دیر برو تا دیدی کارت سخت شد موفقیت را رها کن و فوری برگرد. در کارت جدی نباش... خودت را دچار استرس کن و در هر موردی دروغی سر هم کن.(18)اگر زمانی به دنیا می آمدیم برای مان می گفتند که مگس حیوانی دوست داشتنی است. حالا اکثرمان مگس پرورش می دادیم... درستی یا نادرستی هر کار را دیگران به ما یاد داده اند. ما هم به همین شکل یاد گرفته ایم. دوست من بیا همه زنجیرها را پاره کنیم. ما هم کارهای درست خاص خودمان را داشته باشیم. فقط مطابق خواست دیگران زندگی نکنیم. کمی هم بر اساس دانسته ها و خواسته های خودمان زندگی کنیم خواهید دید بعد از مدتی چگونه اوضاع عوض می شود. البته ممکن نیست صددرصد مطابق میل خود زندگی کنیم، نباید هم باشد. اگر بخواهی کاملاً مطابق میل خود زندگی کنی بدین معنی است که همه مردم و محیط اجتماعی خود را به هیچ می شماری و این بزرگترین اشتباه ممکن است. اما من نمی توانم معنای از خود گذشتگی بیش از حد را به سبب این که مبادا عده ای ناراحت شوند درک کنم. باید با یکدیگر صحبت کنیم.چشم طرف کثیف است و تو به خاطر این که ناراحت نشود به او نمی گویی. او هم از صبح تا شب با قیافه ای زشت به این طرف و آن طرف می رود.(19)اگر عده ای تا آخر عمر کارهایم را نقد کنند قوی ترین آدم دنیا می شوم. اما ترس از این که مبادا سوء تفاهمی پیش بیاید مانع از آن خواهد شد که دیگران از من انتقاد کنند و من نخواهم توانست اردال دمیرقیران واقعی را بشناسم. البته که تو هم... .(20)مغزت کوچک می شود! چون عصبانی می شوی...مغزت کوچک می شود! چون خودت را دچار استرس می کنی...مغزت کوچک می شود! چون پشت سر دیگران حرف می-زنی...مغزت کوچک می شود! چون به جزئیات غیرضروری اهمیت می دهی...مغزت کوچک می شود! چون زیاد می خوابی...خواب زیاد یعنی خوابیدن بیش از پنج ساعت؛ یعنی خوابیدن در زمان نادرست، خواب اشتباه. خلاصه خواب هم از عناصری است که باعث کوچک شدن مغز می شود. خوابیدن زیاد مثل آن است که به اتومبیل فِراری سوخت مازوت بزنی!عجیب است که نمی توانیم درک کنیم عصبانیت، زندگی با استرس، درگیر شدن با جزئیات غیر ضروری و خواب زیاد چطور مغزمان را کور می کند. بلی، در مفهوم فکری، همه این ها مغزمان را می جوند اما متوجه این مسئله نمی شویم و یا نمی خواهیم به اهمیت آن توجه کنیم. چون یک لحظه معین را دوباره تجربه نخواهیم کرد. متأسفانه برای اندازه گیری آن شانسی هم نداریم. یعنی این شانس را نداریم که یک سال مشخص و معین را یک بار با روزی ده ساعت خواب و بار دیگر با پنج ساعت خواب تجربه کنیم. اگر چنین شانسی داشتیم جدیت و اهمیت تفاوت بین دو انتخاب را بهتر درک می کریم. اگر از امروز عصبی شدن، استرس، غیبت و خواب زیاد را ترک کنی در اندک زمانی تغییرات زیادی در زندگی خود خواهی دید.(21)
بیدار شو آدمی زاد تو آرام آرام خودت را از بین می بری...
به علت استرس و تراکم کاری نمی توانید مرتب غذا بخورید... وقت نمی کنید ورزش کنید... ورزش به کنار، حتی نمی توانید پیاده روی کنید... اما می گویید: «دست کم چند ساعت بیشتر می خوابیم تا زنده بمانیم!» همین جا توقف کنید. چون تحقیقات دانشمندان آمریکایی، واقعیتی را آشکار کرد: آنها که در شب کمتر می خوابند، بیشتر عمر می کنند. دانشمندان دانشگاه کالیفرنیا روی یک میلیون و صدهزار نفر انسان بین سنین سی الی صد و دو سال، این تحقیقات را انجام دادند و مشخص شد عمر افرادی که روزی هشت ساعت می خوابند نسبت به آنهایی که روزی هفت ساعت می خوابند در طول شش سال حدود 12% کمتر است. (این خبر در تاریخ 27/2/2002 از روزنامه صبح گرفته شده.)(22)خوابت می پَرَد، کتابی به دست می گیری و سعی می کنی بخوابی. خیلی طبیعی است که وقتی بدن به حالت خوابیده قرار می گیرد خوابت می آید. در شرایط عادی که وارد رختخواب می شوی با وجود این که لازم است بخوابی، نمی توانی؛ چون هزار جور فکر و خیال در ذهنت جان می گیرد. اما وقتی کتابی به دست می گیری حواست را از نو جمع می کنی و با هورمون های خواب مجادله نمی کنی و می خوابی.مغز بین حالت خوابیده بدن و مطالعه کتاب رابطه ای برقرار می کند و این رابطه را هم به خواب ربط می دهد. در نتیجه پیش تر وقتی در وضعیت خوابیده قرار می گرفتی خوابت می آمد اما حالا به دراز کشیدن نیاز نداری و با به دست گرفتن کتابی می خوابی. انسانی که در حالت درازکش تلوزیون تماشا می کند خوابش می آید.
گویا برای خوابیدن به این دنیای بزرگ آمده ایم... !
کافی بودن پنج ساعت خواب در روز برایمان وهم و خیال به نظر می رسد؛ چون به هشت ساعت خواب عادت کرده ایم. حال فکر کن اگر روزی شانزده ساعت می خوابیدی و یکی پیدا می شد و می گفت: «هشت ساعت خواب برایت کافی است!» چه فکری می کردی؟ این همان وضعیتی است که وقتی به انسانی که روزی هشت ساعت می خوابد بگویی «پنج ساعت خواب برایت کفایت می کند.»«هم زمان با خیلی چیزهای خوب دیگر، خواب را هم کشف کرده ایم.»ما انسان هستیم مغزی داریم که می توانیم از آن استفاده کنیم. آن هم به صورت طبیعی امکان تولید را برایمان فراهم می کند. تنبلی و خواب را هم خودمان به کمک مغز به وجود می آوریم. برای مثال، مورچه ها هیچ وقت نمی خوابند. این در خلقت آنهاست و آنها مداخله ای در این کار نمی کنند. حال آن که ما می توانیم مداخله کنیم. تنبلی، سستی و خواب زیاد را هم ما انسان ها کشف کرده ایم. اگر در جنگل و دور از هر کسی و هر چیزی زندگی می کردیم، چند ساعت در روز می خوابیدیم؟ آیا پس از طلوع آفتاب بیدار می شدیم، یا مثل پرندگان، هم زمان با طلوع آن؟فکرش را بکن هر جانداری در طبیعت هم زمان با طلوع خورشید بیدار می شود. پرنده، گرگ، گل، حشره و ... . هر موجود زنده-ای با طلوع خورشید بیدار می شود و فقط انسان به هشدارهای خورشید توجهی ندارد.خواب رابطه مستقیمی با شیوه زندگی دارد. انسان بی هدف به چه دلیل زودتر بیدار شود؟ جدا از این بیدار بشود، چه کار کند؟ از طرف دیگر کسی که هدفی دارد، بزرگ می اندیشد، می خواهد اثری از خود برجای بگذارد و برای خودش احترام قائل است، خواب را می خواهد چه کند!«انسان های موفق کم نمی خوابند، بلکه انسان هایی که کم می خوابند موفق می شوند.»همه شنیده اند که انسان های موفق کم می خوابند اما این درست نیست. کسی تا به حال نگفته بگذار موفق شوم بعد کم می-خوابم. ادیسون چون کم می خوابید موفق شد. ابن سینا چون کم می خوابید ابن سینا شد. ناپلئون هم همین طور... از طرفی چون کم خوابیدن باعث تقویت ذهن می شود، همه انسان ها کارآمدتر و قوی تر خواهند شد(23)
آنها که کم می خوابند، اجتماعی ترند.
از اطرافیانت به آنهایی که کمتر می خوابند خوب بنگر! خواهی دید که پرتحرک تر و اجتماعی ترند و بیش از بقیه برون گرا هستند. آیا آنها هم به خاطر این که کم می خوابند برون گرا شده اند یا بر عکس برون گرایی شان باعث شده که کم بخوابند؟ به نظر من اولی درست است؛ یعنی چون کم می خوابند اجتماعی شده اند. چون اجازه نداده اند مغزشان ست و تنبل شود. ذهنشان همیشه زنده تر شده است و توانسته اند بهتر تحلیل کنند و در نتیجه موفق تر شده اند.(24)
یک بازی جالب...
دو دانشمند برای انجام تحقیقی به قطب شمال رفتند. زمانی که آنها رفته بودند طول یک روز برابر سه ماه بود. قطب شمال جایی است که در آن روز و شب مفهومی ندارد. همیشه شب یا همیشه روز است. اگر ساعت نباشد ممکن است خوردن شام را فراموش کنی.این دو دانشمند در طول روز کار کردند و از روی ساعت، عصر که شد به پایگاه تحقیقاتی برگشتند. هر دو خیلی خسته بودند. «جان» مثل همیشه در دفترچه یادداشت خود مطالبی نوشت. ساعت بیست و سه شد. جان گفت دیگر نمی تواند مقاومت کند و بایستی بخوابد. ساعت را به «برایان» نشان داد و گفت: برای نه و سی دقیقه کوک کن تا فردا به ماهی گیری برویم. برایان ساعت را کوک کرد و به رختخواب رفتند. اگر از ماهی گیری چشم پوشی کنیم، خوابیدن، بزرگ ترین سرگرمی جان بود. فوری خوابید. برایان نمی توانست بخوابد. او هم شیفته خواب بود اما از روزی که به قطب آمده بودند برنامه خوابش به هم ریخته بود. برایان پس از اینکه کلی در رختخوابش غلت خورد بلند شد، می خواست کاری انجام دهد اما هیچ کاری نبود. کتابی هم پیدا نکرد بخواند چون همه کتاب هایش را خوانده بود. به مجله ای قدیمی که روی میز بود نگاهی انداخت. دلش تنگ شد...
برایان به ذهنش رسید که با جان شوخی کند و ساعت را از 23:55 به 9:15 جلو کشید. سپس دوباره به رختخوابش برگشت و منتظر زنگ ساعت در 9:30 ماند. پانزده دقیقه بعد ساعت با صدای بلند شروع به زنگ زدن کرد. جان از جایش پرید و زنگ ساعت را خاموش کرد و از برایان خواست تا بیدار شود. ابتدا برایان خواست بگوید که شوخی کرده اما بعد منصرف شد، هر چه باشد خوابش نمی آمد. بدون اینکه بروز دهد خود را طوری نشان داد که شب را خوابیده اما خواب آلود است بلند شد و گفت: «نمی شه فردا بریم ماهی گیری؟» جان گفت: «نه فردا نمی شه، امروز باید برویم، برنامه مان این بود.» رفتند ماهی گرفتند و کباب کردند. سپس کارهای ناتمام دیروزشان را انجام دادند. در تمامی مدتی که این کارها را انجام می دادند با این که جان فقط یک ساعت خوابیده بود، خوابش نیامد. دوباره طبق ساعت، عصر شد و به پایگاه برگشتند. جان خیلی خسته نبود اما برایان دیگر توان نداشت. چون بر عکس جان، او می دانست که نخوابیده است. با این حال برایان شوخی اش را فاش نکرد. دوباره ساعت بیست و سه شد، جان کارهای آن روز را در دفترچه اش نوشت. سپس برنامه فردا را نوشتند و ساعت را برای 9:30 کوک کردند و به رختخواب رفتند. برایان از این ماجرا متعجب بود. یک شوخی ساده تداعی های عجیبی در او به وجود آورده بود.برایان تصمیم گرفت همان شب، بازی دیگری را امتحان کند. جان که خوابید برایان دوباره از جای خود بلند شد. این دفعه ساعت را عقب کشید؛ ساعت را روی 19:00 تنظیم کرد و دوباره به رختخوابش برگشت. جان پس از هشت ساعت خواب، خود به خود بیدار شد و به ساعت نگاه کرد ساعت هنوز سه را نشان می داد، دوباره خوابید. 9:30 ساعت زنگ زد و هر دو بیدار شدند. آن روز جان کم وبیش چهارده ساعت خوابیده بود اما چیزی عوض نشد. دوباره تفریح کردند، دوباره کار کردند، دوباره خسته شدند و ساعت دوباره 23:00 شد و به پایگاه برگشتند، چیزی عوض نشده بود جز باورهایی که در مغز برایان فرو ریخته بودند.برایان آنچه را اتفاق افتاده بود برای جان تعریف کرد، جان ابتدا باور نکرد اما برایان خیلی جدی بود. فهمیدند که خواب یک ساعت است. تأثیر باور نکردنی ایمان را دیدند...برایان و جان پس از پایان تحقیقات خود از قطب شمال برگشتند در حالی که مدت خوابشان را نصف کرده بودند. این دو هم فکر، سال قبل تعطیلات خود را در میامی گذراندند و هر شب، چهار ساعت بیشتر از دیگران تفریح کردند. یادداشت های مربوط به هشت ساعت خواب در شبانه روز، در ضمیر ناخودآگاه آنقدر قوی و زیاد است که پاک کردن آن با یک جمله به راستی سخت است. تنها با گفتن «من از این به بعد، پنج ساعت خواهم خوابید.» مشکل حل نمی شود. خواب قواعد مشخصی دارد. قبل از هر کاری باید از آنها پیروی کنی تا زمانی که یادداشت های جدید در ضمیر ناخودآگاهت قوی تر از یادداشت های قبلی ات بشود.(25)پس از رسیدن به برنامه خواب جدید توصیه می کنم روزهای آخر هفته زیاد نخوابی اما می توانی چند ساعت بیشتر بخوابی؛ این کار اشکالی ندارد اما اگر این کار بیش از سه روز ادامه پیدا کند دوباره به سازماندهی احتیاج خواهی داشت و مجبور خواهی شد تنظیم را از نو انجام دهی. سعی کن تا حد ممکن وسط ظهر حتی اگر پانزده دقیقه هم باشد بخوابی. اگر کارَت به گونه ای است که نمی توانی وسط ظهر بخوابی نگران نباش.زمان بیدار شدنت را با طلوع خورشید تنظیم کن، صدای پرندگان را هر صبح گوش کن و چهره واقعی زندگی را ببین، این لذت را تجربه کن. انسان های موفق ویژگی های مشترکی مثل کم خوابیدن دارند. اگر انسان در زمان صحیح و کم بخوابد مغزش مؤثرتر و قوی تر کار می کند. اما مهمتر این است که وقتی همه هشت ساعت بخوابند تو پنج ساعت می خوابی و این مسئله تو را قانع می کند که از دیگران جلوتر هستی و از نظر روانی با خودت آشتی می کنی و به طرف پیروزی و موفقیت می روی. برای این که درک کنی بیدار شدن در ساعت پنج و کار کردن تا ساعت هشت، به مدت سه ساعت چه ارزشی دارد، کافی است فقط آن را یک روز امتحان کنی. بی گمان زمانی فوق العاده است و تو را به قله موفقیت می رساند.حالا دیگر آدمی شده ای که کمتر می خوابی و هر روز سه تا چهار ساعت وقت بیشتری داری. اگر این مدت را به مطالعه کتاب در مورد موضوع مشخصی اختصاص دهی یک سال بعد در این زمینه دانشمند می شوی. اگر فقط به خواندن قناعت نکنی و آنچه را خوانده ای تفسیر کنی و بنویسی، معنی اش این است که پس از مدتی تو هم صاحب یک کتاب می شوی. اگر این مدت زمان را در کار خود صرف کنی در صنف خود نفر اول می شوی. اگر این زمان را به ورزش اختصاص دهی خوشبخت می شوی. اگر این زمان را به عبادت اختصاص دهی به بهشت می روی و اگر این زمان را در خواب بگذرانی یک آدم معمولی می شوی. انتخاب با توست.(26)
1. می توانم انجام دهم. ← انجام می دهم. ← انجام دادم.
2. نمی توانم انجام دهم. ← انجام نمی دهم. ← انجام ندادم.
راهی بین این دو وجود ندارد: بگو ← باور کن ← موفق شو.(27)
هیچ وقت به بچه ات تلقین نکن که «دکتر خواهی شد، مهندس خواهی شد، نقاش خواهی شد.» بگذار او خودش در آینده تصمیم بگیرد. تو فقط سعی کن اندیشه هایش بزرگ باشد، محدودش نکن، من هدفی بزرگ تر از انسانی مفید بودن نمی شناسم. به نظر من بزرگ ترین و بهترین تلقین برای بچه ات این است: «برای انسان ها مفید باش، آنان به تو افتخار خواهند کرد.» و جمله هایی مثل این؛ که محدودیتی ایجاد نمی کند.
به راستی زمان خیلی زود می گذرد.
حال دوباره چشم هایت را ببند تا می توانی به عقب برگرد. به سه سالگی ات به پنج سالگی ات ... به یاد بیاور که در داخل برکه ها و باتلاق ها و گِل لِی لِی بازی می کردی، چقدر هم کیف داشت. آن روز که باران باریده بود و تو در زیر بارن با لذت و نشاط عجیبی خیلی خیس شده بودی. روزی که بزرگ ترها به تو گفته بودند آواز بخوان و تو با تمام قدرت و با فریاد بلند ترانه ای خوانده بودی و همه برای تو کف زده بودند. آن روزها چه زیبا بود. روزهای خیلی خوبی بودند. خیلی... .حال چشمانت را باز کن، چند سالت است؟ پانزده؟ بیست؟ چهل؟ یا هفتاد؟ سِنّت هر چه می خواهد باشد به نظرت آیا پانزده، بیست، چهل یا هفتاد سال، سریعتر از زمانی که چشمانت را بستی و باز کردی نگذشت؟ بدون شک جوابت مثبت خواهد بود. زمان، چنین است؛ با بستن و باز کردن چشم ها تمام می شود. یک روز عصر به دنیا آمدی و قبل از غروبِ خورشید خواهی رفت. این فقط یک عمر دو ساعته است. یکی را تمام کردی، دیگری هم در مقابل است. در اصل در چنین زمان کوتاهی، هر کاری هم انجام بدهی پوچ است. من کتاب نوشتم، من کشف کردم، من اینشتین هستم، من ادیسون هستم، من عاقل ترین انسان دنیا هستم...هر چه می خواهی باش، همه چیز در یک آن تمام می شود. تو حتی نمی توانی چشمت را ببندی! خوب، پس در این صورت این کارها برای چیست؟ چرا تلاش کنم؟ مادام که هر چیزی پوچ است، هر چیزی بی معناست این کوشش برای چیست؟(28)در اصل آن قدر کوچک هستی که اگر فضا بی انتها بود می گفتم که تو حتی نیستی. دانشمندان می گویند منظومه شمسی که ما هم در داخل آن هستیم به سوی سیستم دیگری با سرعت 500.000 کیلومتر در ثانیه در حال حرکت است؛ یعنی کم وبیش دو برابر سرعت نور! بر اساس محاسبه ها اگر با این سرعت به حرکت خود ادامه بدهیم پس از هفتاد و پنچ میلیون سال نوری به سیستم برخورد خواهیم کرد و نابود خواهیم شد.می توانی فکرش را بکنی؟ هفتاد و پنچ میلیون سال نوری؛ مسافت دیوانه کننده ای است؛ زمان دیوانه کننده ای است. به این مسافت فکر کن. به سیستم های دیگر سیاره ها ستارگان و کهکشان ها فکر کن... .حال آرام آرام به عقب برگرد. دوباره وارد منظومه شمسی شو و به دنیای خیلی کوچکی که داخل این سیستم بزرگ است برگرد. به قاره آسیا که بخشی از کره زمین است فکر کن. ترکیه را که بخش خیلی کوچکی از آسیاست در نظر خود مجسم کن. به منطقه مرمره که بخش خیلی خیلی کوچکی از ترکیه است و سپس به بخش کوچکش یعنی استانبول فکر کن. اگر در استانبول هستی به محله ای که در آن زندگی می کنی، به کوچه، ساختمان، اتاقی که داخل آن هستی، به صندلی که رویش نشسته ای و به خودت که روی صندلی هستی فکر کن، فکر کنم می فهمی که چه جزیی از کائنات هستی. هر چقدر کوچک هم باشی در هر حال هستی و اگر هستی، حقِّ بودنت را باید ادا کنی. فردا اگر قرار باشد جایی حساب پس بدهی باید بتوانی بگویی: «من خودم را می شناختم و وظیفه ای را که به من داده شده بود کاملاً انجام دادم. من مفیدترین بودم.»درخت را ببین! با طلوع خورشید تولید اکسیژن را شروع می کند.خورشید را ببین! چند میلیارد سال است که هر روز بدون دقیقه ای تأخیر طلوع می-کند.قلبت را ببین! بدون هیچ وقفه ای هر لحظه در تپش است.باران را ببین! زمانش که می رسد بدون معطلی چطور می بارد.دنیا را ببین! بدون اینکه لحظه ای توقف کند چطور می گذرد... .و خودت را ببین! صاحب برترین صفت، نسبت به همه آنها هستی، عقل داری، اشرف مخلوقاتی. در میدانی که این همه بی عقل وظایف شان را به صورت کامل انجام می دهند، رد کردن هستی و موجودیت خود برای عاقلی چون تو، بی اهمیت دانستن خود و خوابیدن، حتی بدتر از آن ضرر زدن به سیستم خلقت، مضحک نمی شود؟ مثل همه، مثل هر چیز تو هم وظیفه ات را انجام بده... !«بزرگ ترین و تنها هدف انسان ها باید این باشد: مفید بودن!»گذشته را فراموش کن، یعنی فرض کن ساعتی که گذشت هرگز وجود نداشته است. پیش روی خود هنوز یک ساعت دیگر داری که دست نخورده است. حتی وقت نداری فکر کنی گذشته،گذشته است. می توانی کارَت را با یک تبسم شروع کنی. گاهی به شخصی لبخند می زنی و زندگی اش عوض می شود، حال به خودت لبخند بزن و زندگی خودت را عوض کن.(29)به خاطر دیروز پشیمان نباش! غم و غصه فردا را نخور!... امروز زندگی کن! امروز زندگی کن! امروز چنان زندگی کن که گویا آخرین روز زندگی ات است! فراموش نکن که فردا، به امروز، دیروز خواهی گفت، همان طور که به فرداهاقبل دیروز گفتی... !(30)
نتیجه گیری
مباحثی که در این مقاله به آنها پرداخته شد و نتایجی که از این مقاله عاید ما می گردد به شرح ذیل می باشد:
1- ابتدا باید هَمّ و غَمّ ما فقط خودمان باشیم؛ یعنی من که هستم؟ و چه می کنم؟ نه این که بقیه کیستند و چه می کنند!
2- باید به یک خودباوری سازنده ای برسیم که هیچ کس را بر خود مقدم نداریم و بالاتر از خود و نابغه ندانیم.
3- همیشه به دنبال نوآوری باشیم نه تبعیت صِرف از دیگران.
4- گاه و بی گاه به خودکاوی بپردازیم و خود را بازپروری کنیم.
5- برای پیشرفت کارها با ایمان قدم برداریم و به رسیدن به موفقیت اطمینان داشته باشیم.
6- همیشه خود را در اضطرار بدانیم و در همان حالت، نهایت تلاش خود را بکنیم.
7- به دنبال به دست آوردن عاداتی جدید باشیم و عادات کلیشه ای ناکارآمد را دور بریزیم.
8- از تجربات سازنده دیگران نهایت استفاده را ببریم.
9- سعی کنیم تا آنجا که می توانیم خواب خود را به حداقل برسانیم؛ البته تا حدی که مُضر نباشد.
10- در نهایت لحظه به لحظه آگاه باشیم که زمان زود می گذرد، و نکند غافل بمانیم.

پي نوشت ها :
 

1. اردال دمیرقیران، من عاقل ترین انسان دنیا هستم، ص22.
2. اردال دمیرقیران، من عاقل ترین انسان دنیا هستم، صص13- 15.
3. همان، صص28-31.
4. همان، صص34 و 35.
5. همان، صص36 و 37.
6. همان، صص38 و 39.
7. همان، ص41.
8. همان، ص43.
9. همان، صص47-49.
10. همان، صص110- 113.
11. همان، صص125- 127.
12. همان، ص141.
13. همان، صص144 و 145.
14. همان، صص159و160.
15. همان، صص160- 162.
16. همان، صص162و163.
17. همان، ص175.
18. همان، ص 185.
19. همان، صص193و194.
20. همان، ص199.
21. همان، صص205و206.
22. همان، ص211.
23. همان، صص214- 216.
24. همان، ص217.
25. همان، صص220-223.
26. همان، صص246و247.
27. همان، ص258.
28. همان، صص261- 263.
29. همان، صص263- 265.
30. همان، ص285.

منابع
1.دمیرقیران، اردال، من عاقل ترین انسان دنیا هستم، مترجم حسین ولی زاده، انتشارات نسل نواندیش، چاپ اوّل، تهران، 1387ش.



 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط