ارتفاع402

هوا خيلي گرم بود. حدوداً فکر مي کنم. گرماي هوا به 40درجه سانتيگراد مي رسيد. دو نفر همراهم بودند، آقاي سرهنگ فردپور و يک سرباز مسلح که مراقب ما بود. (1) راه افتاديم از کمرکش ارتفاع 402 مي رفتيم بالا، به علت شيب زياد و بارش گلوله هاي مختلف توپ و خمپاره به روي ارتفاع، بالا رفتن چندان هم ساده نبود.
يکشنبه، 20 آذر 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
ارتفاع402

ارتفاع402(1)
ارتفاع402


 

نويسنده: سر تیپ 2حمید شکیبا




 
هوا خيلي گرم بود. حدوداً فکر مي کنم. گرماي هوا به 40درجه سانتيگراد مي رسيد. دو نفر همراهم بودند، آقاي سرهنگ فردپور و يک سرباز مسلح که مراقب ما بود. (1)
راه افتاديم از کمرکش ارتفاع 402 مي رفتيم بالا، به علت شيب زياد و بارش گلوله هاي مختلف توپ و خمپاره به روي ارتفاع، بالا رفتن چندان هم ساده نبود.
به علت برتري هوايي دشمن هواپيماهايش مرتب ارتفاع را بمباران مي کردند. هر کجا که تپه يا حفره اي در زمين بود خودمان را در آنجا مخفي مي کرديم. تا برسيم به بالاي 402.
تقريباً براي سومين بار اين ارتفاع مجدد به دست نيروهاي خودي افتاده بود در مدت 48 ساعت اين ارتفاع 2 يا 3 بار دست به دست شده بود خيلي از جاها من دقيقاً از روي جنازه سربازان عراقي رد مي شدم يا جنازه شهداي خودمون. که بچه ها کشيده بودند کنار کانال يا خاکريز که زير دست و پا نمانند.
از کنار جنازه ها حرکت مي کرديم. هنوز فرصت نکرده بودند. شهدا رو تخليه کنند. در اين چند روز فکر کنم دو روز يا 3 روز وقتي که داشتم مي رسيدم به بالاي ارتفاع 402 از 3-4 تا سرباز پرسيدم که فرمانده تيپ کجاست؟
چون دنبال فرمانده تيپ مي گشتم و همه درگير عمليات بودند هر کسي به ما يک نشوني ميداد. از هر يک از پرسنل سؤال مي کردم يک جهت را نشان ميداد. روي ارتفاع402 به صورت سينه خيز و گاه ايستاده و در کانال در
جهت هاي مختلف حرکت کردم. تا ديدم يک سرهنگ 2 داره از دور مي آيد. من او را شناختم. که فرمانده تيپ است. وقتي نزديک شدم او منو نمي شناخت.
البته چهره اش با دود باروت سياه، سياه بود. و اگر کسي چشمش را مي بست و به اين موجود نزديک مي شد، بوي باروت را استشمام مي کرد.
فرمانده تيپ سرهنگ محمدي فر را ديدم، بعد گفتم جناب سرهنگ محمدي فر من آراسته هستم رئيس بازرسي نيروي زميني، آمده ام در حين عمليات از کار شما بازديد کنم. بسيار عصباني و تند و خشن گفت اينجا جاي بازرسي نيست، پشت کرد به من و رفت.
بسيار دلخور بود از اين وضعيت، شرايط هم خيلي سخت بود. شايد حدود يک گروهان تلفات داده بود. بقيه گردانهاي تيپ که در خط بودند. زير بمباران شديد دشمن، مشکل تغذيه و مهمات داشتند.
به او حق دادم. با خودم فکر کردم. که او فکر مي کند من از اين بازرسهائي هستم که مدتها در تهران بوده، حالا آمده است بازديد. به اين نتيجه رسيدم که او کار خودش را مي کند و من هم کار خودم را، در همين حد که خودم را به او نشان دادم کافيست که يک موقع اخلالي در کار پيش نياد يا فرمانده با خودش بگويد اين غريبه کيست؟
من رفتم دنبال کار خودم، داخل سنگرهاي سربازها مي رفتم و سربازها مشغول جنگيدن بودن. يکجا توقف نمي کردم، بيشتر در حال تغيير مکان بودم به نوک تپه اي رسيدم، ديدم اوضاع بسيار ناجور است، تعداد شهدا و زخمي ها از تعداد کساني که زنده بودن و در حال جنگيدن بيشتر است.
با چشم ديدم که يک گردان نيروهاي مخصوص عراقي روي تپه مقابل مي باشند که با ما حدود 100 تا150 متر فاصله دارند. در پناه پشتيباني آتش تانک ها در حال پيشروي به سمت ما هستند. ولي مقاومتهاي روي ارتفاع نمي گذاشت که تانکهاي دشمن جلو بيايند.
ديدم دارن ميان جلو و ميرسن به ما. آتش توپخانه هم هست، حس کردم چيزي نمونده که اين گردان برسه و همه رو قلع و قمع بکنه. خب ديگه هم جرأت برگشتن نداشتم. چون اومده بودم. داخل يگان که اگه مي رفتن خيلي بد مي شد. بايد واي ميستادم تا آخرش، هر چي براي اين گردان پيش مي اومد. براي من هم بايد پيش مي اومد. بعد خودم رو رسوندم پشت فرمانده تيپ باز يک خسته نباشيد گفتم. برگشت ديد منم. ديگه روش نشد چيزي بگه. ديد اگه از اون بازرس ها بودم شايد اينجا نبايد مي اومدم. شايدم پيش خودش گفت:بازرس سمجي است و ديگه نميشه از دستش رها شد. چشمانش پر از اشک بود.
بسيار افسرده شجاع، پرغرور و با صلابتي است. اونهايي که ميشناسنش ميدونن. الام پيش ماست و مشاور حضرت آقاست، (بعد از تعويض از فرماندهي) ما در خدمتشون هستيم.(2)
گردان عراقي با سرعت مي اومد جلو. گلوله هاي تانک سنگر نمي زدند، نفر مي زدند. هر کسي رو مي ديدند، مي زدند. راحت گلوله رو براي يک نفر هزينه مي کردند. شب شد، صداي غرش هلي کوپترها که اومد محمدي فر ديگه فکر کرد همه چيز تمومه. من هم فکر کردم همه چيز تمومه. يعني هلي کوپترها ميان اون دوتا گرداني رو که تقريباً ازش يک گردان مونده روي تپه قلع و قمع مي کنند و گردان نيروي مخصوص عراق مياد. جلو بعد هم تيپش مياد و تپه رو مي گيره و اين دفعه ديگه بايد فاتحه اين تپه رو بخونيم. البته هلي کوپترها که با امکانات ديد در شب پرواز مي کردند از روي تپه گذشتند و رفتند پشت سر ما را مواد آتش زا ريختند. بعد برگشتند مجدد به سمت ما.
محمدي فر فرياد زد. مثل اينکه ديگه متوجه نبود کسي اطرافش هست، يا من هستم يا سرباز ديگه. فرياد زد به خدا کاش خودش بود و خاطره رو خودش مي گفت خدا رو مورد خطاب قرار داد.
گفت:ما امام زمان داريم. دور و برش هم7-8 نفر بيسيم چي، و من و تعدادي بودند. بقيه هم توي سنگرهاي ديگه مشغول بودند. و اين هم توي سنگر ديگه.
گفت:ما امام زمان داريم. پس کجايي؟ اگر هستي که ما مي گيم هستي اينا هم سربازاي تواند. الان وقتشه و ديگه هم وقت ديگه اي نيست. اگه ميخواي مارو کمک کني امام زمان الان وقتشه و ديگه هم وقت ديگه اي نيست (فرياد ميزد) اگر هم نيستي تکليف مارو روشن کن. نمي شد توي اون شرايط هم کسي چيزي بگه، که خداي ناکرده کفر کنه. کسي جرأت نمي کرد باهاش حرف بزنه من هم جرأت نمي کردم. مرتب اينو تکرار مي کرد. اگه هستي به دادمون برس. نيستي؟
با لهجه فارسي و شيرين آذري با فرياد مي گفت، بغضش هم ترکيده بود. خب دونه دونه مي ديد که جوونا جلوي پاش ميفتن و پرپر ميشن. يکبار حس کرديم حدود 6-7 تا هلي کوپتر سنگين عراقي ديگه مثل اينکه مي ديدمشون گرچه ديده نمي شدن. تيربارها شروع کردن به شليک کردن که کار به جايي نبردند چون هلي کوپترها ديده نمي شدند. توي اون شرايط همه برتري هوايي مال عراق بود. تازه هواپيماهاي جديد خريده بود. و بچه هاي پدافند ما هم جديداً، ابتکارات جديد مي زدند. که هواپيماهاي دور پرواز رو بزنند. ولي اين ها هلي کوپتر بودند که براي اولين بار در شب پرواز مي کردند.
عمليات روز قبل رو هم ديده بوديم، که تعدادي هواپيما اومدن و زير هواپيما که باز شد نه بمب بلکه بشکه هاي مواد آتشزا ريختند رو سرسربازها، که تعداد زيادي، سرباز در اطراف سوختند. بوته و سنگ و انسان همه با هم سوخت.
بلافاصله اونهايي که حادثه ديروز رو ديده بودند. و ما که اونجا بوديم، حدس زديم، که چه پيش خواهد آمد. منتظر اين بوديم، بعضي ها چشم ها رو مي بستن که بشکه مواد آتشزا ميفته الان کنارشون. هلي کوپترها اومدن نزديک شدن. خيلي هم با صبر ميومدن و هيچ هراسي نداشتند. مثل اينکه مي دونستند که دست ما خاليست و اونها رو نمي بينيم و نمي تونيم آسيب بهشون برسونيم. رسيدند 100يا150 متري ما که اون گردان تکاور نيرو مخصوص عراق هم رسيده بود به همون جا. من نمي دونم چه شد که بمبها رو بر روي تپه اي که گردان پيشرو نيرو مخصوص عراق بود رها کردند. بمبهاي مواد آتش زا را، همه ما ماتمون برده بود. و براي چند لحظه اي هيچ کس صداش در نمي اومد که اين مواد ريخت رو سر گردان عراقي و تمام اون تپه رو که گرماش مارو هم گرفت آتش گرفت. آتشي که اونجا گرفته بود گرماش رو ما هم حس مي کرديم. در اين فاصله که شايد 150 متر هم بيشتر نبود. تمام تپه روبرو آتش گرفت. تمام تپه اي که يک گردان مسلح نيرو مخصوص بسيار ورزيده عراقي روش بود. و از فاصله 200-220متري رسيده بود به 100-150 متري ما. تمام گردان سوختند. بعد از چند لحظه اولين نفري که تکبيرش بلند شد محمدي فر بود.
تکبيري که هق هق گريه مي کرد. و برگشت به ما گفت:امام زمان هست. ما امام زمان داريم. زنده است و مي شنوه. ما هم گريه مي کرديم و واقعاً کار ديگري نمي توانستيم بکنيم.
سربازهاي مجروح فرياد مي زدند از خوشحالي. اونهايي که حادثه رو ديده بودند تقريباً يک چيزي حدود 20 تا25 دقيقه طول
کشيد تا شعله هاي آتش اومد پايين و بعد از 20-25 دقيقه هيچ موجود زنده اي ما روي اون تپه نديديم. يعني کسي که سرپا ايستاده باشه و کسي که فريادي بزنه و کسي که انسان حس کنه موجودي داره حرکت مي کنه. بعد هنوز آتش روي تپه بود. که محمدي فر گروهان احتياط خودش رو صدا گرد و به فرمانده گروهان دستور داد سريع اون تپه اي رو که گردان عراقي روش وجود داشت. با يک گروهان اشغال بکنه. يک گروهان لشکر 88 از تيپ ايشون رفت روي اون تپه مستقر شد. ما تقريباً 4 ساعت اونجا ايستاديم. تمام آتشها روي 402 قطع شد. آتش توپخانه عراقي، هواپيماهاي عراقي هيچ کدوم. اونجا اجراء نشد. سکوت، سکوت. مثل نيمه شبي که هيچ حرکتي در يک آبادي نيست.
گروهان اونجا مستقر شد و تمام 402 به اين ترتيب تصرف شد و آخرين حمله اي بود که ما کرديم. و آخرين پاتکي بود. که عراق کرد و با اين خلوص نيت و اين فريادهاي امام زمان محمدي فر، بحث 402 پايان يافت. و فرصت شد شهدا تخليه بشوند. و جنازه هاي عراقي هم توي کانالها، پلاکهاشون رو جدا کردن. و در همون کانالها سربازهاي لشکر، دفنشون کردند.
دوستان و رفقامون را هيچ وقت فراموش نمي کنيم(3)
من خانواده شهيد سرهنگ فراشاهي رو بردم قم، در سال 58، شهيد فراشاهي، فرمانده تيپ سقز بود که در جنگ با ضد انقلاب مردانگي کرد. اونها پرچم سفيد بردن بالا براي مذاکره و اين هم محافظ و همراهانش رو گذاشت کنار و با اعتماد به آنان و با مردانگي و جوانمردي رفت صحبت کنه که براي چي داريد به پادگان حمله مي کنيد؟
اينها بيت المال هستند اين پادگان براي حفظ اين مملکت و مرز است و چنين است و چنان و ما هم مأموريتمان اين است، اما آن ها او را گرفتند، حالا من که جنازش رو نديدم ولي اونهايي که ديدن ميگن تکه تکه کردند بدن او را. حالا بگذريم. در هر صورت بردند بدن ايشون رو در قم دفن کردند. چون اهل قم بود.
من در اون موقع ستوان يکم بودم. ستاد ارتش به من مأموريت داد به عنوان نماينده طيف انقلابي ارتش خانواده اين شهيد رو بردارم ببرم حضور حضرت امام، امام هنوز در قم تشريف داشتند، و به تهران نيومده بودند. خانواده او پدر و مادر پير، همسرش و 3 تا دخترش بودند. 2 تا ماشين از طرف ستاد در اختيار من گذاشتند و رفتيم دنبال خانواده اش و به اتفاق آن ها رفتيم قم خدمت حضرت امام.
رفتيم توي اتاق نشستيم؛ يه پنکه سقفي توي اتاق بود که لق مي زد. يعني هم طولي حرکت داشت و هم عرضي، سر و صدايي هم داشت. يه اتاق کوچک بود. من اونجا نشستم به اتفاق اين خانواده منتظر اينکه حضرت امام تشريف بياورند.
براي اولين بار در اونجا يه خبرنگار روحاني رو ديدم. يک روحاني اومد اسم و مشخصات ما را پرسيد. گفتم براي چي بايد بگم؟ گفت:من خبرنگار و روزنامه نگارم. که براي من خيلي جالب بود. خب با اون صحبت مي کرديم که حضرت امام وارد شدند. من از تهران که مي خواستم حرکت کنم 48 ساعت قبل يه گزارش چند دقيقه اي آماده کرده بودم. تا محضر امام ارائه بدهم. ضمن اينکه اون گزارش رو هم نوشته بودم و توي جيبم گذاشته بودم، تمرين هم کرده بودم که اين کار رو انجام بدم.
وقتي حضرت امام آمد داخل ما همه بلند شديم و ايستاديم، حضرت امام تعارفي کردند و رفتند جايي که براي امام درست کرده بودند. يه ملافه اي پهن بود. رفتند اونجا نشستند. حضرت امام به ما هم اشاره کردن که بنشينيد. من چون مي خواستم گزارشمو براشون بخونم بلند شدم با ادب نظامي خبردار گزارش رو براشون بخونم، امام يکي دو بار بزرگواري کردند تعارف کردند ولي من ايستادم. بعد خب امام وقتي از در اومدند تو، وقار و جلال امام منو گرفت. حالا آدمي هم نبودم که شخصيت نديده باشم ولي مثل امام نديده بودم. وقتي هم که حضرت امام نشستند سرشون رو گرفتند بالا به من گفتند بفرماييد.
چون به ايشون گفته بودند، ستواني است با اين مشخصات و براي شما گزارش مي دهد. گفتند بفرماييد. چشم امام که به چشم من افتاد من زبونم بند اومد. ديگه نتونستم حرف بزنم. ذهنم هم اون گزارش رو فراموش کرد. هر چي به خودم فشار مي آوردم که گزارش چيست و کجاست متن آن نه زبانم باز مي شد نه ذهنم منو ياري ميکرد. امام يه بار ديگه
من رو نگاه کردند و گفتند بفرماييد که از رنگ و روي و وضعيت من متوجه شدند دستپاچه شده ام. طوري که زبانم کار نمي کند. ديگه امام به من نگاه نکردند. شايد فکر کردند اگه يکبار ديگه به من نگاه کنند، من سکته کنم. سرشون پايين بود. و براي من هم خيلي سخت بود که وقت چنين بزرگواري اين طوري بگذره. يکدفعه به ذهنم زد که گزارش رو پيدا کنم توي جيبم که هست، هر چه توي جيبم رو گشتم پيدا نکردم.
امام شروع کردند به حال و احوال با خانواده شهيد. شايد ديدند اين مجسمه اي که ايستاده(ستوان آراسته) حرف نميزنه، پس بهتره من به کار خودم برسم. شروع کردند از پدر شهيد احوال پرسي، مادر شهيد و بچه هاي شهيد تا من خودم رو پيدا کنم. امام برگشت به طرف پدر شهيد و پدر شهيد يک مشخصاتي از خودش گفت. امام بهش تسلاي خاطر دادند. و به پدر شهيد اينو گفتند:که شما سالها پيش مقابل حوزه علميه مغازه داشتيد. اينها قمي بودند. پدره هم نزديک به صد سال سن داشت. فرمودند:شما مغازه داشتيد يک وقت من از شما خريد کرده بودم. اين پيرمرد گريه اش گرفت. ديگه فرصت رو از دست نداد پاشه بره پيش امام دستش رو ببوسه. طوري اين فرمايش امام روش تأثير گذاشت که دراز کشيد دست امام رو گرفت بوسيد.
گفت:شما چطور خاطرتون مونده؟ شما شايد فقط يکبار از من خريد کرديد. چگونه يادتون مونده بعد از اين همه سال؟
امام فرمودند:ما دوستان و رفقامون را هيچ وقت فراموش نمي کنيم. و اين پيرمرد در برگشت از قم به تهران که من جلو بودم و او در صندلي عقب
بود، همش گريه مي کرد و مي گفت:امام به من گفت من دوستانم رو هيچ وقت فراموش نمي کنم. تا تهران چندين بار اينو گفت. اينقدر روي قلب و روح اين پيرمرد اثر گذاشته بود.
خلاصه من يواش يواش به خودم آمدم و گزارش را از جيبم پيدا کردم. و براي حضرت امام خواندم و بعد هم نشستيم و چاي خورديم و پذيرايي شديم و بعد هم حضرت امام بلند شدند. ودستشون را بوسيديم و رفتند.
زير گلوله يکصد و سي ميليمتري(4)
ما در قرارگاه در زير گلوله باران دشمن بوديم. در شمال غرب(5) وقت نماز بود شهيد صياد به عنوان امام جماعت ايستاد ما هم پشت سرش ايستاديم به نماز خواندن. بچه هاي بسيج و سپاه و ارتش و جهاد همه به او اقتدا کرده بودند.
رکعت دوم نماز يک صداي مهيبي اومد. که همون موقع تصور ما اين بود. که بمب افتاد رو سنگر(البته ساعتي بعد متوجه شديم يک گلوله 130 به گوشه شمال سنگر اصابت کرد.) يک صداي بسيار مهيبي و گرد و خاک، من که از بقيه دست و پا چلفتي تر بودم. اقلاً توي جاي خودم درازکش کردم (خوابيدم) بعضي ها که از من زرنگتر بودن تونستن از در سنگر هم برن بيرون، موقعي که بمب خورد، بعد از چند لحظه که دود و گرد و خاک و سر و صدا فروکش کرد هر کس خودش رو پيدا کرد. که به حمدا... کسي طوري نشده بود و 2 يا 3 نفر مجروح سرپايي بودند. ته سنگر نشست کرده بود. گلوله خورده بود دقيقاً روي تراورس گوشه شمالي سنگر و بعد همه گشتيم دنبال صياد. چون همه پخش شده بوديم پيش خودم گفتم اون هم يه طرفي رفته. بعد متوجه شديم ديديم که يک تراورس از زير سنگر جدا شده و تقريباً يکي دو سانتي سر شهيد صياد و ايستاده و ديگه نيومده بود پايين تر و گير کرده بود. به گوشه سنگر و روي سر شهيد پر از خاک بود.
صياد در حالت قنوت بود. و نمازش رو نشکسته بود و خاکها و شن ريزه هاي سنگر توي دست صياد شيرازي بود و داشت نماز مي خوند ما همه از خودمون خجالت کشيديم، البته ما کار خلاف شرع نکرديم توي آن شرايط مي توانستيم نمازمون را بشکنيم. نمي شد ايستاد، ولي اون نشکست و بعد همه دورش حلقه زدن که تو چطور نمازت را نشکستي؟
پاسخش اين بود. که من يکي از آرزوهام اين بود که در جبهه يا در مقابل گلوله مستقيم دشمن به فيض شهادت برسم يا در حال نماز خواندن. فکر ميکردم دارم، به آرزوم مي رسم. آدمي که داره به آرزوش ميرسه، مسير رو قطع نمي کنه.
گفتم خدا کنه که توي اين حال نماز از دنيا برم، که آن موقع شهادت نصيبش نشد. و قسمتش اين بود. که بعد از جنگ هم خدماتي به اين نظام مقدس ارائه بده و بعد با گلوله مستقيم نفاق و آن گونه مظلومانه به فيض شهادت نائل بشه روحش شاد و با امام شهدا و شهيدان کربلا محشور بشود انشاء الله.
ضد انقلاب داخل گله گوسفند(6)
من خاطرم هست توي مسير بانه به سردشت، پاييز سال 59 در منطقه دارساوين بعد از مدتها گرسنگي يک گله گوسفندي به ما حمله کرد. تعجب نکنيد، بگويم گله گوسفند به ما حمله کرد اول مي گفتيم گله گوسفند به سمت ما مي آمد ولي بعد فهميديم اين حيله است و ما نمي دونستيم ضد انقلاب با گله گوسفند داره مياد سمت ما، تيز هوشي صياد گفت که ضد انقلاب با اينهاست گله رو به رگبار ببنديد اگه ضد انقلاب نبود صياد اين کارو نمي کرد. آتش رو باز کرديم رو گله و بعد صداي آدم از ميان گله اومد و تعداديشون کشته شدن و جنازه هاشون رو برداشتن بردن.
رد خون اينها پيدا بود خلاصه بعد از مدتها گرسنگي تعدادي گوسفند نصيب ما شد. تعداديشون کشته شده بودن که هيچ، تعداديشون هم زنده بودن و مجروح تعدادي هم گلوله نخورده بودند. خب يک گردان رزمي تقويت شده، يعني گروه رزمي گرسنه مدت قريب به 15 روز فقط بلوط خورده.
معلومه که چه به روز اين گوسفندها مياره. من يه بيسيم چي همراهم بود که فکر کنم امير صادقي گويا و امير مشيري و آقاي ذوالفقاري مي شناختند. شهيد کلاته(7)، سرهنگ شد بعدها ولي اون موقع گروهبان بود. بچه بسيار جسور و شجاع. خدا رحمتش کنه، بعد مصدوم شيميايي شد و با جراحت شيميايي از دنيا رفت.
ايشون قصابي و سلاخي مي دانست، اينکاره بود. يعني راحت ميتوانست به سرعت گوسفند رو سر ببره، پوست بکنه که ما از آن موقع بهش گفتيم علي بزکش، علي کلاته اسمش بود ولي چون 7-8 تا گوسفند رو در کمترين فرصت سر بريد، ديگه همه بهش مي گفتن علي بزکش. بعد اين گوسفندها رو سر بريد. و ديديم صياد يه گوشه اي نشسته و علي کلاته يه تيکه از جگر و گوشت گوسفند را آورد براي صياد. اونجا هم اينطوري نبود. که کسي تعارف بکنه هر کي تلاش مي کرد، يه تکه گوشت بکنه ببره کباب کنه و يا خام خام بخوره.
صياد نخورد و گفت تقسيم کنيد بين سربازها. گفت تقسيم مي کنيم حالا. گفت نه. همه که خوردند بعد من هم مي خورم. خيلي ما ضعيف شده بوديم. خب اون هم ضعيف بود. اون هم مثل ما راه مي رفت مي خورد زمين ولي صلابت فرماندهي نگهش مي داشت، منش فرماندهي اش اجازه نداد. زودتر از سرباز گرسنه اش چيزي بخوره، يا همون طوري که من ستوان يه تيکه جگر رو همين طور داغ داغ گرفتم به دندونم که از گرسنگي خودم رو نجات بدم اون منشش اجازه نداد اين کار رو بکنه. اينها نکاتي است. که يه فرمانده بايد توي منش فرماندهيش رعايت بکنه. گفت هر وقت به همه پرسنل ستون گوشت رسيد آخر سر براي من بياوريد.

پي‌نوشت‌ها:
 

1-ارتفاع 402 در منطقه عمومي سومار و نفت شهر مي باشد. اين خاطره در سال 1384 در کلاس آموزش دانشگاه افسري امام علي (ع) بيان گرديد.
2-سرتيپ ستاد دکتر ناصر محمدي فر که از ابتداي مبارزه با ضد انقلاب در کردستان و بعد از جنگ و تا پايان جنگ در منطقه و تمامي عملياتها، حضور با شجاعت و ايثار داشت و به فيض جانبازي هم نائل شد، آخرين مسئوليت او در ارتش فرماندهي نيروي زميني بود و بعد از اين مسئوليت بعنوان مشاور نظامي فرماندهي معظم کل قوا در گروه مشاورين منصوب شد و تاکنون در اين سمت است.
3-بيان خاطره در جمع دانشجويان دانشگاه شهيد ستاري سال1386.
4-بيان خاطره در جمع دانشگاهيان زاهدان در سال1384
5-منطقه عملياتي قادر در سال 1363 منطقه لولان
6-بيان خاطره در سالگرد شهيد صياد در سال1384 دانشگاه افسري امام علي(ع)
7-گروهبان کلاته که نظامي متدين، مخلص و شجاع و جنگنده اي چالاک بود و تا درجه سرهنگ دومي هم ارتقاء يافت و چند سال پيش به دليل مصدوميت هاي شيميايي دوران جنگ به فيض شهادت نائل شد.
8-بيان خاطره در جمع دانشجويان دانشگاه شهيد ستاري سال 1386
 

منبع:/ ناصر اراسته /در خاطرت سر تیپ ناصر اراسته / انتشارات ایران سبز جاپ اول / تهران 1388




 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.