پيراهني که اين عارف با ان نماز شب خوانده بر تن کردم

خب، داشتيم مي رفتيم به سمت عمليات، از تهران حرکت کرده بوديم. وقتي که به قم رسيديم، طبق روال به راننده اشاره اي کرد. راننده پيچيد به سمت منزل حضرت آيت الله بهاء الديني، وارد منزل شديم. محبت خاصي بين شهيد صياد و مرحوم آيت الله بهاء الديني بود. من خاطرم است هر بار با شهيد صياد مي رفتيم منزل ايشان، خود ايشان چاي مي ريخت و جلوي شهيد صياد مي گذاشت.
يکشنبه، 20 آذر 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
پيراهني که اين عارف با ان نماز شب خوانده بر تن کردم

پيراهني که اين عارف با ان نماز شب خوانده بر تن کردم
پيراهني که اين عارف با ان نماز شب خوانده بر تن کردم


 

نويسنده: سر تیپ 2حمید شکیبا




 
(33)
خب، داشتيم مي رفتيم به سمت عمليات، از تهران حرکت کرده بوديم. وقتي که به قم رسيديم، طبق روال به راننده اشاره اي کرد. راننده پيچيد به سمت منزل حضرت آيت الله بهاء الديني، وارد منزل شديم. محبت خاصي بين شهيد صياد و مرحوم آيت الله بهاء الديني بود. من خاطرم است هر بار با شهيد صياد مي رفتيم منزل ايشان، خود ايشان چاي مي ريخت و جلوي شهيد صياد مي گذاشت.
وقتي وارد منزل شديم يک چيزي حدود 30تا40دقيقه به نماز جماعت مانده بود. رفتيم محضرشان 5 يا 6 نفري بوديم، دو تا ماشين به غير از راننده و اسکورت، 5 يا 6 نفر از فرماندهان و مسئولين نيروي زميني و من هم در خدمت شهيد بودم، آن موقع معاون ايشان بودم در بازرسي نيروي زميني. نشستيم يک چند دقيقه اي و بعد ديدم که شهيد صياد رفت کنار مرحوم آيت الله بهاء الديني نشست و صحبتي در گوش ايشان کرد که ما نشنيديم، يک فاصله دو متري داشتيم نشنيديم چه گفت.
بعد ديديم که آيت الله بهاء الديني آقازاده شان را صدا کردند و آمدند و صحبتي باز با ايشان کردند. دست شهيد صياد را گرفت و رفتند توي اتاق و بعد از چند دقيقه توقف برگشتند و آمدند و ما نفهميدم چه گذشت. پذيرايي انجام شد، رفتيم نماز جماعت و بعد از
نماز جماعت دست ايشان را بوسيدم و راه افتاديم و رفتيم. خب، من آن موقع با ايشان صميمي شده بودم و جزو نزديکترين معاونانشان بودم. توي ماشين پرسيدم که چه گذشت و چه گفتيد به آن مرحوم و براي چي رفتيد توي اتاق. لبخندي زد و گفت:
داريم براي عمليات مي رويم و از حاج آقا خواهش کردم که پيراهني که زير لباسشون مي پوشند و با آن نماز شب خوانده اند به من بدهند که بر تن کنم و بروم به جبهه، منطقه عمليات و حاج آقا پذيرفتند و بعد آقازاده شان را صدا کردند. لباسي بوده که صبح از تن در آوردند و به آقازاده شان گفتند و من رفتم آنجا و لباسم را عوض کردم و اين روزنامه اي که مي بينيد زير پيراهني خودم را گذاشته ام توي آن و زير پيراهن حاج آقا را پوشيدم دارم مي روم جبهه، پيراهني که اين عارف با آن نماز شب خوانده بر من برکت دارد.
دير کردي مؤمن، نيم ساعت است که منتظرت هستم(1)
شبي دير وقت از منطقه مي آمديم، من صلاح دانستم اين خاطره را در اين حسينيه بگويم شايد هم سالهاي قبل از من هم شنيده ايد.
نيمه شب بود هميشه وقتي مي خواستيم برويم منطقه اين بزرگوار شهيد صياد با منزل ايشان هماهنگي مي کرد، بعد مي رفتيم منزلشان. فقط من سه بار خاطرم است که با ايشان بودم بدون هماهنگي رفتيم و يک بار خاطرم است که اين حادثه رخ داد که برايتان مي گويم.
ديروقت بود، پاسي از نيمه شب گذشته بود. وارد قم شديم. فرصتي هم بود و ما از منطقه مي آمديم و بايد مي رسيديم تهران. بعد از زيارت گفتند که دلم هواي اقا را کرده منظورشان آقاي بهاء الديني بود ولي ديروقت است و صلاح نمي دانم زنگ بزنم ولي دلم آرام نمي شود، نمي توانم آقا را نبينم و بروم تهران. بعد گفت حالا مي رويم شايد آقا بيدار باشد و اگر چراغي روشن باشد زنگ مي زنيم و گرنه که برمي گرديم. وقتي رسيديم آنجا هنوز در نزده در منزل را آقازاده حاج آقا بهاء الديني باز کرد، و به تيمسار صياد گفتند که:حاج آقا نيم ساعت است که منتظر شما هستند. صياد گفتند که:من به حاج آقا زنگ نزده بودم و خبري نداده بودم.
آقازادشان گفتند که من خواب بودم حاج آقا من را صدا کردند و بيدارم کردند، و گفتند بلند شو سماور را روشن کن، بساط استراحت من را جمع کن، آقاي صياد داره مي آيد ديدنم، برو دم در بايست اگر بيايند ببينند در بسته است بر مي گردد و مي رود، زنگ نمي زند. برو دم در بايست که بداند من بيدار هستم و بيايد داخل منزل.
ما هم تعجب کرديم و ما هم مي دانستيم تماس نگرفته است. وقتي رفتيم داخل منزل ديديم حاج آقا بهاء الديني لباس پوشيده و آماده جلوي در اتاقش ايستاده، البته اين اواخر نمي توانستند روي پايشان بايستند و بعد شهيد صياد را در بغل شان گرفت و بوسيد،
گفت:دير کردي مؤمن نيم ساعت است که منتظرت هستم. عزيزمان شهيد صياد دست اين عزيز را بوسيد و ما هم بوسيديم و حدود نيم ساعت يا 40 دقيقه نشستيم و بعد هم خداحافظي کرديم و رفتيم. روح هر دو اين عزيزان شاد و انشاء الله مقامشان عالي و با رسول الله محشور باشد.
جنگ علمي ترين کاري است که در اين دنياي مادي وجود دارد(2)
خب، وقتي که پاي ارتفاع رسيديم ستوني پشت سر ما بود، نزديک حدود 800 نفر، يک چيزي قريب به 50 نفر عزيزان داوطلب سپاه، تعدادي هم نيروي مردمي که هنوز اسم شان بسيج نبود، بچه هاي کميته بودند، با لباس شخصي بودند و بقيه هم يک گردان تقويت شده ارتش بود.
اولين نفراتي بوديم که رسيديم پاي ارتفاع، شهيد صياد بود، من بودم، شهيد کلاته بود، شهيد معصومي هم بود. من به عنوان مشاور توپخانه فرمانده عمليات غرب کشور همراه شهيد صياد شيرازي بودم، افسر توپخانه هم بودم، هم ديده بان بودم و هم توي آن ستون چون دوره هاي رزمي هم ديده بودم کار تکاوري هم انجام مي دادم و کمتر کار توپخانه انجام مي دادم. آنجا به من گفت برويم بالا.
خب! بالا ضد انقلاب بود، بايد سه تا تيم مي شديم. سخت ترين معبر را خود شهيد صياد انتخاب کرد، تعدادي از عزيزان سپاه داوطلب آمدند، فکر مي کنم سپاه کرمان و اراک بودند که با ما بيايند بالا و اين مرد بزرگ يک سؤالاتي ازشان کرد، کي تيراندازي کرديد؟ چه آموزشهاي ديده ايد؟ و بعد من را صدا کرد گفت اين بچه ها الان بالا نيايند. بچه هاي جوان 19 ساله، 21 ساله اينها بودند. حالا بالا نيايند اين مأموريت را ما انجام بدهيم، يک آموزش مختصري توي ستون ببينند که خداي نکرده بدون دليل آسيب نبينند.اجازه نداد بيايند بالا گفت بمانيد، ولي عقب ستون و جلوي ستون با شهامت و روحيه قوي بايستيد و مراقب ستون باشيد. در مأموريت بعدي شما در تصرف ارتفاع شرکت کنيد. سه تا گروه انتخاب کرد براي پيشروي به سمت ارتفاع، از بالاي ارتفاع ما را مي زدند. سخت ترين جا را که رگبار مسلسل هم آنجا بيشتر به سمت ما سرازير بود خودش انتخاب کرد. يک قسمت ديگري را داد به شهيد معصومي و يک قسمت ديگري هم داد به شهيد شهرام فر، بعد يک مقداري که رفتيم بالاتر آن قسمت شهيد معصومي به دليلي قابل عبور نبود منطقه اش به ما محول شد.
اولين نفري که به بالاي قله اي دارساوين رسيد خود شهيد صياد بود، اينجا لازم است بگويم نمي خواهم از خودم تعريف کنم، چون با ايشان بودم، طبعاً من هم دومين نفر بودم که رسيديم بالا، درسي است که بايد به خاطر بسپاريد. به من گفت ما کجائيم، نمي دونستيم اينجا قله دارساوين است.
با درگيري رسيديم آنجا و فرصت نداشتيم ببينيم کجائيم.
شهيد صياد استاد هواسنجي، نقشه برداري، نقشه خواني و زبان انگليسي بود و من که سال 54 دوره مقدماتي را گذرانده بودم درسم را به خصوص در نقشه خواني خوب خوانده بودم.
نقشه را باز کردم دو تا نقطه مشخص در طبيعت پيدا کردم، تقاطع انجام دادم. گراي معکوس گرفتم و آوردم روي نقشه و برگشتم بهش گفتم جناب سرهنگ فکر مي کنم اينجا قله دارساوين است.
عين کلام من اين بود."فکر مي کنم" خيلي محترمانه هم پاسخ دادم، نيم خيز نشست و گفت بسيار خب، خودش قطب نما و نقشه اش را درآورد، تعجب کردم همه کارهايي که من کردم انجام داد. گفت آقاي ستوان آراسته! اينجا قله دارساوين است. گفتم جناب سرهنگ من هم همين را گفتم، درست است که شما استاديد، من هم همين اعمال را انجام دادم، اين چه کاري بود شما انجام داديد.
به من برخورد و گفتم فکر مي کنم که اينجا بلافاصله سؤال کرد چي گفتي؟ دقيق گفتم قله دارساوين گفت نه عين جمله اي که گفتي، زير رگبار گلوله بود. گفتم ببخشيد من اين حرف را زدم:فکر مي کنم اينجا قله دارساوين است.
اين براي شما عزيزان سپاهي ارتش درس بزرگي است، حرفي که به من زد، گفت: يعني يقين نداشتي اينجا قله دارساوين است اگر يقين داشتي به من مي گفتي سرهنگ صياد اينجا قله دارساوين است. نمي گفتي فکري کنم قله دارساوين است. تصديق کردم. گفت من نمي توانم بدون يقين جوان هاي مردم را به کشتن بدهم. اينها براي شهيد شدن آمدند اين بچه هاي سپاه که پايين هستند براي شهيد شدن آمدند. ولي من براي شهادت دادن اينها نيامده ام. اين را يادتان باشد يک استراتژي بزرگ است که به من مي گفت:
آقاي آراسته ما بايد در اين منطقه که مي جنگيم يقين داشته باشيم از علم و تجربه و مهارت نظامي مان استفاده کنيم. يقين قلبي و ايماني داشته باشيم که کارمان در راه خداست تا اگر از دشمن کشتيم به خاطر خدا کشته باشيم و اگر کشته شديم در راه خدا کشته شده
باشيم. درس را براي چي خوانده اي در مرکز توپخانه، به من مي گفت، براي اين خوانده اي که به من بگوئي:فکر مي کنم، تصور مي کنم، خيال مي کنم. آن وقت بچه ها اين پايين ايستاده اند که من بهشان بگويم که ستون حرکت کند برسد زير قله دارساوين، فرمانده ستون نقشه را باز کن بيا اينجا و بعد بفهميم اينجا جاي ديگري است و ما درخواست کنيم از توپخانه که مثلاً 250 متري چپ يا غرب قله دارساوين را بمباران کن و آنجا قله دارساوين نباشد گلوله بريزيد روي افراد خودمان. گفتم شما درست مي گوئيد و بايد توي يک کار علمي نظامي با يقين بگوئيم اين هست و بعد اين جمله را گفت: جنگ علمي ترين کاري است که در اين دنيا مادي وجود دارد.
يک جفت جوراب مي خواهم(3)
تشنه شده بودم و آب قمقمه ام تمام شده بود من برگشتم گفتم آب داريد جناب سرهنگ گفت بيا بالا داخل سنگر ضد انقلاب است، درست هم بود وقتي رسيديم بالا دو تا گالن 20 ليتري آب بود که بين گروه تقسيم کرديم و دلخور شده بودم که چرا از قمقمه اش به من آب نداد، بعد فهميديم قمقمه خودش خالي است و در مسير راه آب قمقمه اش را به ديگران داده، عمليات سختي بود، ما بايد 48 ساعت مي جنگيديم و به سردشت مي رسيديم ولي 40 روز جنگيديم، خواربار 48 ساعته و مهمات 48 ساعته همراهمان بود البته در ستون، خواربار يک گردان براي مدت 3 ماه اسکان، در سردشت موجود بود که در کمين هاي ضد انقلاب غالباً از بين رفته بود من هم وقتي که وارد شهر سردشت شدم يک پوتين سالم بر پا داشتم و آن يک پوتين ديگرم هم پاره شده بود، که من دست از سرش بر نمي داشتم و با طناب آن را به هم بسته بودم. آرزويم اين بود که برسم به سردشت يک جفت جوراب بگيرم. وقتي صياد توي ستون تقريباً در روزهاي پاياني مأموريت به شوخي به من گفت برسيم به سردشت چي مي خواهي، گفتم يک جفت پوتين و يک جفت جوراب و چيزي ديگري نمي خواهم.
نماز شب در دشت فکه(4)
توي دشت فکه، يک ساعت و نيم مانده بود به نماز صبح، همراهش بودم بازديد از خط جائي که خمپاره 60 و رگبار دشمن ما را مي گرفت، توقف کرد.
گفت ببين توي يکي از سنگرهاي خط من مي توانم نماز بخوانم، سرباز يک سنگر آتش داشت و چند متر عقب تر هم سنگر استراحت، آنهايي که کارشان تمام مي شد. از سنگر آتش مي آمدند توي سنگر استراحت.
من داخل يک سنگري رفتم، داخلش 7،8 تا سرباز مثل سيخ کباب کنار هم خوابيده اند مثل اينکه اصلاً خبري نيست مثل اينکه کنار پدر و مادرشان توي ولايت خوابيده اند، اينجوري اينها خسته بودند. من ديدم جا نيست آمدم بيرون، چون اخلاق او را مي دانستم، مي توانستم يک سرباز را بيدار کنم و بگويم عزيزم بلند شو فرمانده نيرو مي خواهند اينجا نماز بخوانند اين کار را نکردم.
گفتم:جناب سرهنگ صياد جا نيست اجازه مي دهيد يک سرباز را بيدار کنم. گفت: نه، دستش را کشيد روي رملهاي فکه صاف کرد.
ما ديديم هيچ پناهي نيست آنجا، گفتم اينجا نمي شود نماز خواند، اينجا مرتب داره خمپاره مي خورد، گفت شما به فکر خودتان باشيد، اين نماز شب را روي رملهاي فکه خواند، شايد آرام تر، متين تر، آسوده تر از نماز شبي که در محراب منزلش توي حسينيه مي خواند. حقيقتاً براي ما منطقه، منطقه خطرناکي بود وضعيت به همين ترتيب ولي آرام نمازش را خواند.

پي‌نوشت‌ها:
 

1-بيان خاطره در جمع روحانيون تيپ امام جعفر صادق (ع)، قم
2-بيان خاطره در جمع بسيجيان، دانشگاه امام حسين(ع) سال 1385
3-بيان خاطره در کلاس درس دانشگاه دريايي امام خميني (ره) نوشهر در سال 1386
4-بيان خاطره، دانشگاه شهيد ستاري سال 1385
5-بيان خاطره در جمع بسيجيان کاشان
 

منبع:/ ناصر اراسته /در خاطرت سر تیپ ناصر اراسته / انتشارات ایران سبز جاپ اول / تهران 1388




 



نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.