اسطوره رومی ايني آس (1)
اينيد که بزرگترين چکامه زبان لاتين است والاترين منبع اين داستان به شمار ميآيد. اين داستان در زماني نوشته شده است که اوگوستوس، پس از شورشهاي ناشي از کشته شدن يا ترور سزار، بر دنياي ورشکسته روم چيره شده بود. دستان نيرومند وي به جنگهاي خونين داخلي پايان بخشيد و پاکس اوگوستا (Pax Augusta) يا صلح اوگوستي را به ارمغان آورد که تا حدود نيم قرن ادامه يافت. ويرژيل (ويرجيل) و همزمانانِ وي از دل و جان عاشق نظم نوين شدند، و شعر اينيد براي آن نوشته شد تا تمامي امپراطوري را شادي ببخشد، تا براي «نژادي که سرنوشت از او خواسته است دنيا را به زير فرمان خويش درآورد» يک قهرمان بزرگ ملي و يک بنيانگذار بيافريند. احتمال ميرود که اهداف ميهن پرستانهي ويرژيل سبب شده است که اينيسِ (ايني آس) انسان گونهي كتابهاي کهن به اعجوبهي غيرانساني دوران اخير مبدل شود. شاعر که تصميم گرفته بود آن چنان قهرماني براي روم بيافريند که قهرمانانِ ديگر در برابرش بي ارزش باشند، ناگزير در يک دنياي خيالي محض فرو رفت. البته در اين داستان خدايان نامهاي لاتيني دارند نه يوناني و در مورد شخصيتهايي که اسامي لاتيني و يوناني دارند، از قالب لاتيني آنها استفاده شده است مثلاً، نام يوناني اوديسه يا اوديسوس به صورت لاتيني آن اوليس يا اوليسِس آمده است.
اين پهلوان پس از سرگشتگيهاي بي شمار و آزمايشهاي گوناگون در خشکي و در دريا، سرانجام به سرزمين ايتاليا رسيد و در آن سرزمين با کساني که با ورودش مخالفت ميکردند جنگيد و آنها را شکست داد، و با دختر پادشاهي نيرومند و مقتدر ازدواج کرد و شهري را هم بنياد نهاد. او را هميشه بنيانگذار شهر رُم ميدانستند، زيرا رومولوس و روموس، که بنيانگذاران واقعي رم بودند، در شهري زاده شدهاند که پسر اينيس (انِه) در آلبالونگا بنا نهاده بود.
هنگامي که با کشتي از تروا بيرون آمد شمار زيادي از مردم تروا به او پيوستند. اينان همه ميخواستند در جاي ديگري مستقر شوند، ولي هيچ کس به روشني نميدانست که بايد به کجا برود. آنها چندين بار کوشيدند شهري براي خود بنا کنند، ولي هر بار نگون بختي يا پيشگويي بد آنها را ناکام ميساخت. سرانجام اينيس (انِه) خواب ديد و در خواب شخصي به او گفت که آنجايي که سرنوشت براي استقرار وي مقرر داشته است در نقطهاي دوردست در غرب ايتاليا قرار گرفته است، که در آن روزگاران آن را هِسپريا ميناميدند، به معني سرزمين غربي. در آن هنگام آنها در کرت ميزيستند و با آنکه آن سرزمينِ موعود خيلي دور بود و براي رسيدنِ به آن ناگزير بودند از درياي ناشناختهاي بگذرند، سپاسگزار بودند که بالاخره يک روز سروسامان خواهند يافت و در سرزمين ويژه خود مستقر خواهند شد و به همين منظور سفر خود را آغاز کردند. اما ديرگاهي گذشت تا موفق شدند به مقصد نهايي خود برسند و در اين سفر ماجراهاي بسيار و گوناگون بر آنها گذشت که اگر قبلاً ميدانستند بايد با چنين ماجراهايي روبرو شوند بي ترديد دست به چنين کاري نميزدند و چنين شور و شوقي در دلشان جاي نميگرفت.
گرچه آرگونات ها، يا سرنشينان کشتي آرگو از يونان رو به سوي شرق نهاده بودند و اينيس و همراهانش از کرت روي به غرب، اما ترواييها درست مثل ژاسون با هارپيها روبرو شدند. اما پهلوانان يوناني دليرتر و بي باک تر بودند و از طرفي شمشيرزناني بسيار ماهر. آنها نزديک بود که آن موجودات پليد و شرير و هراس انگيز را بکشند که ايريس پادرمياني کرد، ولي هارپيها توانستند ترواييها را عقب بنشانند و ناگزيرشان سازند به دريا بزنند و بگريزند.
آنها در دومين جايي که فرود آمدند شگفت زده با آندروماکه، همسر هکتور، روبرو شدند. همسر هکتور را پس از سقوط تروا به نئوپتولموس يا پيروس داده بودند که پسر آشيل بود و پريام سالخورده را در محراب کشته بود. ديري نگذشت که نئوپلتولموس، آندروماکه را پس از ديدن و دل بستن به هرميون (هِرميونه)، دختر هلن، رها کرد، اما اين ازدواج ديري نپاييد و آندروماکه پس از مرگ نئوپتولموس با هلنوس پيامبر يا پيشگوي تروايي ازدواج کرد. آنان اکنون بر آن سرزمين فرمانروايي ميکردند و چون اينيس و همراهانش را ديدند سخت شادمان شدند و از آنها استقبال کردند. آنها ميهمان نوازي را به حد کمال رساندند و پيش از ترک آن سرزمين هلنوس رهنمودهاي ارزندهاي به آنها داد: آنها نبايد در نزديکترين ساحل ايتاليا، يعني در سواحل شرقي ايتاليا، پياده شوند، زيرا يونانيهاي بسياري در آنجا زندگي ميکردند. مقصد نهايي آنها که سرنوشت برايشان مقرر ساخته است در جايي در ساحل غربي و تقريباً به سوي شمال است، ولي آنها نبايد از کوتاهترين راه استفاده کنند و از راهي بين سيسيل و ايتاليا بگذرند. در آبهاي آن نواحي خطرناکترين تنگهاي وجود دارد که اسکيلا و کاريبيدها از آن نگهباني ميکنند و آرگوناتها با کمک تتيس از آن گذشتند و در آنجا بود که اوليس (اوليسِس)، يعني اوديسه، شش نفر از همراهانش را از دست داد. هنوز بر هيچ کس آشکار نشده است که آرگوناتها در راه بازگشت از آسيا به يونان چگونه به ساحل غربي ايتاليا رسيدند، و اوليس (اوديسه) نيز چگونه به آنجا رسيد، اما در هر صورت چون هِلِنوس از محل دقيق تنگه آگاه بود به اينيس (انِه) توصيه کرد که چگونه از خطري که دريانوردان را تهديد ميکند دوري کند: يعني سيسيل را از جنوب دور بزند و کاملاً در شمال گردابِ کاريبيدها و غار سياهي که کشتيها را به کام خود ميکشيد به ايتاليا برسد.
پس از آنکه ترواييها ميزبانان مهربان خود را ترک کردند و دماغهي شرقي ايتاليا را پيروزمندانه دور زدند، مسير جنوب غربي را در پيش گرفتند و با اعتماد به راهنماييهاي آن مرد پيشگو سيسيل را دور زدند. اما ظاهراً هلنوس با آن قدرت مرموز و ناشناختهاي که داشت نميدانست که سيسيل، لااقل بخش جنوبي آن، را اکنون سيکلوپها اشغال کردهاند، زيرا به ترواييها هشدار نداد که در آن بخش پياده نشوند. پاسي از غروب گذشته بود که به آن جزيره رسيدند و با اطمينان کامل پياده شدند و پا به ساحل گذاشتند و در آنجا اردو زدند. در واقع اگر بامداد روز بعد، يعني درست پيش از بيدار شدن هيولاها، مردي نگون بخت دوان دوان به محلي که اينيس خوابيده بود نيامده بود، همگي دستگير ميشدند و هيولاها همه را ميخوردند. آن مرد جلو اينيس زانو زد، و آشفتگي فوق العاده زيادش نشان ميداد که به طلب ياري آمده است، زيرا زردي رخساره اش حکايت از آن داشت که از فرط گرسنگي در شرف مردن است، و لباسش کاملاً دريده و نخ نما شده بود و مويي انبوه تمام چهره اش را پوشانده بود. آن مرد به آنها گفت که وي يکي از جاشوان اوليس است که به اشتباه در غار پوليفموس جا مانده است و از آن زمان تاکنون در جنگلها و بيشه زارها زيسته و هر چه يافته خورده است و هميشه ترسان و نگران بوده است که مبادا يکي از سيکلوپها او را ببيند و دستگير کند. او گفت که صد سيکلوپ در اين جزيره زندگي ميکنند، و همه بلند قد و مهيب و هراس انگيزند، عين پوليفموس. آن مرد با اصرار به آنها گفت: «بگريزيد، هر چه زودتر برخيزيد و بگريزيد. طنابهايي را که کشتيها را به ساحل بسته است ببريد». آنها نيز همان کردند که آن مرد گفته بود، يعني، طنابها را بريدند و در سکوت کامل مثل باد از آنجا رفتند. اما کشتيها را تازه راهي کرده بودند که آن ديو کور را ديدند که به سوي ساحل ميرفت تا آن فرورفتگي بر پيشاني را، که جاي چشمش بود، بشويد، زيرا از جاي چشمش هنوز خون جاري بود. وي به سوي صدا آمد. اما ترواييها به اندازه کافي از ساحل دور شده بودند و به جايي رسيده بودند که ژرفاي آب بيش از هيکل کوه پيکر آن هيولا بود.
آنها از خطر جستند، ولي در عوض با خطر بزرگ ديگري روبرو شدند. در آن هنگام که جزيرهي سيسيل را دور ميزدند توفان بسيار شديدي بر آنها وزيد که پيشترها مانند آن را نديده بودند، و حتي بعدها هم نديدند: موجهاي دريا به حدي بلند بود که سر به آسمان ميساييد و فاصلهي بين هر موج به حدي ژرف بود که ته اقيانوس کاملاً پديدار ميشد. کاملاً آشکار بود که اين توفان با توفانهاي ديگر تفاوت دارد و در واقع جونو يا هرا در آن دست داشت.
اين الهه از تمامي مردم تروا نفرت داشت. او داوري پاريس را هيچ گاه از ياد نبرده بود و در خلال جنگ نيز از دشمنان کينه توز تروا بود، اما نسبت به اينيس نفرت و کينهي ويژهاي در دل داشت. اين الهه به خوبي ميدانست که قرار است شهر رُم را مردمي بنا کنند که خون تروايي در رگهايشان جاري است و حتي چندين نسل پس از اينيس، و با موافقت خدايانِ تقدير و سرنوشت، سرانجام بر کارتاژ پيروز ميشوند، کارتاژي که مورد علاقه خاص و شديد هرا (جونو) بود و آن را بيش از هر جاي ديگر دنيا دوست ميداشت. البته بر کسي آشکار نيست که آيا آن الهه ميپنداشت ميتواند برخلاف خواست يا مشيت خدايانِ تقدير يا سرنوشت عمل کند، که شخص ژوپيتر (جوپيتر) هم نميتوانست. هرا سخت کوشيد که اينيس را در دريا غرق کند. او به ديدن آئولوس رفت که پادشاه و فرمانرواي بادها بود و کوشيد به اوليس کمک کند. الهه از او تقاضا کرد که کشتيهاي ترواييها را غرق کند، و در عوض به آئولوس قول داد که زيباترين پري دريايي را به عقد وي درآورد. در نتيجهي اين ديدار و توافقي که بين آن دو به عمل آمد توفاني سهمگين وزيدن گرفت. در حقيقت اگر نپتون (پوزئيدون) وارد معرکه نشده بود، نتيجه همان مي شد که هرا (جونو) خواسته بود. نپتون که برادر جونو (هرا) بود از نحوهي رفتار و طرز سلوک وي آگاه بود و هيچ نميخواست که آن الهه در کارهاي مربوط به دريا دخالت کند، زيرا دخالتهاي وي را ناروا و ناپسند ميدانست. اما با وجود اين، درست عين ژوپيتر محتاط بود و در مورد جونو هيچ گاه شرط احتياط را از دست نميداد. به آن الهه چيزي نگفت، اما در عوض به سرزنش آئولوس بسنده کرد، که او نيز دريا را آرام کرد و به ترواييها امکان داد خود را به خشکي برسانند. ترواييها سرانجام توانستند کشتيهايشان را به ساحل آفريقا برسانند. باد آنها را از سيسيل به آنجا رانده بود. آنها برحسب اتفاق در جايي نزديک کارتاژ فرود آمدند و جونو بي درنگ درصدد برآمد ورود به اين سرزمين را به زيان آنها (تروايي ها) و به سود کارتاژيها تمام کند.
سرزمين کارتاژ را زني ديدو نام کشف کرده بود که هنوز هم بر آن فرمان ميراند و در دوران سلطنت وي به شهري کاملاً آباد و مرفه بدل شده بود. او زني زيبارو و بيوه بود. اينيس هم همسرش را درست در همان شبي که تروا را ترک ميکرد از دست داد. نقشه جونو (هرا) اين بود که اين دو تن عاشق يکديگر شوند و اين عشق اينيس را ناگزير سازد در کنار ديدو بماند و در کارتاژ رحل اقامت بيفکند. نقشهي خوبي بود، البته به شرطي که ونوس پادرمياني نميکرد. آن الهه از قصد و نيت جونو آگاه شد و درصدد برآمد آن را خنثي کند. او نيز نقشهي خاص خود را طرح کرد. البته ونوس هم ميخواست که ديدو به عشق اينيس گرفتار شود تا اينيس در کارتاژ آسيبي نبيند، اما در عين حال ميکوشيد که عشق اينيس به ديدو از دايرهي قبول هدايا فراتر نرود و در نتيجه به برنامهي سفر وي به ايتاليا، که هرگاه که صلاح و وقت مناسب باشد فرا برسد، هيچ خللي وارد نشود. ونوس با اين انديشه و هدف به سوي کوه اولمپ رفت تا با ژوپيتر به مذاکره و گفت و گو بنشيند. ونوس با چشمان اشکبار ژوپيتر (زئوس) را مورد سرزنش قرار داد. پسر عزيزش، اينيس، نابود ميشد و او که شهريار تمام خدايان و انسانها بود نزد او سوگند ياد کرده بود که اينيس نيايِ نژادي خواهد شد که سرانجام بر دنيا فرمانروايي خواهد کرد. ژوپيتر خنديد و چشمهاي ونوس را بوسيد و اشکهايش را زدود و به او گفت که به وعده اش وفا خواهد کرد و سرانجام همان خواهد شد که گفته است. روميها فرزندان اينيس خواهند بود که خدايان تقدير يا سرنوشت مقدر و مقرر داشتهاند آنها امپراتوري بي حد و مرزي بنيان بگذارند.
ونوس با خاطري آسوده از نزد ژوپيتر رفت، ولي براي اينکه اطمينان خاطر بيشتري بيابد و براي هر چه محکم تر کردن کار، دست ياري به سوي پدرش کوپيد (کيوپيد) دراز کرد. آن الهه در دل به خود گفت که ميتوان به ديدو اعتماد کرد تا اينيس را بي ياري خواستن از ديگران به عشق خود گرفتار سازد، اما گمان نميکرد که اينيس بدون کمکِ ديگران بتواند ديدو را تحت تاثير شخصيت خويشتن قرار دهد و کاري کند که ديدو عاشق وي شود. معروف بود که ديدو زني است عاري از احساسات. تمامي شهرياران کشورهاي همسايه کوشيده بودند او را به ازدواج با خويش برانگيزانند ولي هيچ توفيقي نيافته بودند. بنابراين ونوس کوپيد را فرا خواند و موضوع را با وي در ميان گذاشت و کوپيد نيز متقابلاً به او قول داد که آتش عشق را در قلب ديدو روشن کند تا به محض ديدار اينيس نه يک دل بلکه صد دل عاشق او شود. ونوس به آساني ميتوانست ترتيب ملاقات آن دو را با هم بدهد.
اينيس، در بامداد روزِ پس از پياده شدنش، به اتفاق دوست و همراه ديگرش، آکاتس باوفا، همراهان کشتي شکسته اش را تنها گذاشت و هر دو رفتند ببينند در چه سرزميني پياده شدهاند. وي پيش از رفتن با همه خوش و بش کرد و چنين گفت:
رفقا، ديربازي است که همه با اندوه همنشين بوده ايم.
و زيانبارترين پليديها را ديده ايم،
اين نيز خواهد گذشت، همه شجاع باشيد.
ترس تيره را از خود دور سازيد. شايد آن روز
که از اين دشواريها ياد کنيم، همه شادي کنيد... .
در آن هنگام که آن دو پهلوان در آن سرزمين شگفت انگيز و ناشناخته سرگرم اکتشاف و جست و جو بودند، ونوس در هيئت و صورت يک شکارچي بر آنها ظاهر شد و گفت که اکنون در کجا هستند و به آنها توصيه کرد که مستقيم به سوي کارتاژ بروند که ملکهي آن بي ترديد آنها را ياري خواهد داد. آن دو که کاملاً اطمينان حاصل کرده بودند همان راهي را در پيش گرفتند که ونوس به آنها نشان داده بود و همان گونه که ميرفتند، بي آنکه خود آگاه باشند، در پناه مه غليظي که آن الهه برايشان فرستاده بود، ايمن از هرگونه خطر ره سپردند. بنابراين آنها به سلامت و بي آنکه با خطري روبرو شوند به درون شهر رسيدند و بي دغدغه و ناشناخته در خيابانهاي شلوغ قدم زدند. چون روبروي يک پرستشگاه رسيدند توقف کردند، حيران که چگونه ميتوانند به حضور ملکه برسند. در اين حال نور اميدي در دلشان راه يافت. چون به آن بناي باشکوه نگاه کردند تصويرهاي بسياري را بر ديوارهاي آن يافتند که از جنگ تروا بود که خود در آن شرکت کرده بودند. در آن تابلو تصاوير افرادي را يافتند که به خودشان و به دشمنانشان شباهت داشتند: عکس پسران آترئوس، پريام سالخورده که دستش را به سوي آشيل دراز کرده بود، همچنين تصوير هکتور فقيد. اينيس گفت: «من جرئت يافتم. در اينجا هم براي اين چيزها اشک ريختهاند، و دل را به حال سرنوشت آدميان فناپذير سوزانده اند.»
در آن لحظه ديدو، که به زيبايي ديانا بود، در ميان انبوه ملتزمين رکابش از راه رسيد. آن پردهي غليظ مه که پيرامون اينيس را احاطه کرده بود ناگهان کنار رفت و اينيس با قامتي زيبا چون آپولو پديدار شد. چون اينيس خود را به ملکه معرفي کرد، ملکه وي را بزرگوارانه و با ادب و احترام پذيرفت و ورود او و همراهانش را به شهر خيرمقدم گفت. او ميدانست که اين افراد بي خانمان و دور از وطن چه احساسي دارند، زيرا خود وي نيز که با دوستان اندکش از دست برادرش که ميخواست او را بکشد گريخته بود، با چنين وضع تأسف باري به آفريقا آمده بود. ملکه به او گفت: «من که خود با اندوه و درد و رنج ناآشنا نيستم، آموخته ام که چگونه بايد به بدبختان و درماندگان کمک کنم.»
آن شب ملکه ضيافت شاهانهاي به افتخار اين دو مرد بيگانه داد و در آن ضيافت اينيس از ماجراهايي که بر آنها گذشته بود، از سقوط تروا و سپس از سفر دور و درازشان به تفصيل سخن گفت. او هم زيبا و سليس و هم قابل ستايش سخن گفت، به طوري که حتي اگر پاي يک خدا يا الهه در ميان نبود شايد ديدو بي ترديد در برابر چنين سخن پردازي زيبا و توصيف قهرمانيها و سلحشوريها سر تسليم فرود ميآورد، اما براساس قرار پيشين، کوپيد آمده بود و در نتيجه آن زن، ملکه، راه و چاره ديگري نداشت. ملکه ديدو چند صباحي شاد و خوشبخت زيست. اينيس ظاهراً به وي وفادار بود، و او نيز به نوبهي خود هر چه در اختيار داشت براي اينيس و در راه وي خرج ميکرد. آن زن به اينيس فهماند که اين شهر هم به او تعلق دارد و هم به اينيس. او، گرچه مردي کشتي شکسته است، حرمتي برابر با حرمت ملکه دارد. ملکه کارتاژيها را بر آن داشت تا طوري به وي حرمت بگذارند که گويي او نيز فرمانروايشان است. همراهان وي نيز مورد لطف و عنايت ويژهي ملکه قرار گرفتند. البته بيشتر از اين نميتوانست کاري انجام دهد. ملکه هميشه در حال بخشش بود و از اينيس چيزي جز عشق نميخواست. اينيس نيز به نوبهي خويش بزرگواريها و بلندهمتيها و بذل و بخششهاي ملکه را سپاسگزارانه ميپذيرفت. او آسوده خاطر در کنار زني ميزيست که ملکهاي قدرتمند بود، او را دوست ميداشت و هر چه را که ميخواست در اختيارش قرار ميداد و براي سرگرمي و تفريح وي شکار ترتيب ميداد، و نه تنها اجازه ميداد بلکه هميشه از او خواهش ميکرد داستان ماجراها و سفرهايش را پيوسته و بارها تکرار کند.
بنابراين نبايد زياد شگفت زده شد که چرا شوق سفر و بادبان کشيدن و رفتن به سرزمين موعود در دل اينيس کاستي گرفت. جونو (هرا) از وضعي که پيش آمده بود بسيار خشنود بود، حتي ونوس هم از اين رويداد نگران نشده بود. آن الهه ژوپيتر را بسيار بهتر از همسرش ميشناخت. ونوس مطمئن بود که سرانجام ژوپيتر اينيس را برمي انگيزد تا سفر ايتاليا را در پيش بگيرد، و اين دوران فترت يا ميان پردهاي که پسرش با ديدو دارد، نميتواند از اعتبار پسرش بکاهد. البته حق به جانب الهه بود. هرگاه ژوپيتر عزم جزم ميکرد واقعاً کارساز و مؤثر بود. وي مرکوري (هرمس) را به سوي کارتاژ گسيل داشت و پيامي نيشدار و برانگيزاننده براي اينيس فرستاد. مرکوري اينيس را که لباسي زيبا و تحسين انگيز پوشيده و شمشيري جواهرنشان و بزرگ از کمر آويخته بود و ردايي ارغواني رنگ و زيبا و زري دوزي شده بر دوش انداخته بود، که همه هديه ملکه بود و ردا را خود ملکه بافته بود، در حال قدم زدن يافت. ديري نگذشت که آن آقاي پرجلال و جبروت ناگهان از آن آرامش خاطري که بر وجودش چنگ انداخته بود بيرون آمد. ندايي به گوش شنيد که به او ميگفت: «تا چند ميخواهي زندگي را در اين تجملات و اين زرق و برق به تن آسايي سپري کني»؟ اينيس سر برگرداند و مرکوري را، که خود يک خدا بود، پيش روي خويش يافت. مرکوري به او گفت: «فرمانرواي ملکوت مرا به سوي تو فرستاده است. او به تو امر ميکند اينجا را ترک کن و آن قلمرويي را بياب که سرنوشت براي تو مقرر داشته است». مرکوري اين را گفت و ناپديد شد، درست مانند مه که در فضا پراکنده شود، و اينيس را به هراس افتاده و هيجان زده و در عين حال مصمم به اطاعت از فرمان خدايِ خدايان بر جاي گذاشت. اما قبل از هر چيز از اين دردمند بود که بر ديدو چه خواهد گذشت و آن زن چقدر آزرده خاطر و اندوهگين خواهد شد.
اينيس افرادش را نزد خود فرا خواند و به آنها دستور داد که چند کشتي ساز کنند و خود را براي سفر آماده سازند، ولي گفت که هر کاري که ميکنند بايد پنهاني باشد و کسي از آن آگاه نشود. اما با همهي کوششي که کردند ديدو از ماجرا آگاه شد و او را فرا خواند. نخست با او خيلي مدارا کرد و نرمخويانه با او سخن گفت. ملکه باور نميکرد که اينيس درصدد برآمده است وي را ترک گويد. ديدو از او پرسيد: «آيا تو ميخواهي از من بگريزي؟ بگذار اين اشکها به جاي من التماس کنند. من اين دست را به تو دادم. اگر من از هر لحاظ سزاوار تو هستم، و اگر تو به هر چيز من ارج مينهي...»
اينيس پاسخ داد که او مردي نيست که منکر خوبيها و مهربانيهايي باشد که او در حق وي کرده است و او را هيچ گاه از ياد نخواهد برد. اما ملکه هم نبايد از ياد ببرد که با او ازدواج نکرده است و در نتيجه هرگاه که صلاح ميداند ميتواند او را ترک گويد و از اين ديار برود. ژوپيتر به او فرمان داده است که بايد از اينجا برود و او نيز ناگزير است از اين فرمان اطاعت کند. اينيس التماس کنان به ملکه گفت: «اين گلهها و شکوهها را که ما را ميآزارند و دردمند ميکنند رها کن.»
آن گاه ملکه هر چه در دل داشت بر زبان آورد، و به اينيس گفت که وي به عنوان مردي مطرود، گرسنه، نيازمند به سوي او آمده است، و در مقابل او، يعني ملکه، چگونه خود و کشورش را به تمامي در اختيار وي نهاده است، و در برابر خونسردي و بي اعتنايي او چه شور و شوق و احساسات عاشقانهاي از خود نشان داده است. ملکه در حالي که هيجان زده و آشفته حال سخن ميگفت ناگهان گريه را سر داد. بعد از کنار اينيس رفت و خود را در جايي پنهان کرد که کسي نتواند او را بيابد و ببيند.
ترواييها همان شب حرکت کردند، و در واقع چه کار عاقلانهاي کردند. کافي بود که ملکه يک کلمه بگويد تا حرکتشان از آن سرزمين براي هميشه غيرممکن شود. در کشتي که بودند اينيس به ديوارهاي شهر کارتاژ نگاه ميکرد که ناگهان آتشي گران شعله کشيد و ديوار را روشن کرد. شعلههاي آتش زبانه کشيد ولي ناگهان فروکش کرد و او به انديشه فرو رفت که علت اين آتش سوزي چه بوده است. در حقيقت او ندانسته به شعلههاي آتشي نگاه ميکرد که جسد ديدو را ميسوزاند. آن زن وقتي شنيد اينيس رفته است خود را کشت.
منبع:هميلتون، اديت؛ (1387) سيري در اساطير يونان و رم، ترجمه عبدالحسين شريفيان، تهران، اساطير، چاپ سوم.
بخش اول:
از تروا به ايتاليا
اين پهلوان پس از سرگشتگيهاي بي شمار و آزمايشهاي گوناگون در خشکي و در دريا، سرانجام به سرزمين ايتاليا رسيد و در آن سرزمين با کساني که با ورودش مخالفت ميکردند جنگيد و آنها را شکست داد، و با دختر پادشاهي نيرومند و مقتدر ازدواج کرد و شهري را هم بنياد نهاد. او را هميشه بنيانگذار شهر رُم ميدانستند، زيرا رومولوس و روموس، که بنيانگذاران واقعي رم بودند، در شهري زاده شدهاند که پسر اينيس (انِه) در آلبالونگا بنا نهاده بود.
هنگامي که با کشتي از تروا بيرون آمد شمار زيادي از مردم تروا به او پيوستند. اينان همه ميخواستند در جاي ديگري مستقر شوند، ولي هيچ کس به روشني نميدانست که بايد به کجا برود. آنها چندين بار کوشيدند شهري براي خود بنا کنند، ولي هر بار نگون بختي يا پيشگويي بد آنها را ناکام ميساخت. سرانجام اينيس (انِه) خواب ديد و در خواب شخصي به او گفت که آنجايي که سرنوشت براي استقرار وي مقرر داشته است در نقطهاي دوردست در غرب ايتاليا قرار گرفته است، که در آن روزگاران آن را هِسپريا ميناميدند، به معني سرزمين غربي. در آن هنگام آنها در کرت ميزيستند و با آنکه آن سرزمينِ موعود خيلي دور بود و براي رسيدنِ به آن ناگزير بودند از درياي ناشناختهاي بگذرند، سپاسگزار بودند که بالاخره يک روز سروسامان خواهند يافت و در سرزمين ويژه خود مستقر خواهند شد و به همين منظور سفر خود را آغاز کردند. اما ديرگاهي گذشت تا موفق شدند به مقصد نهايي خود برسند و در اين سفر ماجراهاي بسيار و گوناگون بر آنها گذشت که اگر قبلاً ميدانستند بايد با چنين ماجراهايي روبرو شوند بي ترديد دست به چنين کاري نميزدند و چنين شور و شوقي در دلشان جاي نميگرفت.
گرچه آرگونات ها، يا سرنشينان کشتي آرگو از يونان رو به سوي شرق نهاده بودند و اينيس و همراهانش از کرت روي به غرب، اما ترواييها درست مثل ژاسون با هارپيها روبرو شدند. اما پهلوانان يوناني دليرتر و بي باک تر بودند و از طرفي شمشيرزناني بسيار ماهر. آنها نزديک بود که آن موجودات پليد و شرير و هراس انگيز را بکشند که ايريس پادرمياني کرد، ولي هارپيها توانستند ترواييها را عقب بنشانند و ناگزيرشان سازند به دريا بزنند و بگريزند.
آنها در دومين جايي که فرود آمدند شگفت زده با آندروماکه، همسر هکتور، روبرو شدند. همسر هکتور را پس از سقوط تروا به نئوپتولموس يا پيروس داده بودند که پسر آشيل بود و پريام سالخورده را در محراب کشته بود. ديري نگذشت که نئوپلتولموس، آندروماکه را پس از ديدن و دل بستن به هرميون (هِرميونه)، دختر هلن، رها کرد، اما اين ازدواج ديري نپاييد و آندروماکه پس از مرگ نئوپتولموس با هلنوس پيامبر يا پيشگوي تروايي ازدواج کرد. آنان اکنون بر آن سرزمين فرمانروايي ميکردند و چون اينيس و همراهانش را ديدند سخت شادمان شدند و از آنها استقبال کردند. آنها ميهمان نوازي را به حد کمال رساندند و پيش از ترک آن سرزمين هلنوس رهنمودهاي ارزندهاي به آنها داد: آنها نبايد در نزديکترين ساحل ايتاليا، يعني در سواحل شرقي ايتاليا، پياده شوند، زيرا يونانيهاي بسياري در آنجا زندگي ميکردند. مقصد نهايي آنها که سرنوشت برايشان مقرر ساخته است در جايي در ساحل غربي و تقريباً به سوي شمال است، ولي آنها نبايد از کوتاهترين راه استفاده کنند و از راهي بين سيسيل و ايتاليا بگذرند. در آبهاي آن نواحي خطرناکترين تنگهاي وجود دارد که اسکيلا و کاريبيدها از آن نگهباني ميکنند و آرگوناتها با کمک تتيس از آن گذشتند و در آنجا بود که اوليس (اوليسِس)، يعني اوديسه، شش نفر از همراهانش را از دست داد. هنوز بر هيچ کس آشکار نشده است که آرگوناتها در راه بازگشت از آسيا به يونان چگونه به ساحل غربي ايتاليا رسيدند، و اوليس (اوديسه) نيز چگونه به آنجا رسيد، اما در هر صورت چون هِلِنوس از محل دقيق تنگه آگاه بود به اينيس (انِه) توصيه کرد که چگونه از خطري که دريانوردان را تهديد ميکند دوري کند: يعني سيسيل را از جنوب دور بزند و کاملاً در شمال گردابِ کاريبيدها و غار سياهي که کشتيها را به کام خود ميکشيد به ايتاليا برسد.
پس از آنکه ترواييها ميزبانان مهربان خود را ترک کردند و دماغهي شرقي ايتاليا را پيروزمندانه دور زدند، مسير جنوب غربي را در پيش گرفتند و با اعتماد به راهنماييهاي آن مرد پيشگو سيسيل را دور زدند. اما ظاهراً هلنوس با آن قدرت مرموز و ناشناختهاي که داشت نميدانست که سيسيل، لااقل بخش جنوبي آن، را اکنون سيکلوپها اشغال کردهاند، زيرا به ترواييها هشدار نداد که در آن بخش پياده نشوند. پاسي از غروب گذشته بود که به آن جزيره رسيدند و با اطمينان کامل پياده شدند و پا به ساحل گذاشتند و در آنجا اردو زدند. در واقع اگر بامداد روز بعد، يعني درست پيش از بيدار شدن هيولاها، مردي نگون بخت دوان دوان به محلي که اينيس خوابيده بود نيامده بود، همگي دستگير ميشدند و هيولاها همه را ميخوردند. آن مرد جلو اينيس زانو زد، و آشفتگي فوق العاده زيادش نشان ميداد که به طلب ياري آمده است، زيرا زردي رخساره اش حکايت از آن داشت که از فرط گرسنگي در شرف مردن است، و لباسش کاملاً دريده و نخ نما شده بود و مويي انبوه تمام چهره اش را پوشانده بود. آن مرد به آنها گفت که وي يکي از جاشوان اوليس است که به اشتباه در غار پوليفموس جا مانده است و از آن زمان تاکنون در جنگلها و بيشه زارها زيسته و هر چه يافته خورده است و هميشه ترسان و نگران بوده است که مبادا يکي از سيکلوپها او را ببيند و دستگير کند. او گفت که صد سيکلوپ در اين جزيره زندگي ميکنند، و همه بلند قد و مهيب و هراس انگيزند، عين پوليفموس. آن مرد با اصرار به آنها گفت: «بگريزيد، هر چه زودتر برخيزيد و بگريزيد. طنابهايي را که کشتيها را به ساحل بسته است ببريد». آنها نيز همان کردند که آن مرد گفته بود، يعني، طنابها را بريدند و در سکوت کامل مثل باد از آنجا رفتند. اما کشتيها را تازه راهي کرده بودند که آن ديو کور را ديدند که به سوي ساحل ميرفت تا آن فرورفتگي بر پيشاني را، که جاي چشمش بود، بشويد، زيرا از جاي چشمش هنوز خون جاري بود. وي به سوي صدا آمد. اما ترواييها به اندازه کافي از ساحل دور شده بودند و به جايي رسيده بودند که ژرفاي آب بيش از هيکل کوه پيکر آن هيولا بود.
آنها از خطر جستند، ولي در عوض با خطر بزرگ ديگري روبرو شدند. در آن هنگام که جزيرهي سيسيل را دور ميزدند توفان بسيار شديدي بر آنها وزيد که پيشترها مانند آن را نديده بودند، و حتي بعدها هم نديدند: موجهاي دريا به حدي بلند بود که سر به آسمان ميساييد و فاصلهي بين هر موج به حدي ژرف بود که ته اقيانوس کاملاً پديدار ميشد. کاملاً آشکار بود که اين توفان با توفانهاي ديگر تفاوت دارد و در واقع جونو يا هرا در آن دست داشت.
اين الهه از تمامي مردم تروا نفرت داشت. او داوري پاريس را هيچ گاه از ياد نبرده بود و در خلال جنگ نيز از دشمنان کينه توز تروا بود، اما نسبت به اينيس نفرت و کينهي ويژهاي در دل داشت. اين الهه به خوبي ميدانست که قرار است شهر رُم را مردمي بنا کنند که خون تروايي در رگهايشان جاري است و حتي چندين نسل پس از اينيس، و با موافقت خدايانِ تقدير و سرنوشت، سرانجام بر کارتاژ پيروز ميشوند، کارتاژي که مورد علاقه خاص و شديد هرا (جونو) بود و آن را بيش از هر جاي ديگر دنيا دوست ميداشت. البته بر کسي آشکار نيست که آيا آن الهه ميپنداشت ميتواند برخلاف خواست يا مشيت خدايانِ تقدير يا سرنوشت عمل کند، که شخص ژوپيتر (جوپيتر) هم نميتوانست. هرا سخت کوشيد که اينيس را در دريا غرق کند. او به ديدن آئولوس رفت که پادشاه و فرمانرواي بادها بود و کوشيد به اوليس کمک کند. الهه از او تقاضا کرد که کشتيهاي ترواييها را غرق کند، و در عوض به آئولوس قول داد که زيباترين پري دريايي را به عقد وي درآورد. در نتيجهي اين ديدار و توافقي که بين آن دو به عمل آمد توفاني سهمگين وزيدن گرفت. در حقيقت اگر نپتون (پوزئيدون) وارد معرکه نشده بود، نتيجه همان مي شد که هرا (جونو) خواسته بود. نپتون که برادر جونو (هرا) بود از نحوهي رفتار و طرز سلوک وي آگاه بود و هيچ نميخواست که آن الهه در کارهاي مربوط به دريا دخالت کند، زيرا دخالتهاي وي را ناروا و ناپسند ميدانست. اما با وجود اين، درست عين ژوپيتر محتاط بود و در مورد جونو هيچ گاه شرط احتياط را از دست نميداد. به آن الهه چيزي نگفت، اما در عوض به سرزنش آئولوس بسنده کرد، که او نيز دريا را آرام کرد و به ترواييها امکان داد خود را به خشکي برسانند. ترواييها سرانجام توانستند کشتيهايشان را به ساحل آفريقا برسانند. باد آنها را از سيسيل به آنجا رانده بود. آنها برحسب اتفاق در جايي نزديک کارتاژ فرود آمدند و جونو بي درنگ درصدد برآمد ورود به اين سرزمين را به زيان آنها (تروايي ها) و به سود کارتاژيها تمام کند.
سرزمين کارتاژ را زني ديدو نام کشف کرده بود که هنوز هم بر آن فرمان ميراند و در دوران سلطنت وي به شهري کاملاً آباد و مرفه بدل شده بود. او زني زيبارو و بيوه بود. اينيس هم همسرش را درست در همان شبي که تروا را ترک ميکرد از دست داد. نقشه جونو (هرا) اين بود که اين دو تن عاشق يکديگر شوند و اين عشق اينيس را ناگزير سازد در کنار ديدو بماند و در کارتاژ رحل اقامت بيفکند. نقشهي خوبي بود، البته به شرطي که ونوس پادرمياني نميکرد. آن الهه از قصد و نيت جونو آگاه شد و درصدد برآمد آن را خنثي کند. او نيز نقشهي خاص خود را طرح کرد. البته ونوس هم ميخواست که ديدو به عشق اينيس گرفتار شود تا اينيس در کارتاژ آسيبي نبيند، اما در عين حال ميکوشيد که عشق اينيس به ديدو از دايرهي قبول هدايا فراتر نرود و در نتيجه به برنامهي سفر وي به ايتاليا، که هرگاه که صلاح و وقت مناسب باشد فرا برسد، هيچ خللي وارد نشود. ونوس با اين انديشه و هدف به سوي کوه اولمپ رفت تا با ژوپيتر به مذاکره و گفت و گو بنشيند. ونوس با چشمان اشکبار ژوپيتر (زئوس) را مورد سرزنش قرار داد. پسر عزيزش، اينيس، نابود ميشد و او که شهريار تمام خدايان و انسانها بود نزد او سوگند ياد کرده بود که اينيس نيايِ نژادي خواهد شد که سرانجام بر دنيا فرمانروايي خواهد کرد. ژوپيتر خنديد و چشمهاي ونوس را بوسيد و اشکهايش را زدود و به او گفت که به وعده اش وفا خواهد کرد و سرانجام همان خواهد شد که گفته است. روميها فرزندان اينيس خواهند بود که خدايان تقدير يا سرنوشت مقدر و مقرر داشتهاند آنها امپراتوري بي حد و مرزي بنيان بگذارند.
ونوس با خاطري آسوده از نزد ژوپيتر رفت، ولي براي اينکه اطمينان خاطر بيشتري بيابد و براي هر چه محکم تر کردن کار، دست ياري به سوي پدرش کوپيد (کيوپيد) دراز کرد. آن الهه در دل به خود گفت که ميتوان به ديدو اعتماد کرد تا اينيس را بي ياري خواستن از ديگران به عشق خود گرفتار سازد، اما گمان نميکرد که اينيس بدون کمکِ ديگران بتواند ديدو را تحت تاثير شخصيت خويشتن قرار دهد و کاري کند که ديدو عاشق وي شود. معروف بود که ديدو زني است عاري از احساسات. تمامي شهرياران کشورهاي همسايه کوشيده بودند او را به ازدواج با خويش برانگيزانند ولي هيچ توفيقي نيافته بودند. بنابراين ونوس کوپيد را فرا خواند و موضوع را با وي در ميان گذاشت و کوپيد نيز متقابلاً به او قول داد که آتش عشق را در قلب ديدو روشن کند تا به محض ديدار اينيس نه يک دل بلکه صد دل عاشق او شود. ونوس به آساني ميتوانست ترتيب ملاقات آن دو را با هم بدهد.
اينيس، در بامداد روزِ پس از پياده شدنش، به اتفاق دوست و همراه ديگرش، آکاتس باوفا، همراهان کشتي شکسته اش را تنها گذاشت و هر دو رفتند ببينند در چه سرزميني پياده شدهاند. وي پيش از رفتن با همه خوش و بش کرد و چنين گفت:
رفقا، ديربازي است که همه با اندوه همنشين بوده ايم.
و زيانبارترين پليديها را ديده ايم،
اين نيز خواهد گذشت، همه شجاع باشيد.
ترس تيره را از خود دور سازيد. شايد آن روز
که از اين دشواريها ياد کنيم، همه شادي کنيد... .
در آن هنگام که آن دو پهلوان در آن سرزمين شگفت انگيز و ناشناخته سرگرم اکتشاف و جست و جو بودند، ونوس در هيئت و صورت يک شکارچي بر آنها ظاهر شد و گفت که اکنون در کجا هستند و به آنها توصيه کرد که مستقيم به سوي کارتاژ بروند که ملکهي آن بي ترديد آنها را ياري خواهد داد. آن دو که کاملاً اطمينان حاصل کرده بودند همان راهي را در پيش گرفتند که ونوس به آنها نشان داده بود و همان گونه که ميرفتند، بي آنکه خود آگاه باشند، در پناه مه غليظي که آن الهه برايشان فرستاده بود، ايمن از هرگونه خطر ره سپردند. بنابراين آنها به سلامت و بي آنکه با خطري روبرو شوند به درون شهر رسيدند و بي دغدغه و ناشناخته در خيابانهاي شلوغ قدم زدند. چون روبروي يک پرستشگاه رسيدند توقف کردند، حيران که چگونه ميتوانند به حضور ملکه برسند. در اين حال نور اميدي در دلشان راه يافت. چون به آن بناي باشکوه نگاه کردند تصويرهاي بسياري را بر ديوارهاي آن يافتند که از جنگ تروا بود که خود در آن شرکت کرده بودند. در آن تابلو تصاوير افرادي را يافتند که به خودشان و به دشمنانشان شباهت داشتند: عکس پسران آترئوس، پريام سالخورده که دستش را به سوي آشيل دراز کرده بود، همچنين تصوير هکتور فقيد. اينيس گفت: «من جرئت يافتم. در اينجا هم براي اين چيزها اشک ريختهاند، و دل را به حال سرنوشت آدميان فناپذير سوزانده اند.»
در آن لحظه ديدو، که به زيبايي ديانا بود، در ميان انبوه ملتزمين رکابش از راه رسيد. آن پردهي غليظ مه که پيرامون اينيس را احاطه کرده بود ناگهان کنار رفت و اينيس با قامتي زيبا چون آپولو پديدار شد. چون اينيس خود را به ملکه معرفي کرد، ملکه وي را بزرگوارانه و با ادب و احترام پذيرفت و ورود او و همراهانش را به شهر خيرمقدم گفت. او ميدانست که اين افراد بي خانمان و دور از وطن چه احساسي دارند، زيرا خود وي نيز که با دوستان اندکش از دست برادرش که ميخواست او را بکشد گريخته بود، با چنين وضع تأسف باري به آفريقا آمده بود. ملکه به او گفت: «من که خود با اندوه و درد و رنج ناآشنا نيستم، آموخته ام که چگونه بايد به بدبختان و درماندگان کمک کنم.»
آن شب ملکه ضيافت شاهانهاي به افتخار اين دو مرد بيگانه داد و در آن ضيافت اينيس از ماجراهايي که بر آنها گذشته بود، از سقوط تروا و سپس از سفر دور و درازشان به تفصيل سخن گفت. او هم زيبا و سليس و هم قابل ستايش سخن گفت، به طوري که حتي اگر پاي يک خدا يا الهه در ميان نبود شايد ديدو بي ترديد در برابر چنين سخن پردازي زيبا و توصيف قهرمانيها و سلحشوريها سر تسليم فرود ميآورد، اما براساس قرار پيشين، کوپيد آمده بود و در نتيجه آن زن، ملکه، راه و چاره ديگري نداشت. ملکه ديدو چند صباحي شاد و خوشبخت زيست. اينيس ظاهراً به وي وفادار بود، و او نيز به نوبهي خود هر چه در اختيار داشت براي اينيس و در راه وي خرج ميکرد. آن زن به اينيس فهماند که اين شهر هم به او تعلق دارد و هم به اينيس. او، گرچه مردي کشتي شکسته است، حرمتي برابر با حرمت ملکه دارد. ملکه کارتاژيها را بر آن داشت تا طوري به وي حرمت بگذارند که گويي او نيز فرمانروايشان است. همراهان وي نيز مورد لطف و عنايت ويژهي ملکه قرار گرفتند. البته بيشتر از اين نميتوانست کاري انجام دهد. ملکه هميشه در حال بخشش بود و از اينيس چيزي جز عشق نميخواست. اينيس نيز به نوبهي خويش بزرگواريها و بلندهمتيها و بذل و بخششهاي ملکه را سپاسگزارانه ميپذيرفت. او آسوده خاطر در کنار زني ميزيست که ملکهاي قدرتمند بود، او را دوست ميداشت و هر چه را که ميخواست در اختيارش قرار ميداد و براي سرگرمي و تفريح وي شکار ترتيب ميداد، و نه تنها اجازه ميداد بلکه هميشه از او خواهش ميکرد داستان ماجراها و سفرهايش را پيوسته و بارها تکرار کند.
بنابراين نبايد زياد شگفت زده شد که چرا شوق سفر و بادبان کشيدن و رفتن به سرزمين موعود در دل اينيس کاستي گرفت. جونو (هرا) از وضعي که پيش آمده بود بسيار خشنود بود، حتي ونوس هم از اين رويداد نگران نشده بود. آن الهه ژوپيتر را بسيار بهتر از همسرش ميشناخت. ونوس مطمئن بود که سرانجام ژوپيتر اينيس را برمي انگيزد تا سفر ايتاليا را در پيش بگيرد، و اين دوران فترت يا ميان پردهاي که پسرش با ديدو دارد، نميتواند از اعتبار پسرش بکاهد. البته حق به جانب الهه بود. هرگاه ژوپيتر عزم جزم ميکرد واقعاً کارساز و مؤثر بود. وي مرکوري (هرمس) را به سوي کارتاژ گسيل داشت و پيامي نيشدار و برانگيزاننده براي اينيس فرستاد. مرکوري اينيس را که لباسي زيبا و تحسين انگيز پوشيده و شمشيري جواهرنشان و بزرگ از کمر آويخته بود و ردايي ارغواني رنگ و زيبا و زري دوزي شده بر دوش انداخته بود، که همه هديه ملکه بود و ردا را خود ملکه بافته بود، در حال قدم زدن يافت. ديري نگذشت که آن آقاي پرجلال و جبروت ناگهان از آن آرامش خاطري که بر وجودش چنگ انداخته بود بيرون آمد. ندايي به گوش شنيد که به او ميگفت: «تا چند ميخواهي زندگي را در اين تجملات و اين زرق و برق به تن آسايي سپري کني»؟ اينيس سر برگرداند و مرکوري را، که خود يک خدا بود، پيش روي خويش يافت. مرکوري به او گفت: «فرمانرواي ملکوت مرا به سوي تو فرستاده است. او به تو امر ميکند اينجا را ترک کن و آن قلمرويي را بياب که سرنوشت براي تو مقرر داشته است». مرکوري اين را گفت و ناپديد شد، درست مانند مه که در فضا پراکنده شود، و اينيس را به هراس افتاده و هيجان زده و در عين حال مصمم به اطاعت از فرمان خدايِ خدايان بر جاي گذاشت. اما قبل از هر چيز از اين دردمند بود که بر ديدو چه خواهد گذشت و آن زن چقدر آزرده خاطر و اندوهگين خواهد شد.
اينيس افرادش را نزد خود فرا خواند و به آنها دستور داد که چند کشتي ساز کنند و خود را براي سفر آماده سازند، ولي گفت که هر کاري که ميکنند بايد پنهاني باشد و کسي از آن آگاه نشود. اما با همهي کوششي که کردند ديدو از ماجرا آگاه شد و او را فرا خواند. نخست با او خيلي مدارا کرد و نرمخويانه با او سخن گفت. ملکه باور نميکرد که اينيس درصدد برآمده است وي را ترک گويد. ديدو از او پرسيد: «آيا تو ميخواهي از من بگريزي؟ بگذار اين اشکها به جاي من التماس کنند. من اين دست را به تو دادم. اگر من از هر لحاظ سزاوار تو هستم، و اگر تو به هر چيز من ارج مينهي...»
اينيس پاسخ داد که او مردي نيست که منکر خوبيها و مهربانيهايي باشد که او در حق وي کرده است و او را هيچ گاه از ياد نخواهد برد. اما ملکه هم نبايد از ياد ببرد که با او ازدواج نکرده است و در نتيجه هرگاه که صلاح ميداند ميتواند او را ترک گويد و از اين ديار برود. ژوپيتر به او فرمان داده است که بايد از اينجا برود و او نيز ناگزير است از اين فرمان اطاعت کند. اينيس التماس کنان به ملکه گفت: «اين گلهها و شکوهها را که ما را ميآزارند و دردمند ميکنند رها کن.»
آن گاه ملکه هر چه در دل داشت بر زبان آورد، و به اينيس گفت که وي به عنوان مردي مطرود، گرسنه، نيازمند به سوي او آمده است، و در مقابل او، يعني ملکه، چگونه خود و کشورش را به تمامي در اختيار وي نهاده است، و در برابر خونسردي و بي اعتنايي او چه شور و شوق و احساسات عاشقانهاي از خود نشان داده است. ملکه در حالي که هيجان زده و آشفته حال سخن ميگفت ناگهان گريه را سر داد. بعد از کنار اينيس رفت و خود را در جايي پنهان کرد که کسي نتواند او را بيابد و ببيند.
ترواييها همان شب حرکت کردند، و در واقع چه کار عاقلانهاي کردند. کافي بود که ملکه يک کلمه بگويد تا حرکتشان از آن سرزمين براي هميشه غيرممکن شود. در کشتي که بودند اينيس به ديوارهاي شهر کارتاژ نگاه ميکرد که ناگهان آتشي گران شعله کشيد و ديوار را روشن کرد. شعلههاي آتش زبانه کشيد ولي ناگهان فروکش کرد و او به انديشه فرو رفت که علت اين آتش سوزي چه بوده است. در حقيقت او ندانسته به شعلههاي آتشي نگاه ميکرد که جسد ديدو را ميسوزاند. آن زن وقتي شنيد اينيس رفته است خود را کشت.
منبع:هميلتون، اديت؛ (1387) سيري در اساطير يونان و رم، ترجمه عبدالحسين شريفيان، تهران، اساطير، چاپ سوم.