خاندان اساطيري آترئوس
اهميت والاي داستان آترئوس و فرزندانش در اين است که شاعر تراژدي نويس قرن پنجم پيش از ميلاد مسيح، به نام اِسکيلوس، از آن براي سرودن بزرگترين درام، اورسته ئيا، بهره برده است. اين داستان از سه نمايشنامه تشکيل شده است: آگاممنون، حاملان ساغر مي، و اومنيدها. از چهار نمايشنامهي سوفوکلس درباره اوديپوس و فرزندانش که بگذريم، هيچ تراژديِ يوناني به پاي آن نميرسد. پندار، در اوايل قرن پنجم پيش از ميلاد درباره داستان معروف ضيافت تانتالوس به افتخار خدايان سخن گفته است و اعتراض کرده است که اين داستان حقيقت ندارد. اغلب درباره کيفر دادن تانتالوس صحبت به ميان آمده است، و نخستن بار در داستان اوديسه ديده شده است، که من آن را از آن کتاب برگزيده ام. داستانهاي آمفيون و نيوبه را از اثر اوويد گرفته ام که تنها نويسندهاي است که آنها را به تفصيل آورده است. در مورد پيروز شدن پلوپس در مسابقهي ارّابه راني، من داستان آپولودوروس را که در قرن يکم يا دوم پس از ميلاد مسيح نوشته است ترجيح داده ام، زيرا وي مفصل ترين داستاني را که تاکنون به دست ما رسيده ارائه داده است.
داستان جنايات آترئوس و تيِس تِس و رويدادهاي پس از آن را از کتاب اورسته ئيا به قلم اسکيلوس گرفته ام. خاندان آترئوس يکي از مشهورترين خاندانهاي اساطيري است. آگاممنون، که فرماندهي سپاهيان يونان را در جنگ تروا به عهده داشت، از همين خاندان است. تمامي اعضاي بلافصل خانواده اش، يعني همسرش کليتِم نِسترا، و فرزندانش ايفيژنيا، اورستِس و اِلِکترا، چون خود وي نامدار و مشهور بودهاند. برادرش مِنِلوس شوهر هلن بود، که جنگ تروا به خاطر وي آغاز شد.
اين خاندان سرنوشت و سرانجام شومي داشت. معروف است که اين بدبختيها و ادبار را جدشان سبب شده است که پادشاه ليديا (ليدي) بود و تانتالوس نام داشت و با ارتکاب پليدترين کردار، بدترين و وحشتناک ترين کيفرها را ديد. ماجرا در اينجا پايان نميپذيرد. نحوست کردار وي حتي تا پس از مرگش هم دامنگير افراد خاندانش شده بود. فرزندانش نيز شرارت و اهريمن صفتي کردند و کيفر ديدند. گويي که اين خاندان نفرين شده بود، نفريني که سبب ميشود آدمي ناخواسته و بي اراده به گناه و خطا روي آورد و ضمن آن گناهکاران و بيگناهان بسياري را در آتش رنج و ادبار و مرگ ناشي از آن بسوزاند.
خدايان پسرش پلوپس را دوباره زنده کردند ولي ناگزير شدند شانه اش را از عاج بسازند. يکي از خدايان زن، که برخي معتقدند دمتر بوده است، و شماري گويند تتيس، نادانسته و بي خبر اندکي از آن خوراک شوم و نفرت انگيز را خورده بود، و هنگامي که اعضاي بدن پلوپس را به هم سوار کردند ديدند که يک شانهي وي نيست. اين داستان شوم و نفرت انگيز ظاهراً به همان صورت و قالب خشن و ناهنجار و بدون دخل و تصرف آمده است. يونانيهاي ادوار بعد اين داستان را خوش نيامد و به آن عارض شدند. پندار شاعر در اين باره گفته است: داستاني که از دروغهاي شاخدار و غيرحقيقي آکنده شده است. سزاوار نيست که انسانها از انسان خواري خدايان بزرگ و خجسته سخن بگويند.
در هر صورت، پلوپس بقيهي زندگي را با کاميابي سپري کرد. او تنها فرزند به جاي مانده از تانتالوس بود که بدبختي و ادبار نديد. ازدواجش نيز با کاميابي توأم بود، هر چند که با بانويي نرد عشق باخته بود که مرگ آدميان بسياري را سبب شده بود، و او را شاهزاده خانم هيپوداميا ميناميدند. البته او مسئول مرگ مردان نبود، بلکه پدرش بود. اين پادشاه يک جفت اسب شگفت انگيز داشت که آرس به او داده بود و از اسبهاي فناپذير دنيا زيباتر و برتر بود. پادشاه با ازدواج دخترش موافق نبود و هرگاه که جواني به خواستگاري وي ميآمد به جوان ميگفت که براي تصاحب دخترش بايد با پدر دختر مسابقهي اسب دواني بدهد: اگر اسب خواستگار برنده بشود، دختر مال او خواهد بود، ولي اگر اسب پدر دختر برنده شود، خواستگار ناگزير بايد جانش را در ازاي شکستش فدا کند. بدين سان شماري جوان که نسنجيده آمده بودند جان باختند. اما پلوپس اين خطر را به جان خريد و به خواستگاري دختر شاه آمد. پلوپس در مسابقه پيروز شد، اما حکايت ميکنند که هيپوداميا در پيروزي پلوپس بيش از اسبهاي پوزئيدون نقش داشته است. حال يا خود دختر عاشق پلوپس شده بود يا، شايد، پنداشته بود که زمان آن فرا رسيده است تا به اين مسابقات پايان داده شود. آن دختر به ارابه ران پدرش که مردي به نام ميرتيلوس بود رشوه داد تا به او کمک کند. آن مرد پيچ چرخهاي ارابهي پادشاه را باز کرد و در نتيجه پلوپس بي هيچ دردسر برنده شد. بعدها همين ميرتيلوس به دست پلوپس کشته شد، و هنگام مرگ پلوپس را نفرين کرد. برخي گفتهاند که همين نفرين موجب نکبت و ادباري شد که بر سر خانواده وي آمد. اما بيشتر نويسندگان گفته و نوشتهاند که آثار ناشي از اهريمن صفتي تانتالوس بود که دامنگير اعضاي اين خاندان شد.
اما در بين فرزندان تانتالوس هيچ يک به اندازهي نيوبه دشواري و مصيبت نديد. اما با وجود اين، در وهلهي نخست ظاهراً چنين مينمايد که خدايان نيوبه و برادرش پلوپس را براي اهداي خوشبختي برگزيده بودند. اين دختر در ازدواج کامياب شد. شوهرش آمفيون و يکي از پسران زئوس و از نوازندگان بي همتا بود. اين مرد و برادر دوقلويش زتوس درصدد برآمدند که تبس را مستحکم کنند و ديواري بلند دور آن بکشند. زتوس مردي فوق العاده نيرومند بود و برادرش را که از ورزشهاي مردانه دوري ميکرد و به کارهاي هنري علاقه داشت سرزنش ميکرد. با وجود اين، چون نوبت به حمل سنگهاي بزرگ و سنگين براي ساختن ديوار شهر فرا رسيد، آن موسيقيدان و آهنگساز نجيب و مهربان بر آن جوان فايق آمد: وي با چنگش چنان آهنگهاي سحرآميز و افسون کنندهاي نواخت که سنگها به حرکت درآمدند و تا شهر تبس به دنبال وي آمدند.
در آنجا وي و نيوبه با خوشنودي بسيار فرمانروايي کردند، اما سرانجام نيوبه ثابت کرد که غرور و نخوت ديوانه وار تانتالوس در رگهايش جاري است. نيوبه در پي رفاه و سعادتي که يافته بود خود را از همهي چيزهايي که در انسانها ترس توأم با حرمت برمي انگيزد برتر و والاتر مييافت. او هم ثروتمند بود و هم والاتبار و هم صاحب قدرت و اختيار. او هفت پسر زاييد، همه دلاور و زيباروي، و نيز هفت دختر که از تمامي زيبارويان جهان زيباتر بودند. او خود را از هر نظر نيرومند ميپنداشت، به طوري که حس ميکرد ميتواند خدايان را هم بفريبد، يعني به همان گونه که پدرش کوشيده بود آنها را بفريبد. ولي ميخواست آنها را آشکارا و بدون واهمه بفريبد.
نيوبه از مردم تبس خواست که او را بپرستند. او به آنها گفت: «شما براي لتو بخور ميسوزانيد، ولي من ميخواهم بدانم که او، در مقايسه با من، کيست؟ او فقط دو فرزند داشت، آپولو و آرتميس. من هفت برابر او دارم. من ملکه هستم، ولي او زني سرگشته و بي خانمان بود تا از ميان تمامي مردان دنيا فقط دلوس حقير حاضر شد او را به همسري برگزيند. من خوشبخت و نيرومند و بزرگ هستم ـ آن گونه که هيچ يک از انسانها يا خدايان نميتوانند آسيبي به من وارد کنند. در معبد لتو، که اکنون معبد من است و نه معبد او، براي من قرباني کنيد.»
در ملکوت اعلا هيچ گاه سخنان گستاخانهي ناشي از غرور و خودخواهي بي کيفر نميماند. روزي آپولو و آرتميس، خداوند کمانگير و الههاي که شکارچي خدايان بود، از کوه اولمپ به زير آمدند و به شهر تبس رفتند و تمامي پسران و دختران نيوبه را هدف تيرهاي مرگ آفرين قرار دادند. نيوبه با خشمي غيرقابل توصيف شاهد مرگ آنها بود. او کنار جسد فرزندانش که تا لحظهاي پيش شاد و سرافراز بودند نشست، از فرط اندوه بي حرکت و خاموش چون سنگ و با قلبي که در سينه اش به سنگ بدل شده بود. فقط اشک ميريخت و نميتوانست از ريختن آن جلوگيري کند. او به سنگي بدل شده بود که تا ابد، شب و روز، از اشک تر بود.
پلوپس صاحب دو پسر شد، به نامهاي آترئوس و تيِستِس. اين دو تن اهريمن صفتي و شرارت را به تمام و کمال به ارث برده بودند. تيِستِس به عشق همسر برادرش دچار شد و آن زن را برانگيخت تا پيمان زناشويي اش را از ياد ببرد و به آن خيانت کند. آترئوس از اين امر آگاه شد و سوگند ياد کرد که تيستس را کيفري بدهد که هيچ آدميزادهاي تاکنون به خود نديده است. وي دو فرزند کوچک برادرش را کشت، آنها را قطعه قطعه کرد، همه را در ديگ جوشاند و گوشت آنها را به خورد پدرشان داد. چون پدر آنها را خورد:
و چون آن بينوا از آن کردار شوم آگاه شد
فريادي رسا از دل برکشيد و از هوش رفت ـ گوشتها را
از دهان بيرون داد و آن خاندان را چنان نفرين کرد
که ميز ضيافت بي درنگ درهم شکست.
آترئوس به پادشاهي رسيد، و تيستس هيچ قدرت و اختياري نيافت. تا آن هنگام که آترئوس زنده بود اين جنايت بي کيفر باقي ماند، اما فرزندان و نوادگانش تاوان آن را پس دادند.
اين گفتار که در داستان ايلياد آمده است نخستين اشارهاي است که به خاندان آترئوس رفته است. در داستان اوديسه، هنگامي که اوديسه به سرزمين فائيسيها ميرسد و خويشتن را به آنها معرفي ميکند و درباره ورودش به هادس، سرزمين مردگان، و برخوردش با ارواح سخن ميگويد، به آنها ميگويد که پس از ديدن ارواح مردگان فقط از ديدن روح آگاممنون سخت دردمند شد و در واقع دلش به حال آن مرد سوخت. اوديسه از آگاممنون پرسيده بود که چگونه کشته شده است و آن سردار به او پاسخ داده بود که وقتي که پشت ميزي نشسته بود عين قصابي که ميخواهند ورزايي را بکشد، ضربهاي سهمگين او را از پاي درآورد. وي گفته بود: «و آن کار اژيستوس بود، به کمک همسر لعنتي خودم. آن مرد مرا به خانه اش دعوت کرد و هنگامي که غذا ميخوردم مرا کشت. تو مردان زيادي را ديدهاي که در ميدان نبرد يا در نبردهاي تن به تن کشته شدهاند، اما مثل ما هيچ کس نمرده است: در کنار جامهاي شراب و ميزهاي پر از غذا، و در تالاري که جوي خون بر کف آن جاري شده بود. فرياد مرگ کاساندرا، هنگامي که در خون خود غلتيد، در گوشم طنين افکند. کليتم نسترا او را کشت و جسدش را بر جسد من انداخت. من کوشيدم دستي به ياري اش بلند کنم ولي دستانم فرو افتاد. آن گاه من نيز مردم.»
اين بود نخستين شيوه روايت آن داستان: آگاممنون به دست فاسق همسرش کشته شده بود. داستاني شوم و نفرت انگيز بود. ما نميدانيم که اين داستان تا چه زمان به همين سياق کلام به صحنه آمده و نمايش داده شده است، اما دومين روايتي که قرنها بعد اسکيلوس در حدود 450 پيش از ميلاد مسيح نوشته است، با اين داستان تفاوت دارد. اين داستان اکنون حکايت بزرگي است درباره انتقام جويي و کين ستاني و آکنده از احساسات تراژديک و محکوميت و سرنوشتي گريزناپذير. در اين داستان عشق گنه آلوده ديگر انگيزهي کشتن آگاممنون نيست، بلکه عشق مادري است که دخترش به دست همين پدر کشته شده است، و همچنين تصميم و ارادهي يک همسر که با کشتن شوهرش ميخواهد از آن کشتار انتقام بگيرد. اژيستوس محو ميشود و کمتر به صحنه ميآيد. همسر آگاممنون، يعني کليتم نسترا، تمامي پيش زمينه صحنه را به خود اختصاص داده است.
دو پسر آترئوس، آگاممنون که فرماندهي سپاه يونان در نبرد تروا را بر عهده داشت، و منلوس که شوهر هلن بود، مرگي متفاوت با هم داشتند. منلوس که نخست زياد کامياب نبود، در ساليان آخر عمر کاملاً سعادتمند و خوشبخت شده بود. وي چند گاهي همسرش را از دست داد، اما پس از سقوط تروا او را بازپس ستاند. کشتي منلوس بر اثر توفاني شديد که آتنا براي درهم شکستن ناوگان يونان فرستاده بود به مصر رسيد، اما سرانجام سالم به کشورش بازگشت و از آن پس با هلن به شادي زيست. اما سرنوشت برادرش چنين نبود.
چون تروا سقوط کرد، آگاممنون به خوشبخت ترين سرداران پيروز در آن جنگ بدل شد. کشتي وي از توفان شديدي که بسياري از کشتيهاي يونانيان را درهم شکست و غرق کرد يا به سرزمينهاي ديگر فرستاد، در امان ماند. وي پس از از سر گذراندن خطرات و دشواريها و ناگواريهاي بي شمار در دريا، نه تنها سالم به شهر خويش رسيد بلکه پيروزمند و در مقام سردار فاتح و غرورآفرين نبرد تروا به يونان پا گذاشت. شهر و کشورش منتظر او بودند. چون شهروندان خبر يافتند که وي به خشکي فرود آمده است، همگي خود را براي استقبال از او آماده کردند. انگار که از ميان تمامي مردان جهان، فقط او سرافرازترين پيروزمندان بود که اکنون پس از آن فتح نمايان به سرزمين خويش بازمي گشت، به انتظار برخوردار شدن از صلح، آرامش، و رفاهي که بي ترديد در پيش روي داشت.
اما در ميان آن انبوه مردمي که به پيشوازش آمده بودند و براي وي ابراز احساسات ميکردند و از اينکه سالم بازگشته بود سپاسگزار بودند، چهرههاي نگراني ديده ميشد و در نتيجه پيشگوييهاي شوم و اندوهباري دهان به دهان ميگشت. آنها ميگفتند: «او با ماجراهاي شوم و پليدي روبرو خواهد شد. زماني اوضاع کاخ خوب و بر وفق مراد بود، اما ديگر چنين نيست. اگر آن خانه زبان ميداشت داستانها حکايت ميکرد و از خيلي چيزها سخن ميگفت.»
بزرگان و ريش سفيدان شهر در برابر کاخ گرد آمده بودند، تا شهريارشان را با حرمت بپذيرند، اما آنها نيز نگران بودند، و نگراني ايشان بيش از همه بود، نگرانِ پيشگوييهايي که از آنچه که از مردم ديگر شنيده بودند شوم تر و اندوهبارتر بود. در آن هنگام که ريش سفيدان و بزرگان يا شيوخ شهر به انتظار ايستاده بودند، با خود از گذشتهها صحبت کردند. آنها همه سالخورده بودند، و دوران گذشته را واقعي تر از حال ميديدند. آنها قرباني شدن ايفيژنيا را به ياد آوردند، از قرباني شدن آن دختر زيباروي، جوان و بي گناه که به سخن پدر اعتماد کرده بود، اما بعد او را به کشتارگاه معبد بردند و در ميان چهرههاي سنگدل به کارد سنگدلِ جلاد سپردند. هنگامي که اين سالخوردگان و ريش سفيدان گپ ميزدند، انگار از خاطرهاي کاملاً روشن سخن ميگفتند، انگار در اجراي مراسم قرباني دختر حضور داشتهاند، و گويي آنها نيز مانند همان دختر بي گناه از زبان پدرش، که او را خيلي دوست ميداشت، شنيده بودند که به سربازان گفته بود دختر را بردارند و به مذبح ببرند و او را قرباني کنند. پدر، دخترش را کشته بود، البته خود نخواسته بود، بلکه به خاطر سپاهي کرده بود که منتظر بود باد مساعد بوزد تا به سوي تروا بادبان بکشد. با وجود اين، اين ماجرا آن گونه که به نظر ميرسد ساده نبود. آگاممنون بدان جهت به خواستهي سپاه يونان تن در داد که آن شرارت و اهريمن صفتي و مادرزادي که در دل تمامي افراد خاندانش ريشه دوانده بود او را برانگيخت دست به چنين عملي بزند. ريش سفيدان همه از نفرين و لعبتي که در حق اين خاندان رفته بود آگاه بودند:
... تشنگي به خون ـ
در ذاتشان است. زخم کهنه هنوز التيام نيافته
خون تازه ديگري ريخته ميشود.
از کشته شدن، تا قرباني شدن ايفيژنيا ده سال گذشته بود، اما نتيجهي مرگ آن دختر به آينده نيز رسيده بود. ريش سفيدان و بزرگان شهر همه از دانايان بودند. آنها آموخته بودند که هر گناه، گناه ديگر را به دنبال ميآورد، و هر بدي، بديهاي ديگري را در پي دارد. نکبت اين مرگ هميشه بر سر پدر دختر، حتي هنگام پيروزي، سايه گسترده بود. ريش سفيدان به خودشان ميگفتند که شايد تا مدتي خطري او را تهديد نکند. بنابراين ميکوشيدند روزنهي اميدي هر چند کوچک بيابند، اما اينان کاملاً آگاه بودند و هر چند که جرئت نميکردند سخن بگويند ولي قلبشان به آنها ميگفت که انتقام در گوشهاي به کمين آگاممنون نشسته است.
اين انتقام از زماني که ملکه کليتم نسترا از اوليس بازگشته بود، يعني از آن جايي که خود شاهد مرگ دخترش بود، انتظار کشيده بود. او به شوهرش که فرزند خويش را کشته بود وفادار نمانده بود. او يک فاسق براي خود برگزيده بود، و مردم نيز از اين امر آگاه بودند. مردم حتي اين را هم ميدانستند که چون شنيد آگاممنون بازمي گردد و به خانه ميآيد، درصدد برنيامد فاسقش را از خانه براند. فاسق هنوز در خانه و در کنار وي ميزيست. پشت درهاي بستهي کاخ چه نقشهها و توطئههايي چيده ميشد؟ ريش سفيدان شگفت زده و هراسان و بيمناک بودند که صداي غوغا و هياهويي از دور به گوششان رسيد، ارابهها شتابان پيش آمدند، فريادها به آسمان برخاست. ارابهي سلطنتي، که شاه در آن نشسته بود و دختري زيباروي ولي شگفت منظر در کنار داشت، به سراي کاخ وارد شد. ملتزمين رکاب و اهالي شهر از پي رسيدند و چون همه درنگ کردند، درهاي کاخ از هر دو سو باز شد و ملکه پديدار شد.
پادشاه از ارابه به زير آمد، با صدايي رسا و ثناخوانان: «آه، پيروزي از آن من شده است، و هميشه از آن من خواهد بود». همسرش گام پيش نهاد و به پيشوازش آمد. چهره ملکه نوراني بود و سر را بالا گرفته بود. گرچه او ميدانست که تمامي حاضران در اين صحنه، به جز آگاممنون، از بي وفايي و خيانتش به شوهر آگاه هستند، ولي با کمال دليري با همگان روبرو شد و با لباني به لبخند از هم باز شده به شوهر ابراز عشق و علاقه کرد و از اندوهي سخن گفت که از دوري شوهر در دلش آشيان گزيده بود. بعد با شادي و شعف به شوهرش خوشامد گفت و اظهار داشت: «تو مايهي امنيت ما هستي، و دفاع از ما. ديدار تو براي ما همان قدر عزيز و ارجمند است که ديدن خشکي براي دريانوردان توفان زده، يا جويي پر از آب براي بيابان گردي تشنه لب.»
پادشاه به او پاسخ داد، با لحني دورانديشانه و حساب شده، و پس از آن به حرکت درآمد تا به درون کاخ برود. نخست به سوي دختري که در ارابهي شاه نشسته بود اشاره کرد، و به همسرش گفت که او کاساندرا است، دختر شاه پريام تروايي ـ هديهي سپاه يونان به او، هديهاي که گل سرسبد زنان اسير بود. باشد که کليتم نسترا از وي پذيرايي و با او مدارا کند. اين را گفت و به درون کاخ شد و درهاي کاخ پشت سر شوهر و همسر بسته شد.
مردم همه پراکنده شده و رفته بودند. فقط پيران و ريش سفيدان هنوز نگران و آشفته خاطر مقابل عمارت بزرگ شهرياري که خاموش و دربسته بود ايستاده بودند. سيماي ويژه آن شاهزاده خانم اسير، کاساندرا، توجه آنها را به خود جلب کرده بود و همه شگفت زده و کنجکاو به او مينگريستند. آنها صيت شهرت او را در مقام زني پيشگو، که کسي سخنانش را باور نکرده ولي هر چه گفته بود به حقيقت پيوسته بود، شنيده بودند. آن زن نگاهي وحشت زده به سويشان افکند و با لحني تند و گستاخانه از آنها پرسيد که او را به کجا آوردهاند و اين چه خانهاي است. ريش سفيدان چاپلوسانه به وي پاسخ دادند که جايي است که پسر آترئوس در آن زندگي ميکند. آن زن، کاساندرا، بانگ برآورد: «نه! خانهاي است که مورد نفرت خداوند است، جايي است که مردان در آن کشته ميشوند و زمين آن از خون سرخ رنگ است». پيرمردان هراسناک به يکديگر نگاه کردند. خون، کشتار مردان، درست همان چيزي است که آنان نيز به آن ميانديشيدند، به گذشتهاي تيره و تار که از فرا رسيدن تاريکيها و تيرگيهاي بيشتر خبر ميداد. اين دختر بيگانه است، ولي او چگونه از گذشتهي اين سرزمين آگاه شده است؟ اندکي بعد دختر شيون کنان گفت: «من صداي گريهي کودکان را ميشنوم.»
...گريان بر اثر زخمهاي خون چکان
پدري ضيافت داده است ـ با گوشت بدن فرزندانش.
ماجراي تيستس... آيا واقعاً آن را شنيده است؟ آن دختر سخنان هراس انگيز ديگري بر زبان راند. وي طوري سخن ميگفت که انگار ساليان بسيار درازي در اين خانه ميزيسته است، و گويا به هنگام وقوع مرگ و ميرهاي پياپي در آن خانه حضور داشته و شاهد و ناظر جناياتي بوده است که جنايات ديگري را در پي آورده است. آنگاه سخن درباره گذشته را رها کرد و به آينده پرداخت. وي بانگ برآورد و فريادزنان گفت که در اين روز دو مرگ ديگر بر مرگهاي گذشته افزوده ميشود، که يکي مرگ خود وي است. «من مردن را تحمل ميکنم» و پس از آن به سوي کاخ روان شد. آنها کوشيدند نگذارند به درون کاخ شوم برود، اما نتوانستند. او به درون رفت و درهاي کاخ پشت سر وي بسته شدند. سکوت پس از رفتن آن دختر ناگهان در پي شيوني هراس انگيز شکسته شد. فريادي برخاست، و بانگ مردي که درد ميکشيد: «خدايا، مرا کشتند! ضربهي مرگ...» و سکوتي ديگر. پيرمردان و ريش سفيدان که ترسيده بودند به هم نزديک شدند. آن صدا از گلوي پادشاه برخاسته بود. حال بايد چه کار کنند؟ آنها به يکديگر گفتند: «آيا به زور به کاخ وارد شويم؟ عجله کنيد، عجله کنيد. ما بايد بفهميم که چه روي داده است». اما به هيچ شدت عملي نياز نبود. درها باز شد و ملکه بر آستانهي در پديدار شد.
لکههاي سرخ تيره رنگ خون بر لباس، دستها و صورتش ديده ميشد، ولي با وجود اين، استوار و ثابت قدم و خونسرد بر پا ايستاده بود و اعتماد به نفس خود را کاملاً نگه داشته بود. او با صدايي رسا، که همه بشنوند، گفت: «شوهر من در اينجا مرده است، که عادلانه با دست من کشته شده است». اين لکههاي خون وي بود که بر سر و روي و لباس آن زن پاشيده شده بود. زن از اين بابت شادمان بود.
بر زمين افتاد و چون نفس کشيد، خونش
فوران زد و اين قطرههاي تيره رنگ را به سر و رويم پاشيد که شبنم
مرگ بود، و براي من چون قطرات باران آسماني
که غلّات را شکوفا ميکند شيرين و گوارا بود.
اما ملکه هيچ نيازي نديد توضيح بدهد يا بهانهاي بتراشد. او خود را قاتل نميپنداشت، بلکه ميرغضب بود. او قاتلي را به سزاي اعمالش رسانده بود، قاتلي که فرزند خويشتن را کشته بود:
کسي که ميپنداشت برهاي به هنگام رميدن گوسپندان
به سوي آغل کشته شده است.
اما او دخترش را کشت ـ او را براي رد يک افسون کشت
در برابر وزش توفان تراسي.
فاسق ملکه نيز در پي وي پديدار شد و در کنار او ايستاد: او اژيستوس جوانترين و کوچکترين پسر تيستس بود که پس از آن شام يا ضيافت هراس انگيز زاده شده بود. او با آگاممنون هيچ اختلافي نداشت، بلکه با آترئوس که بچهها را کشته بود و گوشتشان را بر سفره نهاده بود تا پدرشان بخورد. البته او مرده بود و کسي نميتوانست از مرده کين ستاني کند، بنابراين فرزندش بايد به کيفر برسد و انتقام جنايت پدر را پس بدهد.
اين دو تن، ملکه و فاسقش، بحق ميدانستند که پليدي را نميتوان با پليدي از ميان برداشت. دليلش هم جسد مردي بود که هم اينک کشته بودند. اما اينان نيز، مثل ديگران، هيچ با خود نينديشيدند که اين مرگ و اين کشتار پليدي و شرارت ديگري به دنبال خواهد آورد. کليتم نسترا به اژيستوس گفت: «تو و من هيچ خون ديگري نخواهيم ريخت. اينک ما سروران و فرمانروايان اين سرزمين هستيم. ما دو تن، همه چيز را به نظم خواهيم کشيد». اما اين اميدي بيهوده و کاذب بود.
ايفيژنيا يکي از سه فرزند بود. آن دو ديگر يکي دختر و ديگري پسر بود به نامهاي الکترا و اورستس. هيچ ترديدي نيست که اگر اورستس هم آنجا بود اژيستوس او را هم ميکشت، ولي او رفته بود و نزد دوستي قابل اعتماد ميزيست. اژيستوس ننگ داشت دختر را بکشد، ولي در عوض او را آن چنان خوار و حقير کرده و زندگي را بر او تيره و تار ساخته بود که تنها اميدش اين بود که اورستس روزي از راه برسد و انتقام خون پدرشان را بگيرد. آن انتقام ـ واقعاً چگونه انتقامي خواهد بود؟ او بارها از خود پرسيده بود، که البته اژيستوس بايد بميرد، اما با مرگ او عدالت جاري نميشود. جنايت اين مرد پليدتر از جنايت آن ديگري نبود. پس چه بايد کرد؟ آيا عدالت حکم ميکند يا واقعاً عدالت اين است که پسري زندگي مادرش را به خونخواهي قتل پدر بگيرد؟ بنابراين اين دختر در طول ساليان دراز تيره و نکبت بارش بارها به اين مهم انديشيده بود، حال آنکه کليتم نسترا و اژيستوس بر آن سرزمين فرمان ميراندند.
چون آن پسرک، يعني اورستس، به مردي رسيد آن ماجراي هراس انگيز را بسيار بهتر و روشن تر از خواهرش ديد و تجزيه و تحليل کرد. پسر موظف است قاتل پدرش را به خونخواهي قتل وي بکشد، و اين وظيفهاي است مهمتر و در صدر وظايف ديگر. اما پسري که مادرش را بکشد مورد نفرت خدايان و آدميان قرار ميگيرد. اين وظيفه که مقدس ترين وظيفهها بود اکنون به صورت يک جنايت مينمود. کسي که درصدد برآمده کاري روا و صواب انجام بدهد، ناگزير شده بود بين آن دو خطا و گناه نفرت انگيز يکي را برگزيند. او بايد به پدر خيانت کند، يا بايد قاتل مادر خويش باشد.
او که در اين ترديد دردآور سرگردان و متزلزل مانده بود، رو به سوي معبد دلفي نهاد تا از هاتف غيب آن معبد ياري بجويد، و آپولو بي پرده با وي سخن گفت و به او امر کرد:
بکش آن دو را که کشتند.
مرگ را با مرگ تلافي کن.
خون ريخته را با خون بشوي.
اورستس ميدانست که بايد از نفرين خاندان خويش پيروي کند، يعني گرفتن انتقام و دادن بهاي آن با مرگ و نيستي خويشتن. او روانهي خانهاي شد که فقط در دوران کودکي آن را ديده بود، و همپاي وي عموزاده و دوست صميمي اش، پيلادس، نيز رفت. اين دو تن با هم بزرگ شده بودند و علاقه شان به هم از علاقهي دوستانه فراتر رفته بود. الکترا که واقعاً از آمدنشان بي خبر بود، هنوز چشم به راه نشسته بود. زندگي اش را با انتظار آمدن برادر سپري کرده بود، به انتظار دريافت تنها ارمغاني که زندگي برايش گذاشته بود.
يک روز بر گور پدر يک قرباني به آن مرده پيشکش کرد و دعاکنان چنين گفت: «اي پدر، اورستس را به سوي خانه اش رهنمون کن». برادر را ناگهان در کنار خود يافت، که او را خواهر صدا ميزد و براي اثبات اين ادعا ردايي را به وي نشان داد که هميشه ميپوشيد و بافتهي دست خواهرش بود و آن هنگام که از خانهي پدر ميرفت خواهر آن ردا را تا کرده و به او بخشيده بود. اما خواهر به هيچ دليل و مدرکي نياز نداشت. خواهر گفت: «چهرهي تو همان چهرهي پدرم است». و خواهر عشقي را نثار مقدم برادر کرد که در طول ساليان دراز زندگي توأم با بدبختي و ادبارش هيچ کس از او نطلبيده بود:
... همه، و همه را به تو ميبخشم،
آن عشقي که به پدر داشتم که اينک مرده است،
و به خواهر بيچاره ام که سنگدلانه کشته شد.
اکنون همه مال توست، فقط مال تو.
برادر آن قدر در درياي انديشههاي دور و دراز خويش غرقه شده بود و محو چيزهايي که اکنون ميديد، که نتوانست به خواهرش پاسخ بدهد يا به سخنانش گوش بسپارد. او حرف خواهر را قطع کرد تا به او بگويد که چه چيزها و موضوعهايي افکارش را به خود مشغول داشتهاند، چيزهايي که از هر حيث اولويت دارند: سخنان هراس انگيز هاتف معبد آپولو. اورستس بيمناک چنين گفت:
او گفت دل آن مردهي خشمگين را به دست آورم.
آن کس که نداي مرده اش را هيچ نميشنود
چنين آدمي نه خانه دارد و نه در جايي پناهي.
نه آتش محراب برايش ميسوزد و نه دوستي به او سلام ميکند
او تنها و پليد ميميرد.اي خداوند، آيا رواست
که سخنان هاتف را باور کنم؟ اما... اما ناگزير
اين کار را بايد کرد و من بايد چنين کنم.
آن سه تن نشستند و نقشهاي طرح کردند. اورستس و پلادس ناگزير بودند به کاخ شهرياري بروند و ادعا کنند که خبر درگذشت اورستوس را آوردهاند. کليتم نسترا و اژيستوس که بيمناک بودند او بالاخره روزي دست به چه کاري خواهد زد، از شنيدن اين خبر شادمان ميشدند و بي ترديد ميخواستند پيام آوران را ببينند. به محض آنکه آنها به کاخ وارد ميشدند شمشيرشان را بي درنگ ميکشيدند و حملهي غافلگيرانه شان را به انجام ميرساندند.
آنها را به درون کاخ بردند و الکترا به انتظار نشست. اين لحظه تلخ ترين لحظهي زندگيش بود. آن گاه درها آهسته باز شد و زني به درون آمد و با خونسردي بر پلکان ايستاد. او کليتم نسترا بود. از آمدن آن زن يک لحظه يا بيشتر نگذشته بود که بردهاي شتابان وارد شد و بانگ برآورد: «خيانت! سرور ما! خيانت!» او کليتم نسترا را پيش روي خويش ديد و به دشواري نفس کشيد: «اورستس ـ زنده ـ در اينجا». اکنون همه چيز بر آن زن آشکار شد، و دانست که چه روي داده است و باز هم چه روي خواهد داد. ملکه به غلام دستور داد برود و تبرزين بياورد. تصميم گرفته بود مبارزه کند و بجنگد، اما آن سلاح را هنوز خوب در دست نگرفته بود که تصميم خود را عوض کرد. مردي از درها گذشت و به درون آمد که تيغ شمشيرش از خون سرخ رنگ شده بود و آن زن هم فهميد که خون کيست و هم آن جوان را شناخت که شمشير به دست به درون آمده بود. آن زن مادر مردي بود که اينک روبرويش ايستاده بود. به آن مرد گفت: «درنگ کن، پسرم. نگاه کن ـ سينه ام را ببين. تو سر سنگين خود را بر آن ميگذاشتي و ميخوابيدي، و چه بسيار چنين ميکردي. آن دهان کودکانه ات، که هنوز هيچ دنداني در آن نروييده بود، شير مينوشيد، و تو رشد کردي و بزرگ شدي...»
اورستس بانگ برداشت: «اي پيلادس، اين زن مادر من است. آيا به او امان بدهم»؟ دوستش با لحني جدي به او گفت: «نه. آپولو فرمان داده است. از خدايان بايد اطاعت کرد». اورستس گفت: «من اطاعت ميکنم. تو... پشت سر من بيا». کليتم نسترا دانست که بازي را باخته است. آرام و خونسرد گفت: «پسرم، مثل اينکه عزم جزم کردهاي مادرت را به قتل برساني». با تکان دادن دست امر کرد مادرش به درون برود. مادر به درون رفت و پسر از پي او.
چون اورستس از اتاق بيرون آمد آنان که بيرون ايستاده بودند لازم نديدند از او بپرسند چه اتفاقي روي داده است. آنها به او نگاه کردند و چيزي از او نپرسيدند، از او که اينک فرمانروا و خداوندگارشان شده بود و نسبت به او احساس حرمت و رحمت ميکردند. اورستس به گونهاي بود که گويي آنان را نميديد: او به وحشتي فراتر از جايگاه آنان نگاه ميکرد. او تلوتلوخوران گام برمي داشت و اين سخنان را بر زبان ميآورد: «آن مرد مرده است. من گنهکار نيستم. او يک زناکار بود. لازم بود بميرد. و اما درباره آن زن ـ آيا آن زن آن کار را کرده بود يا نه؟ شما، دوستان من. من به شما ميگويم که من مادرم را کشته ام ـ که البته بي دليل نکشته ام ـ زيرا او پليد بود و همو پدرم را کشت و خدا از اين زن نفرت دارد.»
اورستس پيوسته به همان نقطهي وحشت که در دوردست بود نگاه ميکرد. وي بانگ برآورد: «بنگريد! بنگريد! به زناني که در آنجا هستند، سياه پوش، همه سياه پوش، با موهاي بلند چون ماران». اما آنها دوستانه و نرمخويانه به او گفتند که هيچ زني را نميبينند: «شما فکر ميکنيد. اوه، نترسيد». اما يک بار ديگر بانگ برآورد: «مگر آنها را نميبينيد؟ خيال نيست. من... من آنها را ميبينم. مادرم آنها را فرستاده است. آنها مرا احاطه کردهاند و از چشمهايشان خون ميچکد. اوه، اجازه بدهيد من بروم». شتابان رفت، فقط در معيّت آن دوستي که همپايش آمده بود.
ساليان درازي از آن رويداد گذشته بود که ديگر بار به کشورش بازگشت. او در سرزمينهاي بسياري سرگردان گشته بود و هميشه آن شکلها و پيکرههاي خوفناک را با خود همراه ديده بود. از بس دشواري، رنج، نگون بختي کشيده و خسته و درمانده شده بود، و با آنکه چيزهاي ارجمند بسياري را از دست داده بود، ولي زندگي را بيهوده نگذرانده و حتي سود هم برده بود. اورستس گفت: «بدبختي چيزهاي بسياري به من آموخت». او آموخته بود که هيچ گناه و جنايتي بي کفاره نميماند، و حتي او نيز که گناه کشتن مادر بر فکر و وجدانش سنگيني ميکند، کفاره را داد و تطهير شد. او به شهر آتن رفت و در آنجا آپولو از او نزد آتنا شفاعت کرد. او به طلب ياري آمده بود ولي با همه اين احوال اعتماد به نفس را هيچ از دست نداده بود. آنان که توبه ميکنند و شفاعت ميطلبند و ميخواهند تطهير شوند، نوميد نميشوند و خدايان نيز دست رد به سينه شان نميزنند. لکهي سياه گناه اورستس در طي اين ساليان دراز و در خلال بدبختيها، سرگشتگيها، و درد کشيدنهاي يک تنه به تدريج شسته شد. او معتقد بود که اکنون تمامي گناهانش شسته شده و از بين رفته است. او گفت: «من با لبان طيّب و طاهر با آتنا سخن ميگويم.»
آتنا به دعاها و خواهشهاي وي گوش فرا داد. آپولو نيز در کنار او ايستاده بود. آپولو گفت: «من مسئول کارهاي او هستم. او به فرمان من مرتکب قتل شد.» آن شکلها و پيکرههاي مهيب و هراس انگيزي که او را پيوسته تعقيب ميکردند، يعني ارينيها يا فوري ها، در برابر او صف آرايي کرده بودند، اما اورستس خونسردانه ايستاد و به ادعاي انتقام جويي شان گوش فرا داد. او به آنها گفت: «اين من هستم، و نه آپولو، که گناه کشتن مادرم را به گردن دارم. اما من از گناهم پاک و طاهر شده ام». اين سخنان را تاکنون هيچ يک از اعضاي خاندان آترئوس بر زبان نياورده بود. قاتلان آن نژاد يا خاندان کيفر گناهانشان را ديدند و نخواستند خود را تطهير کنند. آتنا خواهش او را پذيرفت و آن را اجابت کرد. آن الهه ديگر الهههاي انتقام را قانع کرد آن را بپذيرند و آنها هم با تصويب و تثبيت قانون عفو عوض شدند. آنها از آن فوري بدمنظر و مهيب به الهههاي مهربان، يعني به اومنيدها، و به حاميان لابهها و دعاها بدل شدند. آنها اورستس را تبرئه کردند و با صدور رأي تبرئه روح پليدي که از ديرباز بر سر خاندان اورستس سايه افکنده بود از ميان رفت. اورستس به صورت مردي آزاد از معبد آتنا بيرون آمد. از آن پس او و فرزندانش، تحت تأثير قدرت آن روح پليد، به پليدي و شرارت روي نياوردند. نفرين يا لعنت خاندان آترئوس پايان يافته بود.
منبع:هميلتون، اديت؛ (1387) سيري در اساطير يونان و رم، ترجمه عبدالحسين شريفيان، تهران، اساطير، چاپ سوم.
داستان جنايات آترئوس و تيِس تِس و رويدادهاي پس از آن را از کتاب اورسته ئيا به قلم اسکيلوس گرفته ام. خاندان آترئوس يکي از مشهورترين خاندانهاي اساطيري است. آگاممنون، که فرماندهي سپاهيان يونان را در جنگ تروا به عهده داشت، از همين خاندان است. تمامي اعضاي بلافصل خانواده اش، يعني همسرش کليتِم نِسترا، و فرزندانش ايفيژنيا، اورستِس و اِلِکترا، چون خود وي نامدار و مشهور بودهاند. برادرش مِنِلوس شوهر هلن بود، که جنگ تروا به خاطر وي آغاز شد.
اين خاندان سرنوشت و سرانجام شومي داشت. معروف است که اين بدبختيها و ادبار را جدشان سبب شده است که پادشاه ليديا (ليدي) بود و تانتالوس نام داشت و با ارتکاب پليدترين کردار، بدترين و وحشتناک ترين کيفرها را ديد. ماجرا در اينجا پايان نميپذيرد. نحوست کردار وي حتي تا پس از مرگش هم دامنگير افراد خاندانش شده بود. فرزندانش نيز شرارت و اهريمن صفتي کردند و کيفر ديدند. گويي که اين خاندان نفرين شده بود، نفريني که سبب ميشود آدمي ناخواسته و بي اراده به گناه و خطا روي آورد و ضمن آن گناهکاران و بيگناهان بسياري را در آتش رنج و ادبار و مرگ ناشي از آن بسوزاند.
تانتالوس و نيوبه
خدايان پسرش پلوپس را دوباره زنده کردند ولي ناگزير شدند شانه اش را از عاج بسازند. يکي از خدايان زن، که برخي معتقدند دمتر بوده است، و شماري گويند تتيس، نادانسته و بي خبر اندکي از آن خوراک شوم و نفرت انگيز را خورده بود، و هنگامي که اعضاي بدن پلوپس را به هم سوار کردند ديدند که يک شانهي وي نيست. اين داستان شوم و نفرت انگيز ظاهراً به همان صورت و قالب خشن و ناهنجار و بدون دخل و تصرف آمده است. يونانيهاي ادوار بعد اين داستان را خوش نيامد و به آن عارض شدند. پندار شاعر در اين باره گفته است: داستاني که از دروغهاي شاخدار و غيرحقيقي آکنده شده است. سزاوار نيست که انسانها از انسان خواري خدايان بزرگ و خجسته سخن بگويند.
در هر صورت، پلوپس بقيهي زندگي را با کاميابي سپري کرد. او تنها فرزند به جاي مانده از تانتالوس بود که بدبختي و ادبار نديد. ازدواجش نيز با کاميابي توأم بود، هر چند که با بانويي نرد عشق باخته بود که مرگ آدميان بسياري را سبب شده بود، و او را شاهزاده خانم هيپوداميا ميناميدند. البته او مسئول مرگ مردان نبود، بلکه پدرش بود. اين پادشاه يک جفت اسب شگفت انگيز داشت که آرس به او داده بود و از اسبهاي فناپذير دنيا زيباتر و برتر بود. پادشاه با ازدواج دخترش موافق نبود و هرگاه که جواني به خواستگاري وي ميآمد به جوان ميگفت که براي تصاحب دخترش بايد با پدر دختر مسابقهي اسب دواني بدهد: اگر اسب خواستگار برنده بشود، دختر مال او خواهد بود، ولي اگر اسب پدر دختر برنده شود، خواستگار ناگزير بايد جانش را در ازاي شکستش فدا کند. بدين سان شماري جوان که نسنجيده آمده بودند جان باختند. اما پلوپس اين خطر را به جان خريد و به خواستگاري دختر شاه آمد. پلوپس در مسابقه پيروز شد، اما حکايت ميکنند که هيپوداميا در پيروزي پلوپس بيش از اسبهاي پوزئيدون نقش داشته است. حال يا خود دختر عاشق پلوپس شده بود يا، شايد، پنداشته بود که زمان آن فرا رسيده است تا به اين مسابقات پايان داده شود. آن دختر به ارابه ران پدرش که مردي به نام ميرتيلوس بود رشوه داد تا به او کمک کند. آن مرد پيچ چرخهاي ارابهي پادشاه را باز کرد و در نتيجه پلوپس بي هيچ دردسر برنده شد. بعدها همين ميرتيلوس به دست پلوپس کشته شد، و هنگام مرگ پلوپس را نفرين کرد. برخي گفتهاند که همين نفرين موجب نکبت و ادباري شد که بر سر خانواده وي آمد. اما بيشتر نويسندگان گفته و نوشتهاند که آثار ناشي از اهريمن صفتي تانتالوس بود که دامنگير اعضاي اين خاندان شد.
اما در بين فرزندان تانتالوس هيچ يک به اندازهي نيوبه دشواري و مصيبت نديد. اما با وجود اين، در وهلهي نخست ظاهراً چنين مينمايد که خدايان نيوبه و برادرش پلوپس را براي اهداي خوشبختي برگزيده بودند. اين دختر در ازدواج کامياب شد. شوهرش آمفيون و يکي از پسران زئوس و از نوازندگان بي همتا بود. اين مرد و برادر دوقلويش زتوس درصدد برآمدند که تبس را مستحکم کنند و ديواري بلند دور آن بکشند. زتوس مردي فوق العاده نيرومند بود و برادرش را که از ورزشهاي مردانه دوري ميکرد و به کارهاي هنري علاقه داشت سرزنش ميکرد. با وجود اين، چون نوبت به حمل سنگهاي بزرگ و سنگين براي ساختن ديوار شهر فرا رسيد، آن موسيقيدان و آهنگساز نجيب و مهربان بر آن جوان فايق آمد: وي با چنگش چنان آهنگهاي سحرآميز و افسون کنندهاي نواخت که سنگها به حرکت درآمدند و تا شهر تبس به دنبال وي آمدند.
در آنجا وي و نيوبه با خوشنودي بسيار فرمانروايي کردند، اما سرانجام نيوبه ثابت کرد که غرور و نخوت ديوانه وار تانتالوس در رگهايش جاري است. نيوبه در پي رفاه و سعادتي که يافته بود خود را از همهي چيزهايي که در انسانها ترس توأم با حرمت برمي انگيزد برتر و والاتر مييافت. او هم ثروتمند بود و هم والاتبار و هم صاحب قدرت و اختيار. او هفت پسر زاييد، همه دلاور و زيباروي، و نيز هفت دختر که از تمامي زيبارويان جهان زيباتر بودند. او خود را از هر نظر نيرومند ميپنداشت، به طوري که حس ميکرد ميتواند خدايان را هم بفريبد، يعني به همان گونه که پدرش کوشيده بود آنها را بفريبد. ولي ميخواست آنها را آشکارا و بدون واهمه بفريبد.
نيوبه از مردم تبس خواست که او را بپرستند. او به آنها گفت: «شما براي لتو بخور ميسوزانيد، ولي من ميخواهم بدانم که او، در مقايسه با من، کيست؟ او فقط دو فرزند داشت، آپولو و آرتميس. من هفت برابر او دارم. من ملکه هستم، ولي او زني سرگشته و بي خانمان بود تا از ميان تمامي مردان دنيا فقط دلوس حقير حاضر شد او را به همسري برگزيند. من خوشبخت و نيرومند و بزرگ هستم ـ آن گونه که هيچ يک از انسانها يا خدايان نميتوانند آسيبي به من وارد کنند. در معبد لتو، که اکنون معبد من است و نه معبد او، براي من قرباني کنيد.»
در ملکوت اعلا هيچ گاه سخنان گستاخانهي ناشي از غرور و خودخواهي بي کيفر نميماند. روزي آپولو و آرتميس، خداوند کمانگير و الههاي که شکارچي خدايان بود، از کوه اولمپ به زير آمدند و به شهر تبس رفتند و تمامي پسران و دختران نيوبه را هدف تيرهاي مرگ آفرين قرار دادند. نيوبه با خشمي غيرقابل توصيف شاهد مرگ آنها بود. او کنار جسد فرزندانش که تا لحظهاي پيش شاد و سرافراز بودند نشست، از فرط اندوه بي حرکت و خاموش چون سنگ و با قلبي که در سينه اش به سنگ بدل شده بود. فقط اشک ميريخت و نميتوانست از ريختن آن جلوگيري کند. او به سنگي بدل شده بود که تا ابد، شب و روز، از اشک تر بود.
پلوپس صاحب دو پسر شد، به نامهاي آترئوس و تيِستِس. اين دو تن اهريمن صفتي و شرارت را به تمام و کمال به ارث برده بودند. تيِستِس به عشق همسر برادرش دچار شد و آن زن را برانگيخت تا پيمان زناشويي اش را از ياد ببرد و به آن خيانت کند. آترئوس از اين امر آگاه شد و سوگند ياد کرد که تيستس را کيفري بدهد که هيچ آدميزادهاي تاکنون به خود نديده است. وي دو فرزند کوچک برادرش را کشت، آنها را قطعه قطعه کرد، همه را در ديگ جوشاند و گوشت آنها را به خورد پدرشان داد. چون پدر آنها را خورد:
و چون آن بينوا از آن کردار شوم آگاه شد
فريادي رسا از دل برکشيد و از هوش رفت ـ گوشتها را
از دهان بيرون داد و آن خاندان را چنان نفرين کرد
که ميز ضيافت بي درنگ درهم شکست.
آترئوس به پادشاهي رسيد، و تيستس هيچ قدرت و اختياري نيافت. تا آن هنگام که آترئوس زنده بود اين جنايت بي کيفر باقي ماند، اما فرزندان و نوادگانش تاوان آن را پس دادند.
آگاممنون و فرزندانش
اين گفتار که در داستان ايلياد آمده است نخستين اشارهاي است که به خاندان آترئوس رفته است. در داستان اوديسه، هنگامي که اوديسه به سرزمين فائيسيها ميرسد و خويشتن را به آنها معرفي ميکند و درباره ورودش به هادس، سرزمين مردگان، و برخوردش با ارواح سخن ميگويد، به آنها ميگويد که پس از ديدن ارواح مردگان فقط از ديدن روح آگاممنون سخت دردمند شد و در واقع دلش به حال آن مرد سوخت. اوديسه از آگاممنون پرسيده بود که چگونه کشته شده است و آن سردار به او پاسخ داده بود که وقتي که پشت ميزي نشسته بود عين قصابي که ميخواهند ورزايي را بکشد، ضربهاي سهمگين او را از پاي درآورد. وي گفته بود: «و آن کار اژيستوس بود، به کمک همسر لعنتي خودم. آن مرد مرا به خانه اش دعوت کرد و هنگامي که غذا ميخوردم مرا کشت. تو مردان زيادي را ديدهاي که در ميدان نبرد يا در نبردهاي تن به تن کشته شدهاند، اما مثل ما هيچ کس نمرده است: در کنار جامهاي شراب و ميزهاي پر از غذا، و در تالاري که جوي خون بر کف آن جاري شده بود. فرياد مرگ کاساندرا، هنگامي که در خون خود غلتيد، در گوشم طنين افکند. کليتم نسترا او را کشت و جسدش را بر جسد من انداخت. من کوشيدم دستي به ياري اش بلند کنم ولي دستانم فرو افتاد. آن گاه من نيز مردم.»
اين بود نخستين شيوه روايت آن داستان: آگاممنون به دست فاسق همسرش کشته شده بود. داستاني شوم و نفرت انگيز بود. ما نميدانيم که اين داستان تا چه زمان به همين سياق کلام به صحنه آمده و نمايش داده شده است، اما دومين روايتي که قرنها بعد اسکيلوس در حدود 450 پيش از ميلاد مسيح نوشته است، با اين داستان تفاوت دارد. اين داستان اکنون حکايت بزرگي است درباره انتقام جويي و کين ستاني و آکنده از احساسات تراژديک و محکوميت و سرنوشتي گريزناپذير. در اين داستان عشق گنه آلوده ديگر انگيزهي کشتن آگاممنون نيست، بلکه عشق مادري است که دخترش به دست همين پدر کشته شده است، و همچنين تصميم و ارادهي يک همسر که با کشتن شوهرش ميخواهد از آن کشتار انتقام بگيرد. اژيستوس محو ميشود و کمتر به صحنه ميآيد. همسر آگاممنون، يعني کليتم نسترا، تمامي پيش زمينه صحنه را به خود اختصاص داده است.
دو پسر آترئوس، آگاممنون که فرماندهي سپاه يونان در نبرد تروا را بر عهده داشت، و منلوس که شوهر هلن بود، مرگي متفاوت با هم داشتند. منلوس که نخست زياد کامياب نبود، در ساليان آخر عمر کاملاً سعادتمند و خوشبخت شده بود. وي چند گاهي همسرش را از دست داد، اما پس از سقوط تروا او را بازپس ستاند. کشتي منلوس بر اثر توفاني شديد که آتنا براي درهم شکستن ناوگان يونان فرستاده بود به مصر رسيد، اما سرانجام سالم به کشورش بازگشت و از آن پس با هلن به شادي زيست. اما سرنوشت برادرش چنين نبود.
چون تروا سقوط کرد، آگاممنون به خوشبخت ترين سرداران پيروز در آن جنگ بدل شد. کشتي وي از توفان شديدي که بسياري از کشتيهاي يونانيان را درهم شکست و غرق کرد يا به سرزمينهاي ديگر فرستاد، در امان ماند. وي پس از از سر گذراندن خطرات و دشواريها و ناگواريهاي بي شمار در دريا، نه تنها سالم به شهر خويش رسيد بلکه پيروزمند و در مقام سردار فاتح و غرورآفرين نبرد تروا به يونان پا گذاشت. شهر و کشورش منتظر او بودند. چون شهروندان خبر يافتند که وي به خشکي فرود آمده است، همگي خود را براي استقبال از او آماده کردند. انگار که از ميان تمامي مردان جهان، فقط او سرافرازترين پيروزمندان بود که اکنون پس از آن فتح نمايان به سرزمين خويش بازمي گشت، به انتظار برخوردار شدن از صلح، آرامش، و رفاهي که بي ترديد در پيش روي داشت.
اما در ميان آن انبوه مردمي که به پيشوازش آمده بودند و براي وي ابراز احساسات ميکردند و از اينکه سالم بازگشته بود سپاسگزار بودند، چهرههاي نگراني ديده ميشد و در نتيجه پيشگوييهاي شوم و اندوهباري دهان به دهان ميگشت. آنها ميگفتند: «او با ماجراهاي شوم و پليدي روبرو خواهد شد. زماني اوضاع کاخ خوب و بر وفق مراد بود، اما ديگر چنين نيست. اگر آن خانه زبان ميداشت داستانها حکايت ميکرد و از خيلي چيزها سخن ميگفت.»
بزرگان و ريش سفيدان شهر در برابر کاخ گرد آمده بودند، تا شهريارشان را با حرمت بپذيرند، اما آنها نيز نگران بودند، و نگراني ايشان بيش از همه بود، نگرانِ پيشگوييهايي که از آنچه که از مردم ديگر شنيده بودند شوم تر و اندوهبارتر بود. در آن هنگام که ريش سفيدان و بزرگان يا شيوخ شهر به انتظار ايستاده بودند، با خود از گذشتهها صحبت کردند. آنها همه سالخورده بودند، و دوران گذشته را واقعي تر از حال ميديدند. آنها قرباني شدن ايفيژنيا را به ياد آوردند، از قرباني شدن آن دختر زيباروي، جوان و بي گناه که به سخن پدر اعتماد کرده بود، اما بعد او را به کشتارگاه معبد بردند و در ميان چهرههاي سنگدل به کارد سنگدلِ جلاد سپردند. هنگامي که اين سالخوردگان و ريش سفيدان گپ ميزدند، انگار از خاطرهاي کاملاً روشن سخن ميگفتند، انگار در اجراي مراسم قرباني دختر حضور داشتهاند، و گويي آنها نيز مانند همان دختر بي گناه از زبان پدرش، که او را خيلي دوست ميداشت، شنيده بودند که به سربازان گفته بود دختر را بردارند و به مذبح ببرند و او را قرباني کنند. پدر، دخترش را کشته بود، البته خود نخواسته بود، بلکه به خاطر سپاهي کرده بود که منتظر بود باد مساعد بوزد تا به سوي تروا بادبان بکشد. با وجود اين، اين ماجرا آن گونه که به نظر ميرسد ساده نبود. آگاممنون بدان جهت به خواستهي سپاه يونان تن در داد که آن شرارت و اهريمن صفتي و مادرزادي که در دل تمامي افراد خاندانش ريشه دوانده بود او را برانگيخت دست به چنين عملي بزند. ريش سفيدان همه از نفرين و لعبتي که در حق اين خاندان رفته بود آگاه بودند:
... تشنگي به خون ـ
در ذاتشان است. زخم کهنه هنوز التيام نيافته
خون تازه ديگري ريخته ميشود.
از کشته شدن، تا قرباني شدن ايفيژنيا ده سال گذشته بود، اما نتيجهي مرگ آن دختر به آينده نيز رسيده بود. ريش سفيدان و بزرگان شهر همه از دانايان بودند. آنها آموخته بودند که هر گناه، گناه ديگر را به دنبال ميآورد، و هر بدي، بديهاي ديگري را در پي دارد. نکبت اين مرگ هميشه بر سر پدر دختر، حتي هنگام پيروزي، سايه گسترده بود. ريش سفيدان به خودشان ميگفتند که شايد تا مدتي خطري او را تهديد نکند. بنابراين ميکوشيدند روزنهي اميدي هر چند کوچک بيابند، اما اينان کاملاً آگاه بودند و هر چند که جرئت نميکردند سخن بگويند ولي قلبشان به آنها ميگفت که انتقام در گوشهاي به کمين آگاممنون نشسته است.
اين انتقام از زماني که ملکه کليتم نسترا از اوليس بازگشته بود، يعني از آن جايي که خود شاهد مرگ دخترش بود، انتظار کشيده بود. او به شوهرش که فرزند خويش را کشته بود وفادار نمانده بود. او يک فاسق براي خود برگزيده بود، و مردم نيز از اين امر آگاه بودند. مردم حتي اين را هم ميدانستند که چون شنيد آگاممنون بازمي گردد و به خانه ميآيد، درصدد برنيامد فاسقش را از خانه براند. فاسق هنوز در خانه و در کنار وي ميزيست. پشت درهاي بستهي کاخ چه نقشهها و توطئههايي چيده ميشد؟ ريش سفيدان شگفت زده و هراسان و بيمناک بودند که صداي غوغا و هياهويي از دور به گوششان رسيد، ارابهها شتابان پيش آمدند، فريادها به آسمان برخاست. ارابهي سلطنتي، که شاه در آن نشسته بود و دختري زيباروي ولي شگفت منظر در کنار داشت، به سراي کاخ وارد شد. ملتزمين رکاب و اهالي شهر از پي رسيدند و چون همه درنگ کردند، درهاي کاخ از هر دو سو باز شد و ملکه پديدار شد.
پادشاه از ارابه به زير آمد، با صدايي رسا و ثناخوانان: «آه، پيروزي از آن من شده است، و هميشه از آن من خواهد بود». همسرش گام پيش نهاد و به پيشوازش آمد. چهره ملکه نوراني بود و سر را بالا گرفته بود. گرچه او ميدانست که تمامي حاضران در اين صحنه، به جز آگاممنون، از بي وفايي و خيانتش به شوهر آگاه هستند، ولي با کمال دليري با همگان روبرو شد و با لباني به لبخند از هم باز شده به شوهر ابراز عشق و علاقه کرد و از اندوهي سخن گفت که از دوري شوهر در دلش آشيان گزيده بود. بعد با شادي و شعف به شوهرش خوشامد گفت و اظهار داشت: «تو مايهي امنيت ما هستي، و دفاع از ما. ديدار تو براي ما همان قدر عزيز و ارجمند است که ديدن خشکي براي دريانوردان توفان زده، يا جويي پر از آب براي بيابان گردي تشنه لب.»
پادشاه به او پاسخ داد، با لحني دورانديشانه و حساب شده، و پس از آن به حرکت درآمد تا به درون کاخ برود. نخست به سوي دختري که در ارابهي شاه نشسته بود اشاره کرد، و به همسرش گفت که او کاساندرا است، دختر شاه پريام تروايي ـ هديهي سپاه يونان به او، هديهاي که گل سرسبد زنان اسير بود. باشد که کليتم نسترا از وي پذيرايي و با او مدارا کند. اين را گفت و به درون کاخ شد و درهاي کاخ پشت سر شوهر و همسر بسته شد.
مردم همه پراکنده شده و رفته بودند. فقط پيران و ريش سفيدان هنوز نگران و آشفته خاطر مقابل عمارت بزرگ شهرياري که خاموش و دربسته بود ايستاده بودند. سيماي ويژه آن شاهزاده خانم اسير، کاساندرا، توجه آنها را به خود جلب کرده بود و همه شگفت زده و کنجکاو به او مينگريستند. آنها صيت شهرت او را در مقام زني پيشگو، که کسي سخنانش را باور نکرده ولي هر چه گفته بود به حقيقت پيوسته بود، شنيده بودند. آن زن نگاهي وحشت زده به سويشان افکند و با لحني تند و گستاخانه از آنها پرسيد که او را به کجا آوردهاند و اين چه خانهاي است. ريش سفيدان چاپلوسانه به وي پاسخ دادند که جايي است که پسر آترئوس در آن زندگي ميکند. آن زن، کاساندرا، بانگ برآورد: «نه! خانهاي است که مورد نفرت خداوند است، جايي است که مردان در آن کشته ميشوند و زمين آن از خون سرخ رنگ است». پيرمردان هراسناک به يکديگر نگاه کردند. خون، کشتار مردان، درست همان چيزي است که آنان نيز به آن ميانديشيدند، به گذشتهاي تيره و تار که از فرا رسيدن تاريکيها و تيرگيهاي بيشتر خبر ميداد. اين دختر بيگانه است، ولي او چگونه از گذشتهي اين سرزمين آگاه شده است؟ اندکي بعد دختر شيون کنان گفت: «من صداي گريهي کودکان را ميشنوم.»
...گريان بر اثر زخمهاي خون چکان
پدري ضيافت داده است ـ با گوشت بدن فرزندانش.
ماجراي تيستس... آيا واقعاً آن را شنيده است؟ آن دختر سخنان هراس انگيز ديگري بر زبان راند. وي طوري سخن ميگفت که انگار ساليان بسيار درازي در اين خانه ميزيسته است، و گويا به هنگام وقوع مرگ و ميرهاي پياپي در آن خانه حضور داشته و شاهد و ناظر جناياتي بوده است که جنايات ديگري را در پي آورده است. آنگاه سخن درباره گذشته را رها کرد و به آينده پرداخت. وي بانگ برآورد و فريادزنان گفت که در اين روز دو مرگ ديگر بر مرگهاي گذشته افزوده ميشود، که يکي مرگ خود وي است. «من مردن را تحمل ميکنم» و پس از آن به سوي کاخ روان شد. آنها کوشيدند نگذارند به درون کاخ شوم برود، اما نتوانستند. او به درون رفت و درهاي کاخ پشت سر وي بسته شدند. سکوت پس از رفتن آن دختر ناگهان در پي شيوني هراس انگيز شکسته شد. فريادي برخاست، و بانگ مردي که درد ميکشيد: «خدايا، مرا کشتند! ضربهي مرگ...» و سکوتي ديگر. پيرمردان و ريش سفيدان که ترسيده بودند به هم نزديک شدند. آن صدا از گلوي پادشاه برخاسته بود. حال بايد چه کار کنند؟ آنها به يکديگر گفتند: «آيا به زور به کاخ وارد شويم؟ عجله کنيد، عجله کنيد. ما بايد بفهميم که چه روي داده است». اما به هيچ شدت عملي نياز نبود. درها باز شد و ملکه بر آستانهي در پديدار شد.
لکههاي سرخ تيره رنگ خون بر لباس، دستها و صورتش ديده ميشد، ولي با وجود اين، استوار و ثابت قدم و خونسرد بر پا ايستاده بود و اعتماد به نفس خود را کاملاً نگه داشته بود. او با صدايي رسا، که همه بشنوند، گفت: «شوهر من در اينجا مرده است، که عادلانه با دست من کشته شده است». اين لکههاي خون وي بود که بر سر و روي و لباس آن زن پاشيده شده بود. زن از اين بابت شادمان بود.
بر زمين افتاد و چون نفس کشيد، خونش
فوران زد و اين قطرههاي تيره رنگ را به سر و رويم پاشيد که شبنم
مرگ بود، و براي من چون قطرات باران آسماني
که غلّات را شکوفا ميکند شيرين و گوارا بود.
اما ملکه هيچ نيازي نديد توضيح بدهد يا بهانهاي بتراشد. او خود را قاتل نميپنداشت، بلکه ميرغضب بود. او قاتلي را به سزاي اعمالش رسانده بود، قاتلي که فرزند خويشتن را کشته بود:
کسي که ميپنداشت برهاي به هنگام رميدن گوسپندان
به سوي آغل کشته شده است.
اما او دخترش را کشت ـ او را براي رد يک افسون کشت
در برابر وزش توفان تراسي.
فاسق ملکه نيز در پي وي پديدار شد و در کنار او ايستاد: او اژيستوس جوانترين و کوچکترين پسر تيستس بود که پس از آن شام يا ضيافت هراس انگيز زاده شده بود. او با آگاممنون هيچ اختلافي نداشت، بلکه با آترئوس که بچهها را کشته بود و گوشتشان را بر سفره نهاده بود تا پدرشان بخورد. البته او مرده بود و کسي نميتوانست از مرده کين ستاني کند، بنابراين فرزندش بايد به کيفر برسد و انتقام جنايت پدر را پس بدهد.
اين دو تن، ملکه و فاسقش، بحق ميدانستند که پليدي را نميتوان با پليدي از ميان برداشت. دليلش هم جسد مردي بود که هم اينک کشته بودند. اما اينان نيز، مثل ديگران، هيچ با خود نينديشيدند که اين مرگ و اين کشتار پليدي و شرارت ديگري به دنبال خواهد آورد. کليتم نسترا به اژيستوس گفت: «تو و من هيچ خون ديگري نخواهيم ريخت. اينک ما سروران و فرمانروايان اين سرزمين هستيم. ما دو تن، همه چيز را به نظم خواهيم کشيد». اما اين اميدي بيهوده و کاذب بود.
ايفيژنيا يکي از سه فرزند بود. آن دو ديگر يکي دختر و ديگري پسر بود به نامهاي الکترا و اورستس. هيچ ترديدي نيست که اگر اورستس هم آنجا بود اژيستوس او را هم ميکشت، ولي او رفته بود و نزد دوستي قابل اعتماد ميزيست. اژيستوس ننگ داشت دختر را بکشد، ولي در عوض او را آن چنان خوار و حقير کرده و زندگي را بر او تيره و تار ساخته بود که تنها اميدش اين بود که اورستس روزي از راه برسد و انتقام خون پدرشان را بگيرد. آن انتقام ـ واقعاً چگونه انتقامي خواهد بود؟ او بارها از خود پرسيده بود، که البته اژيستوس بايد بميرد، اما با مرگ او عدالت جاري نميشود. جنايت اين مرد پليدتر از جنايت آن ديگري نبود. پس چه بايد کرد؟ آيا عدالت حکم ميکند يا واقعاً عدالت اين است که پسري زندگي مادرش را به خونخواهي قتل پدر بگيرد؟ بنابراين اين دختر در طول ساليان دراز تيره و نکبت بارش بارها به اين مهم انديشيده بود، حال آنکه کليتم نسترا و اژيستوس بر آن سرزمين فرمان ميراندند.
چون آن پسرک، يعني اورستس، به مردي رسيد آن ماجراي هراس انگيز را بسيار بهتر و روشن تر از خواهرش ديد و تجزيه و تحليل کرد. پسر موظف است قاتل پدرش را به خونخواهي قتل وي بکشد، و اين وظيفهاي است مهمتر و در صدر وظايف ديگر. اما پسري که مادرش را بکشد مورد نفرت خدايان و آدميان قرار ميگيرد. اين وظيفه که مقدس ترين وظيفهها بود اکنون به صورت يک جنايت مينمود. کسي که درصدد برآمده کاري روا و صواب انجام بدهد، ناگزير شده بود بين آن دو خطا و گناه نفرت انگيز يکي را برگزيند. او بايد به پدر خيانت کند، يا بايد قاتل مادر خويش باشد.
او که در اين ترديد دردآور سرگردان و متزلزل مانده بود، رو به سوي معبد دلفي نهاد تا از هاتف غيب آن معبد ياري بجويد، و آپولو بي پرده با وي سخن گفت و به او امر کرد:
بکش آن دو را که کشتند.
مرگ را با مرگ تلافي کن.
خون ريخته را با خون بشوي.
اورستس ميدانست که بايد از نفرين خاندان خويش پيروي کند، يعني گرفتن انتقام و دادن بهاي آن با مرگ و نيستي خويشتن. او روانهي خانهاي شد که فقط در دوران کودکي آن را ديده بود، و همپاي وي عموزاده و دوست صميمي اش، پيلادس، نيز رفت. اين دو تن با هم بزرگ شده بودند و علاقه شان به هم از علاقهي دوستانه فراتر رفته بود. الکترا که واقعاً از آمدنشان بي خبر بود، هنوز چشم به راه نشسته بود. زندگي اش را با انتظار آمدن برادر سپري کرده بود، به انتظار دريافت تنها ارمغاني که زندگي برايش گذاشته بود.
يک روز بر گور پدر يک قرباني به آن مرده پيشکش کرد و دعاکنان چنين گفت: «اي پدر، اورستس را به سوي خانه اش رهنمون کن». برادر را ناگهان در کنار خود يافت، که او را خواهر صدا ميزد و براي اثبات اين ادعا ردايي را به وي نشان داد که هميشه ميپوشيد و بافتهي دست خواهرش بود و آن هنگام که از خانهي پدر ميرفت خواهر آن ردا را تا کرده و به او بخشيده بود. اما خواهر به هيچ دليل و مدرکي نياز نداشت. خواهر گفت: «چهرهي تو همان چهرهي پدرم است». و خواهر عشقي را نثار مقدم برادر کرد که در طول ساليان دراز زندگي توأم با بدبختي و ادبارش هيچ کس از او نطلبيده بود:
... همه، و همه را به تو ميبخشم،
آن عشقي که به پدر داشتم که اينک مرده است،
و به خواهر بيچاره ام که سنگدلانه کشته شد.
اکنون همه مال توست، فقط مال تو.
برادر آن قدر در درياي انديشههاي دور و دراز خويش غرقه شده بود و محو چيزهايي که اکنون ميديد، که نتوانست به خواهرش پاسخ بدهد يا به سخنانش گوش بسپارد. او حرف خواهر را قطع کرد تا به او بگويد که چه چيزها و موضوعهايي افکارش را به خود مشغول داشتهاند، چيزهايي که از هر حيث اولويت دارند: سخنان هراس انگيز هاتف معبد آپولو. اورستس بيمناک چنين گفت:
او گفت دل آن مردهي خشمگين را به دست آورم.
آن کس که نداي مرده اش را هيچ نميشنود
چنين آدمي نه خانه دارد و نه در جايي پناهي.
نه آتش محراب برايش ميسوزد و نه دوستي به او سلام ميکند
او تنها و پليد ميميرد.اي خداوند، آيا رواست
که سخنان هاتف را باور کنم؟ اما... اما ناگزير
اين کار را بايد کرد و من بايد چنين کنم.
آن سه تن نشستند و نقشهاي طرح کردند. اورستس و پلادس ناگزير بودند به کاخ شهرياري بروند و ادعا کنند که خبر درگذشت اورستوس را آوردهاند. کليتم نسترا و اژيستوس که بيمناک بودند او بالاخره روزي دست به چه کاري خواهد زد، از شنيدن اين خبر شادمان ميشدند و بي ترديد ميخواستند پيام آوران را ببينند. به محض آنکه آنها به کاخ وارد ميشدند شمشيرشان را بي درنگ ميکشيدند و حملهي غافلگيرانه شان را به انجام ميرساندند.
آنها را به درون کاخ بردند و الکترا به انتظار نشست. اين لحظه تلخ ترين لحظهي زندگيش بود. آن گاه درها آهسته باز شد و زني به درون آمد و با خونسردي بر پلکان ايستاد. او کليتم نسترا بود. از آمدن آن زن يک لحظه يا بيشتر نگذشته بود که بردهاي شتابان وارد شد و بانگ برآورد: «خيانت! سرور ما! خيانت!» او کليتم نسترا را پيش روي خويش ديد و به دشواري نفس کشيد: «اورستس ـ زنده ـ در اينجا». اکنون همه چيز بر آن زن آشکار شد، و دانست که چه روي داده است و باز هم چه روي خواهد داد. ملکه به غلام دستور داد برود و تبرزين بياورد. تصميم گرفته بود مبارزه کند و بجنگد، اما آن سلاح را هنوز خوب در دست نگرفته بود که تصميم خود را عوض کرد. مردي از درها گذشت و به درون آمد که تيغ شمشيرش از خون سرخ رنگ شده بود و آن زن هم فهميد که خون کيست و هم آن جوان را شناخت که شمشير به دست به درون آمده بود. آن زن مادر مردي بود که اينک روبرويش ايستاده بود. به آن مرد گفت: «درنگ کن، پسرم. نگاه کن ـ سينه ام را ببين. تو سر سنگين خود را بر آن ميگذاشتي و ميخوابيدي، و چه بسيار چنين ميکردي. آن دهان کودکانه ات، که هنوز هيچ دنداني در آن نروييده بود، شير مينوشيد، و تو رشد کردي و بزرگ شدي...»
اورستس بانگ برداشت: «اي پيلادس، اين زن مادر من است. آيا به او امان بدهم»؟ دوستش با لحني جدي به او گفت: «نه. آپولو فرمان داده است. از خدايان بايد اطاعت کرد». اورستس گفت: «من اطاعت ميکنم. تو... پشت سر من بيا». کليتم نسترا دانست که بازي را باخته است. آرام و خونسرد گفت: «پسرم، مثل اينکه عزم جزم کردهاي مادرت را به قتل برساني». با تکان دادن دست امر کرد مادرش به درون برود. مادر به درون رفت و پسر از پي او.
چون اورستس از اتاق بيرون آمد آنان که بيرون ايستاده بودند لازم نديدند از او بپرسند چه اتفاقي روي داده است. آنها به او نگاه کردند و چيزي از او نپرسيدند، از او که اينک فرمانروا و خداوندگارشان شده بود و نسبت به او احساس حرمت و رحمت ميکردند. اورستس به گونهاي بود که گويي آنان را نميديد: او به وحشتي فراتر از جايگاه آنان نگاه ميکرد. او تلوتلوخوران گام برمي داشت و اين سخنان را بر زبان ميآورد: «آن مرد مرده است. من گنهکار نيستم. او يک زناکار بود. لازم بود بميرد. و اما درباره آن زن ـ آيا آن زن آن کار را کرده بود يا نه؟ شما، دوستان من. من به شما ميگويم که من مادرم را کشته ام ـ که البته بي دليل نکشته ام ـ زيرا او پليد بود و همو پدرم را کشت و خدا از اين زن نفرت دارد.»
اورستس پيوسته به همان نقطهي وحشت که در دوردست بود نگاه ميکرد. وي بانگ برآورد: «بنگريد! بنگريد! به زناني که در آنجا هستند، سياه پوش، همه سياه پوش، با موهاي بلند چون ماران». اما آنها دوستانه و نرمخويانه به او گفتند که هيچ زني را نميبينند: «شما فکر ميکنيد. اوه، نترسيد». اما يک بار ديگر بانگ برآورد: «مگر آنها را نميبينيد؟ خيال نيست. من... من آنها را ميبينم. مادرم آنها را فرستاده است. آنها مرا احاطه کردهاند و از چشمهايشان خون ميچکد. اوه، اجازه بدهيد من بروم». شتابان رفت، فقط در معيّت آن دوستي که همپايش آمده بود.
ساليان درازي از آن رويداد گذشته بود که ديگر بار به کشورش بازگشت. او در سرزمينهاي بسياري سرگردان گشته بود و هميشه آن شکلها و پيکرههاي خوفناک را با خود همراه ديده بود. از بس دشواري، رنج، نگون بختي کشيده و خسته و درمانده شده بود، و با آنکه چيزهاي ارجمند بسياري را از دست داده بود، ولي زندگي را بيهوده نگذرانده و حتي سود هم برده بود. اورستس گفت: «بدبختي چيزهاي بسياري به من آموخت». او آموخته بود که هيچ گناه و جنايتي بي کفاره نميماند، و حتي او نيز که گناه کشتن مادر بر فکر و وجدانش سنگيني ميکند، کفاره را داد و تطهير شد. او به شهر آتن رفت و در آنجا آپولو از او نزد آتنا شفاعت کرد. او به طلب ياري آمده بود ولي با همه اين احوال اعتماد به نفس را هيچ از دست نداده بود. آنان که توبه ميکنند و شفاعت ميطلبند و ميخواهند تطهير شوند، نوميد نميشوند و خدايان نيز دست رد به سينه شان نميزنند. لکهي سياه گناه اورستس در طي اين ساليان دراز و در خلال بدبختيها، سرگشتگيها، و درد کشيدنهاي يک تنه به تدريج شسته شد. او معتقد بود که اکنون تمامي گناهانش شسته شده و از بين رفته است. او گفت: «من با لبان طيّب و طاهر با آتنا سخن ميگويم.»
آتنا به دعاها و خواهشهاي وي گوش فرا داد. آپولو نيز در کنار او ايستاده بود. آپولو گفت: «من مسئول کارهاي او هستم. او به فرمان من مرتکب قتل شد.» آن شکلها و پيکرههاي مهيب و هراس انگيزي که او را پيوسته تعقيب ميکردند، يعني ارينيها يا فوري ها، در برابر او صف آرايي کرده بودند، اما اورستس خونسردانه ايستاد و به ادعاي انتقام جويي شان گوش فرا داد. او به آنها گفت: «اين من هستم، و نه آپولو، که گناه کشتن مادرم را به گردن دارم. اما من از گناهم پاک و طاهر شده ام». اين سخنان را تاکنون هيچ يک از اعضاي خاندان آترئوس بر زبان نياورده بود. قاتلان آن نژاد يا خاندان کيفر گناهانشان را ديدند و نخواستند خود را تطهير کنند. آتنا خواهش او را پذيرفت و آن را اجابت کرد. آن الهه ديگر الهههاي انتقام را قانع کرد آن را بپذيرند و آنها هم با تصويب و تثبيت قانون عفو عوض شدند. آنها از آن فوري بدمنظر و مهيب به الهههاي مهربان، يعني به اومنيدها، و به حاميان لابهها و دعاها بدل شدند. آنها اورستس را تبرئه کردند و با صدور رأي تبرئه روح پليدي که از ديرباز بر سر خاندان اورستس سايه افکنده بود از ميان رفت. اورستس به صورت مردي آزاد از معبد آتنا بيرون آمد. از آن پس او و فرزندانش، تحت تأثير قدرت آن روح پليد، به پليدي و شرارت روي نياوردند. نفرين يا لعنت خاندان آترئوس پايان يافته بود.
منبع:هميلتون، اديت؛ (1387) سيري در اساطير يونان و رم، ترجمه عبدالحسين شريفيان، تهران، اساطير، چاپ سوم.