دو خداي بزرگ زمين در یونان باستان
اصولاً در بيشتر اوقات خدايان فناناپذير سودي به حال انسانها نداشتند و اغلب زيان بار هم بودند: زئوس فاسق و عاشق خطرناک دوشيزگان انساني بود و معلوم نبود چه موقع از صاعقه مخوف و هراس انگيزش استفاده ميکند. آرس به وجود آورنده و آغازگر جنگ و بيماريهاي واگير بود. هرا، هرگاه حسادت وجودش را فرا ميگرفت، که اغلب چنين بود، انديشهي عدالت، دادگستري و انصاف را به مخيله اش راه نميداد. آتنا نيز جنگ افروز بود و نيزهي تيز و ثاقب آذرخشش را مانند زئوس با بي مسئوليتي ويژهاي به کار ميگرفت. آفروديت از قدرت و اختيارش بيشتر براي به دام انداختن و خيانت و حيله گري استفاده ميکرد. آنها گروهي زيبارو و نوراني بودند که اعمال و رفتارشان در قالب داستانهاي زيبا و سرگرم کننده متجلي شده است. از طرف ديگر، خداياني که ضرر و زياني نداشتند، بوالهوس، دمدمي مزاج و غيرقابل اعتماد بودند و به طور کلي آدمها بدون آنها بهتر و آسوده تر زندگي ميکردند.
با وجود اين، در جمع خدايان، دو تن از بقيه متمايز بودند يعني در واقع بهترين دوست انسانها به شمار ميآمدند. يکي از آنها دمتر بود که در زبان لاتين سرس ميگفتند، الههي غلّه و دختر کرونوس و رِئا (رِآ) و ديگري ديونيسوس يا ديونيزوس، خداي شراب، که به باکوس هم شهرت دارد.
دمتر سالخورده تر بود و ساده دل. غلات را خيلي پيش از کاشتن تاک ميکاشتند. نخستين کشتزار غله سرآغاز استقرار انسان بر زمين بود. تاکستانها پس از آن به وجود آمد. کاملاً طبيعي بود که آن قدرت خداوندي و الهي که بذر غله را به وجود آورد بايد يک الهه يا خداي زن باشد نه يک مرد. چون شکار و جنگ بر عهده مردان بود، بنابراين لازم بود که زنان به امور مربوط به کشتزار رسيدگي کنند، و چون اينان سرگرم شخم زدن و بذرافشاني بودند و همچنين برداشت محصول، ناگزير به اين نتيجه رسيدند که يک خداي زن يا الهه بهتر ميتواند به زنان کمک کند. زنان خداي زني را که ميپرستيدند بهتر درک ميکردند، نه مثل خداياني که مردان با قرباني دادن آنها را ميپرسيدند، بلکه خدايي که کشتزارها را بهتر و بارورتر ميکرد. به دست اين خداي زن بود که کشتزارها، يا «غلات مقدس دمتر» تقدس مييافتند.
زمين يا محل خرمن کوبي نيز تحت حمايت اين الهه قرار داشت. آن دو محل، يعني کشتزار و محل خرمن کوبي، پرستشگاه يا معبد او بود که امکان داشت هر لحظه در آنها حاضر شود. «در زمين مقدس خرمن کوبي، هرگاه که غلات را ميافشانند، آن الهه، يعني دمتر زرين موي، به رنگ ساقهي خشک غله، شخصاً دانههاي غلات و پوشال و پوست را به دست باد ميسپرد و همه را از هم جدا ميکرد، و تودهي پوشال به سپيدي ميگرايد». شخصي که درو ميکند نيايش کنان ميگويد: «اميدوارم روزي قسمت شود که من در کنار محراب دمتر، در آن هنگام که آن الهه با دستههاي غله و خشخاش درو کرده در دست لبخندزنان ايستاده است، بتوانم بادبزن غله افشاني بزرگ را در ميان تلّ غلاتش فرو کنم».
البته جشن بزرگ و اصلي اين الهه در زمان برداشت محصول يا فصل درو بود. در گذشتهها فقط يک روز شکرگذاري ساده و بي تکلف از سوي کشاورزان و دروکنندگان برگزار ميشد، و در آن روز، نخستين گِردهي نان از غلهي تازه درو شده پخته ميشد، که آن را تقسيم ميکردند و با حرمت و با نيايش ويژهي آن الههاي که اين نعمت و بهترين هديه را به انسان ارزاني داشته بود، ميخوردند. پس از آن و با گذشت زمان، اين جشن کوچک به صورت يک آيين پرستش اسرارآميز درآمد، که البته ما آگاهي زيادي از آن نداريم. جشن بزرگ و مفصل را در ماه سپتامبر و هر پنج سال يک بار برگزار ميکردند و تا نُه روز ادامه مييافت. اين روزها از مقدس ترين روزها بود و در آن هنگام بيشتر فعاليتهاي زندگي کند ميشد يا به حالت تعليق درمي آمد. تشريفات خاصي برگزار ميشد، و مراسم قرباني با رقص و پاکوبي و آواز همراه بود، و شادي همه جا را دربر ميگرفت. اين موضوع معرّف حضور همگان بود و نويسندگان بسياري از آن ياد کردهاند. اما از آن بخش عمده يا اصلي اين مراسم و تشريفات که در صحن دروني يا در حريم پرستشگاه برگزار ميشد هيچ سخني يا اشارهاي به ميان نيامده است. کساني که اين تشريفات را به جاي ميآوردند سوگند ويژهاي ياد ميکردند که سکوت را رعايت کنند، و واقعاً به سوگندشان آن چنان پايبند بودند که ما فقط از بخش ناچيزي از آن آگاه شده ايم.
آن پرستشگاه بزرگ در اِلوزيس قرار داشت که شهر کوچکي نزديک آتن بود، و مراسم پرستش و نيايش را «اسرار اِلوزيني» ميناميدند. اين مراسم در سراسر دنياي يوناني و رومي با حرمت و تقدس ويژهاي برگزار ميشد. سيسِرو، نويسندهاي که در يک قرن پيش از ميلاد مسيح ميزيسته است، چنين ميگويد: «چيزي والاتر از اين اسرار نيست. آنها به خُلقيات ما شيريني و به عادات ما نرمي و ظرافت بخشيدهاند و سبب شدهاند که ما از مرحله توحش بگذريم و به انسانيت واقعي دست يابيم. آنها نه تنها راه شاد زيستن را به ما آموختهاند، بلکه به ما ياد دادهاند که چگونه اميدوار بميريم.»
با وجود اين، اين خدايان با همه تقدس و حرمتي که داشتند، توانستهاند آثار آن چيزي را که خود از آن به وجود آمدهاند حفظ کنند. يکي از دانستههاي انگشت شماري که ما از آنها در دست داريم اين است که در يک لحظهي مهم و کاملاً رسمي «سنبلهي غله را که قبلاً در سکوت کامل چيده شده است» به پرستندگان نشان ميدادند.
ديونيزوس، خداي شراب، به طريقي، و بي آنکه کسي آگاه شود در چه زمان و چگونه، به الوزيس ميآمد و در جايگاه ويژه خود در کنار دمتر مينشست.
آن گاه که سنجها به صدا درمي آيند، ديونيزوسِ
افشان موي در کنار دمتر بر تخت مينشيند.
طبيعي است که هر دو با هم مورد پرستش قرار ميگرفتند، يعني اين دو خدايي که هم بخشندهي هداياي خوب زمين بودند، و هم در کارها و تلاشهاي صميمانهي روزانه، که زندگي براساس آنها شکل گرفته بود، دست داشتند و هم در بريدن و تقسيم نان و نوشيدن شراب شرکت ميجستند. فصل درو و برداشت محصول، و هنگامي که خوشههاي انگور را زير منگنهي دستگاه شراب سازي قرار ميدادند، روز جشن ديونيزوس بود.
ديونيزوس خداي شادماني، ستارهي پاکي،
که در زمان ميوه چيني ميدرخشد.
اما ديونيزوس همواره خداي مهربان و شادي آفريني نبود، حتي دمتر هم هميشه يک الههي شاد فصل تابستان نبود. اين دو با اندوه و شادي آشنا بودند و به همين سبب با هم پيوند داشتند و هر دو خداياني درد کشيده بودند. ديگر خدايان فناناپذير دردها و رنجهاي پايداري نداشتند. «آنها با زيستن در کوه اولمپ، يعني جايي که هيچ گاه باد نميوزد و باران نميبارد، و کوچکترين دانههاي ستاره گونهي برف هم فرو نميريزد، روزهاي شادي را سپري ميکنند و باده و غذاي بهشتي مينوشند و ميخورند و از وجود آپولوي خجسته بخت که چنگ سيمينش را به صدا درمي آورد، و از دلنوازترين آواز موزها که با صداي چنگ وي ميخوانند، و از رقص زيبارويان يا گريسها با هِبِه و آفروديت، و از پرتو درخشان نوري که پيرامونشان را فرا گرفته است لذت ميبرند». اما دو خداي زمين از اندوه دل ريش کننده آگاه بودند.
بر نهالهاي گندم و غلات و شاخههاي زيباي تاک پس از انگورچيني، و بر انگورها، آن گاه که سرما و يخبندان از راه ميرسد و زندگي سرسبز و خرم درون کشتزارها را از بين ميبرد، چه ميگذرد؟ اين درست همان چيزي است که انسانها زماني که نخستين داستان را درباره اسرار و دگرگونيهاي هميشه پيش روي خود ميشنيدند، و گردش شب و روز و حرکت ستارهها را در مسيرشان ميديدند، از يکديگر ميپرسيدند. گرچه ديونيزوس يا ديونيسوس و دمتر خدايان شاد فصل درو بودند، اما کاملاً آشکار بود که در زمستان خدايان ديگري ميشدند. آنها سر در گريبان غم داشتند، و زمين نيز اندوهگين بود. انسانهاي ادوار باستان در شگفت بودند که چرا بايد چنين باشد، و براي توضيح علت آن داستانهاي بي شمار گفتند.
دمتر (سرس) فقط يک دختر داشت به نام پرسفونه (پروسِرپينه) ـ که البته «پروزِرپينه» هم نوشتهاند ـ به معني دوشيزه بهاران. دمتر آن دختر را از دست داد و در اندوه گران از دست دادن وي هديه اش را از زمين دريغ داشت و به همين سبب بود که زمين به صحرايي منجمد تبديل شد. زمينِ سبز و پر گل و گياه را يخ فرا گرفت و بي جان رها شد، زيرا پرسفونه ناپديد شده بود.
فرمانروا و خداوندگار دنياي تيره زيرين، شهريار مردگان از شمار بيرون، يعني هادس، آن دختر را وقتي که در برابر شکوفهي شگفت انگيز و فوق العاده زيباي گل نرگس مفتون و فريفته ايستاده و از همراهان خويش جدا مانده بود بربود و با خود برد. خداي دنياي زيرين که در کالسکه اش، که اسبي به سياهي قير آن را ميکشيد، نشسته بود، از ميان شکافي که در زمين پديدار شده بود بالا آمد، دست دختر را بگرفت و در کنار خود نشاند. او دختر را با چشماني گريان و اشک ريزان با خود به زيرزمين برد. تپهها صداي گريه اش را در فضا پخش کردند، و مادرش در ژرفاي درياها صداي گريه اش را به گوش شنيد. مادر در جست و جوي دختر همچون پرندهاي بر فراز دريا و زمين به حرکت درآمد. اما هيچ کس حقيقت ماجرا را با وي در ميان نگذاشت، «نه آدميان و نه خدايان، و نه پيام رسانان قابل اعتمادش که از پرندگان و مرغان بودند». دمتر نُه روز سرگردان گشت و در تمام اين مدت نه غذاي بهشتي خورد و نه شراب شيرين نوشيد. سرانجام به آفتاب رسيد و او بود که تمامي ماجرا را به او گفت: پرسفونه به دنياي زيرين رفته بود و ميان مردگان سايه وش ميزيست.
آن گاه اندوهي گران بر دل دمتر نشست، کوه اولمپ را ترک کرد، در زمين خانه گزيد، اما خود را به آن چنان هيئت مبدلي آراست که هيچ کس او را نميشناخت ـ در حقيقت انسانها نميتوانند خدايان را به آساني بشناسند. اين الهه در طول سرگشتگي و گشت و گذار يک تنه اش به اِلوزيس رسيد و در کنار جادهاي زير ديواري نشست. او زني سالخورده را مينمود، يعني از آن زنان سالخوردهاي که در خانههاي بزرگ از کودکان پرستاري يا از انبار آذوقهي خانه نگهداري ميکنند. چهار دوشيزه زيباروي، که خواهر بودند و ميرفتند از چاه آب بياورند، او را ديدند و از راه دلسوزي و ترحم از او پرسيدند آنجا چه ميکند. او به آنها پاسخ داد که از دست دزدان دريايي گريخته است، زيرا ميخواستند او را به عنوان برده بفروشند، و در اين ديار هيچ دوست و آشنايي ندارد که براي ياري خواستن به آنها روي آورد. آن دوشيزگان به او گفتند که همهي خانههاي اين شهر مقدمش را گرامي خواهند داشت، اما آنها صلاح ميدانند او را به خانهي خودشان ببرند، البته اگر منتظر بماند تا آنها بروند و از مادرشان اجازه بگيرند. دمتر سر را به عنوان رضايت به زير افکند و سکوت اختيار کرد، و دختران پس از آنکه کوزههاي درخشانشان را از آب پر کردند، شتابان راهي خانه شدند. مادر آنها، که متانيرا (Metaneira) نام داشت، امر کرد بي درنگ بازگردند و از آن بيگانه دعوت کنند به خانه شان بيايد. چون دخترکان شتابان بازگشتند آن الههي بزرگوار را هنوز نشسته يافتند که سراپاي خود را در جامهاي سياه پوشانده بود. پيرزن به دنبال آنها روان شد و هنگامي که گام در آستانهي تالاري گذاشت که مادر دختران در آن نشسته و پسر کوچکش را در کنار گرفته بود، پرتور نور الهي در راهرو درخشيد و ترسي توأم با احترام در دل متانيرا افتاد.
آن زن به دمتر گفت بنشيند و بعد خود شراب چون عسل شيرين را به وي داد، ولي پيرزن حاضر نشد آن را بنوشد. در عوض خواست آب جو همراه با عرق نعناع برايش بياورند که شربتي بود که در فصل درو و برداشت محصول دل دروکنندگان را خنک ميکرد، و حتي در اِلوزيس به پرستندگان هم ميدادند. چون دمتر با نوشيدن آن شربت سبکدل شد، کودک را برداشت و در آغوش عطرآگين خود گرفت، که دل مادر از اين کار وي شادمان شد. بدين سان دمتر از دِموفون که متانيرا براي سِلِئوس دانا زاده بود پرستاري کرد. آن کودک همچون يک خداي جوان به بار آمد و رشد کرد، زيرا دمتر هر روز او را با روغن بهشتي تدهين ميکرد و شب هنگام او را به درون آتش فروزان ميگذاشت و به اين وسيله ميخواست آن پسرک جواني جاودانه بيابد.
اما مادر کودک از چيزي نگران بود و به همين خاطر يک شب به پاسداري نشست و چون کودک را در درون آتش ديد از فرط وحشت فرياد کشيد. الهه نيز از اين کار مادر خشمگين شد و کودک را برداشت و بر زمين افکند. او ميخواست با اين کار خود، کودک را از پيري و مرگ برهاند، ولي اين خواسته تحقق نيافت. با وجود اين، چون کودک مدتي در آغوش آن الهه خوابيده بود، تا زنده بود حرمت مييافت.
آن گاه الهه خدا بودن خويش را نشان داد. زيبايي او را در برگرفت و بوي عطر از هر سو به مشام رسيد و چهره اش آنچنان درخشندگي و روشني يافت که خانه در نور غرقه شد. آن گاه به متانيرايِ شگفت زده گفت که او دمتر است. آنها بايد پرستشگاهي براي وي در نزديکي شهر بنا کنند و به اين شيوه از او دلجويي کنند و از لطف و احساسات قلبي وي بهره ور شوند.
بدين سان دمتر آنها را ترک گفت و متانيرا، مادر دوشيزگان، که قدرت سخن گفتن را از دست داده بود بر زمين افتاد و از شدت ترس به خود لرزيد. چون بامداد شد ماجرا را به آگاهي سلئوس رساندند. سلئوس مردم را نزد خود فرا خواند و فرمان الهه را برايشان باز گفت. آنها با رضايت خاطر دست به کار شدند تا پرستشگاهي براي آن الهه بنا کنند. چون کار ساختن پرستشگاه به پايان رسيد دمتر به آنجا آمد و در آن مأوا گرفت ـ تنها، دور از خدايان اولمپ نشين، و در آرزوي ديدار دخترش.
آن سال براي آدميان سراسر جهان، سالي هولناک و آزاردهنده و شوم بود. هيچ گياهي نروييد، و ورزاها خيش را بيهوده در زمين فرو کردند و کشيدند و به نظر ميرسيد که نوع بشر بايد از قحطي بميرد. سرانجام زئوس دريافت که خود بايد سر رشتة امور را به دست بگيرد. او خدايان را فرا خواند و آنها را به نزد دمتر فرستاد تا بکوشند خشم را از دل وي بيرون آورند. اما دمتر به سخنانشان گوش فرا نداد و گفت تا دخترش را نبيند نميگذارد زمين بروبار دهد. آن گاه زئوس دريافت که برادرش بايد تسليم شود. او به هرمس دستور داد به دنياي زيرين برود و به فرمانرواي آنجا بگويد اجازه بدهد تا عروسش نزد دمتر بازگردد.
هرمس آن دو را کنار يکديگر يافت، پرسفونه اندوهگين و سر در گريبان و ناسازگار، زيرا در غم ديدار مادر دلتنگ و بي قرار شده بود. پرسفونه چون صداي هرمس را شنيد سر برداشت و شادمانه به پاخاست، مشتاق رفتن. شوهرش ميدانست که بايد از فرمان زئوس اطاعت کند و آن زن را به بالاي زمين بفرستد، اما هنگامي که او را ترک ميکرد با خواهش از وي خواست درباره اش نيک بينديشد و اندوه به دل راه ندهد که همسر کسي شده است که بين جاودانگان از والايي و شکوه برخوردار است. پس از آن از وي خواست دانهاي انار بخورد، چون نيک ميدانست که اگر دختر چنين کند ناگزير است حتماً به سويش بازگردد.
وي کالسکهي زرينش را آماده کرد و هرمس افسار اسبان را به دست گرفت و اسبان سياه را يکراست به سوي پرستشگاهي راند که دمتر در آن مسکن داشت. دمتر براي ديدار دخترش مانند يک مائنادِ پري که در کوهستانها ميدود به سرعت از جاي پريد و دويد. پرسفونه خود را در آغوش مادر افکند و مادر نيز او را سخت به سينه فشرد. آنها سراسر روز در کنار هم نشستند و درباره ماجراهايي که بر هر دو گذشته بود سخن گفتند، و چون دمتر موضوع خوردن دانه انار را شنيد اندوهگين شد، زيرا ميترسيد نتواند دختر را نزد خود نگه دارد.
بعد زئوس پيام رسان ديگري را نزد وي فرستاد که شخصيتي بزرگ بود، يعني مادر بزرگوار خودش به نام رِئا که از سالخورده ترين خدايان بود. آن زن بي درنگ برخاست و از کوه اولمپ به سوي زمين خشک و بي بار و بر فرود آمد و چون بر در سراي پرستشگاه رسيد با دمتر سخن گفت:
بيا دخترم، زيرا زئوس دورانديش و غرّان به تو امر ميکند.
يک بار ديگر به تالار خدايان بازگرد، که در آنجا حرمت خواهي يافت،
و در آنجا به خواسته ات، که ديدار دختر است، خواهي رسيد و
اندوه را از دل خواهي داد.
در پايان هر سال که زمستان تلخ سپري ميشود.
زيرا او فقط يک سوم سال را در سرزمين تيرگيها ميگذارند.
زيرا بقيه را نزد تو ميگذراند، نزد تو و ديگر جاودانان دلشاد.
اکنون آرام باش. انسانها را زندگي بخش، که زندگي را
فقط تو ميتواني ببخشي.
دمتر دست رد به سينه اش نزد، هر چند که چهار ماه دوري از دخترش در هر سال و رفتن دختر دلبندش به دنياي مردگان زياد آرامش بخش نبود. اما زن مهرباني بود، و انسانها هميشه به او «الههي مهربان» ميگفتند. او از ويراني و خشکسالي که خود به بار آورده بود متأسف بود. او يک بار ديگر کشتزارها را با ميوههاي فراوان، و دنيا را با گل گياه و سبزه آباد و درخشان کرد. او حتي به ديدار شاهزادگان اِلوزيس رفت که پرستشگاهش را بنا نهاده بودند، و يکي از آنها را، به نام تريپتولموس، به عنوان سفير خويش نزد انسانها برگزيد و به آنها ياد داد که غله را چگونه بکارند و به بار بياورند. آيينهاي مقدس خويش را به سلئوس و ديگران بياموخت، يعني همان «آيينهاي مرموزي که هيچ کس نبايد درباره شان سخن بگويد، زيرا ترس آميخته با حرمت زبان را در کام نگه داشته است. خجسته بخت باد آن کس که به اين فرمان عمل کند و در نتيجه در دنياي ديگر نيکي خواهد ديد.»
اي ملکهي اِلوزيسِ عطرآگين،
دهندهي هداياي خوب به زمين،
اي دمتر، مرا از فيض خود محروم مکن،
و تو نيز،اي پرسفونه،اي زيباترين
دوشيزگان زيباروي، آوازم را
براي شادي تو، به تو تقديم ميکنم.
در داستانهاي مربوط به اين دو الهه، يعني دمتر و پرسفونه، اندوه و پريشاني چيرگي دارد. دمتر، الههي ثروت ناشي از برداشت محصول، هميشه همان مادر ملکوتي و غم زدهاي بود که هر سال شاهد مرگ دخترش بود. پرسفونه نيز دوشيزه نوراني بهاران و فصل تابستان بود که کافي بود گامهاي سبکش را بر تپههاي خشک و قهوهاي رنگ بگذارد تا، آن گونه که سافو (1) گفته است، سبزي و خرمي و شادابي و شکوفايي بيابند:
من صداي بهارِ گل دهنده را ميشنوم...
که منظورش صداي پاي پرسفونه است. اما در تمام اين مدت، پرسفونه ميدانست که عمر اين زيبايي دنيا تا چه اندازه کوتاه است: ميوه ها، گل ها، برگها، و تمام رستنيهاي زيباي دنيا با آمدن سرما بايد بميرند و مثل خود وي در دستهاي مرگ قرار بگيرند. پس از آنکه فرمانرواي دنياي سياه زيرين او را بربود و با خود به آنجا برد، ديگر هيچ گاه آن دختر شاد و شاداب و جواني نبود که همواره فارغ البال و رها از هر درد و رنج و اندوه در کشتزارها و سبزه زارهاي پر از گل گردش ميکرد. در واقع هر سال به هنگام بهار از بستر مرگ برمي خاست، اما خاطرات سرزميني که در آن زيسته و اکنون از آن بازگشته بود هميشه با او بود. اين دوشيزه با همه زيبايي خيره کنندهاي که داشت چيزي عجيب و وهم آميز بر وجودش سايه افکنده بود. اغلب ميگفتند که او «دوشيزهاي بود که نبايد کسي نامش را بر زبان بياورد.»
اولمپ نشينان «خداونداني شاد» و «خداياني جاودانه» و از همه غمها و دردهايي که انسانهاي فناپذير را از پاي مياندازد و ميکشد رها بودند. اما انسانها هنگامي که در چنگ اندوه اسير ميشوند، و نيز به هنگام مرگ، براي طلب آمرزش و رحمت ميتوانند به الهههايي متوسل شوند که خود طعم اندوه را چشيدهاند و مردهاند.
فقط در تبس است که زنان آدميان
خداوندان فناناپذير ميزايند.
سمله از بدبخت ترين زناني بود که زئوس عاشقشان شده بود. در مورد اين زن بايد گفت که هرا مسبب بدبختيهاي وي بود. زئوس ديوانه وار دل به او بسته بود و به او گفته بود که اگر چيزي از او بخواهد بي چون و چرا به او ميبخشد. زئوس به رودخانهي ستيکس سوگند ياد کرد که چنين خواهد کرد، و اين سوگندي بود که حتي او هم نميتوانست آن را بشکند يا نقض کند. سمله به زئوس گفت که بهترين و مهمترين چيزي که از او ميخواهد اين است که او را با تمام شکوه و جلال شهرياري آسمانها و فرمانرواي صاعقه ببيند. البته هرا بذر اين آرزو را در دل سمله کاشته بود. زئوس ميدانست که هيچ انساني نميتواند او را در آن شکوه و عظمت خداوندي اش ببيند و زنده باقي بماند، اما چارهاي نبود و نميتوانست کاري کند. او به رودخانهي ستيکس سوگند خورده بود. زئوس با همان هيئتي آمد که سمله از او خواسته بود. سمله با ديدن آن عظمت و جلال و شکوهِ نور درخشان و فروزان الهي وي مُرد. اما زئوس کودک آن زن را که چيزي به زمان تولدش نمانده بود از شکم وي بيرون کشيد و آن را بي آنکه هرا از آن ماجرا آگاه شود در پهلوي خود پنهان ساخت تا زمان تولد کودک فرا برسد. پس از آن، هرمس کودک را با خود برد و به پريانِ نيزا (نيسا) سپرد تا او را پرورش دهند. ـ نيزا زيباترين درّه دنيا بود و هيچ انساني آنجا را به چشم نديده بود و نميدانست در کجا قرار دارد. بعضيها ميگويند که پريان يا نيمفها (Nymphs) همان هيادها بودند که بعدها زئوس آنان را به صورت ستاره به آسمان آورد و در آن قرار داد، يعني ستارگاني که چون به خط افق نزديک شوند باران با خود ميآورند.
بنابراين خداي تاکستان از آتش آفريده شد و باران او را به بار آورد، يعني همان گرماي سوزاني که انگورها را به ثمر ميرساند و آبي که نهال را زنده نگه ميدارد.
چون ديونيزوس به مردي رسيد به جاهاي دوردست سفر کرد:
سرزمينهاي غني از طلاي ليديا،
و فريجي، و دشتهاي آفتاب خورده ي
ايران، و ديوارهاي بزرگ باکتريا
سرزمين توفان زدهي مِدِس
و عربستان پر برکت و خجسته.
او به هر جا که ميرفت شيوهي کاشت و به بار آوردن تاک را و همچنين رمز پرستش خود را به مردم آن سامان ميآموخت و آنها نيز در هر جا او را به عنوان خدا پذيرا شدند، تا سرانجام به سرزمين و کشور خود نزديک شد.
روزي در دريا، نزديک يونان کشتي دزدان دريايي بادبان کشان نزديک شد. سرنشينان کشتي در دماغهاي بزرگ نزديک دريا جواني زيباروي ديدند. موي سياه و زيبايش روي ردايي ارغواني که بر دوش انداخته بود افشان شده بود. او به شاهزادهاي شباهت داشت؛ از آن شاهزادگاني که پدر و مادرش حاضر ميشوند پول کلاني براي آزادي وي بپردازند. جاشوان شاد و خوشحال به ساحل پريدند و او را گرفتند. بر عرشهي کشتي طنابهاي خشن و ضخيم آوردند تا دست و پاي او را با آن ببندند، اما شگفت زده ديدند نميتوانند او را به بند بکشند و دست و پايش را ببندند. طنابها به هم نميآمدند و به محض تماس با دست و پاي جوان از هم ميگسست. او با آن چشمان سياهش نشسته بود و لبخندزنان به آنها نگاه ميکرد.
در ميان جاشوان فقط سکاني بود که فهميد چرا چنين است و فريادزنان گفت که او حتماً يکي از خدايان است و بايد بي درنگ آزاد شود وگرنه سخت زيان خواهند ديد. اما ناخدا او را احمق خوانده و مسخره کرد و به جاشوان دستور داد در بالا بردن بادبان شتاب کنند. باد بر بادبان وزيد و بادبان شکم انداخت و جاشوان بادبان را محکم کشيدند، ولي کشتي از جاي نجنبيد. حوادث شگفتي برانگيز يکي پس از ديگري روي داد. شرابي عطرآگين جويبارگونه بر عرشه کشتي روان شد. درخت تاکي پر از خوشه انگور بر سطح بادبان پديدار شد، و پيچکي سبز رنگ درست مانند يک دسته گل دور دکل پيچيد که گل و ميوههاي زيبا داشت. دزدان دريايي که سخت به وحشت افتاده بودند به سکانّي دستور دادند کشتي را به سوي ساحل هدايت کند. اما ديگر دير شده بود، زيرا درست در همان هنگام که اين سخن را بر زبان آوردند آن جوان اسير به يک شير بدل شد که ميغرّيد و خشمگين به آنها نگاه ميکرد. آنها چون اين را ديدند خود را به دريا افکندند و همه، غير از سکانّي، به دلفين بدل شدند (2). خداوند به آن سکانّي رحمت آورد و او را بازگرداند و به او گفت که جرأت از دست داده را بازيابد، زيرا مورد لطف ويژهي کسي قرار گرفته است که واقعاً يکي از خدايان است: ديونيزوس که سمله به اتفاق زئوس او را آفريدهاند.
در راه رفتن به يونان وقتي که از تراس ميگذشت يکي از پادشاهان آن سرزمين به نام ليکورگوس که با آيين پرستش جديد سخت مخالف و معترض بود، به او توهين کرد. ديونيزوس در برابر وي عقب نشست و حتي از وي گريخت و به ژرفاي دريا پناه برد. اما ديري نگذشت که دوباره بازگشت، بر او چيره شد و او را، هر چند ملايم، به اين شيوه به کيفر رساند:
او را در غاري کوهستاني زنداني کرد
تا نخستين خشم ديوانه وارش
به تدريج کاستي يافت و آموخت
که خدايي را که به استهزا گرفته است بشناسد.
اما خدايان ديگر نرمخو نبودند. زئوس ليکورگوس را نابينا کرد که اندکي بعد درگذشت. آنهايي که با خدايان درمي افتادند و با آنان ستيزه جويي ميکردند ديرزماني زنده نميماندند.
ديونيزوس طي گشت و گذارش يک روز با شاهزاده خانم کِرت به نام آريادن (Ariadn) ديدار کرد که تزئوس شاهزاده آتني در ساحل جزيره ناکسوس (Naxos) تنها رهايش کرده بود، حال آنکه همين شاهزاده خانم زماني جان تزئوس را نجات داده بود. ديونيزوس بر آن شاهزاده خانم رحمت آورد، او را رهانيد و سرانجام دل در گرو عشق وي گذاشت. هنگامي که شاهزاده خانم درگذشت ديونيزوس تاجي را که به وي هديه داده بود برداشت و آن را ميان ستارگان جاي داد.
ديونيزوس مادرش را که هيچ گاه نديده بود هنوز به خاطر داشت. آن چنان مشتاق ديدار مادر بود که سرانجام دل به دريا زد و با شهامت تمام به دنياي زيرين رفت تا او را بجويد. چون او را يافت، با قدرت مرگ که ميکوشيد او را از مادرش جدا سازد به ستيزه و مبارزه برخاست، و مرگ سرانجام سر تسليم فرود آورد. ديونيزوس مادر را با خود به همراه آورد ولي مادر نخواست بر زمين زندگي کند، پس او را با کوه اولمپ برد، جايي که خدايان ديگر از ديدنش شاد شدند، انگار که يکي از خودشان بود، يعني يکي از جاودانان، البته در مقام مادر خدايي که حق داشت در کنار فناناپذيران زندگي کند.
خداي شراب ميتوانست مهربان و گشاده دست باشد. او حتي ميتوانست سنگدل و ستمگر باشد و انسانها را به وحشت بيندازد که دست به کارهاي هراسناک بزنند. اغلب آنها را ديوانه ميکرد. مائنادها (Maenades) که آنها را باکانتها (Bacchante) هم ميناميدند، زناني بودند که با نوشيدن شراب ديوانه و شوريده سر ميشدند. آنها به ميان جنگلها و به کوهستانها ميرفتند و فريادهاي گوشخراشي ميکشيدند، چوبها و شاخهها يا ترکههاي جوز کلاغ در دست ميگرفتند و آنها را بالاي سر تکان ميدادند و مستانه و از خود بي خود به اين سو و آن سو ميدويدند. هيچ چيزي جلودارشان نبود. هرگاه وحوش را بر سر راه خود ميديدند آنها را قطعه قطعه ميکردند و قطعات خونريز گوشت را ميبلعيدند. آنها آواز هم ميخواندند:
آه که چه دلپذير است بر کوهساران
رقصان و آوازخوانان
و ديوانه وار گريزان.
آه که چه دلپذير است فرود آمدن بر زمين
آن گاه که بز وحشي شکار شده و گرفتار آمده است
آه که چه شادي بخش است خون و گوشتِ سرخ و خام
خدايان اولمپ نشين در مراسم قرباني و آيين پرستش، خواهان نظم و آرامش بودند. اين زنان ديوانه، اين مائنادها، هيچ پرستشگاهي نداشتند. آنها براي اجراي آيين پرستش به بيابانها و جنگلها و کوهساران خشک و بي بار و بر ميرفتند و يا به انبوه ترين جنگل ها، انگار که به جا آورندگان رسوم و آيينهاي کهن ادواري بودند که انسانها هنوز ساختن خانه براي خدايانشان را نياموخته بودند. آنها از شهر پرگرد و خاک و غبار گرفته و پرجمعيت بيرون ميآمدند و به تپه ماهورها و به جنگلهاي پاکيزهاي ميرفتند که پاي هيچ موجودي به آنها نرسيده بود. در آنجا ديونيزوس به آنها غذا و شراب ميداد، هم از گياهان و توت و هم شير بز وحشي. گياهان نرم لطيفِ زير درختان پربرگ، جايي که برگهاي سوزني کاجها هر سال پيوسته بر زمين ميريخت، بسترشان بود. آنها با احساس آرامش و با طراوت آسماني بيدار ميشدند و در نهرهاي زلالين آب، تن ميشستند. همه چيز خوب و زيبا و دل انگيز بود، به ويژه که براي انجام آيينهاي پرستش زير آسمان باز و فراخ و استفاده از آن جذبه و خلسهاي که در آن دنياي زيباي وحشي و طبيعي به آنان دست ميداد کاملاً آزاد و رها بودند. اما با وجود اين، آن جشن و آن پايکوبي وحشيانه هم برقرار بود.
پرستش ديونيزوس هميشه در اين دو اعتقاد کاملاً متضاد و خيلي دور از هم متمرکز شده بود: در آزادي و شادي خلسه گونه، و در اعمال وحشيانه. خداي شراب ميتوانست اين دو را به پرستندگان خويش بدهد. ديونيزوس در خلال داستان زندگي اش زماني مهربان، دوست، گشاده دست و برکت دهنده انسان هاست، و زماني ديگر موجب تباهي و نابودي آنها. از بدترين و پليدترين اعمالي که به او نسبت ميدهند آن است که در تِبِس که شهر مادرش بود مرتکب شد.
ديونيزوس به تبس يا تِب آمد تا رسم پرستش خود را در آن ديار برقرار سازد. طبق معمول شماري زن ملتزم رکابش بودند که ميرقصيدند و آوازها و سرودهاي شاد و جذبه آور ميخواندند. آنان همه پوستينهاي دوخته از پوست آهو بر جامه هايشان پوشيده بودند و ترکههاي پوشيده از پيچک در دستها تکان ميدادند. آنها از فرط شادي ديوانه مينمودند و ميخواندند:
اي باکانالها بياييد
اوه بياييد.
براي ديونيزوس بخوانيد
با دايره زنگي بخوانيد
با دايره زنگي پر سروصدا
او را شادمانه بستاييد
او که شادي ميآورد.
موسيقي، موسيقي مقدس
همه را ميخواند
به سوي تپه ها، به سوي تپه ها
اي باکانال، بشتاب
با گامهاي تند و شتابان
پيش! شادمانه گرد آييد.
پنتئوس شهريار تب، پسر خواهر سمله بود، ولي هيچ نميدانست که رهبر و سرکرده اين گروه زنان شوريده سر، هيجان زده و عجيب دايي خود اوست. او هيچ نميدانست که وقتي سمله مُرد زئوس کودکش را نجات داد. آن رقص و پايکوبي وحشيانه و آن آوازخواني پرهياهو و اصولاً آن کردار شگفت انگيز اين بيگانگان را فوق العاده زشت و ناروا ميدانست و ميخواست که بي درنگ خاتمه يابد. پنتئوس به نگهبانان دستور داد که تازه واردين را دستگير و زنداني کنند، به ويژه رهبر و سرکرده آنها که «چهره اش از زياده روي در نوشيدن شراب سرخ شده است و جادوگري است اهل ليديا». اما چون اين سخن بگفت صداي ملايم هشداري را از پشت سر شنيد: «اين مردي که شما طردش ميکنيد خدايي جديد است و فرزند سمله که زئوس او را نجات داد. او و دمتر، براي آدميان از بزرگ ترين خدايان روي زمين محسوب ميشوند». گوينده اين سخن پيامبر يا پيشگوي نابينا، تيرِزياس، بود که از مقدسين و اولياي ساکن شهر تبس و تنها کسي بود که از ارادهي خدايان آگاه بود. اما هنگامي که پنتئوس سر برگرداند به او پاسخ گويد، ديد که وي مانند زنان وحشي لباس پوشيده است: پوششي از برگهاي پيچک بر موهاي سپيدش، پوستيني از پوست آهو بر دوش، و ترکهاي از درخت کاج در دست لرزانش.
پنتئوس چون او را به اين هيئت ديد با تمسخر به او خنديد و بعد با لحني خشمگينانه دستور داد او را از پيش چشم هايش دور کنند. بدين سان او حکم محکوميت خويش را صادر کرد: هرگاه خدايان با او گفتگو ميکردند صدايشان را نميشنيد.
گروهي از سربازانش ديونيزوس را از برابر وي گذراندند. آنها به او گفتند که ديونيزوس نکوشيده است بگريزد يا در برابرشان پايداري کند، بلکه در عوض کاري کرده است که اسير کردن و آوردن وي برايشان بسيار آسان و بي دردسر بوده است، به طوري که از کردهي خود شرمنده شدهاند و به او گفتهاند که مأمور و معذور بوده و از خود هيچ ارادهاي نداشتهاند. آنها حتي اظهار داشتند که دوشيزگاني که زنداني کرده بودند همگي به کوهستانها گريختهاند، زيرا پاي بندها به پاهايشان بسته نميشد و درها نيز خود به خود باز ميشدند. آنها گفتند: «اين مرد با معجزههاي زياد به تبس آمده است...»
پنتئوس تا اين هنگام جز از خشم خود از هيچ چيز ديگري آگاه نشده بود. او با لحني درشت و ناهنجار با ديونيزوس سخن گفت اما ديونيزوس در عوض نرمخويانه پاسخ داد، گويي ميکوشيد وي را به خويش بازگرداند و ديدگانش را باز کند تا ببيند که در برابر يک خداوند ايستاده است. ديونيزوس به پنتئوس هشدار داد که نميتواند او را در زندان نگه دارد، «زيرا خداوند مرا آزاد خواهد کرد.»
پنتئوس با لحني استهزاآميز پرسيد «خداوند»؟
ديونيزوس پاسخ داد: «بله. او هم اينک اينجاست و شاهد درد و اندوه من است.»
پنتئوس گفت «جايي نيست که چشمان من بتوانند او را ببينند.»
ديونيزوس پاسخ داد: «او همين جايي است که من ايستاده ام. چون شما مؤمن نيستيد، نميتوانيد او را ببينيد.»
پنتئوس خشمگينانه به سربازان دستور داد او را ببندند و به زندان ببرند، اما ديونيزوس، در حال رفتن، چنين ميگفت: «ستمي که شما بر من روا ميداريد، ستمي است که بر خدايان روا داشته ايد.»
اما زندان از پذيرفتن ديونيزوس ابا ميکرد. وي پيش آمد و در حالي که باز به سوي پنتئوس ميرفت کوشيد او را قانع کند اين معجزات را که خدا بودن او را ثابت ميکند بپذيرد و به آيينهاي پرستش اين خداي جديد و بزرگ ايمان بياورد. اما درست هنگامي که پنتئوس به او توهين ميکرد و ناسزا ميگفت، ديونيزوس او را با کيفري که در انتظارش بود تنها گذاشت. و آن وحشت انگيزترين کيفرها بود.
پنتئوس به تعقيب پيروان خداوند در تپه ماهورها، يعني به همان جاهايي که دوشيزگان، پس از فرار از زندان، پناه برده بودند، پرداخت. بسياري از زنان شهر تبس يا تب به آنها پيوسته بودند. مادر پنتئوس و خواهرانش نيز در آنجا بودند. در آنجا بود که ديونيزوس هراس انگيزترين جنبهي خويش را به معرض تماشا گذاشت. او همه را ديوانه کرد. زنان پنتئوس را جانوري وحشي و درنده پنداشتند، شيري کوهستاني، و به همين پندار همه به سوي او پيش تاختند تا او را بکشند، و مادرش نخستينِ آنان بود. چون همگي بر سرش ريختند وي دريافت که واقعاً با يک خداوند طرف شده و بر ضد او ستيزه جويي کرده است، و اکنون بايد جان بر سر اين کار خويش بگذارد. آنها او را قطعه قطعه کردند و بعد، يعني درست بعد از آن، خداوند شعورشان را به آنها بازگرداند، و آن گاه بود که مادر پنتئوس دريافت که چه کرده است. دوشيزگان که اکنون همه هوشيار شده و شعور خود را بازيافته بودند، به مادر پنتئوس که اکنون درد ميکشيد و ميگريست نگاه ميکردند، و رقص کنان و آوازخوانان و در حالي که ترکه هايشان را وحشيانه تکان ميدادند به يکديگر ميگفتند:
خدايان به شيوههاي عجيب به سوي آدميان ميآيند.
چه بسا که اميدهاي گذشته را تحقق بخشيدهاند،
و چه بسا اميدها که به نوميدي سوق دادهاند.
چه بسا راههايي که ما نميدانستيم خداوند به روي مان گشوده است
و اين نيز خواهد گذشت
نظريه و عقيدههايي که در اين داستانها درباره ديونيزوس ابراز شده است نخست ضد و نقيض به نظر ميرسد. در يک داستان خدايي شادي آفرين است:
او که طلا به طرّه اش بسته است
باکوس گلگون چهره است
رفيق مائنادها، که
مشعلهاي شادشان ميدرخشد.
در داستاني ديگر خدايي است سنگدل، ستمگر و وحشي:
او که با خندههاي استهزاآميز
شکارش را صيد ميکند
به دام مياندازد و با کمک
باکانال هايش ميکشد.
اما حقيقت اين است که هر دو نظريه به طور منطقي از اين مطلب ناشي شده است که وي خداي شراب بوده است. شراب هم خوب است و هم بد. شراب هم قلب آدميان را سرگرم و شاد ميکند، و هم آنها را مست و لايعقل به جاي ميگذارد. يونانيها مردمي بودند که حقايق را به روشني ميديدند. آنها نميتوانستند چشم هايشان را در برابر جنبههاي پليد، زشت و تحقيرکنندهي شرابخواري ببندند و فقط جنبههاي شادي آفرين آن را ببينند. ديونيزوس خداي شراب بود. بنابراين قدرتي داشت که بعضي وقتها انسانها را برمي انگيخت به کارهاي ناشايست، بي رحمانه، تجاوزکارانه و انواع جنايتها دست بزنند و کسي نميتوانست از انسانها دفاع کند. هيچ کس نميتوانست به خود جرأت بدهد از سرنوشتي که بر پنتئوس مقدر شده بود جلوگيري کند. اما يونانيها عقيده داشتند که اين چيزها زماني روي ميدهد که انسانها سياه مست ميشوند. اين حقيقت نميتوانست چشمان آنها را در برابر حقيقتي ديگر ببندد، يعني اين حقيقت که شراب «شادي آور» است، دل انسان را سبک ميکند، و انسان احساس لاقيدي، شادي و لودگي ميکند.
شراب ديونيزوس
آن گاه که نگراني کسالت بار آدميان
از دلها رخت ميبندد.
ما به سرزميني ميرويم که هيچ وقت نبوده است،
ندارها دارا ميشوند و داراها گشاده دست
و اين پيروزيها ثمره تاک است.
خلق و خوي دوگانهي ديونيزوس از همين دوگانگي مزاج شراب سرچشمه ميگرفت، و اين ويژگي دوگانه خاص خداي شراب است. او هم ولينعمت آدميان بود و هم وسيله نابودي و مرگشان. جام شراب او زندگي بخش و درمان کننده بيماريها بود. جسارت و جرأت تحت تأثير شراب فزوني مييافت و ترس لااقل براي دقايقي از ميان ميرفت. او پرستندگانش را برمي انگيخت، کاري ميکرد احساس کنند که ميتوانند کارهايي انجام بدهند که ميپنداشتند نميتوانند. البته اين آزادي و شادي و آن اعتماد به نفس را، وقتي که هوشيار يا سياه مست ميشدند، از دست ميدادند، اما مادام که اين حالت يا احساس وجود و ادامه داشت مثل اين بود که در دست قدرتي بزرگ تر و نيرومندتر از خودشان گرفتار آمدهاند. بنابراين آنها در برابر ديونيزوس چنان علاقه و احساسي از خود نشان ميدادند که در حق ديگر خدايان روا نميداشتند. ديونيزوس بر همه تاروپود وجودشان حاکم بود. ديونيزوس آنها را به موجودي شبيه به خودش تبديل ميکرد. همان يک دم شاد و خوشدل بودن که از شراب حاصل ميآمد حاکي از اين حقيقت بود که انسانها در درونشان چيزي بيش از آنچه خود ميپندارند دارند و در واقع «خودشان هم ميتوانند به يک خدا بدل شوند».
پنداري اين گونه با آن اعتقاد قديميِ پرستيدنِ خدايان با نوشيدن شراب تا به آن حدّ که انسان شاد شود يا از قيد نگراني و اندوه رها يا لااقل از خود بيخود شود، کاملاً متفاوت بود. شماري از پيروان ديونيزوس بودند که هيچ گاه شراب نمينوشيدند. کسي نميداند که اين دگرگوني چه هنگام روي داد، و خدايي که انسانها را با نوشيدن شراب چند لحظه از قيد نگراني ميرهانيد چه هنگام به خدايي بدل شد که آنها را از طريق الهام از قيد نگراني و اندوه ميرهانيد، ولي نتيجهي شايان توجه اين بود که ديونيزوس را تا ديربازي به مهمترين خدايان سرزمين يونان بدل کرد.
اسرار اِلوزيسي (آيينهاي اسرارآميز و پنهاني پرستش الوزيس)، يعني اصولاً آيين پرستش دمتر، از اهميت شايان توجهي برخوردار بود. اين آيينها، به گفته سيسِرو، تا صدها سال به آدميان کمک ميکرد «شادمانه زندگي کنند و اميدوارانه بميرند». اما نفوذ اين اعتقادات ديري نپاييد، به احتمال زياد به اين دليل که به کسي اجازه داده نميشد اعتقاداتش را به ديگران بياموزد يا درباره شان قلمفرسايي کند. از اين رو فقط يادي مبهم از آنها باقي مانده است. اما درباره ديونيزوس وضع به گونهاي ديگر بود. کارهايي که در جشن وي صورت ميگرفت همه در معرض ديد همگان بود و حتي امروز هم آثار آن به جا مانده است به طوري که هيچ جشن و ضيافت ديگري را نميتوان با آن مقايسه کرد. اين جشن در بهار برگزار ميشد که درختان مو جوانه ميزدند و تا پنج روز ادامه داشت. اين روزها، روزهاي صلح و صفا و آرامش و شادي بود. تمام کارهاي عادي زندگي روزانه تعطيل ميشد. هيچ کس را به زندان نميافکندند، حتي زندانيان را آزاد ميکردند تا در جشن و سرور و پايکوبي همگاني شرکت کنند. اما جايي که مردم در آن گرد ميآمدند تا خداوند را ستايش کنند بيابان گونه يا برهوت نبود که با اعمال وحشيانه و بي بندوبارانه يا با برگزاري جشنهاي خشونت بار به تباهي و ويراني کشيده شده باشد. حتي مشابه صحن يک پرستشگاه با مراسم منظم قرباني و تشريفات روحاني هم نبود. بلکه يک تئاتر بود، و تشريفات آن هم به نمايش درآوردنِ يک نمايشنامه بود. بزرگترين اشعار سرزمين يونان، و بزرگترين شعرهاي سرزمينهاي ديگر دنيا، در مدح و ثناي ديونيزوس نوشته ميشد. شاعراني که نمايشنامه مينوشتند، بازيگران و خوانندگاني که در آنها نقشهايي ايفا ميکردند، همه بنده و خدمتگزار خداوند به شمار ميآمدند. بازيگري نيز مقدس بود، و همچنين تماشاگران، و نويسندهها و بازيگران نيز در آيين پرستش شرکت ميکردند. ديونيزوس هم قرار بود که در اين آيينها شرکت جويد، و کاهن او نيز صندلي يا جايگاه افتخارآميز خاص خود را داشت.
بنابراين آشکار است که انديشههاي خداي الهامهاي مقدس، که ميتوانست باطن آدميان را از روح خويش پر کند تا نيک و درخشان و شکوهمند بنويسند و کارهاي نيک انجام دهند و پرهيزگاري پيشه کنند، برتر از اعتقاداتي بود که آنها قبلاً از وي داشتند. نخستين نمايشهاي تراژيک، که از بهترين نمايشهاي موجود به شمار ميآيند و در واقع جز نمايشنامههاي شکسپير هيچ همتايي ندارند، در تئاتر ديونيزوس روي صحنه ميآمدند. نمايشنامههاي کمدي نيز در آنجا به نمايش درمي آمدند، اما شمار نمايشنامههاي تراژيک بيشتر بود و علت آن هم کاملاً آشکار بود.
اين خداي شگفت انگيز، اين عياش و خوشگذران، اين شکارچي سنگدل، و اين الهام بخش والامقام، به نوبه خود موجودي دردکشيده و اندوه زده بود. او نيز، مثل دمتر، رنج ديده بود، البته نه اينکه مثل آن الهه به خاطر ديگران رنج ميکشيد، بلکه در غم و اندوه خويش ميزيست. او تاک بود که، هميشه برخلاف ديگر درختان ميوه، شاخه هايش را هرس ميکنند: هر شاخه اش را ميبرند و فقط تنه يا کنده اش را باقي ميگذارند، که در زمستان چيزي مرده و خشک مينمايد و کندهاي مارپيچ و بي برگ و نوا که نشان نميدهد بتواند دوباره برگ بدهد و سبز شود. ديونيزوس مانند پرسفونه با آمدن سرما ميمرد. اما مرگ او، برخلاف مرگ آن الهه، مرگي وحشتناک بود: او قطعه قطعه ميشد، که در بعضي از داستانها ميگويند به دست تيتان ها، و در بعضي داستانهاي ديگر گفته شده است به دستور هرا. او هميشه دوباره به زندگي بازمي گشت: او ميمرد و دوباره زنده ميشد. رستاخيز شادي برانگيز وي بود که در تئاتر خودش جشن ميگرفتند، اما تصور يا پندار آن کارهاي وحشت انگيزي که بر او ميگذشت و آدميان تحت نفوذ خود وي بر سرش ميآوردند به حدي به خود او منتسب بود که نميشد آن را از ياد برد. او از يک خداي درد و رنج ديده والاتر بود. خداي اندوه بود. هيچ خداي ديگري چنين نبود.
ديونيزوس وجه ديگري هم داشت. او نشانهي اطمينان بخش اين اعتقاد بود که مرگ پايان بخش هيچ چيز نيست. پرستندگان او معتقد بودند که مرگ و رستاخيز وي ثابت ميکند که روح پس از مرگ جسد تا ابد باقي ميماند. اين ايمان يا اعتقاد پارهاي از اسرار الوزيس بود. نخست در پرسفونه متمرکز شده بود که او نيز هر بهار از مرگ برمي خاست. اما او در مقام ملکهي دنياي سياه زيرين حتي در دنياي روشن و درخشان بالاي زمين هم چيزي شگفت انگيز و شوم را القا ميکرد: او که خود هميشه يادآور مرگ بود چگونه ميتوانست نماد رستاخيز و چيرگي بر مرگ، باشد؟ اما درست برخلاف وي، ديونيزوس را هيچ گاه قدرت يا خداي قلمرو مردگان نميدانستند. درباره پرسفونه در دنياي زيرين داستانهاي بي شماري گفته شده است. اما دربارهي ديونيزوس فقط يک داستان گفتهاند، آن رهانيدن مادرش از دنياي زيرين است. اين خداوند با آن رستاخيزش تجسم يک زندگي نيرومندتر از مرگ بود. پس او، و نه پرسفونه، بود که اعتقاد به جاودانگي و فناناپذيري را به وجود آورد.
حدود هشتاد سال پس از ميلاد مسيح، نويسندهاي يوناني، به نام پلوتارک، که از ديار و کاشانه اش دور افتاده بود، خبر يافت که دختر کوچکش درگذشته است ـ دختري که به گفتهي نويسنده خيلي مهربان و نرمخو بود. اين نويسنده طي نامهاي براي همسرش چنين نوشته است: «اي دلدار من، راجع به آن چيزي که تو نيز شنيدهاي که ميگويند چون روح از جسم بيرون آيد نابود ميشود و هيچ چيزي را حس نميکند، خوب ميدانم که، با توجه به آن وعدههاي مقدس و مؤمنانهاي که در آيين اسرارآميز باکوس داده شده است و ما گروندگانِ به آن برادريِ مذهبي هم از آن آگاه هستيم، تو به اين سخنان ايمان نداري. ما به اين سخن کاملاً راستين اعتقاد راسخ داريم که روح ما فسادناپذير و جاودانه است. ما بايد (به مردگان) بينديشيم که آنها به دنياي بهتري سفر ميکنند و از شرايط شادتري برخوردار ميشوند. چه بهتر که ما درست بينديشيم و رفتار بهتري در پيش بگيريم و زندگي بروني و ظاهريمان را سروسامان ببخشيم، و درون را صاف تر، داناتر و فسادناپذيرتر کنيم.»
با وجود اين، در جمع خدايان، دو تن از بقيه متمايز بودند يعني در واقع بهترين دوست انسانها به شمار ميآمدند. يکي از آنها دمتر بود که در زبان لاتين سرس ميگفتند، الههي غلّه و دختر کرونوس و رِئا (رِآ) و ديگري ديونيسوس يا ديونيزوس، خداي شراب، که به باکوس هم شهرت دارد.
دمتر سالخورده تر بود و ساده دل. غلات را خيلي پيش از کاشتن تاک ميکاشتند. نخستين کشتزار غله سرآغاز استقرار انسان بر زمين بود. تاکستانها پس از آن به وجود آمد. کاملاً طبيعي بود که آن قدرت خداوندي و الهي که بذر غله را به وجود آورد بايد يک الهه يا خداي زن باشد نه يک مرد. چون شکار و جنگ بر عهده مردان بود، بنابراين لازم بود که زنان به امور مربوط به کشتزار رسيدگي کنند، و چون اينان سرگرم شخم زدن و بذرافشاني بودند و همچنين برداشت محصول، ناگزير به اين نتيجه رسيدند که يک خداي زن يا الهه بهتر ميتواند به زنان کمک کند. زنان خداي زني را که ميپرستيدند بهتر درک ميکردند، نه مثل خداياني که مردان با قرباني دادن آنها را ميپرسيدند، بلکه خدايي که کشتزارها را بهتر و بارورتر ميکرد. به دست اين خداي زن بود که کشتزارها، يا «غلات مقدس دمتر» تقدس مييافتند.
زمين يا محل خرمن کوبي نيز تحت حمايت اين الهه قرار داشت. آن دو محل، يعني کشتزار و محل خرمن کوبي، پرستشگاه يا معبد او بود که امکان داشت هر لحظه در آنها حاضر شود. «در زمين مقدس خرمن کوبي، هرگاه که غلات را ميافشانند، آن الهه، يعني دمتر زرين موي، به رنگ ساقهي خشک غله، شخصاً دانههاي غلات و پوشال و پوست را به دست باد ميسپرد و همه را از هم جدا ميکرد، و تودهي پوشال به سپيدي ميگرايد». شخصي که درو ميکند نيايش کنان ميگويد: «اميدوارم روزي قسمت شود که من در کنار محراب دمتر، در آن هنگام که آن الهه با دستههاي غله و خشخاش درو کرده در دست لبخندزنان ايستاده است، بتوانم بادبزن غله افشاني بزرگ را در ميان تلّ غلاتش فرو کنم».
البته جشن بزرگ و اصلي اين الهه در زمان برداشت محصول يا فصل درو بود. در گذشتهها فقط يک روز شکرگذاري ساده و بي تکلف از سوي کشاورزان و دروکنندگان برگزار ميشد، و در آن روز، نخستين گِردهي نان از غلهي تازه درو شده پخته ميشد، که آن را تقسيم ميکردند و با حرمت و با نيايش ويژهي آن الههاي که اين نعمت و بهترين هديه را به انسان ارزاني داشته بود، ميخوردند. پس از آن و با گذشت زمان، اين جشن کوچک به صورت يک آيين پرستش اسرارآميز درآمد، که البته ما آگاهي زيادي از آن نداريم. جشن بزرگ و مفصل را در ماه سپتامبر و هر پنج سال يک بار برگزار ميکردند و تا نُه روز ادامه مييافت. اين روزها از مقدس ترين روزها بود و در آن هنگام بيشتر فعاليتهاي زندگي کند ميشد يا به حالت تعليق درمي آمد. تشريفات خاصي برگزار ميشد، و مراسم قرباني با رقص و پاکوبي و آواز همراه بود، و شادي همه جا را دربر ميگرفت. اين موضوع معرّف حضور همگان بود و نويسندگان بسياري از آن ياد کردهاند. اما از آن بخش عمده يا اصلي اين مراسم و تشريفات که در صحن دروني يا در حريم پرستشگاه برگزار ميشد هيچ سخني يا اشارهاي به ميان نيامده است. کساني که اين تشريفات را به جاي ميآوردند سوگند ويژهاي ياد ميکردند که سکوت را رعايت کنند، و واقعاً به سوگندشان آن چنان پايبند بودند که ما فقط از بخش ناچيزي از آن آگاه شده ايم.
آن پرستشگاه بزرگ در اِلوزيس قرار داشت که شهر کوچکي نزديک آتن بود، و مراسم پرستش و نيايش را «اسرار اِلوزيني» ميناميدند. اين مراسم در سراسر دنياي يوناني و رومي با حرمت و تقدس ويژهاي برگزار ميشد. سيسِرو، نويسندهاي که در يک قرن پيش از ميلاد مسيح ميزيسته است، چنين ميگويد: «چيزي والاتر از اين اسرار نيست. آنها به خُلقيات ما شيريني و به عادات ما نرمي و ظرافت بخشيدهاند و سبب شدهاند که ما از مرحله توحش بگذريم و به انسانيت واقعي دست يابيم. آنها نه تنها راه شاد زيستن را به ما آموختهاند، بلکه به ما ياد دادهاند که چگونه اميدوار بميريم.»
با وجود اين، اين خدايان با همه تقدس و حرمتي که داشتند، توانستهاند آثار آن چيزي را که خود از آن به وجود آمدهاند حفظ کنند. يکي از دانستههاي انگشت شماري که ما از آنها در دست داريم اين است که در يک لحظهي مهم و کاملاً رسمي «سنبلهي غله را که قبلاً در سکوت کامل چيده شده است» به پرستندگان نشان ميدادند.
ديونيزوس، خداي شراب، به طريقي، و بي آنکه کسي آگاه شود در چه زمان و چگونه، به الوزيس ميآمد و در جايگاه ويژه خود در کنار دمتر مينشست.
آن گاه که سنجها به صدا درمي آيند، ديونيزوسِ
افشان موي در کنار دمتر بر تخت مينشيند.
طبيعي است که هر دو با هم مورد پرستش قرار ميگرفتند، يعني اين دو خدايي که هم بخشندهي هداياي خوب زمين بودند، و هم در کارها و تلاشهاي صميمانهي روزانه، که زندگي براساس آنها شکل گرفته بود، دست داشتند و هم در بريدن و تقسيم نان و نوشيدن شراب شرکت ميجستند. فصل درو و برداشت محصول، و هنگامي که خوشههاي انگور را زير منگنهي دستگاه شراب سازي قرار ميدادند، روز جشن ديونيزوس بود.
ديونيزوس خداي شادماني، ستارهي پاکي،
که در زمان ميوه چيني ميدرخشد.
اما ديونيزوس همواره خداي مهربان و شادي آفريني نبود، حتي دمتر هم هميشه يک الههي شاد فصل تابستان نبود. اين دو با اندوه و شادي آشنا بودند و به همين سبب با هم پيوند داشتند و هر دو خداياني درد کشيده بودند. ديگر خدايان فناناپذير دردها و رنجهاي پايداري نداشتند. «آنها با زيستن در کوه اولمپ، يعني جايي که هيچ گاه باد نميوزد و باران نميبارد، و کوچکترين دانههاي ستاره گونهي برف هم فرو نميريزد، روزهاي شادي را سپري ميکنند و باده و غذاي بهشتي مينوشند و ميخورند و از وجود آپولوي خجسته بخت که چنگ سيمينش را به صدا درمي آورد، و از دلنوازترين آواز موزها که با صداي چنگ وي ميخوانند، و از رقص زيبارويان يا گريسها با هِبِه و آفروديت، و از پرتو درخشان نوري که پيرامونشان را فرا گرفته است لذت ميبرند». اما دو خداي زمين از اندوه دل ريش کننده آگاه بودند.
بر نهالهاي گندم و غلات و شاخههاي زيباي تاک پس از انگورچيني، و بر انگورها، آن گاه که سرما و يخبندان از راه ميرسد و زندگي سرسبز و خرم درون کشتزارها را از بين ميبرد، چه ميگذرد؟ اين درست همان چيزي است که انسانها زماني که نخستين داستان را درباره اسرار و دگرگونيهاي هميشه پيش روي خود ميشنيدند، و گردش شب و روز و حرکت ستارهها را در مسيرشان ميديدند، از يکديگر ميپرسيدند. گرچه ديونيزوس يا ديونيسوس و دمتر خدايان شاد فصل درو بودند، اما کاملاً آشکار بود که در زمستان خدايان ديگري ميشدند. آنها سر در گريبان غم داشتند، و زمين نيز اندوهگين بود. انسانهاي ادوار باستان در شگفت بودند که چرا بايد چنين باشد، و براي توضيح علت آن داستانهاي بي شمار گفتند.
دِمِتِر (سِرِس)
دمتر (سرس) فقط يک دختر داشت به نام پرسفونه (پروسِرپينه) ـ که البته «پروزِرپينه» هم نوشتهاند ـ به معني دوشيزه بهاران. دمتر آن دختر را از دست داد و در اندوه گران از دست دادن وي هديه اش را از زمين دريغ داشت و به همين سبب بود که زمين به صحرايي منجمد تبديل شد. زمينِ سبز و پر گل و گياه را يخ فرا گرفت و بي جان رها شد، زيرا پرسفونه ناپديد شده بود.
فرمانروا و خداوندگار دنياي تيره زيرين، شهريار مردگان از شمار بيرون، يعني هادس، آن دختر را وقتي که در برابر شکوفهي شگفت انگيز و فوق العاده زيباي گل نرگس مفتون و فريفته ايستاده و از همراهان خويش جدا مانده بود بربود و با خود برد. خداي دنياي زيرين که در کالسکه اش، که اسبي به سياهي قير آن را ميکشيد، نشسته بود، از ميان شکافي که در زمين پديدار شده بود بالا آمد، دست دختر را بگرفت و در کنار خود نشاند. او دختر را با چشماني گريان و اشک ريزان با خود به زيرزمين برد. تپهها صداي گريه اش را در فضا پخش کردند، و مادرش در ژرفاي درياها صداي گريه اش را به گوش شنيد. مادر در جست و جوي دختر همچون پرندهاي بر فراز دريا و زمين به حرکت درآمد. اما هيچ کس حقيقت ماجرا را با وي در ميان نگذاشت، «نه آدميان و نه خدايان، و نه پيام رسانان قابل اعتمادش که از پرندگان و مرغان بودند». دمتر نُه روز سرگردان گشت و در تمام اين مدت نه غذاي بهشتي خورد و نه شراب شيرين نوشيد. سرانجام به آفتاب رسيد و او بود که تمامي ماجرا را به او گفت: پرسفونه به دنياي زيرين رفته بود و ميان مردگان سايه وش ميزيست.
آن گاه اندوهي گران بر دل دمتر نشست، کوه اولمپ را ترک کرد، در زمين خانه گزيد، اما خود را به آن چنان هيئت مبدلي آراست که هيچ کس او را نميشناخت ـ در حقيقت انسانها نميتوانند خدايان را به آساني بشناسند. اين الهه در طول سرگشتگي و گشت و گذار يک تنه اش به اِلوزيس رسيد و در کنار جادهاي زير ديواري نشست. او زني سالخورده را مينمود، يعني از آن زنان سالخوردهاي که در خانههاي بزرگ از کودکان پرستاري يا از انبار آذوقهي خانه نگهداري ميکنند. چهار دوشيزه زيباروي، که خواهر بودند و ميرفتند از چاه آب بياورند، او را ديدند و از راه دلسوزي و ترحم از او پرسيدند آنجا چه ميکند. او به آنها پاسخ داد که از دست دزدان دريايي گريخته است، زيرا ميخواستند او را به عنوان برده بفروشند، و در اين ديار هيچ دوست و آشنايي ندارد که براي ياري خواستن به آنها روي آورد. آن دوشيزگان به او گفتند که همهي خانههاي اين شهر مقدمش را گرامي خواهند داشت، اما آنها صلاح ميدانند او را به خانهي خودشان ببرند، البته اگر منتظر بماند تا آنها بروند و از مادرشان اجازه بگيرند. دمتر سر را به عنوان رضايت به زير افکند و سکوت اختيار کرد، و دختران پس از آنکه کوزههاي درخشانشان را از آب پر کردند، شتابان راهي خانه شدند. مادر آنها، که متانيرا (Metaneira) نام داشت، امر کرد بي درنگ بازگردند و از آن بيگانه دعوت کنند به خانه شان بيايد. چون دخترکان شتابان بازگشتند آن الههي بزرگوار را هنوز نشسته يافتند که سراپاي خود را در جامهاي سياه پوشانده بود. پيرزن به دنبال آنها روان شد و هنگامي که گام در آستانهي تالاري گذاشت که مادر دختران در آن نشسته و پسر کوچکش را در کنار گرفته بود، پرتور نور الهي در راهرو درخشيد و ترسي توأم با احترام در دل متانيرا افتاد.
آن زن به دمتر گفت بنشيند و بعد خود شراب چون عسل شيرين را به وي داد، ولي پيرزن حاضر نشد آن را بنوشد. در عوض خواست آب جو همراه با عرق نعناع برايش بياورند که شربتي بود که در فصل درو و برداشت محصول دل دروکنندگان را خنک ميکرد، و حتي در اِلوزيس به پرستندگان هم ميدادند. چون دمتر با نوشيدن آن شربت سبکدل شد، کودک را برداشت و در آغوش عطرآگين خود گرفت، که دل مادر از اين کار وي شادمان شد. بدين سان دمتر از دِموفون که متانيرا براي سِلِئوس دانا زاده بود پرستاري کرد. آن کودک همچون يک خداي جوان به بار آمد و رشد کرد، زيرا دمتر هر روز او را با روغن بهشتي تدهين ميکرد و شب هنگام او را به درون آتش فروزان ميگذاشت و به اين وسيله ميخواست آن پسرک جواني جاودانه بيابد.
اما مادر کودک از چيزي نگران بود و به همين خاطر يک شب به پاسداري نشست و چون کودک را در درون آتش ديد از فرط وحشت فرياد کشيد. الهه نيز از اين کار مادر خشمگين شد و کودک را برداشت و بر زمين افکند. او ميخواست با اين کار خود، کودک را از پيري و مرگ برهاند، ولي اين خواسته تحقق نيافت. با وجود اين، چون کودک مدتي در آغوش آن الهه خوابيده بود، تا زنده بود حرمت مييافت.
آن گاه الهه خدا بودن خويش را نشان داد. زيبايي او را در برگرفت و بوي عطر از هر سو به مشام رسيد و چهره اش آنچنان درخشندگي و روشني يافت که خانه در نور غرقه شد. آن گاه به متانيرايِ شگفت زده گفت که او دمتر است. آنها بايد پرستشگاهي براي وي در نزديکي شهر بنا کنند و به اين شيوه از او دلجويي کنند و از لطف و احساسات قلبي وي بهره ور شوند.
بدين سان دمتر آنها را ترک گفت و متانيرا، مادر دوشيزگان، که قدرت سخن گفتن را از دست داده بود بر زمين افتاد و از شدت ترس به خود لرزيد. چون بامداد شد ماجرا را به آگاهي سلئوس رساندند. سلئوس مردم را نزد خود فرا خواند و فرمان الهه را برايشان باز گفت. آنها با رضايت خاطر دست به کار شدند تا پرستشگاهي براي آن الهه بنا کنند. چون کار ساختن پرستشگاه به پايان رسيد دمتر به آنجا آمد و در آن مأوا گرفت ـ تنها، دور از خدايان اولمپ نشين، و در آرزوي ديدار دخترش.
آن سال براي آدميان سراسر جهان، سالي هولناک و آزاردهنده و شوم بود. هيچ گياهي نروييد، و ورزاها خيش را بيهوده در زمين فرو کردند و کشيدند و به نظر ميرسيد که نوع بشر بايد از قحطي بميرد. سرانجام زئوس دريافت که خود بايد سر رشتة امور را به دست بگيرد. او خدايان را فرا خواند و آنها را به نزد دمتر فرستاد تا بکوشند خشم را از دل وي بيرون آورند. اما دمتر به سخنانشان گوش فرا نداد و گفت تا دخترش را نبيند نميگذارد زمين بروبار دهد. آن گاه زئوس دريافت که برادرش بايد تسليم شود. او به هرمس دستور داد به دنياي زيرين برود و به فرمانرواي آنجا بگويد اجازه بدهد تا عروسش نزد دمتر بازگردد.
هرمس آن دو را کنار يکديگر يافت، پرسفونه اندوهگين و سر در گريبان و ناسازگار، زيرا در غم ديدار مادر دلتنگ و بي قرار شده بود. پرسفونه چون صداي هرمس را شنيد سر برداشت و شادمانه به پاخاست، مشتاق رفتن. شوهرش ميدانست که بايد از فرمان زئوس اطاعت کند و آن زن را به بالاي زمين بفرستد، اما هنگامي که او را ترک ميکرد با خواهش از وي خواست درباره اش نيک بينديشد و اندوه به دل راه ندهد که همسر کسي شده است که بين جاودانگان از والايي و شکوه برخوردار است. پس از آن از وي خواست دانهاي انار بخورد، چون نيک ميدانست که اگر دختر چنين کند ناگزير است حتماً به سويش بازگردد.
وي کالسکهي زرينش را آماده کرد و هرمس افسار اسبان را به دست گرفت و اسبان سياه را يکراست به سوي پرستشگاهي راند که دمتر در آن مسکن داشت. دمتر براي ديدار دخترش مانند يک مائنادِ پري که در کوهستانها ميدود به سرعت از جاي پريد و دويد. پرسفونه خود را در آغوش مادر افکند و مادر نيز او را سخت به سينه فشرد. آنها سراسر روز در کنار هم نشستند و درباره ماجراهايي که بر هر دو گذشته بود سخن گفتند، و چون دمتر موضوع خوردن دانه انار را شنيد اندوهگين شد، زيرا ميترسيد نتواند دختر را نزد خود نگه دارد.
بعد زئوس پيام رسان ديگري را نزد وي فرستاد که شخصيتي بزرگ بود، يعني مادر بزرگوار خودش به نام رِئا که از سالخورده ترين خدايان بود. آن زن بي درنگ برخاست و از کوه اولمپ به سوي زمين خشک و بي بار و بر فرود آمد و چون بر در سراي پرستشگاه رسيد با دمتر سخن گفت:
بيا دخترم، زيرا زئوس دورانديش و غرّان به تو امر ميکند.
يک بار ديگر به تالار خدايان بازگرد، که در آنجا حرمت خواهي يافت،
و در آنجا به خواسته ات، که ديدار دختر است، خواهي رسيد و
اندوه را از دل خواهي داد.
در پايان هر سال که زمستان تلخ سپري ميشود.
زيرا او فقط يک سوم سال را در سرزمين تيرگيها ميگذارند.
زيرا بقيه را نزد تو ميگذراند، نزد تو و ديگر جاودانان دلشاد.
اکنون آرام باش. انسانها را زندگي بخش، که زندگي را
فقط تو ميتواني ببخشي.
دمتر دست رد به سينه اش نزد، هر چند که چهار ماه دوري از دخترش در هر سال و رفتن دختر دلبندش به دنياي مردگان زياد آرامش بخش نبود. اما زن مهرباني بود، و انسانها هميشه به او «الههي مهربان» ميگفتند. او از ويراني و خشکسالي که خود به بار آورده بود متأسف بود. او يک بار ديگر کشتزارها را با ميوههاي فراوان، و دنيا را با گل گياه و سبزه آباد و درخشان کرد. او حتي به ديدار شاهزادگان اِلوزيس رفت که پرستشگاهش را بنا نهاده بودند، و يکي از آنها را، به نام تريپتولموس، به عنوان سفير خويش نزد انسانها برگزيد و به آنها ياد داد که غله را چگونه بکارند و به بار بياورند. آيينهاي مقدس خويش را به سلئوس و ديگران بياموخت، يعني همان «آيينهاي مرموزي که هيچ کس نبايد درباره شان سخن بگويد، زيرا ترس آميخته با حرمت زبان را در کام نگه داشته است. خجسته بخت باد آن کس که به اين فرمان عمل کند و در نتيجه در دنياي ديگر نيکي خواهد ديد.»
اي ملکهي اِلوزيسِ عطرآگين،
دهندهي هداياي خوب به زمين،
اي دمتر، مرا از فيض خود محروم مکن،
و تو نيز،اي پرسفونه،اي زيباترين
دوشيزگان زيباروي، آوازم را
براي شادي تو، به تو تقديم ميکنم.
در داستانهاي مربوط به اين دو الهه، يعني دمتر و پرسفونه، اندوه و پريشاني چيرگي دارد. دمتر، الههي ثروت ناشي از برداشت محصول، هميشه همان مادر ملکوتي و غم زدهاي بود که هر سال شاهد مرگ دخترش بود. پرسفونه نيز دوشيزه نوراني بهاران و فصل تابستان بود که کافي بود گامهاي سبکش را بر تپههاي خشک و قهوهاي رنگ بگذارد تا، آن گونه که سافو (1) گفته است، سبزي و خرمي و شادابي و شکوفايي بيابند:
من صداي بهارِ گل دهنده را ميشنوم...
که منظورش صداي پاي پرسفونه است. اما در تمام اين مدت، پرسفونه ميدانست که عمر اين زيبايي دنيا تا چه اندازه کوتاه است: ميوه ها، گل ها، برگها، و تمام رستنيهاي زيباي دنيا با آمدن سرما بايد بميرند و مثل خود وي در دستهاي مرگ قرار بگيرند. پس از آنکه فرمانرواي دنياي سياه زيرين او را بربود و با خود به آنجا برد، ديگر هيچ گاه آن دختر شاد و شاداب و جواني نبود که همواره فارغ البال و رها از هر درد و رنج و اندوه در کشتزارها و سبزه زارهاي پر از گل گردش ميکرد. در واقع هر سال به هنگام بهار از بستر مرگ برمي خاست، اما خاطرات سرزميني که در آن زيسته و اکنون از آن بازگشته بود هميشه با او بود. اين دوشيزه با همه زيبايي خيره کنندهاي که داشت چيزي عجيب و وهم آميز بر وجودش سايه افکنده بود. اغلب ميگفتند که او «دوشيزهاي بود که نبايد کسي نامش را بر زبان بياورد.»
اولمپ نشينان «خداونداني شاد» و «خداياني جاودانه» و از همه غمها و دردهايي که انسانهاي فناپذير را از پاي مياندازد و ميکشد رها بودند. اما انسانها هنگامي که در چنگ اندوه اسير ميشوند، و نيز به هنگام مرگ، براي طلب آمرزش و رحمت ميتوانند به الهههايي متوسل شوند که خود طعم اندوه را چشيدهاند و مردهاند.
ديونيزوس يا باکوس
فقط در تبس است که زنان آدميان
خداوندان فناناپذير ميزايند.
سمله از بدبخت ترين زناني بود که زئوس عاشقشان شده بود. در مورد اين زن بايد گفت که هرا مسبب بدبختيهاي وي بود. زئوس ديوانه وار دل به او بسته بود و به او گفته بود که اگر چيزي از او بخواهد بي چون و چرا به او ميبخشد. زئوس به رودخانهي ستيکس سوگند ياد کرد که چنين خواهد کرد، و اين سوگندي بود که حتي او هم نميتوانست آن را بشکند يا نقض کند. سمله به زئوس گفت که بهترين و مهمترين چيزي که از او ميخواهد اين است که او را با تمام شکوه و جلال شهرياري آسمانها و فرمانرواي صاعقه ببيند. البته هرا بذر اين آرزو را در دل سمله کاشته بود. زئوس ميدانست که هيچ انساني نميتواند او را در آن شکوه و عظمت خداوندي اش ببيند و زنده باقي بماند، اما چارهاي نبود و نميتوانست کاري کند. او به رودخانهي ستيکس سوگند خورده بود. زئوس با همان هيئتي آمد که سمله از او خواسته بود. سمله با ديدن آن عظمت و جلال و شکوهِ نور درخشان و فروزان الهي وي مُرد. اما زئوس کودک آن زن را که چيزي به زمان تولدش نمانده بود از شکم وي بيرون کشيد و آن را بي آنکه هرا از آن ماجرا آگاه شود در پهلوي خود پنهان ساخت تا زمان تولد کودک فرا برسد. پس از آن، هرمس کودک را با خود برد و به پريانِ نيزا (نيسا) سپرد تا او را پرورش دهند. ـ نيزا زيباترين درّه دنيا بود و هيچ انساني آنجا را به چشم نديده بود و نميدانست در کجا قرار دارد. بعضيها ميگويند که پريان يا نيمفها (Nymphs) همان هيادها بودند که بعدها زئوس آنان را به صورت ستاره به آسمان آورد و در آن قرار داد، يعني ستارگاني که چون به خط افق نزديک شوند باران با خود ميآورند.
بنابراين خداي تاکستان از آتش آفريده شد و باران او را به بار آورد، يعني همان گرماي سوزاني که انگورها را به ثمر ميرساند و آبي که نهال را زنده نگه ميدارد.
چون ديونيزوس به مردي رسيد به جاهاي دوردست سفر کرد:
سرزمينهاي غني از طلاي ليديا،
و فريجي، و دشتهاي آفتاب خورده ي
ايران، و ديوارهاي بزرگ باکتريا
سرزمين توفان زدهي مِدِس
و عربستان پر برکت و خجسته.
او به هر جا که ميرفت شيوهي کاشت و به بار آوردن تاک را و همچنين رمز پرستش خود را به مردم آن سامان ميآموخت و آنها نيز در هر جا او را به عنوان خدا پذيرا شدند، تا سرانجام به سرزمين و کشور خود نزديک شد.
روزي در دريا، نزديک يونان کشتي دزدان دريايي بادبان کشان نزديک شد. سرنشينان کشتي در دماغهاي بزرگ نزديک دريا جواني زيباروي ديدند. موي سياه و زيبايش روي ردايي ارغواني که بر دوش انداخته بود افشان شده بود. او به شاهزادهاي شباهت داشت؛ از آن شاهزادگاني که پدر و مادرش حاضر ميشوند پول کلاني براي آزادي وي بپردازند. جاشوان شاد و خوشحال به ساحل پريدند و او را گرفتند. بر عرشهي کشتي طنابهاي خشن و ضخيم آوردند تا دست و پاي او را با آن ببندند، اما شگفت زده ديدند نميتوانند او را به بند بکشند و دست و پايش را ببندند. طنابها به هم نميآمدند و به محض تماس با دست و پاي جوان از هم ميگسست. او با آن چشمان سياهش نشسته بود و لبخندزنان به آنها نگاه ميکرد.
در ميان جاشوان فقط سکاني بود که فهميد چرا چنين است و فريادزنان گفت که او حتماً يکي از خدايان است و بايد بي درنگ آزاد شود وگرنه سخت زيان خواهند ديد. اما ناخدا او را احمق خوانده و مسخره کرد و به جاشوان دستور داد در بالا بردن بادبان شتاب کنند. باد بر بادبان وزيد و بادبان شکم انداخت و جاشوان بادبان را محکم کشيدند، ولي کشتي از جاي نجنبيد. حوادث شگفتي برانگيز يکي پس از ديگري روي داد. شرابي عطرآگين جويبارگونه بر عرشه کشتي روان شد. درخت تاکي پر از خوشه انگور بر سطح بادبان پديدار شد، و پيچکي سبز رنگ درست مانند يک دسته گل دور دکل پيچيد که گل و ميوههاي زيبا داشت. دزدان دريايي که سخت به وحشت افتاده بودند به سکانّي دستور دادند کشتي را به سوي ساحل هدايت کند. اما ديگر دير شده بود، زيرا درست در همان هنگام که اين سخن را بر زبان آوردند آن جوان اسير به يک شير بدل شد که ميغرّيد و خشمگين به آنها نگاه ميکرد. آنها چون اين را ديدند خود را به دريا افکندند و همه، غير از سکانّي، به دلفين بدل شدند (2). خداوند به آن سکانّي رحمت آورد و او را بازگرداند و به او گفت که جرأت از دست داده را بازيابد، زيرا مورد لطف ويژهي کسي قرار گرفته است که واقعاً يکي از خدايان است: ديونيزوس که سمله به اتفاق زئوس او را آفريدهاند.
در راه رفتن به يونان وقتي که از تراس ميگذشت يکي از پادشاهان آن سرزمين به نام ليکورگوس که با آيين پرستش جديد سخت مخالف و معترض بود، به او توهين کرد. ديونيزوس در برابر وي عقب نشست و حتي از وي گريخت و به ژرفاي دريا پناه برد. اما ديري نگذشت که دوباره بازگشت، بر او چيره شد و او را، هر چند ملايم، به اين شيوه به کيفر رساند:
او را در غاري کوهستاني زنداني کرد
تا نخستين خشم ديوانه وارش
به تدريج کاستي يافت و آموخت
که خدايي را که به استهزا گرفته است بشناسد.
اما خدايان ديگر نرمخو نبودند. زئوس ليکورگوس را نابينا کرد که اندکي بعد درگذشت. آنهايي که با خدايان درمي افتادند و با آنان ستيزه جويي ميکردند ديرزماني زنده نميماندند.
ديونيزوس طي گشت و گذارش يک روز با شاهزاده خانم کِرت به نام آريادن (Ariadn) ديدار کرد که تزئوس شاهزاده آتني در ساحل جزيره ناکسوس (Naxos) تنها رهايش کرده بود، حال آنکه همين شاهزاده خانم زماني جان تزئوس را نجات داده بود. ديونيزوس بر آن شاهزاده خانم رحمت آورد، او را رهانيد و سرانجام دل در گرو عشق وي گذاشت. هنگامي که شاهزاده خانم درگذشت ديونيزوس تاجي را که به وي هديه داده بود برداشت و آن را ميان ستارگان جاي داد.
ديونيزوس مادرش را که هيچ گاه نديده بود هنوز به خاطر داشت. آن چنان مشتاق ديدار مادر بود که سرانجام دل به دريا زد و با شهامت تمام به دنياي زيرين رفت تا او را بجويد. چون او را يافت، با قدرت مرگ که ميکوشيد او را از مادرش جدا سازد به ستيزه و مبارزه برخاست، و مرگ سرانجام سر تسليم فرود آورد. ديونيزوس مادر را با خود به همراه آورد ولي مادر نخواست بر زمين زندگي کند، پس او را با کوه اولمپ برد، جايي که خدايان ديگر از ديدنش شاد شدند، انگار که يکي از خودشان بود، يعني يکي از جاودانان، البته در مقام مادر خدايي که حق داشت در کنار فناناپذيران زندگي کند.
خداي شراب ميتوانست مهربان و گشاده دست باشد. او حتي ميتوانست سنگدل و ستمگر باشد و انسانها را به وحشت بيندازد که دست به کارهاي هراسناک بزنند. اغلب آنها را ديوانه ميکرد. مائنادها (Maenades) که آنها را باکانتها (Bacchante) هم ميناميدند، زناني بودند که با نوشيدن شراب ديوانه و شوريده سر ميشدند. آنها به ميان جنگلها و به کوهستانها ميرفتند و فريادهاي گوشخراشي ميکشيدند، چوبها و شاخهها يا ترکههاي جوز کلاغ در دست ميگرفتند و آنها را بالاي سر تکان ميدادند و مستانه و از خود بي خود به اين سو و آن سو ميدويدند. هيچ چيزي جلودارشان نبود. هرگاه وحوش را بر سر راه خود ميديدند آنها را قطعه قطعه ميکردند و قطعات خونريز گوشت را ميبلعيدند. آنها آواز هم ميخواندند:
آه که چه دلپذير است بر کوهساران
رقصان و آوازخوانان
و ديوانه وار گريزان.
آه که چه دلپذير است فرود آمدن بر زمين
آن گاه که بز وحشي شکار شده و گرفتار آمده است
آه که چه شادي بخش است خون و گوشتِ سرخ و خام
خدايان اولمپ نشين در مراسم قرباني و آيين پرستش، خواهان نظم و آرامش بودند. اين زنان ديوانه، اين مائنادها، هيچ پرستشگاهي نداشتند. آنها براي اجراي آيين پرستش به بيابانها و جنگلها و کوهساران خشک و بي بار و بر ميرفتند و يا به انبوه ترين جنگل ها، انگار که به جا آورندگان رسوم و آيينهاي کهن ادواري بودند که انسانها هنوز ساختن خانه براي خدايانشان را نياموخته بودند. آنها از شهر پرگرد و خاک و غبار گرفته و پرجمعيت بيرون ميآمدند و به تپه ماهورها و به جنگلهاي پاکيزهاي ميرفتند که پاي هيچ موجودي به آنها نرسيده بود. در آنجا ديونيزوس به آنها غذا و شراب ميداد، هم از گياهان و توت و هم شير بز وحشي. گياهان نرم لطيفِ زير درختان پربرگ، جايي که برگهاي سوزني کاجها هر سال پيوسته بر زمين ميريخت، بسترشان بود. آنها با احساس آرامش و با طراوت آسماني بيدار ميشدند و در نهرهاي زلالين آب، تن ميشستند. همه چيز خوب و زيبا و دل انگيز بود، به ويژه که براي انجام آيينهاي پرستش زير آسمان باز و فراخ و استفاده از آن جذبه و خلسهاي که در آن دنياي زيباي وحشي و طبيعي به آنان دست ميداد کاملاً آزاد و رها بودند. اما با وجود اين، آن جشن و آن پايکوبي وحشيانه هم برقرار بود.
پرستش ديونيزوس هميشه در اين دو اعتقاد کاملاً متضاد و خيلي دور از هم متمرکز شده بود: در آزادي و شادي خلسه گونه، و در اعمال وحشيانه. خداي شراب ميتوانست اين دو را به پرستندگان خويش بدهد. ديونيزوس در خلال داستان زندگي اش زماني مهربان، دوست، گشاده دست و برکت دهنده انسان هاست، و زماني ديگر موجب تباهي و نابودي آنها. از بدترين و پليدترين اعمالي که به او نسبت ميدهند آن است که در تِبِس که شهر مادرش بود مرتکب شد.
ديونيزوس به تبس يا تِب آمد تا رسم پرستش خود را در آن ديار برقرار سازد. طبق معمول شماري زن ملتزم رکابش بودند که ميرقصيدند و آوازها و سرودهاي شاد و جذبه آور ميخواندند. آنان همه پوستينهاي دوخته از پوست آهو بر جامه هايشان پوشيده بودند و ترکههاي پوشيده از پيچک در دستها تکان ميدادند. آنها از فرط شادي ديوانه مينمودند و ميخواندند:
اي باکانالها بياييد
اوه بياييد.
براي ديونيزوس بخوانيد
با دايره زنگي بخوانيد
با دايره زنگي پر سروصدا
او را شادمانه بستاييد
او که شادي ميآورد.
موسيقي، موسيقي مقدس
همه را ميخواند
به سوي تپه ها، به سوي تپه ها
اي باکانال، بشتاب
با گامهاي تند و شتابان
پيش! شادمانه گرد آييد.
پنتئوس شهريار تب، پسر خواهر سمله بود، ولي هيچ نميدانست که رهبر و سرکرده اين گروه زنان شوريده سر، هيجان زده و عجيب دايي خود اوست. او هيچ نميدانست که وقتي سمله مُرد زئوس کودکش را نجات داد. آن رقص و پايکوبي وحشيانه و آن آوازخواني پرهياهو و اصولاً آن کردار شگفت انگيز اين بيگانگان را فوق العاده زشت و ناروا ميدانست و ميخواست که بي درنگ خاتمه يابد. پنتئوس به نگهبانان دستور داد که تازه واردين را دستگير و زنداني کنند، به ويژه رهبر و سرکرده آنها که «چهره اش از زياده روي در نوشيدن شراب سرخ شده است و جادوگري است اهل ليديا». اما چون اين سخن بگفت صداي ملايم هشداري را از پشت سر شنيد: «اين مردي که شما طردش ميکنيد خدايي جديد است و فرزند سمله که زئوس او را نجات داد. او و دمتر، براي آدميان از بزرگ ترين خدايان روي زمين محسوب ميشوند». گوينده اين سخن پيامبر يا پيشگوي نابينا، تيرِزياس، بود که از مقدسين و اولياي ساکن شهر تبس و تنها کسي بود که از ارادهي خدايان آگاه بود. اما هنگامي که پنتئوس سر برگرداند به او پاسخ گويد، ديد که وي مانند زنان وحشي لباس پوشيده است: پوششي از برگهاي پيچک بر موهاي سپيدش، پوستيني از پوست آهو بر دوش، و ترکهاي از درخت کاج در دست لرزانش.
پنتئوس چون او را به اين هيئت ديد با تمسخر به او خنديد و بعد با لحني خشمگينانه دستور داد او را از پيش چشم هايش دور کنند. بدين سان او حکم محکوميت خويش را صادر کرد: هرگاه خدايان با او گفتگو ميکردند صدايشان را نميشنيد.
گروهي از سربازانش ديونيزوس را از برابر وي گذراندند. آنها به او گفتند که ديونيزوس نکوشيده است بگريزد يا در برابرشان پايداري کند، بلکه در عوض کاري کرده است که اسير کردن و آوردن وي برايشان بسيار آسان و بي دردسر بوده است، به طوري که از کردهي خود شرمنده شدهاند و به او گفتهاند که مأمور و معذور بوده و از خود هيچ ارادهاي نداشتهاند. آنها حتي اظهار داشتند که دوشيزگاني که زنداني کرده بودند همگي به کوهستانها گريختهاند، زيرا پاي بندها به پاهايشان بسته نميشد و درها نيز خود به خود باز ميشدند. آنها گفتند: «اين مرد با معجزههاي زياد به تبس آمده است...»
پنتئوس تا اين هنگام جز از خشم خود از هيچ چيز ديگري آگاه نشده بود. او با لحني درشت و ناهنجار با ديونيزوس سخن گفت اما ديونيزوس در عوض نرمخويانه پاسخ داد، گويي ميکوشيد وي را به خويش بازگرداند و ديدگانش را باز کند تا ببيند که در برابر يک خداوند ايستاده است. ديونيزوس به پنتئوس هشدار داد که نميتواند او را در زندان نگه دارد، «زيرا خداوند مرا آزاد خواهد کرد.»
پنتئوس با لحني استهزاآميز پرسيد «خداوند»؟
ديونيزوس پاسخ داد: «بله. او هم اينک اينجاست و شاهد درد و اندوه من است.»
پنتئوس گفت «جايي نيست که چشمان من بتوانند او را ببينند.»
ديونيزوس پاسخ داد: «او همين جايي است که من ايستاده ام. چون شما مؤمن نيستيد، نميتوانيد او را ببينيد.»
پنتئوس خشمگينانه به سربازان دستور داد او را ببندند و به زندان ببرند، اما ديونيزوس، در حال رفتن، چنين ميگفت: «ستمي که شما بر من روا ميداريد، ستمي است که بر خدايان روا داشته ايد.»
اما زندان از پذيرفتن ديونيزوس ابا ميکرد. وي پيش آمد و در حالي که باز به سوي پنتئوس ميرفت کوشيد او را قانع کند اين معجزات را که خدا بودن او را ثابت ميکند بپذيرد و به آيينهاي پرستش اين خداي جديد و بزرگ ايمان بياورد. اما درست هنگامي که پنتئوس به او توهين ميکرد و ناسزا ميگفت، ديونيزوس او را با کيفري که در انتظارش بود تنها گذاشت. و آن وحشت انگيزترين کيفرها بود.
پنتئوس به تعقيب پيروان خداوند در تپه ماهورها، يعني به همان جاهايي که دوشيزگان، پس از فرار از زندان، پناه برده بودند، پرداخت. بسياري از زنان شهر تبس يا تب به آنها پيوسته بودند. مادر پنتئوس و خواهرانش نيز در آنجا بودند. در آنجا بود که ديونيزوس هراس انگيزترين جنبهي خويش را به معرض تماشا گذاشت. او همه را ديوانه کرد. زنان پنتئوس را جانوري وحشي و درنده پنداشتند، شيري کوهستاني، و به همين پندار همه به سوي او پيش تاختند تا او را بکشند، و مادرش نخستينِ آنان بود. چون همگي بر سرش ريختند وي دريافت که واقعاً با يک خداوند طرف شده و بر ضد او ستيزه جويي کرده است، و اکنون بايد جان بر سر اين کار خويش بگذارد. آنها او را قطعه قطعه کردند و بعد، يعني درست بعد از آن، خداوند شعورشان را به آنها بازگرداند، و آن گاه بود که مادر پنتئوس دريافت که چه کرده است. دوشيزگان که اکنون همه هوشيار شده و شعور خود را بازيافته بودند، به مادر پنتئوس که اکنون درد ميکشيد و ميگريست نگاه ميکردند، و رقص کنان و آوازخوانان و در حالي که ترکه هايشان را وحشيانه تکان ميدادند به يکديگر ميگفتند:
خدايان به شيوههاي عجيب به سوي آدميان ميآيند.
چه بسا که اميدهاي گذشته را تحقق بخشيدهاند،
و چه بسا اميدها که به نوميدي سوق دادهاند.
چه بسا راههايي که ما نميدانستيم خداوند به روي مان گشوده است
و اين نيز خواهد گذشت
نظريه و عقيدههايي که در اين داستانها درباره ديونيزوس ابراز شده است نخست ضد و نقيض به نظر ميرسد. در يک داستان خدايي شادي آفرين است:
او که طلا به طرّه اش بسته است
باکوس گلگون چهره است
رفيق مائنادها، که
مشعلهاي شادشان ميدرخشد.
در داستاني ديگر خدايي است سنگدل، ستمگر و وحشي:
او که با خندههاي استهزاآميز
شکارش را صيد ميکند
به دام مياندازد و با کمک
باکانال هايش ميکشد.
اما حقيقت اين است که هر دو نظريه به طور منطقي از اين مطلب ناشي شده است که وي خداي شراب بوده است. شراب هم خوب است و هم بد. شراب هم قلب آدميان را سرگرم و شاد ميکند، و هم آنها را مست و لايعقل به جاي ميگذارد. يونانيها مردمي بودند که حقايق را به روشني ميديدند. آنها نميتوانستند چشم هايشان را در برابر جنبههاي پليد، زشت و تحقيرکنندهي شرابخواري ببندند و فقط جنبههاي شادي آفرين آن را ببينند. ديونيزوس خداي شراب بود. بنابراين قدرتي داشت که بعضي وقتها انسانها را برمي انگيخت به کارهاي ناشايست، بي رحمانه، تجاوزکارانه و انواع جنايتها دست بزنند و کسي نميتوانست از انسانها دفاع کند. هيچ کس نميتوانست به خود جرأت بدهد از سرنوشتي که بر پنتئوس مقدر شده بود جلوگيري کند. اما يونانيها عقيده داشتند که اين چيزها زماني روي ميدهد که انسانها سياه مست ميشوند. اين حقيقت نميتوانست چشمان آنها را در برابر حقيقتي ديگر ببندد، يعني اين حقيقت که شراب «شادي آور» است، دل انسان را سبک ميکند، و انسان احساس لاقيدي، شادي و لودگي ميکند.
شراب ديونيزوس
آن گاه که نگراني کسالت بار آدميان
از دلها رخت ميبندد.
ما به سرزميني ميرويم که هيچ وقت نبوده است،
ندارها دارا ميشوند و داراها گشاده دست
و اين پيروزيها ثمره تاک است.
خلق و خوي دوگانهي ديونيزوس از همين دوگانگي مزاج شراب سرچشمه ميگرفت، و اين ويژگي دوگانه خاص خداي شراب است. او هم ولينعمت آدميان بود و هم وسيله نابودي و مرگشان. جام شراب او زندگي بخش و درمان کننده بيماريها بود. جسارت و جرأت تحت تأثير شراب فزوني مييافت و ترس لااقل براي دقايقي از ميان ميرفت. او پرستندگانش را برمي انگيخت، کاري ميکرد احساس کنند که ميتوانند کارهايي انجام بدهند که ميپنداشتند نميتوانند. البته اين آزادي و شادي و آن اعتماد به نفس را، وقتي که هوشيار يا سياه مست ميشدند، از دست ميدادند، اما مادام که اين حالت يا احساس وجود و ادامه داشت مثل اين بود که در دست قدرتي بزرگ تر و نيرومندتر از خودشان گرفتار آمدهاند. بنابراين آنها در برابر ديونيزوس چنان علاقه و احساسي از خود نشان ميدادند که در حق ديگر خدايان روا نميداشتند. ديونيزوس بر همه تاروپود وجودشان حاکم بود. ديونيزوس آنها را به موجودي شبيه به خودش تبديل ميکرد. همان يک دم شاد و خوشدل بودن که از شراب حاصل ميآمد حاکي از اين حقيقت بود که انسانها در درونشان چيزي بيش از آنچه خود ميپندارند دارند و در واقع «خودشان هم ميتوانند به يک خدا بدل شوند».
پنداري اين گونه با آن اعتقاد قديميِ پرستيدنِ خدايان با نوشيدن شراب تا به آن حدّ که انسان شاد شود يا از قيد نگراني و اندوه رها يا لااقل از خود بيخود شود، کاملاً متفاوت بود. شماري از پيروان ديونيزوس بودند که هيچ گاه شراب نمينوشيدند. کسي نميداند که اين دگرگوني چه هنگام روي داد، و خدايي که انسانها را با نوشيدن شراب چند لحظه از قيد نگراني ميرهانيد چه هنگام به خدايي بدل شد که آنها را از طريق الهام از قيد نگراني و اندوه ميرهانيد، ولي نتيجهي شايان توجه اين بود که ديونيزوس را تا ديربازي به مهمترين خدايان سرزمين يونان بدل کرد.
اسرار اِلوزيسي (آيينهاي اسرارآميز و پنهاني پرستش الوزيس)، يعني اصولاً آيين پرستش دمتر، از اهميت شايان توجهي برخوردار بود. اين آيينها، به گفته سيسِرو، تا صدها سال به آدميان کمک ميکرد «شادمانه زندگي کنند و اميدوارانه بميرند». اما نفوذ اين اعتقادات ديري نپاييد، به احتمال زياد به اين دليل که به کسي اجازه داده نميشد اعتقاداتش را به ديگران بياموزد يا درباره شان قلمفرسايي کند. از اين رو فقط يادي مبهم از آنها باقي مانده است. اما درباره ديونيزوس وضع به گونهاي ديگر بود. کارهايي که در جشن وي صورت ميگرفت همه در معرض ديد همگان بود و حتي امروز هم آثار آن به جا مانده است به طوري که هيچ جشن و ضيافت ديگري را نميتوان با آن مقايسه کرد. اين جشن در بهار برگزار ميشد که درختان مو جوانه ميزدند و تا پنج روز ادامه داشت. اين روزها، روزهاي صلح و صفا و آرامش و شادي بود. تمام کارهاي عادي زندگي روزانه تعطيل ميشد. هيچ کس را به زندان نميافکندند، حتي زندانيان را آزاد ميکردند تا در جشن و سرور و پايکوبي همگاني شرکت کنند. اما جايي که مردم در آن گرد ميآمدند تا خداوند را ستايش کنند بيابان گونه يا برهوت نبود که با اعمال وحشيانه و بي بندوبارانه يا با برگزاري جشنهاي خشونت بار به تباهي و ويراني کشيده شده باشد. حتي مشابه صحن يک پرستشگاه با مراسم منظم قرباني و تشريفات روحاني هم نبود. بلکه يک تئاتر بود، و تشريفات آن هم به نمايش درآوردنِ يک نمايشنامه بود. بزرگترين اشعار سرزمين يونان، و بزرگترين شعرهاي سرزمينهاي ديگر دنيا، در مدح و ثناي ديونيزوس نوشته ميشد. شاعراني که نمايشنامه مينوشتند، بازيگران و خوانندگاني که در آنها نقشهايي ايفا ميکردند، همه بنده و خدمتگزار خداوند به شمار ميآمدند. بازيگري نيز مقدس بود، و همچنين تماشاگران، و نويسندهها و بازيگران نيز در آيين پرستش شرکت ميکردند. ديونيزوس هم قرار بود که در اين آيينها شرکت جويد، و کاهن او نيز صندلي يا جايگاه افتخارآميز خاص خود را داشت.
بنابراين آشکار است که انديشههاي خداي الهامهاي مقدس، که ميتوانست باطن آدميان را از روح خويش پر کند تا نيک و درخشان و شکوهمند بنويسند و کارهاي نيک انجام دهند و پرهيزگاري پيشه کنند، برتر از اعتقاداتي بود که آنها قبلاً از وي داشتند. نخستين نمايشهاي تراژيک، که از بهترين نمايشهاي موجود به شمار ميآيند و در واقع جز نمايشنامههاي شکسپير هيچ همتايي ندارند، در تئاتر ديونيزوس روي صحنه ميآمدند. نمايشنامههاي کمدي نيز در آنجا به نمايش درمي آمدند، اما شمار نمايشنامههاي تراژيک بيشتر بود و علت آن هم کاملاً آشکار بود.
اين خداي شگفت انگيز، اين عياش و خوشگذران، اين شکارچي سنگدل، و اين الهام بخش والامقام، به نوبه خود موجودي دردکشيده و اندوه زده بود. او نيز، مثل دمتر، رنج ديده بود، البته نه اينکه مثل آن الهه به خاطر ديگران رنج ميکشيد، بلکه در غم و اندوه خويش ميزيست. او تاک بود که، هميشه برخلاف ديگر درختان ميوه، شاخه هايش را هرس ميکنند: هر شاخه اش را ميبرند و فقط تنه يا کنده اش را باقي ميگذارند، که در زمستان چيزي مرده و خشک مينمايد و کندهاي مارپيچ و بي برگ و نوا که نشان نميدهد بتواند دوباره برگ بدهد و سبز شود. ديونيزوس مانند پرسفونه با آمدن سرما ميمرد. اما مرگ او، برخلاف مرگ آن الهه، مرگي وحشتناک بود: او قطعه قطعه ميشد، که در بعضي از داستانها ميگويند به دست تيتان ها، و در بعضي داستانهاي ديگر گفته شده است به دستور هرا. او هميشه دوباره به زندگي بازمي گشت: او ميمرد و دوباره زنده ميشد. رستاخيز شادي برانگيز وي بود که در تئاتر خودش جشن ميگرفتند، اما تصور يا پندار آن کارهاي وحشت انگيزي که بر او ميگذشت و آدميان تحت نفوذ خود وي بر سرش ميآوردند به حدي به خود او منتسب بود که نميشد آن را از ياد برد. او از يک خداي درد و رنج ديده والاتر بود. خداي اندوه بود. هيچ خداي ديگري چنين نبود.
ديونيزوس وجه ديگري هم داشت. او نشانهي اطمينان بخش اين اعتقاد بود که مرگ پايان بخش هيچ چيز نيست. پرستندگان او معتقد بودند که مرگ و رستاخيز وي ثابت ميکند که روح پس از مرگ جسد تا ابد باقي ميماند. اين ايمان يا اعتقاد پارهاي از اسرار الوزيس بود. نخست در پرسفونه متمرکز شده بود که او نيز هر بهار از مرگ برمي خاست. اما او در مقام ملکهي دنياي سياه زيرين حتي در دنياي روشن و درخشان بالاي زمين هم چيزي شگفت انگيز و شوم را القا ميکرد: او که خود هميشه يادآور مرگ بود چگونه ميتوانست نماد رستاخيز و چيرگي بر مرگ، باشد؟ اما درست برخلاف وي، ديونيزوس را هيچ گاه قدرت يا خداي قلمرو مردگان نميدانستند. درباره پرسفونه در دنياي زيرين داستانهاي بي شماري گفته شده است. اما دربارهي ديونيزوس فقط يک داستان گفتهاند، آن رهانيدن مادرش از دنياي زيرين است. اين خداوند با آن رستاخيزش تجسم يک زندگي نيرومندتر از مرگ بود. پس او، و نه پرسفونه، بود که اعتقاد به جاودانگي و فناناپذيري را به وجود آورد.
حدود هشتاد سال پس از ميلاد مسيح، نويسندهاي يوناني، به نام پلوتارک، که از ديار و کاشانه اش دور افتاده بود، خبر يافت که دختر کوچکش درگذشته است ـ دختري که به گفتهي نويسنده خيلي مهربان و نرمخو بود. اين نويسنده طي نامهاي براي همسرش چنين نوشته است: «اي دلدار من، راجع به آن چيزي که تو نيز شنيدهاي که ميگويند چون روح از جسم بيرون آيد نابود ميشود و هيچ چيزي را حس نميکند، خوب ميدانم که، با توجه به آن وعدههاي مقدس و مؤمنانهاي که در آيين اسرارآميز باکوس داده شده است و ما گروندگانِ به آن برادريِ مذهبي هم از آن آگاه هستيم، تو به اين سخنان ايمان نداري. ما به اين سخن کاملاً راستين اعتقاد راسخ داريم که روح ما فسادناپذير و جاودانه است. ما بايد (به مردگان) بينديشيم که آنها به دنياي بهتري سفر ميکنند و از شرايط شادتري برخوردار ميشوند. چه بهتر که ما درست بينديشيم و رفتار بهتري در پيش بگيريم و زندگي بروني و ظاهريمان را سروسامان ببخشيم، و درون را صاف تر، داناتر و فسادناپذيرتر کنيم.»
پي نوشت ها :
1- Sappho
شاعرهاي يوناني که در ششصد پيش از ميلاد مسيح ميزيسته است و در سرودن غزلها و اشعار عاشقانه شهرت دارد.
2- به همين دليل ميگويند که دلفينها دوستان دريازيِ آدمياناند و آنها همان جاشواني هستند که از کردهي خود پشيمان شده بودند.