عشق در اسطوره های یونانی

اين داستان را فقط در آثار و نوشته‌هاي اوويد مي‌يابيد. او آن را، که از ويژگي‌هاي خود او است، به بهترين وجه پرورانده و به زيباترين شيوه نوشته است: چند تک گويي زيبا و روان و شاعرانه، که در عين حال مقاله‌اي کوتاه درباره عشق است.
يکشنبه، 27 آذر 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
عشق در اسطوره های یونانی

عشق در اسطوره های یونانی
عشق در اسطوره های یونانی


 






 

پيراموس (پيرام) و تيسبِه
 

اين داستان را فقط در آثار و نوشته‌هاي اوويد مي‌يابيد. او آن را، که از ويژگي‌هاي خود او است، به بهترين وجه پرورانده و به زيباترين شيوه نوشته است: چند تک گويي زيبا و روان و شاعرانه، که در عين حال مقاله‌اي کوتاه درباره عشق است.
آورده‌‌اند که در زمان قديم توتهاي سرخ و تيره رنگِ درختِ شاه توت زماني چون برف سپيد رنگ بوده است. اين توتها پس از رويدادي شگفت انگيز و اندوهبار سرخ رنگ شدند: مرگِ دو جوانِ عاشق اين دگرگوني را به وجود آورد.
پيراموس (پيرام) و تيسبِه، که نخستين، زيباترين مرد جوان، و دومي، زيباروترين دختر مشرق زمين بود، در شهر بابل مي‌زيستند که شهر ملکه سميراميس بود. اين دو در همسايگي هم مي‌زيستند و ديواري مشترک خانه آنها را از هم جدا کرده بود. چون هر دو در همسايگي هم به بار آمدند و با هم بزرگ شدند، دل در گرو عشق يکديگر بستند. آنها مي‌خواستند با هم ازدواج کنند، ولي پدر و مادرشان موافقت نمي‌کردند. با وجود اين، جلو عشق را نمي‌توان گرفت. آتش عشق هر چه شعله ورتر و فروزان تر شود، بيشتر مي‌سوزاند. به علاوه، عشق هميشه راههايي براي خود مي‌يابد. محال بود کسي بتواند اين دو جوان دلداده را که دلي سوزان داشتند از يکديگر جدا کند.
در آن ديواري که خانه آن دو را از هم جدا مي‌کرد شکافي وجود داشت، که هنوز کسي از وجود آن آگاه نشده بود، ولي از ديد و چشم عاشقان هيچ چيز پنهان نمي‌ماند. اين دو جوان عاشقِ ما آن شکاف را کشف کردند و از آن راه با هم عاشقانه راز و نياز مي‌کردند: تيسبِه در يک سو و پيراموس يا پيرام در آن سوي ديوار. گرچه آن ديوارِ شوم و نفرت انگيز آنها را از هم جدا کرده بود، اما خود وسيله‌ي پيوند و ارتباط شده بود. آنها مي‌گفتند: «با بودن تو (اي ديوار) ما نمي‌توانيم يکديگر را لمس کنيم و ببوسيم، اما دست کم بگذار با هم سخن بگوييم و راز و نياز کنيم. تو راهي بنما تا سخنان عاشقان به گوش عاشقان برسد. ما آدم‌هاي ناسپاسي نيستيم». بدين سان آنها با هم سخن مي‌گفتند، و چون شب و زمان جدايي فرا مي‌رسيد، هر دو بر ديوار بوسه‌ها مي‌زدند، ولي آن بوسه‌ها هيچ گاه از ديوار فراتر نمي‌رفت که بر لبانِ آن سوي ديوار بنشيند.
هر بامداد که روشنايي مي‌دميد و ستارگانِ آسمان را خاموش مي‌کرد و پرتو خورشيد شبنم يخزده بر برگ گياهان را خشک مي‌کرد، آن دو جوان دلداده دزدانه و پاورچين و پنهان از چشمِ اغيار به کنار آن شکاف مي‌آمدند، آنجا مي‌ايستادند و زماني عاشقانه راز و نياز مي‌کردند و چند گاهي از ستم روزگار غدّار و سرنوشت ستمکار زبان به گلايه مي‌گشودند، ولي هميشه نجواگونه سخن مي‌گفتند. سرانجام يک روز بردباري و توان پايداري در برابر ناملايمات و نارواييها را از دست دادند. آنها تصميم گرفتند که شب هنگام بکوشند پنهاني از خانه بيرون آيند و از شهر بيرون شوند و خود را به فضاي بازِ بيرون شهر برسانند، تا شايد در آنجا چند لحظه‌اي آزاد و بي دغدغه در کنار هم بگذرانند. آنها قرار گذاشتند که يکديگر را در جايي کاملاً آشنا ببينند: يعني در مقبره نينوس (1) (Ninus) ، زير يک درخت، درخت شاه توت که زير بار توت سفيد غرق شده بود و چشمه‌اي نيز در نزديکي آن مي‌جوشيد. اين نقشه هر دو را شاد کرد. اما زمان چنان به کندي مي‌گذشت که مي‌پنداشتند روز پايان نخواهد گرفت.
سرانجام خورشيد در دل دريا فرو رفت و در پي آن شب بالا آمد. تيسبِه در آن هواي تاريک آهسته و پاورچين از خانه بيرون آمد و پنهان از همه چشمها راه مقبره را در پيش گرفت. پيراموس هنوز نيامده بود. دختر چندگاهي به انتظار نشست، زيرا عشق به او جرئت بخشيده بود. اما ناگهان در پرتو نور ماه ماده شيري را ديد. آن حيوان درنده شکار کرده بود و پوزه اش خونين بود، و اکنون به کنار چشمه آمده بود تا آب بنوشد و تشنگي خود را برطرف کند. شير با او فاصله داشت و تيسبه فرصت يافت بگريزد، ولي به هنگام فرار ردايش از دوشش بر زمين افتاد. ماده شير در راه بازگشت به کنامش ردا را ديد و آن را به دندان گرفت و پيش از رفتن به درون جنگل آن را از هم دريد. پيراموس لحظه‌اي بعد از راه رسيد و آن ردا را ديد: ردايي به خون آلوده و از هم دريده، با ردِ آشکار پاي شير بر زمين. کاملاً آشکار بود که از ديدنِ اين منظره چه نتيجه‌اي گرفته مي‌شود. او کاملاً مطمئن بود که چه روي داده است: تيسبه مرده است. او اجازه داده بود معشوقه اش، دوشيزه‌اي ظريف و نازک بدن، تنها به چنين جاي خطرناکي بيايد، و خود زودتر نيامده بود تا از او پاسداري کند. با خود گفت: «اين من بودم که تو را به کشتن دادم». سپس پاره‌هاي ردا را از زمين برداشت و در حالي که آنها را پيوسته مي‌بوسيد به طرف درخت توت برد. و گفت: «اکنون خون مرا هم بايد بنوشي». اين را گفت و شمشيرش را کشيد و در پهلوي خود فرو کرد. خون فواره زد و بر توتها ريخت و آن توتها را به رنگ سرخ تيره درآورد.
تيسبه، هر چند که از ديدن ماده شير به وحشت افتاده بود، ولي بيشتر از اين مي‌ترسيد که معشوق خود را تنها بگذارد. اندکي بعد دل به دريا زد و به خود جرئت بخشيد. به سوي درخت شاه توت، که از شاه توتهاي سپيد رنگ مي‌درخشيد و ميعادگاهشان بود، راهي شد. اما نتوانست آن درخت را بيابد. البته يک درخت در آنجا بود، ولي توتهايش سفيد و درخشان نبود. چون خوب به درخت نگريست، چيزي زير آن يافت که تکان مي‌خورد. لرزان و هراسان سر برگرداند. اما چند لحظه بعد چون خوب به سايه خيره شد، آن را شناخت. پيراموس بود، غرقه در خونِ خويش و در حال مرگ. سراسيمه به سويش رفت و او را در ميان بازوان گرفت. لبان سردش را بوسيد و التماس کرد چشم بگشايد، به او نگاه کند و با او سخن بگويد. تيسبه گريه کنان به او گفت: «من هستم، تيسبه، عزيزترين کسِ تو». چون پيراموس نام معشوقه را شنيد پلک چشمان را که سنگين شده بود گشود تا فقط نگاهي به سويش بيفکند. بعد مرگ از راه رسيد و چشمان او را بست.
تيسبه شمشير او را ديد که از دستش افتاده و کنار آن تکه پاره‌هاي به جا مانده از رداي خودش را. آن گاه بي درنگ دريافت که چه روي داده است. بعد گفت: «تو خود را با دستهاي خود کشته‌اي و با دست عشقي که به من داشتي. من هم مي‌توانم شجاع باشم. من هم مي‌توانم عاشق باشم. فقط مرگ مي‌توانست ما را از هم جدا کند. اما اکنون ديگر نمي‌تواند». اين را گفت و شمشير را که هنوز آغشته به خونِ پيراموس بود برداشت و در قلب خود فرو کرد.
سرانجام خدايان به آن دو رحمت آوردند، و پدر و مادر آن دو عاشق نيز. رنگ سرخِ تيره‌ي شاه توت يادبود ابدي و جاودانه‌ي اين دو عاشق واقعي است، و يک مجمر خاکسترِ دو انساني را در خود جاي داده است که حتي مرگ هم نتوانست آنها را از هم جدا کند (2).

اورفئوس (اورفه) و اوريديس (اوريديسه)
 

داستانِ مربوط به اورفئوس (اورفه) با آرگونوت‌ها را فقط آپولونيوسِ رودسي، که شاعري يوناني بود و در قرن سوم پيش از ميلاد مسيح مي‌زيست، روايت کرده است. اما بقيه داستان را دو شاعر رومي، يعني ويرژيل (ويرجيل) و اوويد، با سبک و شيوه‌اي کاملاً يکسان و به بهترين وجه دنبال و تکميل کرده‌‌اند. به همين سبب در اين داستان همه خدايان نام لاتيني دارند. آپولونيوس تأثير زيادي بر ويرژيل (ويرجيل) نهاده است. در واقع مي‌توان گفت که اين سه تن مي‌توانسته‌‌اند داستان را با همين تفصيلي که دارد بنويسند.
خدايان نخستين، موسيقيدانان و نغمه سرايانِ اعصار بسيار کهن بودند. آتِنا در اين رشته نام و شهرتي نداشت، اما اين الهه فلوت را ابداع کرد، هر چند که هيچ گاه آن را ننواخت. هرمس چنگ را ساخت و آن را به آپولو داد که آن را به صدا درآورد، و صدا به حدي دلنشين و شاد و هماهنگ بود که وقتي آن را در کوه اولمپ نواخت تمامي خدايان از خود بي خود شدند. هرمس حتي ني چوپاني را هم براي خود ساخت و آهنگهاي سحرآميزي از آن بيرون آورد. پان ني را از ساقه‌ي ني ساخت و با آن آهنگهايي نواخت که چون نواي بلبلان در بهاران دل انگيز بود. موزها آلات موسيقي ويژه‌اي نداشتند که خود ابداع کرده باشند، اما صداي شان فوق العاده روحبخش و زيبا بود.
پس از خدايان چند تن از آدميان توانستند در هنر سرآمد روزگار خويش شوند و در نوازندگي در رديف نوازندگان آسماني و ملکوتي قرار گيرند. اورفئوس (اورفه) بزرگترين و مشهورترين شان بود. او از تبار مادري والاگهرتر از آدميان بود. او پسر يکي از موزها و شاهزاده‌اي اهل تراس بود. استعداد موسيقي را از مادر به ارث برده بود، و استعدادش را در تراس، يعني در همان جايي که به بار آمده بود، شکوفا کرد. مردم تراس بيش از يونانيان ديگر به موسيقي ارج مي‌نهادند. اما اورفئوس غير از خدايان، هيچ رقيب ديگري نداشت. در نوازندگي و خوانندگي قدرتي لايزال داشت. هيچ کس و هيچ چيز نمي‌توانست در برابرش پايداري کند و به رقابت بايستد:
در جنگل‌هاي انبوه و خاموش کوهستان‌هاي تراس
اورفئوس، با چنگِ نواخوانش درختان را به دنبال مي‌کشيد
و جانوران وحشي بيابان‌ها و جنگل‌ها را نيز.
هر چيزي، خواه جاندار و خواه بي جان، به دنبالش به راه مي‌افتاد. او حتي صخره‌هاي روي تپه‌ها را از جاي تکان مي‌داد، و مسير رودخانه‌ها را نيز عوض مي‌کرد.
از زندگيِ پيش از ازدواج ناموفق و بدفرجامش، که بدان سبب شهرتي بيش از قدرت نوازندگي و خوانندگي برايش به ارمغان آورد، حکايت و روايت چندان زيادي نيامده است، اما چون به يک مأموريت گروهي معروف رفت ثابت کرد که يکي از قابل ترين اعضاي آن گروه است. او با گروه جاسون (ژاسون) بر کشتي آرگو نشست و به سفر رفت. هرگاه قهرمانان خسته مي‌شدند يا پارو زدن واقعاً دشوار و خسته کننده مي‌شد، وي چنگ مي‌نواخت و خستگي را از جان همه بيرون مي‌کرد و همه را نيرويي دوباره و دو چندان مي‌بخشيد، آن سان که پاروزنها پاروها را هماهنگ با نواي چنگ او و استوار و محکم در دل آب دريا فرو مي‌کردند، يا اگر خطر درگيري و ستيزه مي‌رفت به حدي زيبا و لطيف و دل انگيز و آرام بخش مي‌نواخت که شريرترين و تندخوترين آدم‌ها هم آرام مي‌گرفتند و خشم و تندي را از ياد مي‌بردند. او حتي پهلوانان را از دست سيرِن‌ها (3) نجات داد. هرگاه در دريا و از مسافتي دور صداي آواز سحرانگيزي را مي‌شنيدند که دل از جاشوان مي‌گرفت و همه چيز را از يادشان مي‌برد و مي‌خواستند کشتي شان را به هر قيمت که شده است به سويي ببرند که سيرن‌ها نشسته‌‌اند و آواز مي‌خوانند، اورفه چنگ را برمي داشت و چنان آهنگ زيبا و طنين افکني مي‌نواخت که بر صداي دل انگيز ولي مرگ آفرين سيرن‌ها چيره مي‌شد، و در نتيجه کاري مي‌کرد که کشتي يک بار ديگر به مسير اصلي خود بازمي گشت و باد آنها را از محل خطرناک دور مي‌ساخت. اگر اورفئوس در کشتي آرگو نبود، آرگونوت‌ها (سرنشينان کشتي آرگو) فقط استخوانهاي اجسادشان را بر ساحل جزيره‌ي محل زندگي سيرن‌ها باقي مي‌گذاشتند.
ما نمي‌دانيم که نخستين بار در کجا بود که با دوشيزه مورد علاقه اش، اوريديس (اوريديسه) نرد عشق باخت، اما به يقين مي‌دانيم که هيچ دوشيزه‌اي پيدا نمي‌شد که بتواند در برابر نوايِ روحبخش و افسون کننده اش پايداري کند. آنها ازدواج کردند، ولي دوران زندگي زناشويي شان بسيار کوتاه بود. درست پس از مراسم ازدواج بود که عروس و گروهي از نديمانش در مرغزاري راه مي‌رفتند که ناگهان يک افعي عروس را گزيد و او را کشت. اورفئوس فوق العاده دردمند شد و در برابر درد ناشي از اين رويداد اندوه بار نتوانست پايداري کند. او تصميم گرفت به دنياي زيرين برود و بکوشد اوريديس را دوباره به زمين بازگرداند. در دل به خود مي‌گفت:
با آواز خودم
دخترِ دمتر را افسون مي‌کنم
فرمانرواي مردگان را هم افسون مي‌کنم
و با آهنگهايم دلهايشان را به رحم مي‌آورم
و او را از هادس بيرون مي‌آورم.
دلاوري و جرئتي که اين مرد براي رهانيدن همسرش از خود نشان داد در هيچ انساني نمي‌توان يافت. او سفر هراس انگيز به دنياي زيرين را در پيش گرفت. چون به آن دنيا رسيد چنگش را به صدا درآورد و در نتيجه سبب شد که تمامي هياهوها و جنجالهاي آن سرزمين پهناور پايان بپذيرد و خاموشي بر آن ديار حکمفرما شود. حتي سربروس، سگ پاسدار و نگهبان آن ديار نيز از پاسداري آنجا دست برداشت و چرخ ايکسيون (4) (Ixion) نيز از حرکت باز ايستاد، و سيسيفوس بر سنگ خودش به استراحت پرداخت، و تانتالوس تشنگي را از ياد برد، و چهره‌هاي شوم و ترسناک فوري‌ها براي نخستين بار از اشک تر شد. فرمانرواي هادس، يعني دنياي زيرين، و ملکه اش نزديک آمدند و گوش فرا دادند. اورفئوس چنين خواند:
اي خداياني که بر دنياي تيره و خاموش فرمان مي‌رانيد
هر آن کسان که از زن زاده مي‌شوند به سوي شما مي‌آيند
تمامي زيبايان سرانجام نزد شما بازمي گردند
شما وام دهندگاني هستيد که وام خود را سرانجام باز مي‌ستانيد
ما فقط اندک زماني در دنيا زندگي مي‌کنيم
اما بعد هميشه و تا ابد به شما تعلق داريم
اما من کسي را مي‌جويم که خيلي زود به سوي شما شتافت
غنچه‌اي چيده شد که هنوز به صورت گل شکوفا نشده بود
من کوشيدم اين ضايعه را تحمل کنم، ليک نتوانستم
عشق خدايي توانا بود. شهريارا، تو مي‌داني
که اگر حکايتي که انسان‌ها مي‌گويند حقيقت داشته باشد
پس گل‌ها چگونه شاهد ربوده شدن پروسرپينه بودند.
پس براي اوريديس زندگيي ببافيد که هنوز تمام ناشده
از دستگاه بافندگي گرفته نشود
فقط تويي که مي‌تواني او را دوباره به من وام بدهي
که چون پيمانه‌ي عمرش به سر آيد به سوي تو باز خواهد گشت.
و هيچ کس نبود که تحت تأثيرِ افسونِ صدايش دست رد به سينه اش بزند و چيزي را که او مي‌خواست به او ندهد. او:
اشکهاي آهنين را از گونه‌ي پلوتو فرو ريخت
و هِلِه (هِل) را برانگيخت چيزي را بدهد که عشق مي‌جست.
آنها، يعني فرمانرواي هادس و ملکه اش، اوريديس را فرا خواندند و او را به اورفئوس دادند، اما به يک شرط: وقتي که اوريديس از پي او مي‌آيد، او نبايد سر برگرداند و به آن زن نگاه کند، مگر آن هنگام که از دنياي زيرين بيرون آمده و به دنياي بالا رسيده باشند. بنابراين هر دو از دروازه‌ي بزرگ هادس گذشتند و به راستايي رسيدند که آنها را از دنياي تيره و تار دنياي زيرين بيرون مي‌برد و از آنجا پيوسته به سوي بالا مي‌رفتند. او مي‌دانست که اوريديس پيوسته از پي وي مي‌آيد ولي ناگفته آرزو مي‌کرد کاش مي‌توانست فقط يک نگاه زودگذر به پشت سر بيندازد تا مطمئن شود که اوريديس واقعاً مي‌آيد يا نه. اکنون درست به جايي رسيده بودند که تيرگي از بين رفته و هوا اندکي خاکستري رنگ شده بود. بعد خودِ وي شادمانه پاي در روشنايي روز گذاشت. پس از آن سر برگرداند به اوريديس نگاه کند. هنوز زود بود، زيرا اوريديس هنوز در زير زمين بود و از مغاک بيرون نيامده بود. او را در هواي نيم روشن ديد و دست دراز کرد او را بگيرد و بالا بکشد، اما زن در يک لحظه ناپديد شد. زن بار ديگر به درون تاريکي دنياي زيرين لغزيده بود. فقط صداي ضعيف «خداحافظ» او را شنيد.
اورفئوس نوميدانه کوشيد اوريديس را دنبال کند، اما اجازه نيافت. خدايان راضي نشدند که وي براي دومين بار و در حالي که هنوز زنده بود پا به دنياي مردگان بگذارد. پس ناگزير شد تنها، در تنهايي محض، به بالاي زمين بازگردد. از آن پس از همنشيني با آدميان دوري گزيد و سر به بيابانها و جنگل‌هاي خلوت و خاموش گذاشت و غير از چنگش هيچ آرامش خاطري نداشت که آن را نيز پيوسته مي‌نواخت و صخره‌ها و رودخانه‌ها و درختان که تنها همنشينان او بودند از شنيدن نواي چنگ وي شاد مي‌شدند. سرانجام گروهي از مائنادها يا مينادها به سويش آمدند. آنها به ديوانگي همانهايي بودند که پنتئوس را به طرز فجيعي کشتند. آنها اين موسيقيدان و نوازنده‌ي نجيب و مهربان را کشتند، او را قطعه قطعه کردند و آن سر سودازده را به درون رودخانه‌ي تند آب هِربوس انداختند. سر به دهانه رودخانه رسيد و نزديک سواحل لِسبي و هنگامي که موزها آن را يافتند و آن را در محراب جزيره دفن کردند، آب دريا آن را هيچ دگرگون نساخته بود. آنها ديگر اعضاي بدنش را گرد آوردند و در مقبره‌اي در پاي کوه اولمپ دفن کردند، و تا امروز بلبلان آن سرزمين، دل انگيزتر از بلبلان سرزمينهاي ديگر مي‌خوانند.

سيکس و آلسيون(5)
 

اوويد بهترين مرجع اين داستان است. اغراق گويي درباره شدت توفان ويژه‌ي روميان است. منزلگه «خواب» و آن شرح مفصلي که دربارة زيبايي مسحورکننده اش گفته شده است واقعاً ويژه اوويد است و دست توانايش براي به تصوير کشيدنِ آن. البته در اين داستان خدايان نامهاي لاتيني دارند نه يوناني يا رومي.
سِيکس (سئيکس)، که پادشاهي در تِسالي (Thessaly) بود پسر لوسيفرِ نورآور بود، که مي‌گويند ستاره‌اي بود که روز مي‌آورد، و شادمانيِ نوراني پدر در چهره اش مي‌درخشيد. همسر وي که آلسيون (آسيونه) نام داشت از تباري والا بود و دختر اِئولوس شهريار بادها. اين دو يکديگر را دوست مي‌داشتند و هيچ وقت خودخواسته از هم جدا نمي‌شدند. اما با وجود اين، زماني فرا رسيد که سيکس خواست همسرش را ترک کند و به سفر درياييِ دور و دراز برود. چون خاطر سيکس در پي رويدادهاي گوناگونِ چندي پريشان و مکدّر بود درصدد برآمد به هاتف معبد دلفي مراجعه کند و نظر او را بخواهد، زيرا تمامي مرداني که با مشکل مواجه مي‌شدند به آنجا پناه مي‌آوردند و از هاتف آن راهنمايي مي‌طلبيدند. چون آلسيونه شنيد که شوهر به کجا مي‌رود نگران و اندوهگين شد و ترس در دلش راه يافت. بنابراين اشک ريزان، و در حالي که گريه سخنانش را پيوسته قطع مي‌کرد، به شوهر گفت که او نيز مثل افراد ديگر از قدرت و نيروي بادها در درياها آگاه است. در آن هنگام که وي در کاخ پدرش مي‌زيسته است آنها را ديده است، يعني ديدار توفان زاي شان را و ابرهاي تيره‌اي را که با خود همراه مي‌آورند و همچنين برقِ آتشين رنگ. آلسيونه به شوهر گفت: «من بارها الوار کشتي‌هاي شکسته را در کنار ساحل ديده ام. اوه، به اين سفر مرو. اما اگر نتوانم تو را از رفتن بازدارم، پس مرا هم با خود ببر. من مي‌توانم در برابر هر رويدادي که براي ما اتفاق افتد پايداري کنم.»
سيکس از شنيدن اين سخنان سخت به رحمت آمد، زيرا يکديگر را خيلي دوست مي‌داشتند، ولي هدف والاتر بود. او حس مي‌کرد که اندرز يا توصيه لازم را بايد از هاتف معبد دلفي بگيرد و هيچ نمي‌خواهد بشنود که همسرش مي‌خواهد در ماجراهاي خطرآفرين سفر دريايي با او شريک شود. پس همسر ناگزير سر تسليم فرود آورد و اجازه داد شوهر به تنهايي به سفر برود. هنگام وداع، قلب همسر از اندوهي گران آکنده شده بود، گويي مي‌دانست چه مصيبتي روي خواهد داد. زن بر ساحل دريا به نظاره کشتي ايستاد، تا کشتي رفت و بعد از نظر ناپديد شد.
درست همان شب توفاني شديد بر دريا وزيد. بادها همه دست به دست هم دادند و توفاني عظيم چون توفان نوح آفريدند و امواجي به بلندي کوه به حرکت درآوردند. باران نيز با چنان شدتي باريد که انگار آسمان به دريا آمده بود و دريا به آسمان رفته بود. مرداني که در آن کشتي لرزان و شکسته نشسته بودند از فرط وحشت ديوانه شده بودند، يعني همگان به وحشت دچار شده بودند مگر سيکس که پيوسته به آلسيونه مي‌انديشيد و شادمان بود که اکنون در خانه است و در کمال سلامتي و ايمني. هنگامي که کشتي در دل آب دريا فرو رفت و خودِ وي نيز به محاصره آب و امواج درآمد، هنوز نام آلسيونه را بر زبان مي‌آورد، تا سرانجام با کشتي به قعر دريا رفت.
آلسيونه پيوسته روزشماري مي‌کرد. وي سرگرم بافتن جامه‌اي براي شوهرش بود که چون بازگردد آن را بپوشد، و جامه‌ي ديگري براي خويشتن بافت که چون شوهر بيايد با پوشيدن آن خود را براي شوهر بيارايد. چه بسا که هر روز دست به دعا برمي داشت و براي سلامتي شوهرش دعا مي‌کرد، و بيشتر به جونو توسل مي‌جست. اين الهه از شنيدن دعا براي سلامتي شخصي که مدت‌ها پيش مرده و از اين جهان رخت بربسته بود سخت اندوهگين مي‌شد و براي آن زن دل مي‌سوزاند. يک روز پيام رسان خود را، به نام ايريس، فرا خواند و فرمان داد به خانه‌ي سومنوس، که خداي خواب بود، برود و به او بگويد تا رؤيايي براي آلسيونه بفرستد و حقيقت سرنوشت سيکس را در خواب به آن زن بگويد.
منزلگه خواب نزديک سرزمين سياه سيمري‌ها و در دره‌اي ژرف و بسيار گود قرار دارد، و هواي تقريباً تيره‌اي همانند هواي اوايل غروب سايه وار بر آن گسترده شده است. در آنجا هيچ خروسي نمي‌خواند، هيچ سگي پارس نمي‌کند که سکوت آنجا را بشکند، و هيچ شاخه‌ي درختي در برابر نسيم نمي‌جنبد و خش خش نمي‌کند، و هيچ صداي گفت و گويي آرامش آن سرزمين را بهم نمي‌زند. تنها صدايي که به گوش مي‌رسيد صداي خزيدنِ آرام لِتِه، رودخانه‌ي فراموشي، است که زمزمه اش خواب مي‌آورد. بوته‌هاي خشخاش و گياهان خواب آور ديگر جلو درها گل مي‌دهند، و خداي خواب بر بستر نرم و سياه رنگ خويش دراز کشيده است. آن گاه ايريس با رداي چندين رنگش که مثل رنگين کمان مي‌مانست در آسمان به حرکت درآمد و خانه تاريک خداي خواب را با اين جامه‌ي رنگين روشني بخشيد. با وجود اين دشوار بود بتواند خداي خواب را برانگيزد پلکهاي سنگين چشمها را باز کند و بفهمد چه کار بايد بکند. چون ايريس واقعاً مطمئن شد که خداي خواب بيدار شده و پيامش را هم شنيده است، شتابان از آنجا رفت، زيرا مي‌ترسيد نکند او هم به پينکي بيفتد و به خواب برود.
خداي سالخورده‌ي خواب پسرش مورفئوس را، که در بدل شدن به هر چيزي يا به هر انساني استاد بود، بيدار کرد و فرمانِ جونو (ژونو) را به آگاهي او رساند. مورفئوس با آن بالهاي بي صدايش از دنياي تاريک گذشت و در کنار تختخواب آلسيونه ايستاد. او خود را به شکل و هيئت سيکسِ مغروق درآورده بود. برهنه و آب ريزان بر بستر آلسيونه خم شد و به او گفت: «اي همسر بينوا، نگاه کن، شوهر تو اينجا ايستاده است. آيا مرا مي‌شناسي، يا نکند که چهره‌ي من بر اثر مرگ مسخ شده است؟‌اي آلسيونه، من مرده ام. وقتي که آب دريا مرا در خود فرو برد من نام تو را بر زبان مي‌راندم. من ديگر هيچ اميدي ندارم. اما براي من اشک بريز و گريه کن. مگذار که من بي آنکه کسي برايم بگريد و اشک بريزد به سراي تيرگيها و سايه‌ها بروم». آلسيونه در خواب گريست و دستها را براي گرفتن شوهر دراز کرد، و با صداي بلند گفت: «صبر کن، من هم با تو مي‌آيم» و از بس گريست از صداي گريه خود بيدار شد. وي با اين باور از خواب برخاست که شوهرش مرده است و آن کسي که در خواب ديده است واقعاً خود وي بوده است. بعد در دل به خود گفت: «من خودم او را درست در همين نقطه ديدم. چه سيماي رقت انگيزي داشت. او مرده است و من نيز به زودي خواهم مرد. مگر من مي‌توانم اينجا بمانم و بدن عزيز او دستخوش امواج باشد؟ من تو را ترک نخواهم کرد، شوهرم. من نمي‌خواهم ديگر زنده بمانم.»
آن زن با دميدن نخستين پرتو روز به سوي ساحل دريا راهي شد، به سوي دماغه‌اي که روزِ حرکتِ شوهرش بر آن ايستاده و رفتنش را تماشا کرده بود. چون به دريا خيره نگريست، در نقطه‌ي بسيار دور دريا چيزي را بر سطح آب شناور يافت. آب در حال مد بود و به سوي ساحل مي‌آمد و در نتيجه آن چيز پيوسته به ساحل نزديکتر مي‌شد تا اينکه آن را به خوبي ديد، يک جسد بود. با دلسوزي و در عين حال با وحشت به آن جسد که هر لحظه نزديکتر مي‌شد نگاه مي‌کرد. اکنون جسد به دماغه نزديک شده بود، تقريباً پيش پاي وي. آري، خودش بود، سيکس، شوهرش بود. دويد و خود را به آب انداخت، و فرياد برآورد: «شوهر عزيزم!» و پس از آن، شگفتا که آلسيونه به جاي اينکه در آب دريا فرو رود، بر فراز امواج پريد و رفت. آلسيونه بال درآورده بود و تمامي بدنش از پر پوشيده شده بود. او به پرنده بدل شده بود. خدايان مهربان بودند و به او رحمت آورده بودند. همين کار را هم در حق سيکس کرده بودند، زيرا وقتي که به سوي جسد پريده بود آن را نيافته بود. جسد ناپديد و به يک پرنده مبدل شده و بعد به خود وي پيوسته بود. اما عشق آنها همچنان پايدار مانده بود و آنها را هميشه در کنار هم مي‌ديدند، پروازکنان در هوا يا سوار بر امواج دريا.
هر سال دريا هفت روزِ پياپي آرام مي‌ماند. کوچکترين نسيمي نمي‌وزد که چين و شکن بر سطح آب بيندازد. و اين هفت روز مقارن با روزهايي است که آلسيونه در آشيانه اش بر سطح آب دريا روي تخمها مي‌نشيند و پس از آنکه جوجه‌ها سر از تخم بيرون آوردند طلسم شکسته مي‌شود. اما در زمستان هر سال هم اين روزهاي آرام سر مي‌رسد، و اين روزها را روزهاي آلسيون يا روزهاي آلسيونه نام نهاده‌‌اند.

پيگماليون و گالاتئا
 

اين داستان را فقط اوويد گفته است که به همين سبب الهه‌ي عشقِ اين داستان ونوس نام دارد. اين داستان نمونه بارزي است از سبک يا شيوه‌ي استادانه‌ي اوويد در زيبا آراستن يک افسانه‌ي اساطيري.
آورده‌‌اند که مجسمه سازي چيره دست اهل قبرس، به نام پيگماليون، از مخالفان سرسخت زنان بود و از آنها بيزار:
از عيبهاي زنان که طبيعت به آنان داده بود
متنفر بود.
اين استاد مجسمه ساز عهد بسته و عزم جزم کرده بود که هيچ گاه ازدواج نکند. او به خودش مي‌گفت که هنرش براي خودش بسنده است. با وجود اين، آن مجسمه‌اي که تراشيده بود و براي تراشيدن آن از تمامي نبوغ و استعداد هنريش ياري گرفته و مايه گذاشته بود، مجسمه‌ي يک زن بود. او يا واقعاً نمي‌توانست فکر آن چيزي را که مطرود و منفور مي‌دانست از سر به در کند، يا درصدد برآمده بود زني کامل و بي عيب بسازد و کاستيهاي او را به مردان نشان بدهد که ناگزير بودند با زن حشر و نشر داشته باشند.
در هر صورت پيوسته روي آن مجسمه کار مي‌کرد و زحمت مي‌کشيد و در نتيجه سرانجام زيباترين اثر هنري را به وجود آورد. هر چند که مجسمه‌اي زيبا بود ولي باز هم کاملاً خشنود نبود، و هنوز روي آن کار مي‌کرد، و هر روز که مي‌گذشت مجسمه زير انگشتهاي استادانه و چيره اش زيبايي بيشتري مي‌يافت. از نظر زيبايي نه هيچ زن زنده و واقعي که تاکنون پا به عرصه‌ي وجود نهاده بود، و نه هيچ مجسمه‌ي ديگري که تا آن هنگام تراشيده و پرداخته شده بود، مي‌توانست با آن برابري کند. چون ديگر جايي براي افزودن زيبايي بيشتر به آن باقي نماند، سرنوشت شگفت انگيزي به سراغ آفريدگار مجسمه آمده بود: او عاشق و دلباخته بيقرار آن چيزي شده بود که خود آن را آفريده و ساخته و پرداخته بود. به عنوانِ توضيح بايد گفت که آن مجسمه زياد هم به مجسمه شبيه نبود: هيچ کس نمي‌توانست بفهمد که آن را از عاج ساخته‌‌اند يا از سنگ، بلکه از گوشت و خون آفريده شده است که اکنون به طور موقت بي حرکت ايستاده است. اين بود قدرت و نبوغ اين مرد متکبر. کاميابيِ والاي هنر، هنرِ پنهان ساختنِ هنر ويژه اين مرد بود.
از آن روز به بعد بود که آن جاذبه جنسي که وي هميشه نفي مي‌کرد و بد مي‌دانست، کينه جويي خود را آغاز کرد. هيچ عاشق دلخسته و نوميدي که به عشق يک دوشيزه‌ي زنده و واقعي گرفتار بود مثل پيگماليون نوميد و ناشاد و درمانده نشده بود. وي لبهاي مجسمه‌ي اغواگر را مي‌بوسيد، اما لبهاي مجسمه نمي‌توانست به او پاسخ بدهد و او را ببوسد. پيگماليون دستهاي مجسمه را نوازش مي‌کرد، و صورتش را نيز ـ اما آنها از احساس عاري بودند. وي مجسمه را در آغوش مي‌گرفت، ولي آن مجسمه پيکري سرد و بي جان و آرام بود. چندي کوشيد که، درست مانند کودکاني که با عروسکهايشان بازي مي‌کنند، وانمود کند که با حقيقتي روبرو است. جامه و پيراهنهاي زيبا و گرانبها بر وي مي‌پوشاند و پيوسته از رنگهاي زيبا و درخشان و لطيف استفاده مي‌کرد، و در دل مي‌پنداشت يا وانمود مي‌کرد که مجسمه نيز از اين وضع خشنود است. هدايايي نيز براي مجسمه اش مي‌آورد که مورد علاقه دوشيزگان است، چيزهايي مانند پرنده‌اي کوچک، گل‌هاي زيبا و اشکهاي درخشان عنبر که از چشمان خواهران فائتون (فايتون) (6) مي‌چکيد. بعد خواب مي‌ديد که گويا مجسمه با مهرباني تمام از او سپاسگزاري کرده است. شبها او را در بستر مي‌خواباند و مانند عروسکهايي که دختران مي‌خوابانند او را با بالاپوشهاي گرم مي‌پوشاند. اما مجسمه ساز کودک نبود و نمي‌توانست به اين خيالپردازي ادامه دهد. سرانجام دست از اين کار برداشت. او عاشق مجسمه‌اي بيجان شده بود و در نتيجه درمانده و بينوا.
اين عواطف عاشقانه و بي سابقه سرانجام از نظر الهه‌ي عشقهاي سوزان و جگرسوز پنهان نماند. ونوس هميشه به چيزهايي علاقه مند بود که به ندرت مي‌ديد، يعني جوانان عاشق پيشه‌ي استثنايي. آن الهه تصميم گرفت به اين جوان که مي‌توانست به راستي عاشق باشد، کمک کند.
البته در جزيره قبرس، که چون از زير آب دريا بالا آمد ونوس را در خود پذيرا شد، جشن ويژه ونوس را با زيبايي و شکوه ويژه‌اي برگزار مي‌کردند و حرمت خاصي نيز براي آن قائل بودند. ماده گوساله‌هاي چون برف سفيدي که شاخهايشان را طلاپوش کرده بودند براي او قرباني مي‌کردند. بوي عطرآگينِ بخورهاي ملکوتي از محرابهاي بي شمار آن الهه در سراسر جزيره مي‌پيچيد. انبوه مردم به زيارت معبدش مي‌آمدند. هيچ عاشق ناشادي نبود که با هدايا به آنجا نيايد، دعا نکند و از او نخواهد که دل معشوقه اش را نرم کند. البته پيگماليون نيز به آنجا رفت. او تنها چيزي که از آن الهه خواست اين بود که سبب شود تا وي با دوشيزه‌اي به زيبايي اين مجسمه آشنا شود، اما ونوس خوب مي‌دانست که اين مرد واقعاً چه مي‌خواهد، و براي اينکه به او نشان بدهد که دعايش مستجاب شده است، شعله آتش محرابش، که پيگماليون جلو آن ايستاده بود، سه بار زبانه کشيد و به هوا خاست.
پيگماليون که از ديدن اين نشانه نيکو به انديشه فرو رفته بود به خانه بازگشت و به ديدار معشوقه اش شتافت، يعني به سوي آن چيزي که خود آفريده بود و براي تراشيدن و پرداختِ آن خون دلِ بسيار خورده بود. مجسمه را بر پايه‌ي يک ستون ايستاده يافت. که فوق العاده زيبا و دلربا مي‌نمود. او را نوازش کرد ولي بعد عقب نشست. آيا اين کار وي نوعي خودفريبي بود يا واقعاً وقتي که بدن او را لمس کرد آن را گرم يافت؟ لبهاي مجسمه را بوسيد، بوسه‌اي ديرپا، و احساس کرد لبان او گرم و نرم است. بازوان مجسمه را نيز لمس کرد، و بعد شانه هايش را. آن خشکي و سختي از ميان رفته بود. انگار مومي بود که در برابر گرماي خورشيد نرم مي‌شد. مچ دست مجسمه را هم گرفت، در آنجا نيز خون در جريان بود و نبضش مي‌زد. در دل به خود گفت که ونوس اين کار را کرده است. بعد دستها را با سپاس و شادي بي سروصدا و گنگ به دور بدن مجسمه حلقه کرد و ديد که چهره اش سرخي شرم گرفت و لبخند زد.
ونوس با حضور در مراسم ازدواج شان زندگي آنها را برکت و افتخار ويژه‌اي بخشيد، ولي نمي‌دانيم پس از آن چه روي داده است. البته اين را مي‌دانيم که پيگماليون آن زن را گالاته يا گالاتئا ناميد، و پسرشان که پافوس نام داشت نام خود را بر شهر مورد علاقه ونوس گذاشت.

بوسيس و فيلِمون
 

اوويد تنها داستانسرا و تنها منبع و مرجع اين داستان است. در اين داستان شما عشق و علاقه سرشار اوويد را به بيان مفصل رويدادها و نيز چيره دستي و استاديِ او را در کاربرد اين شيوه براي واقعي نشان دادن افسانه به خوبي مي‌بينيد. در اين داستان هم خدايان نامهاي لاتيني دارند، نه نامهاي يوناني.
حکايت کرده‌‌اند که زماني در سرزمين تپه ماهوري فريجي يا فريژي دو درخت روييده بود که تمامي کشاورزانِ دور و نزديک آنها را از شگفتيهاي جهان مي‌دانستند. البته نبايد تعجب کرد که چرا چنين مي‌پنداشتند، زيرا يکي درخت بلوط بود و ديگري زيزفون، اما با وجود اين، هر دو از يک کُنده سر درآورده و رشد کرده بودند. داستانِ پيدايش اين دو درخت نشاني از قدرتِ لايزال خدايان است و شيوه‌ي پاداش نيکو به پارسايان ساده دل و فروتن.
هرگاه ژوپيتر (زئوس) از خوردن و نوشيدن غذاها و نوشيدنيهاي بهشتيِ ويژه کوه اولمپ و نيز از شنيدن پيوسته‌ي صداي چنگ آپولو و ديدن رقص زيبارويان يا گريس‌ها خسته و دل زده مي‌شد، به سوي زمين مي‌آمد و خود را به هيئت و صورت آدميزاده درمي آورد و به ماجراجويي مي‌پرداخت. مرکوري (هرمس) نيز که از شادترين، گستاخترين و با تدبيرترين خدايان بود او را در اين سير و سفرها همپايي مي‌کرد. در اين سفر ويژه، زئوس تصميم گرفته بود ببيند که مردم فريژي تا چه حدّ ميهمان نوازند. البته اين خداوند به ميهمان نوازي ارج مي‌نهاد، و خود حامي، نگهدار و پشتيبان ويژه ميهماناني بود که به سرزمينهاي بيگانه و ناآشنا پناه مي‌آوردند.
اين دو خدا خود را به هيئت و صورت دو بيابانگرد فقير درآوردند و در سرزمين فريژي به سير و سياحت پرداختند و درِ هر کومه و کاخ يا عمارت را که ديدند زدند و غذا طلبيدند و جايي براي استراحت و بيتوته خواستند. هيچ کس آنها را به درون نخواند، و هر بار دست رد به سينه شان خورد و در خانه‌ها با گستاخي تمام به رويشان بسته شد. آنها صد خانه را آزمودند و همه‌ي ساکنان آنها به طور يکسان با آنها برخورد کردند. سرانجام يک روز به کلبه‌ي کوچکي رسيدند که حقيرترين و فقيرانه ترين خانه‌اي بود که تا آن هنگام ديده بودند، و سقف آن از بوريا بود. اما چون در زدند، در کلبه به رويشان گشوده شد و صدايي از درون به آنها گفت به درون بيايند. آنها ناگزير خم شدند تا بتوانند از دهانه‌ي بسيار کوتاه و کوچک آن آلونک بگذرند، ولي چون به درون گام نهادند خود را در اتاقکي کوچک ولي بسيار تميز يافتند که پيرمرد و پيرزني گشاده روي و مهربان آنها را به دلپذيرترين و دوستانه ترين شيوه‌ها دعوت کردند بنشينند، و خودشان به آرامي راه افتادند بروند وسايل آسايش اين دو تازه وارد را فراهم آورند.
پيرمرد نيمکتي نزديک اجاق گذاشت و به آنها گفت بر آن استراحت کنند، و پيرزن نيز سفره‌اي بر آن گسترد. پيرزن به آن دو بيگانه گفت که خودش بوسيس (Baucis) نام دارد و شوهرش فيلِمون (Philemon). آنها از بدوِ زناشويي تاکنون در همين کومه زيسته بودند و هميشه هم خوشبخت بوده‌‌اند. پيرزن گفت: «ما آدم‌هاي ندار و تنگدستي هستيم، اما نداري و تنگدستي، مادام که انسان خودخواسته با آن دمساز و همراه شود، پديده بدي نيست، و روح قناعت نيز بسيار ياري دهنده است». پيرزن پيوسته سخن مي‌گفت و سرگرم پذيرايي از آنها بود. پيرزن زغالهاي زير خاکسترِ درون اجاق را آنقدر بهم زد که آتشي زنده زبانه کشيد. بعد ديگي کوچک بر آتش گذاشت، و چون آبِ درون ديگ جوشيد، شوهرش کلم تر و تازه‌اي را که از باغچه چيده بود، با قطعه‌اي گوشت خوک که از تيرکي آويزان بود و آن را برداشته بود، در آن ريخت. در مدتي که غذا پخته مي‌شد، بوسيس با دستهاي پير و لرزانش سفره را چيد. يک پايه‌ي ميز اندکي کوتاهتر از پايه‌هاي ديگر بود، اما پيرزن کوتاه بودنِ پايه را با تکه‌اي بشقاب شکسته از ميان برد. چون کلم و گوشت پخته شد پيرمرد دو کرسي زهوار دررفته آورد و کنار ميز گذاشت و ميهمانان را براي صرف غذا فرا خواند.
پيرمرد در اين هنگام چند فنجان چوبي آورد و کوزه‌اي پر از شراب که به سرکه بيشتر شبيه بود، و غلظت آن را با افزودن مقداري آب به آن گرفته بودند. با وجود اين، فيلِمون شاد و سرافراز بود که توانسته بود چنين سفره رنگيني را آماده کند، و خود کمر بسته به خدمت ايستاده بود و جامها را به محض خالي شدن دوباره پر مي‌کرد. اين دو موجود سالخورده از توفيقي که از ميهمان نوازي نصيب شان شده بود به اندازه‌اي هيجان زده شده بودند که سرانجام اندک اندک و خيلي دير پي بردند که چه اتفاق شگفت انگيزي روي داده است: کوزه‌ي شراب هنوز پر بود و به رغم نوشيدنِ جامهاي پياپي، سطح شراب هنوز همان بود و مقدار شرابِ درون کوزه کاستي نمي‌گرفت، يعني کوزه هنوز لبالب بود. چون هر دو اين را ديدند، وحشتزده به يکديگر نگاه کردند و سر به زير انداختند و آرام و بي سروصدا دعا خواندند. بعد با صدايي لرزان و در حالي که خود نيز مي‌لرزيدند از ميهمانانشان تقاضا کردند آنها را به خاطر اين نوشيدني فقيرانه و بي مزه ببخشند. پيرمرد گفت: «ما يک غاز داشتيم که حق بود آن را به عاليجنابان مي‌داديم. اما اگر اندکي صبر کنيد آن را بي درنگ مي‌پزيم».
اما گرفتن غاز از توانِ آن دو موجود سالخورده بيرون بود. هر چه کوشيدند نتوانستند آن را گير بيندازند، به حدي که خسته شدند و از توان افتادند، و در اين مدت ژوپيتر (زئوس) و مرکوري (هرمس) نشسته بودند و شادمانه به آنها نگاه مي‌کردند و لذت مي‌بردند. اما چون فيلمون و بوسيس از نفس افتاده و خسته از دنبال کردن غاز دست برداشتند، خدايان احساس کردند که زمان آن فرا رسيده است که خود شخصاً وارد عمل شوند. آنها واقعاً مهربان بودند. آنها گفتند: «شما ميزبان خدايان بوديد و اکنون بايد پاداش خود را بستانيد. اين سرزمين پليد که به آدم‌هاي غريب ارج نمي‌نهد بايد به شديدترين وجه کيفر ببيند، ولي شما نه». آن گاه آن دو را از کلبه بيرون آوردند و به آنها گفتند که به پيرامونشان نگاه کنند. آن دو شگفت زده به هر سو که نگريستند آب ديدند. روستا کاملاً ناپديد شده بود. درياچه‌اي بزرگ آنها را به محاصره درآورده بود. همسايگان هيچ رابطه‌ي خوبي با اين جفتِ سالخورده نداشتند و به آنها حرمت نمي‌گذاشتند، اما اين جفت ايستادند و به حال زار همسايگان گريستند. اما با ديدن شگفتي ديگري از گريستن و اشک ريختن باز ايستادند. کلبه‌ي کوچک و حقيرشان، که ساليان دراز آشيانه شان بود، اکنون به معبدي بزرگ با ستونهاي زياد و از سپيدترين سنگ مرمر و با سقفي طلايي بدل شده بود.
ژوپيتر گفت: «اي آدم‌هاي مهربان، هر آرزويي که داريد بخواهيد، چون آرزوي شما برآورده خواهد شد». سالخوردگان شتابان نجوا کردند و اندکي بعد فيلمون چنين سخن گفت: «اجازه بدهيد ما کاهنانِ شما باشيم و اين معبد را براي شما اداره کنيم ـ و ضمناً چون ما ديربازي است در کنار هم زيسته ايم، نگذاريد که يکي از ما بيش از ديگري و تنها زندگي کند. لطف کنيد که ما هر دو با هم بميريم.»
خدايان، که از هر دو خشنود بودند، خواستشان را پذيرفتند. آنها تا ديرزماني در آن پرستشگاه خدمت کردند، ولي در داستان گفته نشده است که آيا آنها دلشان براي آن کلبه‌ي راحت با آن اجاق گرم و آسايش دهنده‌اي که داشت تنگ شده بود يا نه. اما يک روز که جلو آن معبد مرمرين و زرّين و باشکوه ايستاده بودند، به ياد زندگي پيشين خود افتادند و از آن ياد کردند، هر چند که زندگي دشوار ولي در عين حال شادي آفريني بود. اکنون هر دو در منتهاي سالخوردگي و پيري مي‌زيستند. روزي که از خاطرات روزهاي گذشته ياد مي‌کردند ناگهان ديدند که شاخ و برگهايي از بدنشان بيرون مي‌آيد، کمي بعد کُنده‌اي نيز دورشان را گرفت. آنها فقط فرصت کردند بگويند: «خداحافظ،‌اي يارِ عزيز». چون اين عبارت را گفتند، هر دو به درخت مبدل شدند ولي باز هم در کنار هم بودند. دو درخت بلوط و زيزفون که از يک کُنده روييده بودند.
مردم از دور و نزديک به ديدن اين پديده‌ي شگفت انگيز مي‌آمدند و به افتخار اين جفت پارسا و مؤمن هميشه دسته گل‌هاي زيبا از شاخه‌ها مي‌آويختند.

انديميون
 

من اين داستان را از شاعر قرن سوم پيش از ميلاد به نام تئوکريتوس گرفته ام. او اين داستان را واقعاً به شيوه و سبک يونانيان و بسيار ساده و دورانديشانه نوشته است.
اين جوان که شهرتي بسزا يافته است تاريخي مختصر دارد. شماري از شاعران مي‌گويند که وي شهريار و شماري ديگر گويند که يک شکارچي بوده است، ولي بسياري ديگر گفته‌‌اند که چوپان بوده است. اما همه يکدل و يکزبان بر اين عقيده‌‌اند که او خيلي زيباروي بود، و همين زيبارويي سرنوشت بي همتايش را رقم زد.
وقتي که انديميون چوپان
از گله اش پاسداري مي‌کرد
ماه، که سِلِنه نام داشت،
او را ديد، عاشق وي شد و او را خواست
و از آسمان به زمين آمد
بر جنگلي در سرزمين لاتموس
او را بوسيد و در کنارش نشست
و او (انديميون) چه خجسته بخت بود.
و از آن روز به بعد مي‌خوابد
آرام و بي سروصدا
انديميونِ چوپان
انديميون از آن پس هيچ گاه بيدار نشد که نور نقره‌اي ماه را که بر او خم شده بود ببيند. در تمامي داستان‌هايي که درباره اش گفته و نوشته‌‌اند، براي ابد خوابيده است، جاودانه و فناناپذير، ولي در عين حال از هوش عاري. او با آن زيبايي شگفت انگيزش بر دامنه‌ي کوهي آرميده است، بي حرکت، و کاملاً تنها و دورافتاده، گويي مرده است، اما گرم و زنده است، و هر شب ماه به ديدنش مي‌آيد و او را غرق در بوسه مي‌کند. گويند که ماه او را به اين خواب سحرآميز فرو کرده است. ماه لالايي کنان او را به خواب برد تا بدان وسيله هرگاه که اراده کند بتواند به ديدنش بيايد و نزد او بنشيند و او را نوازش بدهد. البته اين را هم گفته‌‌اند که ماه با اين عشق مفرط به کوهي از اندوه و رنج دچار شده است و همچنين به آه کشيدنهاي فراوان (7).

دافنِه
 

تنها اوويد اين داستان را سروده است. فقط يک رومي مي‌توانسته است چنين داستاني را بسرايد. يک شاعر يوناني هيچ گاه نمي‌توانست يک پري يا نيمف را جامه‌اي چنين زيبا بپوشاند و آرايشي اين چنين گيرا و دل انگيز به چهره اش بدهد.
دافنه يکي ديگر از پريان يا نيمف‌هاي شکارچي جوان و مستقل و از مخالفان سرسخت عشق و ازدواج بود که در بيشتر داستان‌هاي اساطيري از آن ياد شده است. آورده‌‌اند که او نخستين عشق آپولو بوده است. دوري جستنِ وي از آپولو شگفتي آور نيست. چه بسيار هستند دوشيزگان بينوايي که مورد عشق و علاقه خدايان قرار گرفته‌‌اند ولي ناگزير شده‌‌اند يا فرزندانشان را پنهاني بکشند يا خودشان را. تبعيد بهترين راه بود و بسيار بودند زناني که رنج تبعيد را بدتر از مرگ مي‌دانستند. پريان يا نيمف‌هاي اقيانوس که در کوهستانهاي قفقاز از پرومتئوس ديدار مي‌کرده‌‌اند، واقعاً چه خردمندانه به او مي‌گفته اند:
اميدوارم مرا هيچ گاه، هيچ گاه نبيني
همبستر خدايي شده باشم.
باشد که هيچ يک از ساکنان ملکوت
به من نزديک نشود.
آن چنان عشقي که خدايان آسمانها مي‌دانند
و کسي نمي‌تواند از ديدشان پنهان شود
اميدوارم آن عشق نصيب من نشود.
جنگِ با خدايِ عشق که جنگ نيست
بلکه نوميدي است و شکست.
دافنه با پذيرش اين سخن در عين حال هيچ عاشق انساني را هم نمي‌خواست. پدر دافنه که پنئوس (پنِه) نام داشت و خداي رودخانه بود، تلاش زيادي کرد، زيرا دخترش تمامي جوانان زيبارو و شايسته‌اي را که به او اظهار عشق کرده بودند رد کرده بود. پنئوس دخترش را نرمخويانه و با لحني ملايم سرزنش مي‌کرد و گلايه کنان به او مي‌گفت: «آيا من نبايد نوه داشته باشم»؟ اما هرگاه که دختر دستهايش را به دور گردن پدر حلقه مي‌کرد، چاپلوسانه به او مي‌گفت: «پدر عزيزم، اجازه بده من هم مثل ديانا (آرتميس) باشم». پدر سر تسليم فرود مي‌آورد و دختر هم شادمان از اين آزادي که يافته بود راهي جنگل‌هاي انبوه مي‌شد.
اما سرانجام آپولو او را ديد، و از آن پس همه چيز براي او پايان يافت. دافنه با آن پيراهن کوتاه، تا بالاي زانوان، بازوان برهنه و موهاي پريشان سرگرم شکار بود. دافنه ذاتاً دختري زيبا و دلربا بود. آپولو در دل به خود گفت: «اگر درست و بقاعده لباس پوشيده بود و موها را هم به قاعده آراسته بود، واقعاً چه لعبتي مي‌شد»! اين فکر مثل آتش به جان آپولو افتاد و تن و جانش را سوزاند، به طوري که سر در پي او نهاد و او را تعقيب کرد. دافنه از او گريخت، چون دونده‌اي بادپا بود. حتي آپولو تا چند دقيقه نمي‌توانست به گرد پاي او برسد، اما ديري نگذشت که به وي رسيد. آپولو دوان دوان سخن مي‌گفت و صدايش را به گوش او مي‌رساند و او را سرگرم، مطمئن و متقاعد مي‌ساخت. آپولو بانگ زنان مي‌گفت: «مهراسيد، بايستيد و ببينيد که من کيستم، من يک روستايي يا يک چوپان خشن و گستاخ نيستم. من خداي معبد دِلفي هستم و تو را هم دوست مي‌دارم.»
اما دافنه همچنان مي‌گريخت، هراسان تر و وحشت زده تر از پيش. هرگاه آپولو او را واقعاً دنبال مي‌کرد، اوضاع به شدت بحراني مي‌شد، زيرا دافنه تصميم گرفته بود تا پايان ايستادگي کند. اين پايان فرا رسيد: سرانجام احساس کرد از نفس افتاده است ولي درختان راه گشودند و او توانست رودخانه‌ي خاص پدرش را بيابد. دافنه فريادزنان پدر را به ياري خواست و گفت: «کمک کن پدر، کمک کن». چون اين سخن گفت کرختي و سستي شگفت انگيزي بر او چيره شد و احساس کرد که گويي پاهايش را به زمين، که هميشه چون باد بر آن مي‌دويد، ميخکوب کرده‌‌اند. پوستي مانند پوست درخت او را در بر گرفت، برگهاي زيادي او را احاطه کردند. او به يک درخت، به درخت غار، بدل شد.
آپولو شگفت زده و دردمند به ديدن اين دگرگوني هراس انگيز ايستاد. وي ناله کنان و سوگوار گفت: «اي زيباترين دوشيزگان، تو را از دست دادم، اما لااقل تو درخت من خواهي بود. پهلوانان (مورد علاقه) من پيشاني شان را با برگهاي تو پاک مي‌کنند و تو در تمامي پيروزيهاي من شريک خواهي بود. آپولو و درخت غارش، هر جا که آواز بخوانند و داستانسرايي کنند، به هم پيوند خواهند يافت.»
گويا آن درختِ درخشان برگ هم چون اين را شنيد سرش را که تکان مي‌خورد جنباند، و گويي آن سخنان را شادمانه تأييد کرده بود (8).

آلفئوس و آرِتوزا
 

اين داستان را فقط اوويد نوشته است و در ساختار آن چيز شايان توجهي نمي‌توان ديد. اشعار پاياني آن از موسکوس شاعر اسکندراني اقتباس شده است.
در اورتيژيا، در جزيره‌اي که بخشي از سيراکوز، يعني بزرگترين شهر سيسيل، را تشکيل مي‌دهد، چشمه‌اي مقدس قرار دارد که آن را آرِتوزا (Arethusa) مي‌نامند. گرچه زماني آرِتوزا نه چشمه يا رودخانه بود و نه يک پري آب زي، بلکه زنِ شکارچي جوان و زيبارويي بود از پيروان آرتميس. اين زن هم مانند بانويش آرتميس هيچ علاقه‌اي به مردان نشان نمي‌داد، و نيز مثل او به شکار و به آزاد و رها گشتن در جنگل‌ها و بيشه زارها دل بسته بود.
يک روز که از دنبال کردن شکار خسته و عرق ريزان بود به رودخانه‌اي رسيد که آبي زلال چون بلور داشت و درختان بيد نقره‌اي بي شماري بر آن سايه افکنده بودند. براي آب تني جايي از اين بهتر يافت نمي‌شد و گمان نمي‌رفت پيدا شود. آرتوزا لباس از تن بيرون آورد و به درون آبِ سرد و دلپذير شد. چند لحظه آسوده خاطر به هر سو شنا کرد. اندکي بعد حس کرد گويي چيزي در آب، زير پايش، حرکت مي‌کند. وحشت زده از جا پريد و به سوي ساحل رفت. درست در همين هنگام صدايي شنيد: «چرا چنين شتابزده، اي زيباترين دوشيزه»؟ او بي آنکه سر برگرداند از رودخانه گريخت و با سرعتي که ترس به او بخشيده بود به سوي جنگل رفت. شخصي نيرومندتر، اگر نه چابکتر و بادپاتر، سر در پي او نهاد و او را دنبال کرد. آن موجود ناشناخته بانگ برداشت و از او خواست درنگ کند و بايستد. به او گفت که او آلفئوس خدايِ رودخانه است و چون او را دوست مي‌دارد او را دنبال مي‌کند. اما آن دختر چنين کسي را نمي‌خواست و فقط به يک چيز مي‌انديشيد، به گريختن. اين گريختن مسابقه‌ي دو ديرپايي بود که نتيجه‌اي کاملاً آشکار داشت: او، يعني خداي رودخانه، بيشتر مي‌توانست بدود و بيشتر دوام بياورد. آرِتوزا سرانجام خسته شده بود، از الهه اش ياري طلبيد، که البته پر بيهوده و بي ثمر نبود. آرتميس او را به چشمه‌اي آب بدل کرد و در زمين شکافي به وجود آورد که مانند يک دهليز زيرزميني از يونان تا سيسيل ادامه يافت. آن گاه آرتوزا در آن شکاف فرو رفت و در اورتيژيا سر درآورد، و آن جايي که چشمه وي مي‌جوشد زمين مقدسي است که براي آرتميس نيز گرامي است.
اما گفته‌‌اند که با وجود اين آلفئوس او را رها نکرد. داستان چنين است که آن خدا، که خود را دوباره به رودخانه مبدل ساخته بود، در طول همان دهليز به تعقيب وي پرداخت، به طوري که اکنون آب رودخانه با آب چشمه درهم مي‌آميزد. مي‌گويند که بعضي وقتها گل‌هاي سرزمين يونان در اعماق آن مي‌رويند و اگر کسي فنجاني چوبي را در يونان در (رودخانه) آلفئوس بيندازد در چاهِ آرِتوزا در سيسيل بالا مي‌آيد:
آلفئوس با آب خود از ژرفترين بخش زمين مي‌گذرد
و با هديه زناشويي، گل‌ها و برگهاي زيبا، به سوي
آرِتوزا رهسپار مي‌شود.
(خداي) عشق، آن پسرک شيطان، آموزگار
شيوه‌هاي شگفت انگيزي است
و با آن افسون جادويي اش به رودخانه آموخت غوطه ور شود.

پي نوشت ها :
 

1- نينوس بنيان گذار شهر نينوا بود و هرودوت، مورخ معروف، او را از تبار هراکِلس يا هرکول دانسته است.
2- راويان ديگر مي‌گويند که تيسبه پيش از ازدواج از پيراموس آبستن شد و چون پشيمان شده بود خودکشي کرد و پيراموس که چنين ديد خود را کشت. بعد خدايان به حال آنها رحمت آوردند و هر دو را به رودخانه‌اي کوچک بدل کردند.
3- Sirens
سيرن‌ها پريان دريايي بودند که در يکي از جزاير مديترانه مي‌زيستند و با آواز دلنشين خود جاشوان را مي‌فريفتند و به سوي خويش مي‌کشاندند. چون کشتي به سنگ برخورد مي‌کرد و غرق مي‌شد و جاشوان به آب مي‌افتادند، سيرن‌ها آنها را مي‌خوردند.
4- Ixion
(ايکسيون) از پادشاهان تسالي بود که در دادن هديه به پدر عروس، که وعده داده بود، قصور ورزيد و مورد اعتراض قرار گرفت. او پدر عروس را در آتش افکند. يک بار نيز درصدد برآمد به هِرا همسر زئوس تجاوز کند و زئوس بر او خشم گرفت و او را به چرخي آتشين بست که پيوسته در حرکت بود و از حرکت باز نمي‌ايستاد.
5- Alcyone
در زبان يوناني آلکيونه تلفظ مي‌شود ولي به فرانسه آلسيون مي‌گويند.
6- Phaethon
پسر خورشيد و کِلِمِنه، روزي که کالسکه‌ي پدر را مي‌راند از ديدن حيواناتي که در آسمانها بودند ترسيد و از ترس طوري به زمين آمد که نزديک بود زمين را آتش بزند و زئوس او را با صاعقه کشت. خواهرانش جسدش را از رودخانه گرفتند و ديرزماني براي وي اشک ريختند.
7- در بعضي از داستان‌ها انديميون را نوه‌ي زئوس خوانده‌‌اند و در شماري ديگر پسر خودِ زئوس. در رواياتي ديگر وي شهريار قوم اِئوس است. گويند که چون انديميون با ماه، يعني با سِلِنه درآميخت، زئوس او را ديد و از ماه خواست که او را به خواب ابدي فرو کند.
8- در داستان ديگري آمده است که پسر شهريار اِليد به عشق وي گرفتار آمد و سرانجام دافنه نيز به وي دل بست. آپولو چون اين را بديد حسادت کرد و روزي دافنه و همراهانش را اغوا کرد در چشمه تن بشويند. چون دافنه برهنه به درون آب رفت آپولو آمد او را بگيرد که از دست او گريخت، ولي زئوس به تقاضاي آن دختر او را به درخت، و به روايتي ديگر به بوته خرزهره بدل کرد. البته دافنه در زبان يوناني خرزهره معني مي‌دهد.

منبع:هميلتون، اديت؛ (1387) سيري در اساطير يونان و رم، ترجمه عبدالحسين شريفيان، تهران، اساطير، چاپ سوم.



 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.