ماجراهاي اوديسه (2)

اين داستان طولاني به پايان رسيد، اما شنودگان هنوز خاموش بودند، زيرا تحت تاثير افسون داستان قرار گرفته بودند. سرانجام پادشاه سخن گفت و به اوديسه اطمينان داد که دشواريها و رنجهايش پايان يافته است. آنها همين امروز او را به کشورش مي‌فرستند و تمامي حاضران در اين نشست هداياي شايسته‌اي مي‌دهند که ثروتمند راهي
يکشنبه، 27 آذر 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
ماجراهاي اوديسه (2)

ماجراهاي اوديسه (2)
ماجراهاي اوديسه (2)


 






 
اين داستان طولاني به پايان رسيد، اما شنودگان هنوز خاموش بودند، زيرا تحت تاثير افسون داستان قرار گرفته بودند. سرانجام پادشاه سخن گفت و به اوديسه اطمينان داد که دشواريها و رنجهايش پايان يافته است. آنها همين امروز او را به کشورش مي‌فرستند و تمامي حاضران در اين نشست هداياي شايسته‌اي مي‌دهند که ثروتمند راهي کشورش شود. همگي موافقت کردند. کشتي آماده شد، هدايا را در انبار کشتي جاي دادند و اوديسه پس از اداي احترام نسبت به ميزبان خويش و خداحافظي از آنها راهي سفر شد. وي روي عرشه‌ي کشتي دراز کشيد و خوابي شيرين بر چشمانش چيره شد. چون از خواب برخاست خود را در خشکي يافت، دراز کشيده بر ساحل دريا. جاشوان او را که در خوابي ژرف فرو رفته بود به خشکي آورده بودند، و هدايايش را هم کنارش تلنبار کرده و خود رفته بودند. از خواب برخاست، ايستاد و به پيرامون خود نگاه کرد. او نتوانست سرزمين خود را بشناسد. مردي جوان، که ظاهراً چوپان مي‌نمود، و مردي مؤدب و مانند شاهزادگاني بود که گاهي چوپاني مي‌کنند، به سويش آمد. البته اوديسه او را چنين يافته و پنداشته بود، اما در حقيقت او الهه آتنا بود که خود را به آن شکل و هيئت درآورده بود. آن جوان به سئوالاتش پاسخ داد و به او گفت که در سرزمين ايتاکا فرود آمده است. گرچه اوديسه از شنيدن اين سخن شادمان شد، اما شرط احتياط را از دست نداد. اوديسه داستان طولاني سرگذشت خويش را به آن جوان گفت، و به او گفت که کيست و چرا به اين سرزمين آمده است، و در حقيقت داستاني گفت که اندک اثري از واقعيت در آن نبود. سرانجام الهه خنديد و دستي به شانه اش زد. بعد الهه هيئت و صورت حقيقي خويش، قد آراسته و خوشتراش و چهره‌ي زيباي خدايي اش را بازيافت.
آتنا خنده کنان گفت: «اي حقه باز فريبکار! هر کس که با حيلتها و فريبکاريهاي تو محشور و دمخور شود، حتماً خود سوداگري حيلت باز است». اوديسه شگفت زده به وي درود گفت، اما آتنا به او يادآوري کرد که چه کارهايي در پيش دارد، و بعد هر دو نشستند و نقشه کشيدند. آتنا او را از اوضاع و شرايط حاکم بر خانه اش آگاه کرد و به او قول داد که او را در طرد خواستگاران شرور ياري دهد. آتنا قبول کرد که او را فعلاً به هيئت و صورت يک گدا درآورد تا ناشناخته به هر کجا که مي‌خواهد برود. قرار گذاشتند که آن شب را نزد خوک چران خودش، که اومائوس نام داشت، سپري کند که مردي باوفا، قابل اعتماد و کاملاً بااراده بود. چون گنجها و هدايايش را در غاري نزديک آن محل پنهان کردند از يکديگر جدا شدند و آتنا رفت که تلماکوس را به خانه بازگرداند. اوديسه نيز، که آتنا با هنرمندي تمام او را به گدايي تمام عيار بدل کرده بود، رفت تا آن خوک چران را بيابد. اومائوس مرد گداي غريبه را شادمانه و با حرمت تمام پذيرفت، غذاي کافي به او داد و شب هنگام او را نزد خويش نگه داشت و روانداز ضخيم خود را هم به او داد تا خود را با آن بپوشاند.
در اين هنگام، تلماکوس با اصرار و ابرام زياد پالاس آتنا، هلن و منلوس را ترک کرد و چون به کشتي نشست بي درنگ به سوي کشورش بادبان کشيد تا خود را هر چه سريعتر به آنجا برساند. او تصميم گرفته بود ـ در حقيقت آتنا اين فکر را به او القا کرده بود ـ که چون از کشتي پياده شود مستقيم به خانه نرود، بلکه نخست به ديدار خوک چران پدرش برود و از او بپرسد که در غياب وي چه روي داده است و چه گذشته است. اوديسه به خوک چران کمک مي‌کرد تا ناشتايي تهيه کند که آن جوان را بر در سراي خوک چران ديد. اومائوس با چشماني که اشک شوق از آن مي‌ريخت به جوان، که تلماکوس بود، درود فرستاد و خواهش کرد بنشيند. اما جوان پيش از نشستن به خوک چران دستور داد برود و به پنلوپ بگويد که او بازگشته است. چون خوک چران رفت پدر و پسر تنها شدند. در آن هنگام اوديسه گمان کرد که آتنا پشت در ايستاده است و به او اشاره مي‌کند. اوديسه برخاست و نزد الهه رفت و الهه او را بي درنگ به همان شکل و هيئت نخستين بازگرداند، و به او توصيه کرد که به فرزندش تلماکوس بگويد که کيست. جوان متوجه نشده بود تا اينکه به جاي آن گداي پير شخصي شهريارسطوت پيش روي خويش يافت. او شگفت زده شد، به اين پندار که اوديسه يکي از خدايان است.
اوديسه به او گفت: «من پدر تو هستم»، و هر دو يکديگر را در آغوش گرفتند و گريستند. اما فرصت اندک بود و کارهاي زياد در پيش. آن دو با نگراني سخن گفتند. اوديسه تصميم گرفت که خواستگاران را به زور از خانه بيرون کند، اما دو نفر چگونه مي‌توانند شماري چنين انبوه را از آن خانه بيرون بيندازند. سرانجام تصميم گرفتند که بامداد روز بعد به خانه شان بروند، البته اوديسه در هيئت مبدل، و تلماکوس سلاحهاي جنگي را پنهان کند و فقط دو سلاح براي خودشان در جايي مخصوص نگه دارد که به سهولت قابل دسترس باشد. آتنا نيز شتابان به ياري شان آمد. هنگامي که اومائوس به خانه اش بازگشت آن مرد گدا را در خانه يافت.
روز بعد تلماکوس تنها رفت، و اوديسه و خوک چران را گفت که در پي وي بيايند. آنها به شهر رسيدند، به کاخ نزديک شدند و سرانجام اوديسه پس از بيست سال دوري از خانه و کاشانه به سراي خويش بازگشت. چون به درون سراي خويش آمد سگ پيري که در آنجا خوابيده بود سر بلند کرد و گوشها را تيز. اين سگ آرگوس نام داشت و اوديسه آن را پيش از رفتن به سفر تروا بزرگ کرده بود. آن سگ اربابش را بي درنگ شناخت و براي او دم تکان داد ولي توان آن را نداشت که برخيزد يا خودش را به سوي او بکشد. اوديسه نيز آن سگ را بازشناخت و اشکي که از گوشه‌ي چشمش ريخته بود پاک کرد. او جرئت نکرد به سوي سگ برود، زيرا مي‌ترسيد خوک چران بدگمان شود، و چون برگشت به راهش ادامه بدهد سگ افتاد و جان سپرد.
خواستگاران که پس از صرف غذا به تالار بازگشته و در آنجا آرميده بودند چنان حال و احساسي داشتند که حاضر بودند آن گداي پير و بينوا را که به درون آمده بود به سخريه بگيرند و دست بيندازند و به او بخندند. اوديسه نيز به نوبه خود بردبارانه به ريشخندها، لطيفه‌ها و ليچارهايشان گوش فرا داد. سرانجام يکي از خواستگاران که مردي اهريمن صفت و شرير بود اختيار از دست داد و از جاي برخاست و اوديسه را کتک زد. آن مرد کسي را کتک زد که به عنوان ميهمان به آن خانه آمده بود. پنلوپ سروصدا و جنجال را شنيد و آمد و گفت که خود با آن مرد آزارديده و تحقير شده صحبت مي‌کند، اما نخست تصميم گرفت که سري به تالار پذيرايي بزند. وي حتي مي‌خواست تلماکوس را هم ببيند ولي در عين حال کوشيد خود را به خواستگاران نشان ندهد. او نيز مثل پسرش دورانديش و محتاط بود. اگر اوديسه مرده است، يقيناً صلاح وي در اين خواهد بود که با ثروتمندترين خواستگار، و حتي آزاده ترينشان، ازدواج کند. آنها را نبايد زياد نوميد کرد. به علاوه، او فکري در سر پرورانده بود که پاک بيهوده نبود. بنابراين از اتاق بيرون آمد و به درون تالار پذيرايي شد، در حالي که دو تن از نديمه هايش چادري به عنوان پوشش پيش رويش گرفته بودند، و او آنچنان زيبا بود که بينندگانش به لرزه در مي‌افتادند. خواستگاران يک به يک از جاي برخاستند، درود فرستادند و عرض ادب کردند، اما آن بانوي دانا اظهار داشت که خود به خوبي آگاه است که آن سيماي زيبايش را در پي ساليان درازِ دشواريها و ناگواريها و نگرانيها از دست داده است. او عزم جزم کرده بود بيايد و با آنها به طور جدي صحبت کند. ترديدي نيست که شوهرش هيچ گاه به خانه بازنمي گردد. پس اکنون چرا از بانويي چنين بزرگوار و صاحب جاه و مکنت رسماً آن گونه که به آن سزاوار است خواستگاري به عمل نيايد؟ خواستگاران بي درنگ به اين پيشنهاد جامه‌ي عمل پوشاندند و همه به غلامانشان فرمان دادند تا هدايا را بياورند و اشياي گرانبها از قبيل جواهرات، جامه‌ها و زنجيرهاي طلا، را به آن بانو تقديم کنند. خدمتکاران هدايا را برداشتند و به طبقه‌ي بالا بردند، و پنلوپ موقر و آکنده از خشم و نفرت آنها را ترک کرد.
آن گاه کس فرستاد تا آن غريبه‌ي تحقير شده را نزدش بياورند. پنلوپ چون آن مرد فقير را ديد نرمخويانه و مؤدبانه با وي سخن گفت و آن مرد، که خود اوديسه البته در هيئت گدا بود، به او گفت که شوهر پنلوپ را در راهِ تروا ديده است. چون پنلوپ اين را شنيد به حدي گريست که اوديسه به حال او رحمت آورد. اوديسه هنوز هم خود را به آن زن معرفي نکرده بود، اما چهره اش چون آهن سخت شده بود. پنلوپ کم کم به ياد آورد که بايد از اين مرد پذيرايي کند، از اين روي نديمه‌ي پيرش را فرا خواند، که سالخورده زني بود به نام اوريکليا که اوديسه را از کودکي بزرگ کرده بود. پنلوپ به نديمه دستور داد پاي اوديسه را بشويد. اوديسه از شنيدن اين فرمان به هراس افتاد زيرا بر يکي از پاهايش خراشي بود که اثر دندان گرازي بود که آن را در کودکي شکار کرده بود، و مي‌ترسيد که چون پيرزن آن خراش را ببيند او را بشناسد. البته پيرزن آن را بازشناخت و پاي اوديسه را طوري رها کرد که طشت به سويي پرتاب شد. اوديسه بازوي پيرزن را گرفت و آهسته در گوش وي گفت: «اي پرستار عزيز، تو مي‌داني، اما کلمه‌اي به کسي مگو». پيرزن آهسته قول داد که چنين خواهد کرد، و اوديسه از آنجا رفت. در تالار ورودي تختخوابي يافت ولي هر چه کوشيد نتوانست بخوابد، زيرا چگونه مي‌توانست وجود اين همه آدم شرير و بي آزرم را در خانه اش تحمل کند. سرانجام به ياد آورد که در غار سيکلوپ اضاع از اين هم بدتر و ناهنجارتر بود، و اکنون به اميد ياري دادنهاي آتنا مي‌تواند بر اين دشواري هم فايق آيد. سرانجام خوابيد.
بامداد خواستگاران را يک بار ديگر به کاخ بازآورد، ولي گستاخ تر از روز پيش. آنها آسوده خاطر و بي اعتنا بر خوان بي دريغ آن بانو نشستند، بي آنکه آگاه باشند که آتنا و اوديسه‌ي بردبار ضيافت مرگباري برايشان تدارک ديده‌‌اند.
پنلوپ نيز ناآگاهانه به تحقق نقشه‌ي الهه و اوديسه ياري داد. شب هنگام خود نيز به طرح نقشه‌اي پرداخته بود. چون بامداد رخ گشود به انبار آذوقه اش رفت که در آنجا و ميان اشياي پربهاي ديگر کماني و تيرداني پر از تير گذاشته بود. اين کمان و تيردان به اوديسه تعلق داشت و غير از اوديسه تاکنون کسي نتوانسته بود از آن استفاده کند و آن کمان را بکشد. پنلوپ آنها را برداشت و با خود به تالاري آورد که خواستگاران همه گرد آمده بودند. پنلوپ به خواستگاران گفت: «سروران من، به سخنان من گوش فرا دهيد. من کمان اوديسه‌ي خداگونه را پيش رويتان مي‌گذارم. هر آن کس که بتواند اين کمان را بکشد و يک تير را درست از وسط دوازده حلقه که در يک خط مستقيم قرار گرفته‌‌اند رد کند، او را به شوهري خود برمي گزينم.»
تلماکوس بي درنگ دريافت که اين نقشه مي‌تواند به سود خودشان تمام شود، به حمايت مادرش وارد ميدان شد و بانگ برآورد: «اي خواستگاران، همه بدرآييد. هيچ بهانه يا عذري پذيرفته نيست. همه بايد حضور داشته باشيد. نخست من مي‌آزمايم تا ببينم که آيا من به اندازه‌ي کافي مرد شده ام که بتوانم سلاحهاي پدرم را بردارم و با خود حمل کنم يا نه». چون اين سخنان بگفت پيش آمد و حلقه را مرتب کرد و همه را در يک خط راست قرار داد. پس از آن کمان را برداشت و کوشيد آن را بکشد. اگر اوديسه به او اشاره نکرده بود که دست از تلاش بردارد، شايد موفق مي‌شد کمان را بکشد. پس از او خواستگاران يک به يک آمدند و به نوبت آزمودند، اما کمان سخت تر از آن بود که آنها بتوانند بکشند. حتي نيرومندترينشان هم نتوانست کمان را، حتي اندکي، خم کند.
اوديسه که مطمئن شده بود هيچ کس موفق نمي‌شود کمان را بکشد، از محل مسابقه بيرون رفت و به درون سرا شد و به جايي رفت که خوک چران با مالدار کاخ سخن مي‌گفت، که او نيز مانند خوک چران مردي قابل اعتماد بود. اوديسه به ياري آن دو تن نياز داشت و سرانجام به آنها گفت که کيست و براي اينکه آنها حرف و ادعايش را باور کنند پايش را به آنها نشان داد، زيرا آنها آن خراش را بارها ديده بودند. آنها خراش را شناختند، و اوديسه را نيز، و اشک شوق ريختند. اما اوديسه بي درنگ از آنها خواست سکوت پيشه کنند و گفت: «حالا هنگام اين کارها نيست. به سخنان من گوش فرا دهيد و بشنويد که از شما چه مي‌خواهم. تو، اومائوس، بايد چاره‌اي بينديشي تا آن کمان به دست من برسد، و بعد بايد ترتيبي بدهي تا درِ محلِ سکونتِ زنان بسته شود و هيچ زني از آنجا بيرون نيايد. و اما تو، مالدار و چاروادار کاخ، بايد دروازه‌هاي اين سرا را ببندي و کلون کني». آن گاه اوديسه به سوي تالار بازگشت، و آن دو تن هم از پي او آمدند. چون به درون تالار آمدند آخرين خواستگاري که کمان را برداشته بود بيازمايد ناکام مانده بود. اوديسه گفت: «کمان را به من بدهيد تا بيازمايم که آيا آن توان و نيرويي که پيش از اين داشتم هنوز هم دارم يا نه؟»
خواستگاران چون اين سخن بشنيدند فرياد خشم کشيدند و صداي اعتراضشان بلند شد. همه يکصدا گفتند که يک گداي غريبه حق ندارد به اين کمان دست بزند. اما تلماکوس به تندي و خشمگينانه به آنها پاسخ داد و به اومائوس امر کرد کمان را به آن مرد فقير، اوديسه، بدهد. وقتي که اوديسه در هيئت آن مرد فقير آن کمان را به دست گرفت و آن را آزمود همه به دقت به او نگاه کردند، و بعد ديدند که وي درست عين موسيقيداني استاد که چنگش را برمي دارد و آن را به راحتي کوک مي‌کند کمان را کشيد و خم کرد. بعد يک تير به کمان گذاشت و بي آنکه از جاي حرکت کند تير را رها کرد که از دوازده حلقه گذشت. پس از آن اوديسه از جاي جهيد و با يک جهش خود را به در تالار رساند و تلماکوس هم در کنار وي قرار گرفت. اوديسه رعدآسا بانگ برداشت و گفت: «بالاخره تمام شد» و يک تير ديگر رها کرد. اين تير پروازکنان رفت و هدفِ خود را يافت: يکي از خواستگاران بر زمين افتاد و جان سپرد. ديگران به وحشت افتادند و از جاي برخاستند. سلاحها... سلاحهايشان کجا بود؟ هيچ سلاحي ديده نمي‌شد. اوديسه پيوسته تير بر کمان مي‌گذاشت و رها مي‌کرد و با هر تيري که نفيرزنان پرواز مي‌کرد يک نفر بر خاک هلاکت مي‌افتاد. تلماکوس که نيزه به دست کنار در خروجي ايستاده بود نمي‌گذاشت کسي از تالار خارج شود و برود و از پشت سر به اوديسه حمله کند. خواستگاران هدفهاي کاملاً خوبي بودند، و تا آن هنگام که تير موجود بود همه، بي آنکه امکان دفاع از خود را داشته باشند، يکي پس از ديگري به هلاکت مي‌رسيدند. حتي وقتي که تيرها تمام شد باز هم کسي احساس امنيت نمي‌کرد، زيرا آتنا نيز اکنون آمده بود تا در کار بزرگي که آغاز شده بود شرکت کند و در نتيجه نگذاشت کسي مزاحم اوديسه شود. اما نيزه‌ي اوديسه هيچ گاه به خطا نمي‌رفت و صداي هراس انگيز و مهيب شکستن جمجمه‌ها پيوسته به گوش مي‌رسيد و کف تالار از خون پوشيده شده بود.
از تمام آن افراد گزافه گو و نابخرد فقط دو تن باقي مانده بودند: کاهن و شاعر يا رامشگرِ خواستگاران. اين دو تن فرياد التماس بلند کردند و رحمت خواستند، اما کاهن که زانوان اوديسه را محکم گرفته بود و التماس مي‌کرد هيچ رحمتي نيافت و پهلوان شمشيرش را بر سر او فرود آورد و او را در حال زاري و التماس کشت. اما شاعر يا رامشگر نيک اقبال بود. اوديسه از کشتن وي درگذشت، زيرا خدايان به آن رامشگر آموخته بودند ملکوتي و احساس برانگيز بخواند، و به همين سبب اوديسه او را بخشود تا به آوازخواني ادامه بدهد.
اين نبرد، يا کشتار دسته جمعي، به پايان رسيد. پرستار سالخورده و دوشيزگان خدمتکار تحت فرمان وي فرا خوانده شدند تا تالار را تميز و مرتب کنند. آنها پيرامون اوديسه حلقه زدند، گريستند و خنديدند و به او خوشامد گفتند، آن گونه که اوديسه نيز گريست. سرانجام همه کارهاي روزانه خود را آغاز کردند، ولي پرستار سالخورده، اوريکليا، از پله‌ها بالا رفت و وارد اتاق بانويش شد. وي کنار تختخواب بانو ايستاد و به او گفت: «برخيزيد، عزيزم، زيرا اوديسه به خانه بازگشته است و خواستگاران همه مرده اند». پنلوپ شکوه کنان گفت: «اي پيرزن ديوانه. واي که چه آرام خوابيده بودم. از اينجا بيرون شو و شادمان باش که تو را مثل ديگران که اگر آرامش مرا بهم مي‌زدند به سيلي کيفر نداده ام». اما اوريکليا اصرارکنان گفت: «اوديسه واقعاً، واقعاً به خانه بازگشته است. او خراش پايش را به من نشان داد. او خود وي است». اما پنلوپ هنوز هم باور نمي‌کرد. پنلوپ شتابان پايين رفت تا اوديسه را با چشمان خود ببيند.
مردي سروقد و شهريارسطوت کنار بخاري نشسته بود و نور آتش بر چهره اش پرتو افکنده بود. پنلوپ خاموش روبروي اوديسه نشست و خيره به چهره اش نگريست. او هراسان شده بود. يک لحظه گمان مي‌کرد او را شناخته است، اما لحظه‌اي ديگر او را مردي بيگانه مي‌ديد. تلماکوس بر مادر بانگ زد و گفت: «مادر، مادر،‌اي سنگدل! کدام زن وقتي شوهرش را پس از بيست سال دوري و هجرت مي‌بيند، اين گونه بي عاطفه مي‌نشيند»؟ مادر پاسخ داد: «پسرم، من توان حرکت را از دست داده ام. اگر او واقعاً اوديسه است، پس هر دو مي‌دانيم يکديگر را چگونه بازشناسيم». چون اوديسه اين سخن بشنيد، لبخند زد و به تلماکوس گفت که مادرش را رها کند و مزاحم او نشود، و بعد اظهار داشت: «هم اينک يکديگر را باز خواهيم يافت.»
آن گاه تالار، که نظم و ترتيب گذشته را بازيافته بود، غرق شادي شد. مرد خنياگر دل انگيزترين آهنگ را با چنگ نواخت و شور و شوق رقص را در همگان برانگيخت. آنها شادمانه پايکوبي کردند، هم مردان و هم زنانِ زيباجامه، آن گونه که خانه به لرزه درآمد، زيرا اوديسه پس از ساليان دراز سرگشتگي به خانه و کاشانه اش بازگشته بود، و دلها به آمدنش شاد شده بود.
منبع:هميلتون، اديت؛ (1387) سيري در اساطير يونان و رم، ترجمه عبدالحسين شريفيان، تهران، اساطير، چاپ سوم.



 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.