هفت پهلوان علیه تبس
اين داستان را دو تن از نويسندگان بزرگ نوشتهاند. اين داستان در نمايشنامههايي که اسکيلوس و اوريپيد نوشتهاند آمده است. من از سروده اوريپيد استفاده کرده ام که، آن گونه که شيوه او است، بازتاب کاملاً روشن نظرها و برداشتهاي ماست. البته اسکيلوس آن را خوب و زيبا و شايان توجه سروده است، اما اين داستان در دستان وي صورت اشعار حماسي يافته است. نمايشنامهي لابه کنندگان افکار نوين نويسنده را بهتر از نمايشنامههاي ديگرش متجلي ساخته است.
پولي نيسس در برابر بهايي که خواهرش آنتيگونه با جان خويش پرداخت به خاک سپرده شد. بنابراين روح وي از سرگرداني رهايي يافت و از رودخانهي سرزمين هادس يا سرزمين مردگان گذشت و رفت و بين ديگر مردگان جاي گرفت. اما اجساد آن پنج سردار و سرکردگان ديگر که با او به تبس آمده بودند هنوز به خاک سپرده نشده بودند و طبق فرمان کرئون تا ابد در صحرا رها شده بودند.
آدراستوس که تنها فرد بازمانده از آن هفت پهلوان بود و جنگ را آغاز کرده بود، نزد تزئوس پادشاه آتن رفت و خواهش کرد دولت تبس را وادار سازد اجازه دهد آن اجساد به خاک سپرده شوند. مادران و پسران کشته شدگان نيز با او به آتن آمده بودند. وي به تزئوس (تزه) گفت: «ما فقط ميخواهيم مردگانمان را به خاک بسپريم. ما آمده ايم شما به ما کمک کنيد، زيرا فقط آتن ميتواند با ما ابراز همدردي کند.»
تزئوس پاسخ داد: «من دست اتحاد به شما نميدهم. شما ملت خود را به جنگ با مردم تبس برانگيختيد. اين جنگ را شما آغاز کرديد نه تبس.»
اما اترا، مادر تزئوس، که مادران دل سوخته نخست به او توسل جسته بودند، دليرانه پادرمياني کرد و بين دو پادشاه ايستاد و گفت: «پسرم، آيا ميشود که من به نيابت از سوي شما پسر بزرگوارم و آتن سخن بگويم»؟
تزئوس پاسخ داد: «آري! سخن بگوييد.» و بعد با اشتياق به سخنان مادر گوش فرا داد.
مادر تزئوس گفت: «شما موظف هستيد که از ستم ديدگان پشتيباني کنيد. شما موظف هستيد که اين ستمکاران را، که مردگان را از حق به خاک سپرده شدن محروم ميکنند، ناگزير سازيد از قانون اطاعت کنند. اين قانون در سراسر سرزمين يونان مورد حرمت و تقدس است. آيا غير از اين قانون، يعني اطاعت کردن و حرمت گذاشتن به قانون، قانون ديگري هم داريم که بتواند دولتهاي مختلف را به يکديگر پيوند بدهد»؟
تزئوس گفت: «مادر، سخنان متين و پسنديده گفتيد. اما من نميتوانم به تنهايي و يک تنه تصميم بگيرم، زيرا من اين سرزمين را به سرزمين آزاد بدل کرده ام که در آن همگان حق رأي برابر دارند. اگر شهروندان موافقت کردند، آن گاه من به سوي تبس خواهم رفت.»
آن زنان بيچاره و دل سوخته، و حتي اترا مادر تزئوس انتظار کشيدند تا وي نشستي برگزار کند و در آن نشست در مورد بدبختي و مصيبت و يا خوشبختي فرزندان به خاک و خون افتاده آن مادران بحث کنند و تصميم مقتضي را بگيرند. مادران همه با هم التماس کنان گفتند: «اي شهر آتن، به ما کمک کن تا قانونِ عدالت زيان نبيند و بينوايان و اسيران تمام سرزمينها از بند برهند.»
هنگامي که تزئوس به سويشان بازآمد، خبري خوش به آنها داد. در آن نشست همه تصويب کردند که به مردم تبس خبر بدهند که آتن ميخواهد همسايهاي خوب و مهربان باقي بماند، اما با وجود اين نميتواند تماشاگر اين گونه بديها و ستمگريها و نارواييها باشد. آنها، يعني مردم آتن، از دولت تبس ميخواهند: «به تقاضاي ما تسليم شويد. ما فقط خواستار اجراي عدالت هستيم. اما اگر آن را نپذيريد، آشکار ميشود که جنگ را برگزيده ايد، زيرا ما بايد بجنگيم و از کساني دفاع کنيم که بي دفاع هستند.»
سخنان تزئوس هنوز به پايان نرسيده بود که يک جارچي وارد شد و پرسيد: «در اينجا چه کسي سرور و فرمانرواي آتن است؟ من از فرمانرواي تبس براي وي پيام آورده ام.»
تزئوس پاسخ داد: «شما کسي را ميجوييد که وجود ندارد. در اينجا کسي سرور نيست. آتن آزاد است. مردم آتن خود سرور و فرمانروا هستند.»
مردي که پيام آورده بود با صدايي رسا گفت: «براي تبس درس خوبي است. شهر ما را مردم کوچه و بازار که هر دو به سويي ميروند اداره نميکنند، بلکه فقط يک نفر زمام امور آن را در دست گرفته است. مگر ميشود که مردمي نادان و جاهل به امور بتوانند يک ملت را در مسير درست و پسنديده راه ببرند»؟
تزئوس به او گفت: «در آتن، ما خود قانونهايمان را وضع ميکنيم و بعد از همان قانونها پيروي و اطاعت ميکنيم. ما معتقديم که بزرگترين دشمن يک دولت آن فردي است که قانون را در دست گرفته است. پس ما از اين موهبت بزرگ برخورداريم که دولت ما ميتواند از آن شمار از فرزندانش که از نيروي عقل و درايت و عدالت برخوردارند استفاده کند و از آنها بهره مند شود. اما يک آدم خودکامه از اين افراد متنفر است. او آنها را ميکشد، زيرا ميترسد آنها پايه قدرتش را به لرزه دربياورند. اينک شما به تبس بازگرديد و به مردم آن شهر بگوييد که چگونه صلح و آرامش بهتر از جنگ است. افرادِ نادان نسنجيده به جنگ توسل ميجويند تا کشوري ضعيف را بردهي خود کنند. ما به کشور شما آسيب نميرسانيم. ما فقط اين را از شما ميخواهيم که مردگان سامان بيابند و جسدشان به زمين بازگردد که هيچ کس صاحبِ جسد نيست و هر کس فقط چند روزي در آن جسد به عنوان ميهمان زندگي ميکند. خاک بايد دوباره به خاک بازگردد.»
کرئون تقاضاي تزئوس را نپذيرفت و در نتيجه آتنيها به سوي تبس لشکر کشيدند. آنها تبس را به تصرف درآوردند. مردم وحشت زده تبس گمان ميکردند که يا کشته خواهند شد يا به بردگي خواهند رفت و شهرشان نيز ويران خواهد شد. گرچه راه براي سپاه نيرومند يونان باز بود، اما تزئوس جلو پيشروي را گرفت. تزئوس، گفت: «ما نيامده ايم شهر را ويران کنيم، بلکه آمده ايم که حق مردگان را به آنها باز دهيم.»
پيام رساني که خبر پيروزي سپاه يونان را براي مردم نگران آتن رسانده بود به آنها گفت: «پادشاه ما، شخص تزئوس، جسد آن پنج تن بينوا را براي نهادن در گور آماده کرد، آنها را شست و کفن پوشاند و همه را بر يک عماري گذاشت.»
چون مادران دل سوخته جسد فرزندانشان را با حرمت تمام بر هيمههاي مخصوص سوزاندنِ اجساد ديدند آسوده خاطر و شاد شدند. آدراستوس آخرين سخن را درباره يکايکِ آنها گفت: «کاپانئوس، مردي فوق العاده ثروتمند ولي فروتن عين فقيران و دوست واقعي و صميمي همگان، در اينجا آرميده است. او با حيله گري و فريبکاري بيگانه بود و فقط به نيکي و مهربانانه سخن ميگفت. و آن ديگري اتئوکلس است که غير از شرف و افتخار چيز ديگري نداشت و از اين بابت غني بود. هرگاه مردم طلا به او ميدادند از آنها نميستاند، چون نميخواست بنده و زرخريد ثروت باشد. و در کنار جسد او، هيپومدون آرميده است. او مردي بود که دشواريها را به جان و با گشاده رويي ميپذيرفت، هم شکارچي بود و هم سرباز. از کودکي با رفاه و تن آسايي ميانه خوبي نداشت. آن ديگري پارتنوپائوس پسر آتالانتا است، مردي که زنان بي شماري او را دوست ميداشتند و کوچکترين آزاري به کسي نرساند. از ديدن رفاه و سعادت کشورش شاد و از دردمندي آن دردمند ميشد. و آن آخرين، تيئوس است که مردي خاموش بود، و در عوض منطق خود را با شمشير و سپر به کرسي مينشاند. او روحي بلند داشت و با کردارش، و نه با گفتار، آن والايي را متجلي ميساخت.»
چون هيمهها شعله ور شدند، زني بر فراز صخرهاي بلند پديدار شد. آن زن اِوادن (Evadne) يا اوادنه همسر کاپانئوس بود. آن زن بانگ برآورد:
من پرتو آتش هيمه تان، گورتان، را ديدم.
در آنجا من به درد و اندوههاي زندگي پايان ميدهم.
اوه چه شيرين است مردن در کنار مردهاي عزيز که دوستش دارم.
چون اين سخن گفت از فراز صخره به درون آتشي که زبانه ميکشيد پريد و با شويش به دنياي زيرين يا دنياي مردگان رفت.
مادران آسودگي خاطرشان را بازيافتند چون ميدانستند که روح فرزندانشان سرانجام آسايش يافته است. اما اين آسودگي خاطر به دل پسران کوچک مردگان راه نيافت. آنها ايستاده بودند و به زبانه کشيدن شعلهي آتش هيمهها نگاه ميکردند و در دل سوگند ميخوردند و با خود عهد ميبستند که چون به مردي رسيدند از مردم تب انتقام بگيرند. آنها ميگفتند: «پدرانمان در گور ميآرمند، اما آن ناروايي و ستمي که بر آنها رفته است هيچ گاه نميآرمد.»
ده سال بعد آنها به سوي شهر تبس راهي شدند. آنها پيروز شدند. تبسيها شکست خوردند، پا به فرار گذاشتند و شهرشان با خاک يکسان شد. تيرزياس پيشگو نيز در گيرودار همين نبردها از ميان رفت. تنها چيزي که از شهر باستاني تبس باقي ماند گردنبند هارمونيا بود، که آن را نيز به پرستشگاه دلفي بردند و تا صد سال در معرض ديد زايران آن پرستشگاه قرار گرفت. پسران آن هفت پهلوان يا سران سپاه را که برخلاف پدرانشان پيروز بودند، اپيگون (Epigoni)ميناميدند، يعني «ديرآمدگان»، و گويي که آنها خيلي دير به دنيا آمده بودند، يعني پس از آنکه هر چه خوبي، بزرگي، سلحشوري و پهلواني بود توسط پيشينيان تجلي يافته و به منصه ظهور رسيده بود. اما آن هنگام که شهر تبس سقوط کرد، کشتيهاي يونانيان هنوز به سوي سرزمين تروا راهي نشده بود، و پسر تيدئوس، يعني ديومدس، ميرفت که به يکي از نام آورترين و پيروزترين سلحشوران و پهلواناني بدل شود که در برابر ديوارهاي شهر تروا سلحشورانه جنگيدند.
منبع:هميلتون، اديت؛ (1387) سيري در اساطير يونان و رم، ترجمه عبدالحسين شريفيان، تهران، اساطير، چاپ سوم.
پولي نيسس در برابر بهايي که خواهرش آنتيگونه با جان خويش پرداخت به خاک سپرده شد. بنابراين روح وي از سرگرداني رهايي يافت و از رودخانهي سرزمين هادس يا سرزمين مردگان گذشت و رفت و بين ديگر مردگان جاي گرفت. اما اجساد آن پنج سردار و سرکردگان ديگر که با او به تبس آمده بودند هنوز به خاک سپرده نشده بودند و طبق فرمان کرئون تا ابد در صحرا رها شده بودند.
آدراستوس که تنها فرد بازمانده از آن هفت پهلوان بود و جنگ را آغاز کرده بود، نزد تزئوس پادشاه آتن رفت و خواهش کرد دولت تبس را وادار سازد اجازه دهد آن اجساد به خاک سپرده شوند. مادران و پسران کشته شدگان نيز با او به آتن آمده بودند. وي به تزئوس (تزه) گفت: «ما فقط ميخواهيم مردگانمان را به خاک بسپريم. ما آمده ايم شما به ما کمک کنيد، زيرا فقط آتن ميتواند با ما ابراز همدردي کند.»
تزئوس پاسخ داد: «من دست اتحاد به شما نميدهم. شما ملت خود را به جنگ با مردم تبس برانگيختيد. اين جنگ را شما آغاز کرديد نه تبس.»
اما اترا، مادر تزئوس، که مادران دل سوخته نخست به او توسل جسته بودند، دليرانه پادرمياني کرد و بين دو پادشاه ايستاد و گفت: «پسرم، آيا ميشود که من به نيابت از سوي شما پسر بزرگوارم و آتن سخن بگويم»؟
تزئوس پاسخ داد: «آري! سخن بگوييد.» و بعد با اشتياق به سخنان مادر گوش فرا داد.
مادر تزئوس گفت: «شما موظف هستيد که از ستم ديدگان پشتيباني کنيد. شما موظف هستيد که اين ستمکاران را، که مردگان را از حق به خاک سپرده شدن محروم ميکنند، ناگزير سازيد از قانون اطاعت کنند. اين قانون در سراسر سرزمين يونان مورد حرمت و تقدس است. آيا غير از اين قانون، يعني اطاعت کردن و حرمت گذاشتن به قانون، قانون ديگري هم داريم که بتواند دولتهاي مختلف را به يکديگر پيوند بدهد»؟
تزئوس گفت: «مادر، سخنان متين و پسنديده گفتيد. اما من نميتوانم به تنهايي و يک تنه تصميم بگيرم، زيرا من اين سرزمين را به سرزمين آزاد بدل کرده ام که در آن همگان حق رأي برابر دارند. اگر شهروندان موافقت کردند، آن گاه من به سوي تبس خواهم رفت.»
آن زنان بيچاره و دل سوخته، و حتي اترا مادر تزئوس انتظار کشيدند تا وي نشستي برگزار کند و در آن نشست در مورد بدبختي و مصيبت و يا خوشبختي فرزندان به خاک و خون افتاده آن مادران بحث کنند و تصميم مقتضي را بگيرند. مادران همه با هم التماس کنان گفتند: «اي شهر آتن، به ما کمک کن تا قانونِ عدالت زيان نبيند و بينوايان و اسيران تمام سرزمينها از بند برهند.»
هنگامي که تزئوس به سويشان بازآمد، خبري خوش به آنها داد. در آن نشست همه تصويب کردند که به مردم تبس خبر بدهند که آتن ميخواهد همسايهاي خوب و مهربان باقي بماند، اما با وجود اين نميتواند تماشاگر اين گونه بديها و ستمگريها و نارواييها باشد. آنها، يعني مردم آتن، از دولت تبس ميخواهند: «به تقاضاي ما تسليم شويد. ما فقط خواستار اجراي عدالت هستيم. اما اگر آن را نپذيريد، آشکار ميشود که جنگ را برگزيده ايد، زيرا ما بايد بجنگيم و از کساني دفاع کنيم که بي دفاع هستند.»
سخنان تزئوس هنوز به پايان نرسيده بود که يک جارچي وارد شد و پرسيد: «در اينجا چه کسي سرور و فرمانرواي آتن است؟ من از فرمانرواي تبس براي وي پيام آورده ام.»
تزئوس پاسخ داد: «شما کسي را ميجوييد که وجود ندارد. در اينجا کسي سرور نيست. آتن آزاد است. مردم آتن خود سرور و فرمانروا هستند.»
مردي که پيام آورده بود با صدايي رسا گفت: «براي تبس درس خوبي است. شهر ما را مردم کوچه و بازار که هر دو به سويي ميروند اداره نميکنند، بلکه فقط يک نفر زمام امور آن را در دست گرفته است. مگر ميشود که مردمي نادان و جاهل به امور بتوانند يک ملت را در مسير درست و پسنديده راه ببرند»؟
تزئوس به او گفت: «در آتن، ما خود قانونهايمان را وضع ميکنيم و بعد از همان قانونها پيروي و اطاعت ميکنيم. ما معتقديم که بزرگترين دشمن يک دولت آن فردي است که قانون را در دست گرفته است. پس ما از اين موهبت بزرگ برخورداريم که دولت ما ميتواند از آن شمار از فرزندانش که از نيروي عقل و درايت و عدالت برخوردارند استفاده کند و از آنها بهره مند شود. اما يک آدم خودکامه از اين افراد متنفر است. او آنها را ميکشد، زيرا ميترسد آنها پايه قدرتش را به لرزه دربياورند. اينک شما به تبس بازگرديد و به مردم آن شهر بگوييد که چگونه صلح و آرامش بهتر از جنگ است. افرادِ نادان نسنجيده به جنگ توسل ميجويند تا کشوري ضعيف را بردهي خود کنند. ما به کشور شما آسيب نميرسانيم. ما فقط اين را از شما ميخواهيم که مردگان سامان بيابند و جسدشان به زمين بازگردد که هيچ کس صاحبِ جسد نيست و هر کس فقط چند روزي در آن جسد به عنوان ميهمان زندگي ميکند. خاک بايد دوباره به خاک بازگردد.»
کرئون تقاضاي تزئوس را نپذيرفت و در نتيجه آتنيها به سوي تبس لشکر کشيدند. آنها تبس را به تصرف درآوردند. مردم وحشت زده تبس گمان ميکردند که يا کشته خواهند شد يا به بردگي خواهند رفت و شهرشان نيز ويران خواهد شد. گرچه راه براي سپاه نيرومند يونان باز بود، اما تزئوس جلو پيشروي را گرفت. تزئوس، گفت: «ما نيامده ايم شهر را ويران کنيم، بلکه آمده ايم که حق مردگان را به آنها باز دهيم.»
پيام رساني که خبر پيروزي سپاه يونان را براي مردم نگران آتن رسانده بود به آنها گفت: «پادشاه ما، شخص تزئوس، جسد آن پنج تن بينوا را براي نهادن در گور آماده کرد، آنها را شست و کفن پوشاند و همه را بر يک عماري گذاشت.»
چون مادران دل سوخته جسد فرزندانشان را با حرمت تمام بر هيمههاي مخصوص سوزاندنِ اجساد ديدند آسوده خاطر و شاد شدند. آدراستوس آخرين سخن را درباره يکايکِ آنها گفت: «کاپانئوس، مردي فوق العاده ثروتمند ولي فروتن عين فقيران و دوست واقعي و صميمي همگان، در اينجا آرميده است. او با حيله گري و فريبکاري بيگانه بود و فقط به نيکي و مهربانانه سخن ميگفت. و آن ديگري اتئوکلس است که غير از شرف و افتخار چيز ديگري نداشت و از اين بابت غني بود. هرگاه مردم طلا به او ميدادند از آنها نميستاند، چون نميخواست بنده و زرخريد ثروت باشد. و در کنار جسد او، هيپومدون آرميده است. او مردي بود که دشواريها را به جان و با گشاده رويي ميپذيرفت، هم شکارچي بود و هم سرباز. از کودکي با رفاه و تن آسايي ميانه خوبي نداشت. آن ديگري پارتنوپائوس پسر آتالانتا است، مردي که زنان بي شماري او را دوست ميداشتند و کوچکترين آزاري به کسي نرساند. از ديدن رفاه و سعادت کشورش شاد و از دردمندي آن دردمند ميشد. و آن آخرين، تيئوس است که مردي خاموش بود، و در عوض منطق خود را با شمشير و سپر به کرسي مينشاند. او روحي بلند داشت و با کردارش، و نه با گفتار، آن والايي را متجلي ميساخت.»
چون هيمهها شعله ور شدند، زني بر فراز صخرهاي بلند پديدار شد. آن زن اِوادن (Evadne) يا اوادنه همسر کاپانئوس بود. آن زن بانگ برآورد:
من پرتو آتش هيمه تان، گورتان، را ديدم.
در آنجا من به درد و اندوههاي زندگي پايان ميدهم.
اوه چه شيرين است مردن در کنار مردهاي عزيز که دوستش دارم.
چون اين سخن گفت از فراز صخره به درون آتشي که زبانه ميکشيد پريد و با شويش به دنياي زيرين يا دنياي مردگان رفت.
مادران آسودگي خاطرشان را بازيافتند چون ميدانستند که روح فرزندانشان سرانجام آسايش يافته است. اما اين آسودگي خاطر به دل پسران کوچک مردگان راه نيافت. آنها ايستاده بودند و به زبانه کشيدن شعلهي آتش هيمهها نگاه ميکردند و در دل سوگند ميخوردند و با خود عهد ميبستند که چون به مردي رسيدند از مردم تب انتقام بگيرند. آنها ميگفتند: «پدرانمان در گور ميآرمند، اما آن ناروايي و ستمي که بر آنها رفته است هيچ گاه نميآرمد.»
ده سال بعد آنها به سوي شهر تبس راهي شدند. آنها پيروز شدند. تبسيها شکست خوردند، پا به فرار گذاشتند و شهرشان با خاک يکسان شد. تيرزياس پيشگو نيز در گيرودار همين نبردها از ميان رفت. تنها چيزي که از شهر باستاني تبس باقي ماند گردنبند هارمونيا بود، که آن را نيز به پرستشگاه دلفي بردند و تا صد سال در معرض ديد زايران آن پرستشگاه قرار گرفت. پسران آن هفت پهلوان يا سران سپاه را که برخلاف پدرانشان پيروز بودند، اپيگون (Epigoni)ميناميدند، يعني «ديرآمدگان»، و گويي که آنها خيلي دير به دنيا آمده بودند، يعني پس از آنکه هر چه خوبي، بزرگي، سلحشوري و پهلواني بود توسط پيشينيان تجلي يافته و به منصه ظهور رسيده بود. اما آن هنگام که شهر تبس سقوط کرد، کشتيهاي يونانيان هنوز به سوي سرزمين تروا راهي نشده بود، و پسر تيدئوس، يعني ديومدس، ميرفت که به يکي از نام آورترين و پيروزترين سلحشوران و پهلواناني بدل شود که در برابر ديوارهاي شهر تروا سلحشورانه جنگيدند.
منبع:هميلتون، اديت؛ (1387) سيري در اساطير يونان و رم، ترجمه عبدالحسين شريفيان، تهران، اساطير، چاپ سوم.