گمشده هاي اسرار آميز

ناپديد شدن ناگهاني افراد، از جمله اسرار ناشناخته جهان هستي به شمار مي رود که همچنان بي توضيح باقي مانده است تصور کنيد که در خيابان راه مي رويد، ناگهان فردي که در چند متري شما قدم برمي دارد جلوي چشمتان ناپديد مي شود. فکر مي کنيد شايد آن بيچاره در چاله اي افتاده و کمک
سه‌شنبه، 29 آذر 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
گمشده هاي اسرار آميز

 گمشده هاي اسرار آميز
گمشده هاي اسرار آميز

نويسنده: مولود شاه کرمي




 
ناپديد شدن ناگهاني افراد، از جمله اسرار ناشناخته جهان هستي به شمار مي رود که همچنان بي توضيح باقي مانده است
تصور کنيد که در خيابان راه مي رويد، ناگهان فردي که در چند متري شما قدم برمي دارد جلوي چشمتان ناپديد مي شود. فکر مي کنيد شايد آن بيچاره در چاله اي افتاده و کمک مي خواهد، جلوتر که مي رويد و خوب نگاه مي کنيد مي بينيد نه از چاه خبري است نه از چاله. اين طرف و آن طرف را به دقت مي گرديد اما هيچ نشانه اي نيست. شايد در آن لحظه با خودتان فکر کنيد که خيالاتي شده ايد و اصلاً هيچ کس جلوي شما راه نمي رفت. اما شايد باور نکنيد که اين ماجرا در نقاط مختلف دنيا بارها اتفاق افتاده و ناپديد شدن يک يا چند نفر حقيقت دارد. از بيشتر اين افراد بعد از ناپديد شدن هيچ اثري يافت نشده و حتي کوچک ترين نشانه اي از اينکه آنها کجا رفته اند به دست نيامده است. اينکه چرا و چگونه اين اتفاق مي افتد همچنان به صورت مسأله اي حل نشده باقي مانده است.

خلبان گمشده
 

يکي از مشهورترين داستان هاي مفقود شدن در جهان مربوط است به ناپديد شدن آمليا ارهات و دريانورد فردريک نانون که در اين سفر او را همراهي مي کرد. آمليا ارهارت اولين خلبان زن آمريکايي بود که بعد از اينکه در نمايشگاه هوايي اي در لانگ پيچ کاليفرنيا پرواز را امتحان کرد به اين رشته علاقه مند شد و در تابستان سال 1920تصميم گرفت تا به صورت حرفه اي اين کار را دنبال کند. آنيتا اسنوک از پيشگامان هوانوردي و مربي ارهارت هميشه در مورد اينکه آيا شاگردش يعني آمليا واقعاً استعداد پرواز دارد يا خير، ترديد داشت ولي به هر حال گوش آمليا به اين حرف ها بدهکار نبود و با ياد گرفتن پرواز خيلي زود نامش در کتاب رکوردها به عنوان اولين خلبان زن به ثبت رسيد در اکتبر سال 1922 آمليا با پرواز در ارتفاع 4267 متري نخستين زني بود که تا آن زمان توانسته بود در چنين ارتفاعي به پرواز در آيد. بعد از اين رکوردزني، آمليا هواپيمايش را فروخت و همراه مادرش از کاليفرنيا به بوستون رفت تا آنجا در صنعت هوايي که آن روزها نوپا بود سرمايه گذاري کند و هدف او از اين کار چيزي جز ارتقاي سطح پرواز نبود. در سال 1935 ارهانت بزرگ ترين تصميم زندگي خود را، يعني سفر به دور دنيا با هواپيما گرفت؛ تصميمي که به قيمت جان او تمام شد قرار شد که ارهانت با هواپيماي لاکهيدالکترا به پرواز در آيد؛ هواپيماي دو موتوره بسيار پرقدرتي که در زمان خود خاص سفرهاي ماجراجويانه بود. نقشه اين بود که ارهانت از کاليفرنيا به سمت هاوايي برود و از همان مسير دور دنيا را بچرخد. پرواز اين خلبان تا هاوايي با موفقيت انجام شد اما ناگهان هواپيمايش در حين پرواز دچار نقص فني شد و او هم ناچار پس از فرود هواپيما را با کشتي به کاليفرنيا برگرداند اما ارهانت همچنان بر تصميم خود استوار بود و نااميد نشد، تصميمش بر آن بود تا زماني ديگر اين آرزويش را به حقيقت تبديل کند. در پرواز بعدي ارهانت تصميم گرفت تا مسير پرواز را از کاليفرنيا به سمت فلوريدا تغيير دهد و سپس از آنجا دور دنيا را پرواز کند. و به اين ترتيب در 21 مي سال 1937 خلبان به همراه نونان- متخصص ناوبري- با هواپيماي تعمير شده اش در آسمان کاليفرنيا براي سفر در امتداد خط استوا پرواز کرد تا اينکه به لائي در گينه نو رسيد و فرود آمد دوم جولاي در ساعت 10:22 دقيقه صبح، ارهانت و نونان به مقصد جزيره هاولند از گينه نو به پرواز درآمدند. هفت ساعت از پرواز آنها مي گذشت و خلبان مدام با برج مراقبت گينه در تماس بود تا اينکه ساعت سه صبح روز بعد ارهانت الوين تماس خود را با ايستگاه راديويي گارد ساحلي ايتاسکا برقرار کرد. 45 دقيقه از اولين تماس مي گذشت که پيام دو کلمه اي با مضمون «ارهانت؛ سايه اش همه جا را پوشانده» به ايتاسکا مخابره شد و يک ربع بعد گارد ساحلي از ارهانت خواست تا موقعيتش را گزارش کند. ساعت 4:45 دقيقه که شد تماس ارهانت با گارد ساحلي بار ديگر برقرار شد اما پيام بسيار نامفهوم بود و چيزي دستگير گارد نشد و تقريباً يک ساعت و نيم طول کشيد تا ارهانت بار ديگر موفق به برقراري ارتباط شود و از ايستگاه راديويي بخواهد که قدرت سيگنال هاي او را افزايش دهند؛ چرا که پيام ها را به سختي دريافت مي کرد و دوباره نيم ساعت بعد همين پيغام را فرستاد. طبق محاسبات انجام شده ساعت هفت صبح ارهانت بايد به هاولند مي رسيد اما از او خبري نبود و از ساعت 7:45 دقيقه تا هشت او سه تماس ديگر برقرار کرد و در تمامي اين سه تماس به ايستگاه گزارش کرد که بايد به آنها نزيک شده باشد. اما قادر به ديدن آنها نيست و از طرفي سوخت او هم در حال اتمام است. هر لحظه سيگنال هايي که از آن پيام ارهانت مخابره مي شد ضعيف و ضعيف تر مي شد و آخرين تماسي که او برقرار کرد ساعت 8:45 دقيقه صبح و تقريباً 40 دقيقه بعد از زماني بود که سوخت او تمام شده بود، آخرين پيام ارهانت اين بود: «ما در خط مخالف 157-156 هستيم، پيام را تکرار مي کنم... ما به سمت شمال و جنوب حرکت مي کنيم... » و بعد از آن ديگر هيچ پيغامي از ارهانت مخابره نشد. پس از ناپديد شدن ارهانت نيروهاي بسياري در سال هاي مختلف براي يافتن کوچک ترين نشانه اي از اوونونان به اطراف هاولند و مسيرهاي هوايي منتهي به آنجا اعزام شدند اما همگي آنها دست خالي برگشتند. اگر چه خلبانان بسياري در دنيا سقوط کرده اند و اجساد آنها هرگز پيدا نشد، اما ناپديد شدن عجيب ارهانت به عنوان يک راز شگفت آور باقي ماند.

نمايشگران مشهور
 

15دسامبر سال 1944 گلن ميلر- رهبر مشهور ارکستر- سوار هواپيماي نور سمن سي- 64 شد تا در پاريس که تازه توسط قواي متفقين باز پس گرفته شده بود براي شب کريسمس برنامه اجرا کند. در طول جنگ جهاني دوم ميلر به گروه نمايشي ارتش ايالت متحده آمريکا پيوسته بود و در اين ارتش گروه نمايشي براي خود به راه انداخت که خيلي زود مشهور شد و بين مردم جا باز کرد و موسيقي هاي او در زمان جنگ بسيار محبوب شد.
قرار بر اين بود که گروه نمايشي او با سه هواپيما از آمريکا به انگلستان اعزام شود اما روز 15دسامبر هواي بدفورد به شدت مه آلود بود و پروازها به تعويق افتادند ولي ميلر همچنان اصرار داشت که زودتر از گروه براي تهيه مقدمات نمايش بايد به پاريس برود. از اين رو به ياد پيشنهاد دوستش کلنل راسل افتاد که روز قبل به او گفته بود. اگر دلش بخواهد مي تواند با او به اين سفر برود اما کلنل براي پرواز به منطقه هوايي راف در بدفورد رفته بود. ميلر با او تماس گرفت و بعد از اينکه مطمئن شد هواپيما براي او و هاينز، پشتيبان مالي کنسرت جا دارد به کلنل پيوست.
هاينز و ميلر سوار بر خودرو راهي راف شدند و در ماشين به همراه باسل منتظر خلبان ماندند. قرار بود که خلبان از ابوتز زيپتون به پرواز درآيد و در بدفورد فرود آيد تا ميلر و همراهانش را سوار کند. مدتي از ساعت قرار گذشت و خبري از جان مورگان خلبان هواپيما نبود؛ بنابراين باسل با مورگان تماس گرفت تا ببيند که آيا قرارشان پابرجاست يا نه و خلبان اطمينان داد که به دليل شرايط نامساعد جوي دير کرده و حتماً مي رسد. ساعت 1:55 دقيقه ظهر بود که هواپيما رسيد و مسافران را سوار کرد. ميلر که سوار هواپيما شد تقريباً شک داشت که آيا در اين هواي مه آلود کار درستي کرده يا نه و وقتي قدم به درون اين هواپيماي تک موتوره گذاشت و نشست، گفت: «پس چتر نجات هايش کجاست؟» و دوستش در پاسخ به شوخي به او گفت: «چه شده، نکند مي خواهي تا ابد زنده بماني؟» هواپيما که بار ديگر به آسمان بلند شد ديگر هيچ وقت به مقصد نرسيد و حتي کوچک ترين ارتباطي هم از سوي آن برقرار نشد و تلاش هاي مسؤولان هم براي يافتن ميلر و همراهانش به نتيجه نرسيد؛ هر چند سال ها بعد لاشه هواپيمايي در سواحل فرانسه يافت شد اما هيچ وقت اثبات نشد که لاشه متعلق به همان هواپيماي گمشده باشد.

مفقود شدن چيني ها
 

تقريباً شش ماهي از آغاز نبرد چين و ژاپن در سال 1937 مي گذشت که فرماندهان ژاپني نقشه نبرد خونيني را در يکي از شهرهاي جنوبي چين به نام نانکينگ کشيدند. ميان فرماندهان چيني، سرهنگ لي فوسيون تصميم گرفت تا در تپه هاي کم ارتفاع شهر آخرين تلاش خود را بکند و يک سد دفاعي متشکل از 3 هزار نيروي تازه نفس را روي رودخانه يانگ تسه سازمان دهي کرد. چيني ها تا دندان، مسلح شده بودند تا ژاپني ها حمله را به نانکينگ آغاز کنند. سرهنگ لي فوسين همه چيز را که سر و سامان داد به مقر فرماندهي خود بازگشت تا استراحت کند. نزديک غروب بود که سربازي نفس نفس زنان نزد سرهنگ آمد و به او خبري باور نکردني را رساند؛ خبر مفقود شدن 3هزار سرباز چيني. فرمانده خيلي سريع خود را به آنجا رساند و در کمال تعجب ديد که تمامي تجهيزات جنگي سر جاي خود است اما خبري از سربازانش نيست. در ابتدا تصور مي شد که اين سربازان توسط ژاپني ها گرفتار شده اند اما آنها هم ادعا کردند که چگونه ممکن است سه هزار سرباز را بدون جنگ و خونريزي اسير کنند و به اين ترتيب راز ناپديد شدن 3 هزار سرباز چيني براي هميشه حل نشده باقي ماند.

گمشدگان آنجيکوني
 

ناپديد شدن روستاييان آنجيکوني در سال 1930 يکي ديگر از داستان هاي باور نکردني اما حقيقي در دنياي مفقود شدگان است. اسکيموهاي دهکده آنجيکوني واقع در منطقه کيواليک و شمال 62 کانادا اگر چه با دنياي بيرون ارتباط چنداني نداشتند اما هميشه از بازرگاناني که کالاي اصلي آنها پشم گران قيمت حيوانات بود و هر از گاهي از آن منطقه رد مي شدند، با آغوش باز پذيرايي مي کردند. در يکي از شب هاي سرد زمستاني ماه نوامبرر- همان سالي که خبر ماجراي باور نکردني اين روستا در همه جا پيچيد- اتفاق عجيبي رخ داد. «جولابل»، يکي از بازرگانان سرشناسي که همه مردم روستا او را مي شناختند زير نور ماه کامل با منظره اي باورنکردني مواجه شد. تمامي 2 هزار ساکن روستاي اسکيمونشين آنجيکوني بدون اينکه ردپايي از خود بر جاي بگذارند ناپديد شده بودند. لابل، در آن شب سرد وارد دهکده آنجيکوني شد اما فضاي دهکده مثل هميشه نبود. نه از هياهوي کودکان خبري بود و نه از پيرمردهاي دهکده که هميشه به استقبالش مي آمدند و به او خوشامد مي گفتند. او ابتدا با خود انديشيد که شايد سرماي هوا موجب شده تا هيچ کس از کلبه اش بيرون نيايد. روستا آن قدر سوت و کور بود که صداي پيچيدن باد در فضا به گوش مي رسيد. مرد بازرگان هر چه به دوروبر روستا چشم انداخت، هيچ يک از اهالي را نديد. همه شواهد نشان مي داد که اهالي روستا در حين انجام کار ناگهان از آن دست کشيده و ناپديد شده اند. بازرگان ناگهان صدايي به گوشش رسيد. هراسان از خانه بيرون آمد و خوب گوش هايش را تيز کرد. انگار که صداي سوختن چوب بود. جلوتر رفت و از دور کورسوي آتشي نيمه افروخته که گرماي خاکسترش باعث مي شد تا هيزم هاي خشک شده صداي سوختن دهند، به چشمش خورد. بازرگان خوشحال از اينکه بالأخره يک نفر در اين روستا پيدا شده شتابان به سمت آتش رفت اما هر چه نزديک تر مي رفت و چشم هايش بيشتر جست و جو مي کردند اثري از هيچ کس نبود. روي آتش کتري آب جوشي قرار داشت که هنوز در حال جوشيدن بود اما خبري از اهالي روستا نبود. ديدن اين مناظر در آن شب تاريک واقعاً دلهره آور بود او با ديدن اين منظره مطمئن شد که مردم روستا به طور ناگهاني از دهکده رفته اند.
لابل هر آنچه را ديده بود فوراً به پليس گزارش داد و مقامات مسؤول هم بي درنگ دستور تحقيق و بررسي در مورد اينکه چه بلايي بر سر ساکنان آنجيکوني آمده صادر کردند. آنچه گروه تجسس در جريان تحقيقات به دست آوردند باور کردني نبود. در محلي که به عنوان گورستان روستاي آنجيکوني استفاده مي شد، کلي قبر کنده شده بود و هيچ جنازه اي هم در آنها ديده نمي شد و عجيب تر اين بود که زمين اطراف قبرها مثل سنگ سفت و محکم بود و به هيچ عنوان نمي شد آن را کند اما اينکه چه چيزي يا اينکه چه کساني توانسته اند اين زمين سخت و سرد را بشکافند رازي است که همچنان سر به مهر مانده. همچنين زماني که مأموران مشغول تحقيق بودند ناگهان نور آبي رنگي در آسمان شب نزديک افق شروع به درخشيدن کرد. به گفته شاهدان نوري که آنها ديده بودند، نور قطبي نبود زيرا از رنگ و ميزان روشنايي آنمشخص بود که غيرطبيعي است و نور به تدريج از برابر چشمان شاهدان دور و سپس ناپديد شد.

سياستمدار گمشده
 

در 25 نوامبر سال 1809 بنجامين باترست که يکي از ديپلمات هاي معروف لندن و سفير سياسي به شمار مي رفت به همراه قاصد آلماني خود «هر کرااوس» به مأموريتي محرمانه فرستاده شدند. در راه به شهر پرليبرگ در غرب آلمان که رسيدند همان جا توقف کردند، اسب تازه نفس سفارش دادند و سپس به سمت نزديک ترين اقامتگاه به نام قوي سفيد رهسپار شدند. آنها شام را زود خوردند و سپس باترست به سمت اتاقي که کرايه کرده بودند رفت و در آنجا شروع به نوشتن کرد. ساعت نه شب شده بود و درشکه چي هنوز پيدايش نشده بود. بعد هم که آمد گفت باترست بايد منتظر بماند تا اسب ها را به درشکه ببندند.
درشکه با حاضر شدن باترست از اتاق، آماده شد. لحظاتي بعد کرااوس هم حاضر شد و به دنبال باترست رفت. اما وقتي وارد درشکه شد خبري از باترست نبود. ابتدا ناپديد شدن اين مرد چندان مهم به نظر نيامد، اما مدتي که گذشت همراه او نگران شد و شروع به جست و جو کرد ولي اثري از او نبود. از آنجايي که باترست در ارتش اتريش براي مقابله با بناپارت فعاليت هاي زيادي کرده بود، اين احتمال وجود داشت که نقشه جان او را کشيده باشند و بعد از ناپديد شدن او بسياري بر اين باور بودند که او به قتل رسيده است. يک سال از مفقود شدن باترست مي گذشت و جست و جوها همچنان ادامه داشت تا اينکه 16 دسامبر همان سال در جنگل هاي منطقه اي که اين ديپلمات در آنجا گم شده بود، شلوار او پيدا شد که در جيب آن کاغذي بود و روي آن نوشته بود از طرف کنت دانترايگوس که يک جاسوس دو جانبه فرانسوي است احساس خطر مي کند هر چند مژدگاني قابل توجهي براي پيدا کردن باترست تعيين کردند اما او براي هميشه گمشده باقي ماند.

تونل زمان
 

در سال 1975 جکسون رايت به همراه همسرش از نيوجرسي به سمت نيويورک به راه افتادند. آنها براي رسيدن به مقصدشان بايد از تونل لينکلون مي گذشتند. وارد تونل که شدند رايت مجبور شد براي پاک کردن شيشه جلوي ماشين کنار بزند. مارتا به او گفت که لازم نيست از ماشين پياده شود و خودش هم شيشه جلو هم شيشه عقب را تميز خواهد کرد و از ماشين پياده شد. چند ثانيه اي نگذشته بود که رايت صورتش را برگرداند تا همسرش را ببيند اما هيچ اثري از مارتا نبود و عجيب تر اينکه رايت نه صدايي از همسرش شنيد و نه هيچ چيز غيرطبيعي اي در آنجا ديد و بدين ترتيب پرونده مفقود شدن مارتا براي هميشه بي نتيجه باقي ماند.

افسانه ديويد لانگ
 

سپتامبر سال 1880 در مزرعه اي نزديک کاتالين واقع در کانزاس سيتي، جورج و سارا- دو فرزند ديويد لانگ- در حياط جلوي خانه مشغول بازي کردن بودند که ديويد و همسرش اما هم از خانه خارج شدند. «اما» نزد بچه ها ماند و ديويد به سمت اصطبل رفت تا اسب هايش را تيمار کند. در همين هنگام قاضي آگوست پيک، يکي از دوستان خانوادگي آنها سوار بر درشکه به آنها نزديک مي شد. ديويد که هنوز متوجه نزديک شدن دوستش نشده بود برگشت تا به سمت خانه اش برود که در همين لحظه پيک را ديد و براي او دست تکان داد و شروع به دويدن به سمت خانواده اش کرد. همان طور که ديويد در حال برداشتن قدم هاي بلند بود ناگهان در برابر چشم هاي همسر، فرزندان و دوستش از نظرها محو شد. «اما» فرياد بلندي کشيد و همه با هم به سمت جايي که ديويد ناپديد شده بود دويدند. ابتدا خيال کردند که ديويد در چاله اي افتاده اما نزديک که شدند نه خبري از چاله بود و نه از ديويد. همسايه ها که باخبر شدند همه با هم شروع به جست و جو کردند اما هيچ اثري از ديويد نيافتند و چند روز بعد بچه هاي ديويد دقيقاً در محلي که پدرشان مفقود شده بود مشاهده کردند که چمن هاي آن قسمت دايره وار به شعاع 4/5 متر زرد شده است.

پيرمرد مفقود شده
 

آوين پارفيت 60 ساله شده بود و به دليل سکته هاي بسيار، توانايي راه رفتن خود را براي هميشه از دست داده بود. پارفيت همراه خواهرش در انگلستان زندگي مي کرد و هميشه عادت داشت تا عصرها بيرون از خانه در ايوان زير نور ملايم آفتاب استراحت کند. در يکي از روزهاي سال 1963 پيرمرد طبق عادت هميشگي در حالي که لباس راحتي به تن داشت و ژاکتي هم روي شانه اش انداخته بود روي صندلي نشسته و کارگراني را که آن طرف جاده در مزرعه مشغول جمع آوري باقيمانده هاي يونجه ها بوند تماشا مي کرد. ساعت هفت شب بود و هوا داشت توفاني مي شد که سوزانا خواهر پارفيت به همراه يکي از همسايه ها نزد پارفيت رفتتند تا او را به داخل خانه بياورند اما با ديدن جاي خالي پيرمرد با نگاهي حاکي از تعجب به يکديگر خيره شدند تنها چيزي که از پارفيت باقي مانده بود ژاکتي بود که روي شانه اش انداخته بود. و ديگر هيچ. سوزانا خيلي زود موضوع را با پليس در جريان گذاشت و تحقيقات آغاز شد اما هر چه بيشتر جست و جو مي کردند کمتر به نتيجه مي رسيدند و با وجود اينکه تا اواخر سال 1933 اين جست و جوها ادامه داشت اما هيچ سر نخي از او پيدا نشد.

هنگ نور فولک
 

50 سال از نبرد نه چندان مشهور ارتش هاي انگليس، استراليا و نيوزلند با نيروهاي عثماني در نبرد گاليپولي در 1915 مي گذشت که ادعاي عجيب سه مرد نيوزلندي که در آن زمان سرباز بودند همه را در حيرت فرو برد. به گفته اين سه کهنه سرباز، آنها از مکاني که کاملاً مشرف به محل جنگ بود در حال ديدباني نبرد هنگ نورفولک بودند و از تپه اي در نزديکي خليج سوولا در ترکيه بالا مي رفتند. بالاي تپه، ابرهاي اندکي به چشم مي خورد و افراد هنگ يکي يکي با رسيدن به بالاي تپه و وارد شدن به مه از ديد پنهان مي شدند و آخرين جنگجو که در مه فرو رفت ديگر خبري از سربازان نشد و هر چه سه ديدبان صحرايي منتظر ماندند هنگ نورفولک از تپه پايين نيامد. بعد از پايان جنگ به نظر مي رسيد که سربازها به اسارت گرفته شده اند و مقامات انگليسي از ترکيه خواسند تا افراد هنگ را به آنها برگرداند اما دولت ترکيه اعلام کرد که تا آن زمان نه با اين هنگ برخورد کرده و نه آنها را به اسارت گرفته است.

مثلث مرموز بنينگتن
 

اول دسامبرسال 1946 تنفورد در راه بازگشت از خيابان آلبانس واقع در ورمونت آمريکا به خانه اش در بنينگتون بود. تنفورد دوران سربازي خود را مي گذراند و در سربازخانه بنينگتون اقامت داشت. او به همراه 14 مسافر ديگر سوار اتوبوس شد و روي صندلي اش به خواب رفت. وقتي که اتوبوس به مقصد رسيد و براي پياده شدن تنفورد نگه داشت، هيچ اثري از او نبود. اگر چه هنوز هم ساک سربازي و جدول حرکت اتوبوس ها روي صندلي تنفورد بود اما نشاني از خود او نبود و بعد از آن هم هيچ وقت پيدايش نشد.
بعد از ماجراي ناپديد شدن تنفورد در اول دسامبر سال 1946- يعني سه سال بعد- پائولا ولدن دانش آموز 18ساله اهل بنينگتون هم از خانه خارج شد تا براي هواخوري به کوهستان گلاستنبري برود. در کوهستان زوج ميانسالي به فاصله 90 متري ولدن مشغول پياده روي بودند که ناگهان دختر جوان پشت تخته سنگ ها ناپديد شد. زوج ميانسال به جايي که ولدن در آنجا از چشمشان پنهان شد رسيدند و خوب همه جا را گشتند اما خبري از او نبود و اين آخرين باري بود که پائولا ديده شد. تا اينکه در اواسط اکتبر سال 1950 خبر ديگري از مفقود شدن به دست پليس رسيد و اين بار پسر بچه هشت ساله اي گم شده بود. مادر پل جيبسون از حيوانات خانگي مردم مراقبت مي کرد و پولي را که به دست مي آورد خرج زندگي شان مي کرد. او اکثر اوقات پسرش را هم با خود سرکار مي برد و به او اجازه مي داد تا نزديک قفس خوکچه هاي هندي بماند و با آنها بازي کند تا او به کارهاي ديگرش برسد. در يکي از اين روزها پل در حالي که مثل هميشه کنار حيوانات بود براي هميشه ناپديد شد و به رغم جست و جوي گسترده هيچ نشاني از او پيدا نشد.
منبع: هفته نامه حوادث و شگفتي ها همشهري سرنخ ش- 70




نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.