نفى برهان از واجب الوجود
(1)
آيا قضيه «خدا موجود است» بديهى است؟ آيا صرف مفهوم خدا يا حق مطلق و تصور وجود يا موجود، در تصديق قضيه مزبور كافى است؟ اگر قضيه مزبور بديهى است، چرا كتب كلامى وفلسفى مشحون از ادله و براهين است؟ چرا لايبنيتس براهين اثبات وجود خدا را به چهار قسم «بودشناختى» يا «معرفة الوجودى»و «جهان شناختى» و «برهان حقايق ابدى»و «برهان هماهنگى تقديرى» تقسيم كرده است؟
(2)
چرا فلاسفه ما از برهان حدوث و حركت گذشتند وكوشيدند كه بر قله برهان صديقين گام نهند؟ اگر مردود است، چرا به اثباتش پرداختند و اگر مشكوك است، چرا مدعى شدند كه يقينى و مستدل و مبرهن است؟ اگر حق مطلق، مردود يا مشكوك است، چرا تنها براى برهان صديقين - كه اوج همه براهين است - نوزده تقرير، مطرح كردند.
(3)
اين همه تلاش و پويندگى خبر از يك واقعيت انكار ناپذير مىدهد. گويى نخستخداى خود را از راه فطرت سليم تصديق كردند. آنگاه كوشيدند كه بر نردبان براهين گام نهند و پله پله بالا روند، تا به اوج برسند. خداى متعال در قرآن كريم در پاسخ كسانى كه به پيامبران مىگفتند: ما به رسالت و پيام شما كفر مىورزيم و درباره آن چه ما را به سوى آن، فرا مىخوانيد، شك داريم، از زبان ايشان، فرمود: ««افي الله شك فاطر السماوات والارض يدعوكم ليغفر لكم من ذنوبكم ويؤخركم الى اجل مسمى»» .
(4)
«آيا درباره خدايى كه آفريننده آسمانها و زمين است، ترديدى است؟ او شما را دعوت مىكند تا گناهانتان را بيامرزد و شما را تا زمانى معين به تاخير اندازد». مشكوك نبودن چيزى، اعم است از اين كه بديهى باشد يا نظرى. مشكوك نبودن، يعنى يقينى بودن. ممكن استيقينى بودن چيزى بالذات باشد يا به كمك دليل. در حقيقت، استفهام در آيه شريفه، استفهام انكارى است و نه استفهام حقيقى. پيامبران مىخواستند با استناد به ادله و براهين موجود، از وجود خداوند يا حق مطلق، نفى شك كنند. و انگهى در خود آيه، براى خدا وصفى آورده كه خود بهترين دليل استبر وجود او. مگر ممكن است كه آسمانها و زمين كه تغير و پويايى آنها خبر از حدوث و امكان آنها مىدهد، بىنياز از فاطر و آفريننده باشند؟! كه داند كه اين هزاران مهر زرين چرا گشتند در اين قبه چندين؟ چه مىجويند از اين منزل بريدن؟ چه مىخواهند از اين محمل كشيدن؟ همه هستند سرگردان چو پر كار پديد آرنده خود را طلب كار بلى در طبع هر دانندهاى هست كه با گردنده گردانندهاى هست ××× مگر مىكرد درويشى نگاهى به اين درياى پر در الهى تو گويى اختران استاده اندى دهان با خاكيان بگشادهاندى كه هان اى خاكيان بيدار باشيد در اين درگه دمى هشيار باشيد تو خوش خفتى و ما اندر ره او همى پوييم خاك درگه او شك كردن درباره وجود حق مطلق وحقيقت نامتناهى، كودنى و ابلهى است، نه درايت و هوشيارى. شك كردن يعنى چشم ظاهر و باطن را كور كردن و از مشاهده و مطالعه همه آثار جمال وجلال و رؤيت همه مظاهر و آيات وجود باهر النور او، سرباز زدن. به علاوه، اگر انسان از همه آيات آفاقى و انفسى كه محيط برون و درونش را فرا گرفته، چشم بپوشد، باز هم در پرتو نور فطرت خود به خداباورى مىرسد، بلكه ممكن استبا علم شهودى وحضورى، به ادراك غير قابل تخطئه و ترديد وجود بيكران او نايل آيد. هر چند اين علم شهودى نمىتواند علم احاطى تام باشد. چنان كه به علم حصولى نيز رسيدن به چنين مقامى ممكن نيست.
نكتهاى از صدر المتالهين
(5)
سخن حافظ
حافظ شيرازى نيز در چند مورد از ديوان كهنه نشدنى خويش به اين حقيقت، توجه كرده است. مورد اول: ميان عاشق و معشوق هيچ حائل نيست تو خود حجاب خودى حافظ از ميان برخيز مورد دوم: حجاب چهره جان مىشود غبار تنم خوشا دمى كه از آن چهره پرده برفكنم مورد سوم: حجاب راه تويى حافظ از ميان برخيز خوشا كسى كه در اين راه بىحجاب رود
معناى حجاب
(6)
از مناجات شعبانيه استفاده مىشود كه حجاب بيش از چهار است;چرا كه حجابهايى كه در بالا ذكر شد، همه ظلمانىاند; حال آن كه در آن مناجات چنين مىخوانيم: «وانر ابصار قلوبنا بضياء نظرها اليك حتى تخرق ابصارالقلوب حجب النور».
(7)
«ديده دلهايمان را به پرتو نگريستن به ذاتت روشن فرماى، تا ديده دلها حجابهاى نور را پاره كند». از اين فراز از مناجات مزبور استفاده مىشودكه تنها حجابهاى ظلمانى مانع و رادع نيستند. بايد استمداد كرد كه حجابهاى نور هم دريده شود; اما مگر با دريده شدن حجابهاى نور، ممكن استبه شهود تام ذات بيكران حق مطلق نايل آمد؟! وانگهى با ملاحظه ذيل عبارت بالا معلوم مىشودكه با دريدن حجابهاى نور، انسان به معدن عظمت مىرسد و روحش معلق و وابسته به مقام قدس عزت او مىگردد(فتصل الى معدن العظمة وتصير ارواحنا معلقة بعز قدسك). شايد يكى از حجابهاى نور خود انسان باشد; اما نه خود دانى و ظلمانى وحيوانى، بلكه خود عالى و نورانى و رحمانى. از پاى تا سرت همه نور خدا شود گر در ره خداى تو بى پا و سر شوى مولوى در ديوانش گويد: زير ديوار وجود تو، تويى گنج گهر گنج ظاهر شود از تو ز ميان برخيزى
خدا را چگونه يافتند؟
(8)
اين، يك حركت منظم و گام به گام است. اكثر مردم به مقتضاى فطرت، گرايش به خدا پرستى دارند. اگر اين نباشد، اكثريتيا توده مردم را با استدلالات فلسفى وكلامى چه كار؟!
رفع يك تناقض ظاهرى
(9)
، ارايه دادهاند. از سوى ديگر مىبينيم كه شيخ الرئيس تصريح كرده است كه: «فقد وضح ان الاول لا جنس له و لا ماهية له و لا كيفية له و لا كمية له و لا اين له و لا متى له و لا ندله و لا شريك له و لا ضدله، تعالى و جلوانه لا حد له و لا برهان عليه».
(10)
با توجه به بحثهايى كه مطرح كرده، در مقام نتيجهگيرى مىگويد: واضح شد كه موجود نخست، نه جنس دارد، نه ماهيت دارد، نه كيف دارد، نه كم دارد، نه نسبتى به مكان دارد، نه نسبتى به زمان دارد، نه مثل دارد، نه شريك دارد و نه ضد دارد، متعالى و صاحب جلال است. براى او حدى و بر او برهانى نيست. صدر المتالهين نيز با توجه به بحثهايى كه كرده، مىگويد: «قد مر ان ذاته تعالى صرف الوجود الذي لا اتم منه والوجود اعرف الاشياء و ابسطها، فلا معرف له و لا كاشف، فلا جزء له خارجيا واذ لا ماهية له فلا جنس له و لا فصل، فلا حدله لتركيب الحد منهما غالبا و لبساطته و ما لا حد له فلا برهان عيه، اذ الحدو البرهان يتشاركان في الحدود، فذات الباري مما لا حد له و لا برهان عليه».
(11)
«گذشت كه ذات خداوند، صرف وجودى است كه تمامتر از او نيست و وجود، اعرف و بسيطترين اشياء است و بنابراين، براى او معرف وكاشفى نيست; از اين رو او را جزء خارجى نيست و چون ماهيت ندارد، برايش جنس و فصلى نيست. بنابراين، او را حدى نيست; چرا كه حد - غالبا - از جنس و فصل تركيب مىشود و دليل ديگر بر نداشتن حد، بساطت اوست و چيزى را كه حدى نيست، بر او برهانى نيست; چرا كه حد و برهان، در حدود با يكديگر شريكند. پس براى ذات مقدس بارى تعالى، حدى و بر او برهانى نيست. در بيان صدر المتالهين دو نكته جلب توجه مىكند: 1. او مىگويد: حد - غالبا - از جنس و فصل تركيب مىشود . مقصود اين است كه گاهى هم حد از غير جنس و فصل فراهم مىآيد و چنين است. خواجه طوسى در شرح اشارات مىگويد: «شيخ در كتاب «الحكمة المشرقية» گفته است: چيزهاى مركب را گاهى حدودى است كه مركب از اجناس و فصول نيستند و بعض بسايط را لوازمى است كه تصور آنها ذهن را به كنه ملزومات مىرساند و تعريف بسايط به آنها، كمتر از تعريف به حدود نيست... و واجب الوجود، از آنجا كه مركب نيست، حد ندارد و از آنجا كه از ساير چيزها منفصل الحقيقه است، لازمى كه تصور آن، عقل را به حقيقت آن برساند، ندارد; بلكه عقول به حقيقت او نمىرسند. بنابراين، واجب الوجود را تعريفى كه جايگزين حد شود، نيست».
(12)
ما اكنون كتابى از شيخ الرئيس به نام «الحكمة المشرقية» در دست نداريم،ولى كتابى به نام «منطق المشرقيين» از وى در دست است كه چاپ شده، هدف او در اين كتاب اين بوده كه كتابى بنويسد، نه بر مذاق مشاييان، بلكه به مذاق خودش; او درباره امور بسيط مىگويد: «بل اطلب ان تعرفه من لوازمه العامة وخواصه وتضيف بعضه الى بعض كما تضيف الفصل الى الجنس»
(13)
يعنى در جستجوى اين باش كه بسيط را از لوازم عام وخاصش بشناسى و آنها را به يكديگر ضميمه كنى، همانگونه كه فصل را ضميمه به جنس مىكنى. خواجه طوسى مىخواهد بگويد كه واجب الوجود و حق مطلق، از آن بسايطى نيست كه داراى لوازم عامه و خاصه باشد، تا بتوان از راه انضمام آنها به يكديگر، حدى از سنخ مركب از لوازم پديد آورد; چرا كه او از ساير موجودات، منفصل الحقيقه است. بنابراين، نه با آنها ما به الاشتراكى دارد و نه ما به الامتيازى، تا از تركيب آنها حدى يا رسمى پديد آيد. آرى واجب الوجود بسيطى است فوق همه بسايط. يعنى بسيطى كه نه داراى اجزاى خارجى است و نه داراى اجزاى ذهنى و نه داراى اجزاى حدى و نه داراى اجزاى كمى و نه مركب از وجدان و فقدان يا كمال و نقص. 2. او در نفى برهان از واجب الوجود از قاعده مشاركتحد و برهان استفاده مىكند. ما در بيان حدود اشيا از جنس و فصل استفاده مىكنيم. بازگشت جنس و فصل به صورت و ماده خارجى است در مركبات خارجى، و به صورت و ماده ذهنى است در بسايط خارجى.
(14)
چيزى كه جنس و فصل و ماده و صورت ندارد، برهان لمى ساخته شده از علت مادى و صورى هم ندارد; چرا كه در برهان لمى، حد وسط، علت است. پس اگر چيزى علت ندارد، برهان لمى هم ندارد. از بيان فوق معلوم مىشود كه برهان لمى فراهم گشته از علت مادى و صورى، براى حق مطلق نيست. اما معلوم نمىشود كه برهان لمى فراهم گشته از علت فاعلى و غايى هم ندارد. ولى اين مطلب هم با مختصرى دقت معلوم مىشود. آنچه از داشتن علت مادى و صورى خارجى و ذهنى منزه است، قطعا علت فاعلى و غايى هم ندارد; چرا كه ماهيت ندارد. سلب ماهيت، مستلزم سلب امكان است. هر ممكنى داراى ماهيت است. از اينجا به قاعده عكس نقيض مىفهميم كه هر چه ماهيت ندارد، منزه از امكان است. از سوى ديگر، هر چه نياز به علت دارد، ممكن است، باز هم به قاعده عكس نقيض، معلوم مىشود كه هر چه از شايبه امكان به دور است، بىنياز از علت است. بنابراين، واجب الوجود، از داشتن هر گونه علتى - چه مادى و چه صورى، چه فاعلى و چه غايى - منزه است. پس نه او را برهانى است لمى كه همچون براهين طبيعى از حد وسط علت مادى و صورى استفاده كند و نه او را برهانى است لمى كه همچون براهين الهى از حد وسط علت فاعلى و علت غايى بهره گيرد. از اينجا معلوم مىشود كه اگر فلاسفه اسلامى بر برهان نداشتن واجب الوجود تكيه مىكنند، منظورشان برهان لمى است. قطعى است كه هرچه علت ندارد، برهان لمى ندارد. اساسا در اصطلاح فلاسفه الهى، برهان بر همان معناى خاص اطلاق مىشود. اين علماى منطقند كه از دغدغهها و دقت نظرهاى فيلسوف، بر كنارند و برهان را به برهان لمى و انى تقسيم مىكنند. فلاسفه به آن چه از راه معلولات و آثار، معلوم مىشود، دليل مىگويند. از اين رو شيخ الرئيس پس از آن كه از واجب الوجود نفى برهان كرده است، مىگويد: بل هو البرهان على كلشيء بل هو انما عليه الدلائل الواضحة.
(15)
بلكه او برهان استبر هر چيزى بلكه تنها بر وجود او، دليلهايى واضح و روشن است. اين را هم بدانيم كه خواجه طوسى مىفرمايد: اولى البراهين باعطاء اليقين هو الاستدلال بالعلة على المعلول و اما عكسه الذى هو الاستدلال بالمعلول على العلة فربما لا يعطى اليقين وهو اذاكان للمعلول علة لم يعرف الا بها.
(16)
برترين براهين به اعطاى يقين، استدلال به علتبر معلول است و اما عكس آن كه استدلال به معلول بر علت است، چه بسا اعطاى يقين نمىكند، و آن، در صورتى است كه براى معلول، علتى باشد كه جز بدان، شناخته نشود. ما هرگاه احساس كنيم كه اطاق گرم است، پى مىبريم كه منشاى براى اين گرما هست. اما نمىدانيم و نمىتوانيم از راه معلول، پى ببريم كه آن علت چيست؟ آيا بخارى نفتى روشن استيا بخارى گازى يا بخارى برقى يا هيچ كدام؟ شايد درجه حرارت بدن خودمان به واسطه عوارضى بالا رفته است. ما هرگاه صداى جرسى بشنويم، نمىتوانيم به منشا آن به طور دقيق و يقينى پى ببريم. آنقدر هست كه بانگ جرسى مىآيد. شايد منشا آن اختلالى است در سامعه خودمان. از مشاهده آيات شگفتانگيز آفرينش مىفهميم كه آفرينندهاى هست. اما كيست؟ چه اوصافى دارد؟ مظهر مطلق جمال و جلال استيا نه؟ قديم استيا حادث؟ خداى رخنه پوش است - آن گونه كه نيوتن مطرح كرد - يا خدايى است كه ««كل يوم هو فى شان»»
(17)
آن چنان كه قرآن كريم مطرح مىكند - خدايى است كه فقط در حدوث عالم به او نياز است - همچون ساعتساز لاهوتى غربيان - يا خدايى است كه عالم را حدوثا و بقاء به او نياز است و به يك ناز او همه چيز درهم مىريزد؟ به اندك التفاتى زنده دارد آفرينش را اگر نازى كند از هم فرو ريزند قالبها بنابراين توضيحات، مقصود حكما از نفى برهان از واجب، برهان لمى است و مقصود آنها از اقامه برهان، برهان انى است. از اين رو تناقضى در كار نيست; ولى كدام برهان انى؟!
برهان انى مفيد يقين
(18)
چنين برهانى را علامه حلى در شرح تجريد، پس از توضيح برهان خواجه بر اثبات واجب، برهان لمى ناميده
(19)
و علامه طباطبايى، آن را برهان انى مفيد يقين نام داده و صدر المتالهين، آن را «شبه اللم» ناميده است. اين كه علامه حلى، آن را «لمى» ناميده، به لحاظ وجه اشتراك آن با برهان لمى مصطلح است; چرا كه هر دو در افاده يقين مشتركند. و اين كه علامه طباطبايى، آن را «انى مفيد يقين» ناميده، دقيقا مطابق شان و رسالتى است كه برهان وى دارد. و اين كه صدرالمتالهين، آن را «شبه اللم» لقب داده، به خاطر همان وجه شبه و شباهتى است كه ميان هر دو شكل برهان وجود دارد. و اما اين كه شيخ فرمود: «بل هو البرهان على كل شىء» خود بحثى ديگر مىطلبد.
پينوشتها:
1. قبلا گفتهايم كه فلاسفه از تقسيم بديهى به اولى و غير اولى امتناع دارند. به نظر آنها بديهى همان است كه در متن تعريف شد. تقسيم بديهى به اولى و غير اولى، كاركرد منطقىها است. بديهى اولى همان است كه جز به تصور موضوع و محمول به چيزى نياز ندارد، ولى بديهى غير اولى نيازمند مشاهده، وجدان، فطرت، تجربه، تواتر و حدس است. مقصود از فطرت، فطرت منطقى است، نه فلسفى. مشاهده و وجدان همان احساس است كه به ظاهرى و باطنى تقسيم مىشود.
2. برتراند راسل، تاريخ فلسفه غرب، ترجمه نجف دريا بندرى، شركتسهامى كتابهاى جيبى 1353: 3/170.
3. ميرزا مهدى آشتيانى، تعليقه بر شرح منظومه حكمت، زير نظر مهدى محقق و ايزوتسو1352، صفحه 487 تا 498.
4. ابراهيم/12.
5. المبدء والمعاد، به تصحيح استاد آشتيانى، صفحه 40(با مختصرى تصرف).
6. شرح تعرف:1/26.
7. مفاتيح الجنان محدث قمى از انتشارات آستان قدس رضوى، صفحه 278.
8. فبعث فيهم انبيائه و واتر اليهم رسله ليستادوهم ميثاق فطرته ويذكروهم منسى نعمته ويحتجوا عليهم بالتبليغ ويثيروا لهم دفائن العقول.
9. اشاره كرديم كه مرحوم آشتيانى 19 تقرير ذكر كرده است. ولى بايد توجه داشته باشيم كه مرحوم علامه طباطبايى در تعليقات اسفار و روش رئاليسم تقرير جديدى ارايه كرده و به همين جهت تا زمان علامه به 20 تقرير رسيده است.
10. الشفاء، الالهيات، مقاله 8، فصل5(چاپ مصر، صفحه 354).
11. الشواهد الربوبية، المشهد1، الشاهد3، الاشراق7(صفحه 42 به تصحيح استاد آشتيانى).
12. الاشارات والتنبيهات:3/63 و64(چاپ تهران، مطبعه حيدرى).
13. منطق المشرقيين، ص36.
14. تفاوت جنس و فصل و ماده و صورت، به اعتبار بشرط لا و لابشرط است. اجزاء را هنگامى كه بشرط لا اعتبار كنيم، صورت و مادهاند و هنگامى كه لا بشرط اعتبار كنيم، جنس و فصلند. چيزى كه بسيط مطلق است از داشتن صورت و ماده خارجى و ذهنى وجنس و فصل فراتر و برتر است.
15. الشفاء(پيشين).
16. الاشارات والتنبيهات(پيشين) صفحه 67.
17. الرحمن/30.
18. الاشارات والتنبيهات(پيشين) صفحه 66.
19. المقصد الثالث، الفصصل الاول(صفحه 280 به تصحيح استاد حسن زاده آملى).
ارسال توسط کاربر محترم سایت :afshinnazemi
/ج