بررسي مختصر حس و حس گرايي
چكيده:
كليدواژه ها: حس-حس گرايي –اسلام-قرآن.
تعريف زبان شناختي حس: حس(sense) درلغت به معناي دريافت و آگاهي به يكي از حواس خمسه ظاهره است برخي آن را معرب هوش مي دانند و به تازي ادراك و شعور گويند وحواس خمسه عبارت اند از: باصره سامعه ذائقه شامه و لامسه . به معناي حكم هم آمده كه خارج از محل بحث است.
اما در اصطلاح حس در نزد تمامي فلاسفه عبارت است از: ادراك توسط يكي از حواس يا فعلي كه يكي از حواس انجام مي دهد يا وظيفه فيزيولوژيكي نفس كه احساسات مختلف را درمي يابد مثلا مي گويند حس بينايي و ... .
فرق حس و احساس اين است كه حس قوه اي يا ملكه اي است اما احساس فقط يك پديدار است نه چيز ديگر.
علت محدود كردن حواس به پنج عدد اين است كه اهل لغت فقط حواس پنجگانه را مي شناسند اما دانشمندان حواس ديگري را اثبات مي كنند كه افعال گوناگوني انجام مي دهند و هر كدام داراي يك نظام خاص عصبي است مثل حس حركت درد توازن و... .
حس در نزد انديشمندان مسلمان:
ابن سينا در توضيح اين مطلب مي فرمايد: دسته اي از قواي مدركه باطني صور محسوسات را درك مي كنند و دسته اي ديگر معاني محسوسات را. اما قوه اي صورتها رادرك مي كند حس مشترك است و قوه اي كه آنها را حفظ مي كند خيال است . اما قوه اي كه معاني را درك ميكند وهم است و قوه اي كه آنها را حفظ مي كند ذاكره است. وقوه متصرفه قوه اي است كه تمامي اين صور و معاني را نظم و ترتيب مي دهد.
بايد اضافه كرد كه حس مشترك حسي است مركزي كه صور حواس ظاهري را در خود جمع مي كند . مثلا با ديدن عسل حكم مي كنيم كه اين عسل شيرين است گر چه در همان وقت آن را نچشيده ايم.
بوسوئه مي گويد اين حس همان حسي است كه به وسيله آن در مي يابيم كه مي بينيم و مي شنويم و... .
حس مشترك پيشرفت ندارد و واپسگرا هم نيست بلكه در هر زمان و مكان به حال خود باقي است بنابراين مي توان به آن عقل خام گفت.
جمع لفظ حس ، حسيات است كه به آن محسوسات هم مي گويند . علماي منطق محسوسات در قضايا را به دو معنا به كار برده اند:1- قضايايي كه عقل صرفا با تصور طرفين آنها ، به واسطه حس ظاهر يا باطن به صدق آنها گواهي ميدهد . اين قضايا تماماٌ احكام جزئي ناشي از مشاهداتند كه خود دو دسته اند :آ- اگر ناشي از حس ظاهر باشند محسوسات ناميده مي شوند، مانند حكم به وجود خورشيد و پرتوافشاني آن.ب- اگر ناشي از حس باطن باشند وجدانيات ناميده مي شوند، مثل علم ما به اينكه داراي فكر و اراده و غضب هستيم 2- قضايايي كه حس در آنها دخالت دارد ، اين قضايا شامل تجربيات، متواترات وبعضي از مشاهدات و وجدانيات است.
علامه طباطبايي در اصول فلسفه وروش رئاليسم حس را مرتبه اول از ادراك ميداند و مي فرمايد: مرتبه حس عبارت است از آن صوري از اشياء كه در حال مواجهه و مقابله و ارتباط مستقيم ذهن با خارج با به كار افتادن يكي از حواس پنجگانه يا بيشتر در ذهن منعكس مي شود.
مرتبه بعد خيال است كه احضار اثر از بين رفته آن صورت است در ذهن، ومرتبه آخر تعقل است به معناي ادراك كليات.
حس گرايي :
حس گرايي يا اصالت حس (sensualisme) عبارت است
از قول به اينكه تمام دانش و معرفت ما ناشي از حس است ومعقول چيزي جز محسوس نيست ، ادراك حقيقي منحصر در ادراك حسي وتجربي است. نقطه مقابل آن عقل گرايي است.
آنها اعتقاد دارند كه اعتقاد به غير حس صحيح نيست ، زيرا مطالب عقلي محض غالباٌ ، غلط از آب در مي آيد و براهين آن به خطا مي انجامد ومعياري كه خطاي آن را از صوابش جداكند در دست نيست ، زيرا معيار كه حس است دستش به دامان كليات عقلي نمي رسد زيرا سرو كار حس تنها با جزئيات است. بنا براين ديگر نمي توان به براهين عقلي اعتماد كرد به خلاف ادراكات حسي كه راه خطاي آنها بسته است.
جايگاه حس گرايي در غرب:
فلاسفه غرب به 2 دسته كلي تقسيم مي شوند :1- عقل گرايان ، كه نمونه بارزشان در قرن19 هگل وايدآليسم او بود. اكثر فلاسفه عقل گرا در آلمان بوده اند.از جمله عقل گرايان دكارت،كانت ،لايپ نيتز، مالبرانش و اسپينوزا هستند 2-حس گرايان : كه خود به دو دسته معتدل و افراطي تقسيم مي شوند.
الف)حس گرايي معتدل: اين مكتب همان آمپيريسم است. آغاز اين گرايش در قرن14 و 15 ميلادي است وزادگاه آن انگلستان و مادر آن ويليام اكامي(1300-1347م). است .طرفداران اين تفكر معتقدند، تمام واقعیتهای متافیزیکی که صاحبان فلسفههای مشاء و افلاطونی به تصور خود کشف کرده بودند، جز اوهام و خیالبافی چیزی نیست. باید هر چه بیشتر به تجربه نزدیک شد و امور تجربی را معتبر شمرد و احکام و عقاید دینی را به قلمرو ایمان واگذار کرد چرا که از طریق عقل نمیتوان راهی به آنجا یافت. اکامی برای بیان دیدگاه خود علم را به دو نوع انتزاعی و شهودی تقسیم کرد. در نظریه او ادراک شهودی عبارت بود از درک بیواسطه از یک شیء موجود در خارج. این ادراک ممکن بود ادراک عین مادی باشد مانند این که من علی را میبینم، یا ادراک مجموعه ای از اعیان مادی با نسبتها و روابط واقعی که با هم دیگر دارند، مانند؛ من میبینم که علی روی سنگی نشسته است. از نظر اکامي ویژگی عمومی هر شناخت به اصطلاح شهودی، یقینی بودن آن است؛ یعنی این نوع معرفت بدیهی بالذات است. به اعتقاد اکامي علم انتزاعی هم عبارت است از هر معرفتی که شهودی(حسي) نباشد، مانند مفاهیمی کلی از قبیل حیوان، انسان و... که از مجموع افراد یک نوع حکایت میکند و یا تصوری که ما به صورت خاطره یا صورت ذهنی از یک واقعیتی در گذشته داریم. اکامي معتقد است ویژگی چنین ادراکی این است که به وسیله آن در مورد وجود یا عدم متعلق آن نمیتوان شناختی به دست آورد. با توجه به این مطالب از نظر اکامي تنها معرفتی که ما را به وجود یا عدم چیزی مطمئن میسازد، معرفت شهودی(حسي) است، یعنی فهم بیواسطه چیزی به وسیله ادراک ظاهری یا باطنی. و این نوع ادراک اساس و پایه است برای چیزی که اکامي آن را «معرفت تجربی» یا «معرفت علمی» مینامد.
در واقع اکامی معتقد بود که اقتضای عقل ما این است که تا خودمان چیزی را و یا آثار و خواص آن چیز راحس نکردهایم، بوجود آن قائل نشویم. بنابراین اگر بخواهیم از مقتضای عقل بشری خارج نشویم، باید چیزهایی را بپذیریم که یا خود آنها را حس کرده باشیم(چه به حس ظاهر و چه به حس باطن) و یا آثار و خواص آنها را حس کرده باشیم. در غیر این دو صورت ما نمیتوانیم به وجود چیزی معتقد شویم.
اواگر از راه حس چيزي را در نمي يافت درباره آن به لاادریگری (نمیدانم گفتن) معتقد میشد. لذا به قاعدهای معتقد شد که بسیاری از اشیاء این عالم را از صفحه روزگار حذف میکرد. این قاعده به «تیغ اکامی» معروف شد.
اکامی از سوی دیگر وجود مفاهیم کلی را نیز انکار میکرد. این دیدگاه در مورد مفاهیم کلی مانند مفهوم انسان، حیوان، درخت ، سنگ و... به نظریه نومینالیسم(اصالت تسمیه) معروف شد که در مقابل دیدگاه رئالیسم(واقع گرایی) افلاطونی و دیدگاه ایدهآلیسم(ذهن گرایی) ارسطویی قرار داشت.
طرفداران نظریه «اصالت تسمیه» یا «نومینالیستها» معتقد بودند که اساسا مفهومی به نام مفهوم کلی( نه در ذهن و نه در عالم خارج ) نداریم و الفاظی که گفته میشود بر مفاهیم کلی دلالت دارند، همه آنها یکسری رمز هستند. در واقع مانند مشترکات لفظی هستند که بر امور متعدد دلالت دارند. مثلا لفظ انسان که بر افراد فراوان اطلاق میشود، مانند اسم خاصی است که چند خانواده برای فرزندان خود قرار دادهاند و یا مانند نام فامیلی است که همه افراد خانواده به آن شناخته میشوند.
در قرن 16م ((فرانسيس بيكن)) و درقرن17 هابز كه هر دو انگليسي بودند بر اصالت حس و تجربه تكيه كردند، لكن فلاسفه اي كه مشهور به آمپيريسم هستند3تن ديگر به نامهاي جان لاك ، جرج باركلي و ديويد هيوم هستند.
ب) حس گرايي افراطي: كه همان پوزيتيويسم است . در اوائل قرن نوزدهم میلادی «اگوست کنت» فرانسوی که به پدر جامعهشناسی معروف شده است، یک مکتب تجربی افراطی به نام «پوزیتویسم» پایه گذاری کرد. اساس این مکتب را اکتفاء به دادههای بی واسطه حواس تشکیل میداد. کنت حتی مفاهیم انتزاعی علوم را که از مشاهده مستقیم به دست نمیآید، متافیزیکی و غیرعلمی تلقی می کرد و این دیدگاه بعدها به آنجا کشیده شد که قضایای متافیزیکی، الفاظی پوچ و بیمعنا به حساب آمدند. به اعتقاد کنت فکر بشر دارای سه مرحله بوده است؛
نخست، مرحله الهی و دینی است که در آن بشرحوادث را به علل ماورائی نسبت میدهد.
دوم، مرحله فلسفی است که در آن انسان علت حوادث را در جوهر نامرئی و طبیعت اشیاء جستجو میکند.
مرحله سوم، مرحله علمی است که دراین مرحله بشربه جای جستجو در مورد علت پدیدهها به چگونگی و کیفیت پیدایش و روابط آنها با یکدیگر میپردازد و این همان مرحله اثباتی و تحققی(پوزیتویسم ) است.
پوزیتویستها پا را فراتر از دیدگاههای ویلیام اکامی گذاشته، مدعی شدند که ادراک حقیقی منحصر در ادراک حسی است؛ یعنی ادراکی که در اثر تماس اندامهای حسی با پدیدههای مادی حاصل میشود و پس از قطع ارتباط با خارج به صورت ضعیفتری باقی میماند. به اعتقاد آنها آنچه که فلاسفه تصورات کلی یا مفاهیم عقلی مینامند، چیزی جز همان الفاظ ذهنی نیست. در صورتی که این الفاظ ذهنی مستقیما نشان دهنده مدرکات حسی باشند و بتوان مصادیق آنها را به وسیله اندامهای حسی درک کرد و به دیگران هم نشان داد، این الفاظ بامعنی و تحققی شمرده میشوند، در غیر این صورت باید آنها را الفاظی پوچ و بیمعنی قلمداد کرد. بر همین اساس این گروه مسائل متافیزیکی را مسائل غیرعلمی و بلکه مطلقا مفاهیمی بیمعنا میشمارند. از سوی دیگر این گروه تجربه را هم منحصر در تجربه حسی میدانند و به تجارب درونی که از قبیل علوم حضوری هستند اعتنائی نمیکنند و دست کم آنها را اموری غیرعلمی تلقی میکنند، زیرا به نظر ایشان واژه «علمی» تنها شایسته اموری است که قابل اثبات حسی برای دیگران باشد. این گرایش از گرایشهای اصالت تجربی را میتوان «حس گرائی» یا «اصالت حس افراطی» نامید.
از ديگر پوزيتيويست هاي مشهور مي توان به ويتگنشتاين ، كارناپ وراسل اشاره كرد.
نمونه هايي از حس گرايي در اسلام :
1-ابن تيميه: او نمونه بارز حس گرايي در اسلام است . اوقياس فقهي را بر قياس منطقي ترجيح مي دهد و مي گويد برهان منطقي مبتني بر قضيه كلي يقيني است،اما قضيه كليهاي كه هم واجد كليت باشد و هم واقعنما و حاكي از امور موجود در خارج، وجود ندارد. پس قياس برهاني بيپايه و نادرست است؛ يعني از قياس علم حاصل نميشود. توضيح مطلب اينكه مبادي قياس برهاني علوم يقينياي هستند از قسم: حسيات باطني (وجدانيات)، حسيات ظاهري (محسوسات) عقليات (فطريات)، بديهيات، متواترات، مجرّبات و حدسيات. ابن تيميه سپس به اين نكته ميپردازد كه محسوسات و وجدانيات (حسيات ظاهري و باطني) احكام كليه نيستند؛ زيرا حس، اعم از حس ظاهر و باطن، فقط امور جزئي و معيّن را درك ميكند، تجربه نيز فقط در امور معيّن و جزئي جريان دارد و فقط به وسيله قياس تمثيل (= قياس فقهي) تعميم مييابد و شامل موارد معيّن ديگر هم ميشود. حدس نيز فقط شامل امور معيّن و جزئي ميشود؛ زيرا در واقع از سنخ تجربه است با اين تفاوت كه تجربه به فعل مجرّب، مانند خوردن غذا و نوشيدن آشاميدنيها و استعمال داروها تعلّق ميگيرد، اما حدس به چيزي تعلّق ميگيرد كه فعل انسان نيست؛ مانند اختلاف شكلهاي ماه هنگام مواجههاش با خورشيد. بنابراين، حدس همان تجربه علمي است كه به فعل انسان مربوط نميشود و از اينرو، به امور جزئي و معيّن تعلّق ميگيرد و در اينجا نيز به واسطه قياس تمثيل تعميم مييابد. بنابراين، در نظر ابن تيميه پايه و مبنا در محسوسات، وجدانيات، مجرّبات و حدسيات، حس است.
ابن تيميه پس از اينكه حسّيات (وجدانيات و محسوسات)، مجرّبات و حدسيات را راجع به امور جزئي و معيّن قلمداد كرد، بدون اينكه درباره عقليات (فطريات) و متواترات و رجوع يا عدم رجوع آنها به جزئيات سخني به ميان آورد، وارد بحث از بديهيات ميشود.
وي پس از تعريف بديهيات به علوم اوليهاي كه خدا آنها را بدون هيچ واسطهاي و به نحو ابتدايي در نفوس قرار ميدهد (مانند علم به اينكه «يك» نصف «دو» است)، ادعا ميكند كه بديهيات، علم به هيچ شيء معين و خاصي را كه در خارج موجود باشد، افاده نميكند، و فقط حس است كه به واسطه آن ميتوان بر موجودات خارجي حكم كرد و حتي تعقّل هم كاملا مبتني بر احساس است، و نخست چيزي با حس باطن يا ظاهر بايد احساس شود تا عقل بتواند با تمثيل و تشبيه معناي عامي را دريابد. اما اينكه عقل بتواند كلياتي را كه افراد آن در خارج موجود باشند، بدون دخالت حس دريابد، غيرقابل تصور و ممتنع است. البته عقل ميتواند معاني و مفاهيمي را در نزد خود مقدّر و مفروض بگيرد، اما اينكه بتواند آنها را بدون تمسّك به حس، به خارج مربوط كند و حاكي از خارج بداند، ممكن نيست.
با جمع بين حس و عقل است كه ميتوان از كليات حاكي از موجودات و افراد خارجي سخن گفت؛ اگر حسِّ تنها در بين باشد فقط وجود معيّن و جزئي را درك ميكند، و اگر عقل تنها در بين باشد فقط كليات مفروض و مقدّر را درك ميكند، البته ممكن است اين كليات داراي افراد موجودي در خارج باشند و يا هيچ مصداقي در خارج نداشته باشند. وقتي گفته ميشود: صد، يك دهم هزار است بر شيئي خارجي حكم نشده است؛ زيرا حتي اگر در جهانِ وجود نه معدود صد و نه معدود هزار هيچكدام وجود نداشته باشند، باز هم اين حكم به اعتبار صد و هزار مقدّر و مفروض ذهني درست است. اما وقتي صد كتاب و هزار كتاب احساس شوند، حكم به اين ميشود كه اين صد كتاب يك دهم هزار كتاب است. بنابراين، معدودها فقط با حس ادراك ميشوند و عدد مجرّد و منتزع از معدود فقط با عقل قابل درك است و عدد و معدود با همديگر با دخالت حس و عقل هر دو قابل درك ميباشند. بدين ترتيب نتيجه ميگيرد كه بديهيات عقلي محض فقط در مقام فرض و تقدير ذهني يافت ميشوند نه در امور موجود خارجي.
خلاصه آنكه مدّنظر ابن تيميه با قياس منطقي برهاني هيچ يك از علوم كلياي را كه در خارج يافت ميشود، نميتوان به دست آورد. پس نميتوان آن را ميزان علوم كلي دانست، بلكه فقط امور جزئي و شخصي را ميتوان به وسيله آن معلوم كرد. در حالي كه براي معرفت به امور جزئي و شخصي راههاي بهتر و برتري غير از قياس برهاني وجود دارد كه با وجود آنها رجوع به قياس برهاني بيجا و ناشايسته است.
در سراسر بحث گذشته تأكيد ابن تيميه بر حس مشهود است. وي معتقد است كه تنها از طريق حس ميتوان به يك امر واقعي خارجي معرفت يافت و بدون حس هيچ گامي براي افزايش علم حقيقي و واقعگو نميتوان برداشت. او با بياعتبار كردن قياس برهاني، براي عقل مجالي در بسط و گسترش علوم نميگذارد و حس و استقرا را همه كاره اين عرصه ميگرداند. وي تعميم يافتههاي جزئي حسّي را نيز كار قياس تمثيل دانسته است كه آن نيز ريشه در حس دارد. بنابراين، حسگروي در آراء ابن تيميه كاملا ظاهر است.
2- محمّد امين استرآبادي: اخباريون شيعه يكي از نمونههاي حسگرايي در عالم اسلام، هستند.
محمدامين استرآبادي در كتاب الفوائد المدنية ادعا ميكند كه معارف دين، اعم از اصول و فروع، كه از ضروريات دين نباشند، تنها از طريق نقل از معصومان(ع) قابل شناخت ميباشند، بنابراين، در امور نظري اعتقادي يا فرعي نميتوان به عقل و اجتهاد تكيه كرد، بلكه بايد به معصوم رجوع كرد و از خزانه علم او بهره برد. اصل اين ادّعا جايگاه عقل را در مقابل نقل تضعيف ميكند، اما چيزي در تأييد و تقديم حس نميگويد. آنچه كه در كلام وي دالّ بر حسگرايي اوست، در استدلالي يافت ميشود كه بر ادّعاي خود اقامه كرده است. او در دليل نهم در تأييد ادعاي خود ميگويد: در كلام و حكمت الهي و طبيعيات و اصول فقه و فقه استدلالي اختلافات فراواني يافت ميشود كه نشاندهنده وجود خطا و اشتباه در ادلّه و ادّعاهاي اصحاب اين علوم است و براي اجتناب از خطا و اشتباه چارهاي نيست جز رجوع به معصوم كه عاري از خطاست. او در مقدّمهاي كه براي اين استدلال تدارك ديده است، وجه وجود خطا را در اين دسته از علوم بيان ميكند. وي ميگويد: علوم نظري دو قسماند: 1. علومي كه موادّ و مبادي آنها به اموري ختم ميشود كه قريب به احساس است؛ مانند هندسه و حساب و اكثر ابواب منطق. در اين دسته از علوم بين علما اختلاف رخ نميدهد و ديدگاههاي خطا بروز نميكند؛ زيرا خطا در فكر يا از جهت صورت استدلال است و يا از جهت مادّه استدلال. از جهت صورت خطا رخ نميدهد؛ زيرا شناخت صورت صحيح استدلال براي اذهان سليم امر واضح و آشكاري است و علما قواعد منطقي را كه بازدارنده از خطا در صورت است، ميدانند. از جهت مادّه نيز در اين علوم خطا واقع نميشود؛ زيرا مبادي اين علوم نزديك به احساس و در دسترس احساس هستند. 2. علومي كه مبادي و موادّ اوليه آنها دور از احساس ميباشند؛ مانند: حكمت الهي و حكمت طبيعي و علم كلام و اصول فقه و مسائل نظري فقه و بعضي از قواعد منطق. در اين دسته از علوم اختلافات و مشاجرات فراواني يافت ميشود؛ برخي مدّعي يك نظر ميشوند و برخي منكر آن. هر دو دسته براي ديدگاه خود استدلال ميآورند و هيچگونه راهحلّي براي برونرفت از اين مشاجرات وجود ندارد؛ زيرا نهايت كاري كه قواعد منطقي ميتوانند انجام دهند اين است كه با رعايت آنها، خطا از جهت صورت رفع ميشود، اما منطق از جهت مادّه هيچ كمكي نميتواند بكند، و علت اختلاف و اشتباه و خطا در اين علوم از جهت مادّه است؛ يعني موادّ و مبادي استدلال در اين علوم خارج از دسترس حسّ هستند و از اينرو، خلط و اشتباه پديد ميآيد. استرآبادي بر اساس اين مقدمه نتيجه ميگيرد كه براي احتراز از خطا در نظريات بايد به معصوم مراجعه كرد. هدف از ذكر استدلال استرآبادي اين بود كه نشان دهيم در نظر ايشان حس و ادراك حسي دور از اشتباه و خطاست، اما آنجا كه حس نتواند داوري كند، و عرصه صرفا عرصه عمل عقل باشد، خطا و اشتباه رخ ميدهد. بنابراين، نوعي حسگرايي در ديدگاه ايشان مشاهده ميشود.
رد علامه طباطبايي بر دليل حس گرايان:
آنها اعتقاد دارند كه اعتقاد به غير حس صحيح نيست ، زيرا مطالب عقلي محض غالباٌ ، غلط از آب در مي آيد و براهين آن به خطا مي انجامد ومعياري كه خطاي آن را از صوابش جداكند در دست نيست ، زيرا معيار كه حس است دستش به دامان كليات عقلي نمي رسد زيرا سرو كار حس تنها با جزئيات است. بنا براين ديگر نمي توان به براهين عقلي اعتماد كرد به خلاف ادراكات حسي كه راه خطاي آنها بسته است.
اما جواب: اول اينكه همه مقدماتى كه براى بدست آوردن آن نتيجه چيدند مقدماتى بود عقلى، و غير حسى پس آقايان با مقدماتى عقلى، اعتماد بر مقدمات عقلى را باطل كردهاند، غافل از آنكه اگر اين دليلشان صحيح باشد، مستلزم فساد خودش ميشود.
دوم اينكه غلط و خطاء در حس، كمتر از خطاء در عقليات نيست، و اگر باور ندارند بايد تا بجايى مراجعه كنند، كه در محسوسات و ديدنيها ايراد شده، پس اگر صرف خطاء در بابى از ابواب علم، باعث شود كه ما از آن علم سد باب نموده، و بكلى از درجه اعتبار ساقطش بدانيم، بايد در علوم حسى نيز اعتمادمان سلب شده، و بكلى درب علوم حسى را هم تخته كنيم.
سوم اينكه در علوم حسى نيز تشخيص ميان خطا و صواب مطالب، با حس و تجربه نيست، و در آنجا نيز مانند علوم عقلى تشخيص با عقل و قواعد عقلى است، و مسئله حس و تجربه تنها يكى از مقدمات برهان است، توضيح اينكه مثلا وقتى با حس خود خاصيت فلفل را درك كنيم، و تشخيص دهيم كه در ذائقه چه اثرى دارد، و آن گاه اين حس خود را با تجربه تكرار كرديم، تازه مقدمات يك قياس برهانى براى ما فراهم شده، و آن قياس بدين شكل است: اين تندى مخصوص براى فلفل دائمى و يا غالبى است، و اگر اثر چيز ديگرى ميبود براى فلفل دائمى يا غالبى نميشد ولى دائمى و غالبى است، و اين برهان بطورى كه ملاحظه مىفرمائيد همه مقدماتش عقلى و غير حسى است، و در هيچيك آنها پاى تجربه در ميان نيامده.
چهارم اينكه تمامى علوم حسى در باب عمل با تجربه تاييد ميشوند، و اما خود تجربه اثباتش با تجربه ديگر نيست، و گر نه لازم مىآمد يك تجربه تا لا نهايت تجربه بخواهد، بلكه علم بصحت تجربه از طريق عقل بدست مىآيد، نه حس و تجربه، پس اعتماد بر علوم حسى و تجربى بطور ناخودآگاه اعتماد بر علوم عقلى نيز هست.
پنجم اينكه حس، جز امور جزئى را كه هر لحظه در تغيير و تبديل است درك نمىكند، در حالى كه علوم حتى علوم حسى و تجربى، آنچه بدست ميدهند، كليات است، و اصلا جز براى بدست آوردن نتائج كلى بكار نمىروند، و اين نتائج محسوس و مجرب نيستند، مثلا علم تشريح از بدن انسان، تنها اين معنا را درك مىكند، كه مثلا قلب و كبد دارد، و در اثر تكرار از اين مشاهده، و ديدن اعضاى چند انسان، يا كم و يا زياد، همين دركهاى جزئى تكرار ميشود، و اما حكم كلى هرگز نتيجه نميدهد، يعنى اگر بنا باشد در اعتماد و اتكاء تنها بآنچه از حس و تجربه استفاده ميشود اكتفاء كنيم، و اعتماد به عقليات را بكلى ترك كنيم، ديگر ممكن نيست بادراكى كلى، و فكرى نظرى، و بحثى علمى، دست يابيم، پس همانطور كه در مسائل حسى كه سر و كار تنها با حس است، ممكن است و بلكه لازم است كه به حس اعتماد نموده، و درك آن را پذيرفت، همچنين در مسائلى كه سر و كار با قوه عقل، و نيروى فكر است، بايد بدرك آن اعتماد نموده، و آن را پذيرفت.
و مرادمان از عقل آن مبدئى است كه اين تصديقهاى كلى، و احكام عمومى بدان منتهى ميشود، و جاى هيچ ترديد نيست، كه با انسان چنين نيرويى هست، يعنى نيرويى بنام عقل دارد، كه ميتواند مبدء صدور احكام كلى باشد، با اين حال چطور تصور دارد، كه قلم صنع و تكوين چيزى را در آدمى قرار دهد، كه كارش همه جا و همواره خطا باشد؟ و يا حد اقل در آن وظيفهاى كه صنع و تكوين برايش تعيين كرده امكان خطا داشته باشد؟ مگر غير اين است كه تكوين وقتى موجودى از موجودات را بوظيفهاى و كارى اختصاص ميدهد، كه قبلا رابطهاى خارجى ميان آن موجود و آن فعل برقرار كرده باشد، و در موجود مورد بحث يعنى عقل، وقتى صنع و تكوين آن را در انسانها بوديعت مىگذارد، تا حق را از باطل تميز دهد، كه قبلا خود صنع ميان عقل و تميز بين حق و باطل رابطهاى خارجى برقرار كرده باشد، و چطور ممكن است رابطهاى ميان موجودى (عقل) و معدومى (خطا) بر قرار كند؟ پس نه تنها عقل هميشه خطا نمىرود، بلكه اصلا ميان عقل و خطا رابطهاى نيست.
حس گرايي در قرآن:
الف) عوامل حس گرایی:
1-جهل:(( وَ قَالُواْ مَا هِىَ إِلَّا حَيَاتُنَا الدُّنْيَا نَمُوتُ وَ نحَْيَا وَ مَا يهُْلِكُنَا إِلَّا الدَّهْرُ وَ مَا لهَُم بِذَلِكَ مِنْ عِلْمٍ إِنْ هُمْ إِلَّا يَظُنُّون)) جاثيه/24
خداوند در این آیات به نقل سخن "دهریون" پرداخته، که مبدأ و معاد را انکار میکنند؛ اما هیچ دلیلی بر انکار خود نداشته؛ بلکه جهل، آنها را بر این عقیده واداشته است.
2- استكبار: ((وَ قَالَ الَّذِينَ لَا يَرْجُونَ لِقَاءَنَا لَوْ لَا أُنزِلَ عَلَيْنَا الْمَلَئكَةُ أَوْ نَرَى رَبَّنَا لَقَدِ اسْتَكْبرَُواْ فىِ أَنفُسِهِمْ وَ عَتَوْ عُتُوًّا كَبِيرًا))فرقان/21
کفار به دلیل خودبرتربینی از رسول خدا، ایمان آوردنشان را مشروط نمودند به اینکه، خدا و ملائکه را به صورت حسی مشاهده کنند.
ب)آثار حس گرايي:
1-انكار غيب و معاد: غیب از جمله اموری است که فقط با عقل و ضمیر دریافت میشود؛ اما کسانی که اصالت را به عالم ماده داده و حسگرایی را سرلوحهی خود قرار داده و همه چیز را در آن خلاصه میکنند، نمیتوانند فراتر از عالم حس و ماده را درک کرده و به وجود قدرتی، فراتر از آن اعتراف کنند:
((وَ قَالُواْ مَا هِىَ إِلَّا حَيَاتُنَا الدُّنْيَا نَمُوتُ وَ نحَْيَا وَ مَا يهُْلِكُنَا إِلَّا الدَّهْر))جاثيه/24
حسگرایان، اختیار مرگ و حیات خود را به دست دهر (طبیعت( سپرده و به طور کلی منکر غیب و زندگی دوباره پس از مرگ شده و مطلقاً وجود صانع حکیم را انکار نمودهاند.
2-تكذيب رسالت انبياء: کسانی که به عالم غیب ایمان نداشته و آن را انکار میکنند، به طور قطع ادعای رابطه با عالم غیب را که از طرف انبیاء صادر شده، نیز تکذیب میکنند. قرآن دربارهی آنان اینگونه سخن میگوید:
((وَ عجَِبُواْ أَن جَاءَهُم مُّنذِرٌ مِّنهُْمْ وَ قَالَ الْكَافِرُونَ هَذَا سَاحِرٌ كَذَّاب))ص/4
کفار، آنقدر در حسگرایی خود غرق بودند که از آمدن انذار دهندهای از سوی خدا تعجب کرده و از شدت تعجب به او نسبت "جادوگرِ دروغگو" دادند.
ج)اقوام حس گرا:
1- بني اسرائيل: برخي از عملكرد هاي آنها كه نشانه حس گرا بودنشان است:
A) گوساله پرستي () ثُمَّ اتخََّذُواْ الْعِجْلَ مِن بَعْدِ مَا جَاءَتْهُمُ الْبَيِّنَات ...))
b) درخواست رؤيت خدا: ((وَ إِذْ قُلْتُمْ يَامُوسىَ لَن نُّؤْمِنَ لَكَ حَتىَ نَرَى اللَّهَ جَهْرَةً ...))
c) درخواست بت به عنوان خدا: ((وَ جَاوَزْنَا بِبَنىِ إِسْرَ ءِيلَ الْبَحْرَ فَأَتَوْاْ عَلىَ قَوْمٍ يَعْكُفُونَ عَلىَ أَصْنَامٍ لَّهُمْ قَالُواْ يَامُوسىَ اجْعَل لَّنَا إِلَاهًا كَمَا لهَُمْ ءَالِهَة ...))
2-قوم ثمود: قوم دیگری که در قرآن از عملکرد حسگرایانهی آنها سخن به میان آمده، قوم ثمود است:
((إِنْ هِىَ إِلَّا حَيَاتُنَا الدُّنْيَا نَمُوتُ وَ نحَْيَا وَ مَا نحَْنُ بِمَبْعُوثِينَ إِنْ هُوَ إِلَّا رَجُلٌ افْترََى عَلىَ اللَّهِ كَذِبًا وَ مَا نحَْنُ لَهُ بِمُؤْمِنِين))
د)عاقبت حس گرايي:
((قَدْ خَسرَِ الَّذِينَ كَذَّبُواْ بِلِقَاءِ اللَّهِ حَتىَّ إِذَا جَاءَتهُْمُ السَّاعَةُ بَغْتَةً قَالُواْ يَاحَسرَْتَنَا عَلىَ مَا فَرَّطْنَا فِيهَا... أَ فَلَاتَعْقِلُون)) منابع:
1-قرآن
2-تفسير الميزان
3-آموزش فلسفه
4-فرهنگ لغت دهخدا
5-اصول فلسفه و روش رئاليسم
6-فرهنگ فلسفي
7-فرهنگ معارف فلسفي
8-رسائل شيخ انصاري
9-تاريخ فلسفه غرب (ملكيان)
ارسال توسط کاربر محترم سایت :hamid62
/ج