مامان بزرگ قورباغه
نويسنده: منيره هاشمي
مامان بزرگ قورباغه، پيرترين قورباغه برکه بود. او با بچّه ها و نوه هايش در آنجا زندگي مي کرد. کسي نمي دانست او چند سال دارد. پنجاه، صد، صد و پنجاه ...
او هرچه پيرتر مي شد، کم حوصله تر مي شد. حوصله ي سر و صدا نداشت. حتي از شنيدن صداي خنده نوه هايش هم عصباني مي شد. يک روز وقتي بچه قورباغه ها داشتند توي آب برکه شيرجه مي زدند و مي خنديدند، مامان بزرگ قورباغه دست هايش را روي سرش گذاشت و داد زد: « بس کنيد! چه قدر سر و صدا مي کنيد! خسته شدم! سرم درد گرفت.»
بچه قورباغه ها آب دهانشان را قورت دادند و ديگر نتوانستند بخندند. رفتند يک گوشه نشستند و چليک چليک گريه کردند. آن وقت مامان و باباهاي آنها هم ناراحت شدند و ديگر قور قور نکردند. مامان بزرگ قورباغه نفس عميقي کشيد و گفت: «به به! حالا مي توانم يک نفس راحت بکشم. چقدر خوب است که هيچ صدايي نمي آيد!»
همان موقع يک بلبل خوش آواز روي درخت کنار برکه نشست و چه چه چه آواز خواند. مامان بزرگ قورباغه دوباره دست هايش را روي سرش گذاشت و گفت: « واي! بس کن! حالا که نوه هايم ساکت شدند، تو داري سر و صدا مي کني؟»
بلبل که خيلي ناراحت شده بود، از آن جا رفت. چند دقيقه بعد دو تا ماهي بزرگ مثل هميشه آمدند روي آب و با دمشان شلپ شلپ بازي کردند و آب را اين طرف و آن طرف زدند. مامان بزرگ قورباغه تا صداي آنها را شنيد، داد زد: « برويد! برويد! بازي بس است! سر و صدا نکنيد!» ماهي ها که خيلي ترسيده بودند، رفتند کف برکه نشستند و ديگر بالا نيامدند. کم کم رفت و آمد بقيه ي حيوان ها هم به برکه کم شد. آن ها خيلي آرام و با ترس و نگراني مي آمدند لب برکه، آب مي خوردند و مي رفتند. پرنده ها هم ديگر آن دور و بر آواز نمي خواندند. برکه ساکت ساکت شده بود.
بچه قورباغه ها از صبح تا شب کنار برکه مي نشستند. زانوهايشان را توي بغلشان مي گرفتند و قور قورشان را قورت مي دادند.
مامان بزرگ قورباغه خيلي خوشحال بود. صبح ها زير آفتاب داغ مي نشست و به گذشته ها فکر مي کرد. آن روزهايي که يک قورباغه خانم جوان بود و با بابابزرگ قورباغه تازه به اين برکه آمده بودند. يادش آمد آن روزها با چه علاقه اي صد تا بچه قورباغه به دنيا آورد و به همه شان شنا کردن ياد داد. آن روزها توي برکه چه سر و صدا و شور و شوقي به پا بود.
مامان بزرگ قورباغه هر چه بيشتر به گذشته ها فکر مي کرد، بيشتر ناراحت مي شد؛ چون وقتي به برکه نگاه مي کرد، مي ديد خيلي با گذشته فرق کرده است. برکه ساکت و غمگين شده بود. آن وقت بود که مامان بزرگ قورباغه دلش براي روزهاي جواني اش تنگ شد و چليک چليک اشک ريخت.
بعد رفت روي يک تکه چوب ايستاد و داد زد: «بچه هاي خوبم! نوه هاي عزيزم! چرا اين قدر ساکتيد؟ قور قور کنيد! بازي کنيد!»
بچه قورباغه ها با خوشحالي به هم نگاه کردند و شيرجه زدند توي آب.
با صداي خنده بچه ها برکه هم خنديد. ماهي ها دوباره آمدند روي آب و شلپ شلپ بازي کردند. پرنده ها به روي شاخه ها آمدند و چه چه چه آواز خواندند. مامان بزرگ قورباغه هم کناري نشست و با خوشحالي به آنها نگاه کرد.
منبع: نشريه مليکا، شماره 58
او هرچه پيرتر مي شد، کم حوصله تر مي شد. حوصله ي سر و صدا نداشت. حتي از شنيدن صداي خنده نوه هايش هم عصباني مي شد. يک روز وقتي بچه قورباغه ها داشتند توي آب برکه شيرجه مي زدند و مي خنديدند، مامان بزرگ قورباغه دست هايش را روي سرش گذاشت و داد زد: « بس کنيد! چه قدر سر و صدا مي کنيد! خسته شدم! سرم درد گرفت.»
بچه قورباغه ها آب دهانشان را قورت دادند و ديگر نتوانستند بخندند. رفتند يک گوشه نشستند و چليک چليک گريه کردند. آن وقت مامان و باباهاي آنها هم ناراحت شدند و ديگر قور قور نکردند. مامان بزرگ قورباغه نفس عميقي کشيد و گفت: «به به! حالا مي توانم يک نفس راحت بکشم. چقدر خوب است که هيچ صدايي نمي آيد!»
همان موقع يک بلبل خوش آواز روي درخت کنار برکه نشست و چه چه چه آواز خواند. مامان بزرگ قورباغه دوباره دست هايش را روي سرش گذاشت و گفت: « واي! بس کن! حالا که نوه هايم ساکت شدند، تو داري سر و صدا مي کني؟»
بلبل که خيلي ناراحت شده بود، از آن جا رفت. چند دقيقه بعد دو تا ماهي بزرگ مثل هميشه آمدند روي آب و با دمشان شلپ شلپ بازي کردند و آب را اين طرف و آن طرف زدند. مامان بزرگ قورباغه تا صداي آنها را شنيد، داد زد: « برويد! برويد! بازي بس است! سر و صدا نکنيد!» ماهي ها که خيلي ترسيده بودند، رفتند کف برکه نشستند و ديگر بالا نيامدند. کم کم رفت و آمد بقيه ي حيوان ها هم به برکه کم شد. آن ها خيلي آرام و با ترس و نگراني مي آمدند لب برکه، آب مي خوردند و مي رفتند. پرنده ها هم ديگر آن دور و بر آواز نمي خواندند. برکه ساکت ساکت شده بود.
بچه قورباغه ها از صبح تا شب کنار برکه مي نشستند. زانوهايشان را توي بغلشان مي گرفتند و قور قورشان را قورت مي دادند.
مامان بزرگ قورباغه خيلي خوشحال بود. صبح ها زير آفتاب داغ مي نشست و به گذشته ها فکر مي کرد. آن روزهايي که يک قورباغه خانم جوان بود و با بابابزرگ قورباغه تازه به اين برکه آمده بودند. يادش آمد آن روزها با چه علاقه اي صد تا بچه قورباغه به دنيا آورد و به همه شان شنا کردن ياد داد. آن روزها توي برکه چه سر و صدا و شور و شوقي به پا بود.
مامان بزرگ قورباغه هر چه بيشتر به گذشته ها فکر مي کرد، بيشتر ناراحت مي شد؛ چون وقتي به برکه نگاه مي کرد، مي ديد خيلي با گذشته فرق کرده است. برکه ساکت و غمگين شده بود. آن وقت بود که مامان بزرگ قورباغه دلش براي روزهاي جواني اش تنگ شد و چليک چليک اشک ريخت.
بعد رفت روي يک تکه چوب ايستاد و داد زد: «بچه هاي خوبم! نوه هاي عزيزم! چرا اين قدر ساکتيد؟ قور قور کنيد! بازي کنيد!»
بچه قورباغه ها با خوشحالي به هم نگاه کردند و شيرجه زدند توي آب.
با صداي خنده بچه ها برکه هم خنديد. ماهي ها دوباره آمدند روي آب و شلپ شلپ بازي کردند. پرنده ها به روي شاخه ها آمدند و چه چه چه آواز خواندند. مامان بزرگ قورباغه هم کناري نشست و با خوشحالي به آنها نگاه کرد.
منبع: نشريه مليکا، شماره 58