ايران ديروز، ايران فردا

از چيست که اين ابر تيره خاست؟ وين تيرگي مهر از کجاست؟ اين ابر فشانده دود و دم آوخ به ندانم که از چه خاست؟ بارد همه بر خاک نفت و قير اين بارش آن ابر ديوساست پهناي جهان داشت روشني آن پهنه روشن، سيه چراشت؟ مي تافت از او فرّ ايزدي آن فره يزدان چرا بکاست؟ افتاده شبانان شکسته دل
دوشنبه، 12 دی 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
ايران ديروز، ايران فردا

ايران ديروز، ايران فردا
ايران ديروز، ايران فردا


 

شاعر: بديع الزمان فروزانفر




 
از چيست که اين ابر تيره خاست؟
وين تيرگي مهر از کجاست؟
اين ابر فشانده دود و دم
آوخ به ندانم که از چه خاست؟
بارد همه بر خاک نفت و قير
اين بارش آن ابر ديوساست
پهناي جهان داشت روشني
آن پهنه روشن، سيه چراشت؟
مي تافت از او فرّ ايزدي
آن فره يزدان چرا بکاست؟
افتاده شبانان شکسته دل
در گله، سيه گرگ در چراست
بي مايه به صد خرمي قرين
آزاده به صد رنج مبتلاست
گويي که به يزدان شده ست چير(1)
و اين تيرگي از ديو تيره زاست
ايرا که بدو يافته ظفر
شاد است و به بازي در اين فضاست
خواهد که ز گيتي برد فروغ
کز ديو همه تيرگي سزاشت
يا زيده چرا ديو زشت دست
يزدان اگر امروز پادشاست؟
پذرفته چرا پيش ديو نيست
فرمانش اگر بر جهان کياست
يزدان اگرش نيستي امير
اهريمن اگر بر جهان رواست،
تابنده اروپا ز روي چيست؟
تاريک چرا قصر آسياست؟
گويند نماند به جاي ملک
و اين گفته به نزديک من خطاست
گر چرخ برآورد بازيي
بشکيب که گيتي نه ديرپاست
هر نقش که کرد اين نگارگر
ناپاي تر از نقش سينماست
فرداست که سر تا به پا خوش است
ايران که نشستنگه بلاست
پاشيده به هر ملک خاک و خون
بگرفته ز هر شاه باژ و ساست
و آن را که ز فرمان بتافت سر
درويده به شمشير چون گياست
شويد ز جهان باز نقش کفر
اين ملک برآمد گه سناست
زانگه که فروتافت نور مهر
اين مرز پرستنده خداست
ويژه که پذيرفتد دين حق
زان کس که بدو فخر انبياست
آن پاک پيمبر که روي او
آيينه رخسار کبرياست
ماند به جهان تا فروغ دين
پيوسته مر اين ملک را بقاست
زودا که همان تيغ آتشين
در کشتي اين ملک ناخداست
ديري نه که آن کاويان درفش
در نيم جهان بر شده لواست
نوباوه ايران بود بزرگ
گر پيش تو بي مايه کم بهاست
در کهنه جهان اي شگفت نيست
مرزي که نه در وي نشان ماست
اين ملت آزاده را هنوز
آثار بزرگيش پا به جاست
آن طاق به گردون کشيده سر
در بارگه تيسفون به پاست
و آن کارگه نغز بيستون
بر مردي و گندآوري گواست
ويرانه استخر بين که نور
بالاي فلک پيش او دو تاست
بر نيمه گيتي شده ست چير
اين مايه اثر در جهان گواست
اي تازه جوانان پاکدل
کوشيد که هان، نوبت شماست
کوشيد و نو آيين کنيد ملک
کوشش ز شما، وز ملَک دعاست
مرغي که نکوشد به سال سر
دريوزه گر مور در شتاست
داريد زبان راست همچو دل
کاين رسم و ره مرد پارساست
ياساي نياکان کنيد نو
زشت آن که نه بر سيرت نياست
مدهيد به گفتار ديو، هوش
گر عزت ايرانيان هواست
کردارش همانند گفت نيست
ايراست که گفتار او هباست
آن ديو بدآموز چو بگو
آکنده سر از ريو و کيمياست
ما ساده دل و ديو، بد گهر
بگريختن از ديوتان رواست
کانهاست به خاک اندرون فرو
در ملک چرا يک جهان گداست؟
با آن همه برگ و نوا که هست
بس مرد فقيرا که بينواست
بنشسته به زندان چرا غمين
آن را که چنان باغ دلگشاست؟
ماراست يکي روز خوش، وليک
در کام يکي نره اژدهاست
خيزيد که با آن کشيده تيغ
کز تابش او تافته هواست
همواره بوَد خصم زندگي
پيوسته ابا مرگ آشناست
برنده رنج است و رنج ده
کاهنده جان است و جانفزاست
آريم بر آن بامداد خوش
کز خاطر ما تيرگي زداست
بايد که به آينده ما و تو
اين کژي کشور کنيم راست

پي نوشت ها :
 

1- چيره، غالب.
 

منبع:یزدان پرست، حمید؛ (1387) نامه ایران؛ مجموعه مقاله ها، سروده ها، و مطالب ایران شناسی، جلد چهارم، به کوشش حمید یزدان پرست، تهران، اطلاعات، چاپ یکم.



 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.